من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

106

قسمت صد و ششم


گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلند جیغ می زد ترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره....

 رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که باز با حبیب دعوا کرده .....

من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل ... نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود ..... حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه  ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب .... و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.  

کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت ... عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم ... ای خدا ..ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟ 

حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه... تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری ....

من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه ... اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.

 همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم ... به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه ...

کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه ... گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.. آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی ... اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟ 

اون چیزی که تو رو ناراحت می کنه مشروب خوری حبیبه و اون چیزی که بچه هاتو ناراحت  می کنه این کارای توس یا تحمل کن یا زندگی تو جدا کن.. 

ولی حق نداری تن و جون این بچه ها رو بلرزونی مرتضی می گه هر شب دعوا می کنین .. نمی شه که این طوری زندگی کرد ، خوب بیا بشین الان که سه تا داری یه فکری بکن .....زانو هاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت روی اون ..... یه کم همین طور موند و بعد گفت .... راست میگی عزیز ، من باید طلاق بگیرم گفتم : طلاق یعنی چی؟ حرف مفت می زنی طلاق کسی می گیره که بخواد دو باره بره شوهر کنه ... تو که نمی خوای ؟..

گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی مرده شور هر چی مرده ببرن ... گفتم پس بیا همین جا و دیگه برنگرد .... بره انقدر بخوره تا از حلقش بیاد بیرون ولی اگر اومدی حق اینکه برگردی نداری ...... من اگر برگشته بودم اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته اینه که فکرا تو بکن بعد به من بگو ... گفت : نه همین کارو می کنم دیگه باهاش زندگی نمی کنم شما اجازه میدین بیام پیش شما .... 

گفتم معلومه تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر من امروز هستم فردا نیستم این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ببین از عهدت بر میاد یا نه ..

گفت: آره می تونم درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم هر چی تو روز در میاره شب میره و خرج می کنه من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم هر چی هم من در میارم یا ازم میگیره یا باید خرج خونه بکنم نمیشه باید یه فکری بکنم ..آره همین کارو می کنم فردا میام تو یه اتاق شما می مونم .... 

 دیگه صبح شده بود  هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم .... من که تا رفتم تو رختخواب دیگه هیچی نفهمیدم ... و باز با سر و صدای دعوا و مرافه ی کوکب و حبیب بیدار شدم .

قسمت صد و ششم-بخش دوم





هراسون رفتم پایین حبیب ناراحت بود و به من گفت عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی یعنی چی بیاد اینجا ؟

 گفتم : حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم ...

سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول ...ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری ... و این برای یک مرد خیلی بده ... خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات .... اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت : چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم ... گفتم : زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد .... 

گردنشو کلفت کرد و گفت : مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم .....

گفتم برو ...ور دار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم  ....

اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین ... گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت ... 


خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم ......

با رفتن کوکب دل من خون شد قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم اون خیلی حق داشت ...

قسمت صد و ششم-بخش سوم





نمی دونستم  خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود .....

اون روز تمام روز های سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم چی میشد؟

خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم ...و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره ..... 

نزدیک ظهر بود  هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم ..... اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد  ....

هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بزارم چون کار من بند و بنیان نداشت ...

آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم .....

 من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من .....ولی اون آقا رو نشناختم .... پرسیدم زن شما که مریض من نیست پس چرا اومدی ؟ .... 

گفت مورچه چیه که کله پاچش باشه.............. حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم.  نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم . 

مگر می شنیدم کسی پول نداره خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن ....

خواستم  باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد.....

پس رفتم   

زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید ...و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی ..... 

زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه .....

ازش پرسیدم: بچه ی چندم توس ؟ 

گفت : دهم ....... چند سال داری ؟

 گفت :نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال........ تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت  نمی دونست چند سال داره ......

و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو  ؛؛و هر چی زنه تاسف خوردم ....

دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن ...و حقی برای خودشون قائل باشن ..... 

بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه ... 

کارم که تموم شد و می خواستم برم ...بهم گفتن دم در منتظر شما هستن ...  

خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد ..من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود ..

منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو  اومد دنبالم که  پولتونو نگرفتین .... 

من که گفتم بهت.. اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد می فرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم ... بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید..

گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین .....

زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد..... 

اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن ... 

من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود ...


ناهید گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.