من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

100

قسمت صدم
ناهید گلکار

 خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کار بود... 
اول بزار یک چیزی برات تعریف کنم شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه ، که مادر دکتر مصدق بود.  و خواهر شوهر خانم می شد ... یعنی دکتر مصدق پسر عمه ی بچه های خانم بودن ...این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان نجمه رو درست کرده بود و دو تا مامای زن آورده بود .... مرد های اون زمان زنشونو نمی بردن پیش دکتر مرد.... برای همین خاطر بعضی ها به بیمارستان نجمه برای زایمان می رفتن منم رفتم ببینم اون جا چیکار می کنن ....
راستش رفتم تا آشنایی بدم و ببینم تو اتاق زایمان چه خبری هست و یه چیزی هم یاد بگیرم .... کت و دامن پوشیدم و خودمو شیک درست کردم و رفتم یک راست سراغ اتاق زایمان رو گرفتم و خودمو جای خانم معرفی کردم  و گفتم اومدم سرکشی ...راستش خودم داشتم مثل بید می لرزیدم ولی خوب گفتم تا بیان بفهمن من رفتم .... با عزت و احترام منو بردن تو اتاق زایمان اونجا شاهد یک زایمان بودم تمام وسایل کار اونا رو وارسی کردم و متوجه شدم که  خودم بهتر از اونا  بلدم و خیالم راحت شد.... 
 وسایل اونا را خوب نگاه کرده بودم و به ذهنم سپردم و از همون جا یک راست رفتم و همه رو خریدم و یک کیف چرمی هم گرفتم و وسایلم رو گذاشتم توش  ... و اینطوری شد که راه من عوض شد و از خیاط تبدیل شدم به ماما...... بعداً ماجرای بیمارستان رفتن رو  برای خانم تعریف کردم و کلی خندیدیم ........ 
یک هفته بعد نیمه های شب بود که در خونه ی ما رو زدن ، ببخشید منم که وامونده هر کس در 
می زد می گفتم اوس عباس اومده ، تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده در خونه ی من .. قلبم بشدت می زد و نمی تونستم نفس بکشم با زحمت رفتم پشت در آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود .... از پشت در پرسیدم کیه ؟ 
گفت : از طرف شازده مظفر اومدم ببرمتون ..... این اولین باری بود که کسی به دنبال من میومد و با اینکه خودمو آماده کرده بودم بازم ترسیدم  .... نصف شب بود و من یک زن تنها نمی دونستم چی باید بگم ...اول اکبر رو صدا کردم و جریان رو بهش گفتم عصبانی شد و گفت به خدا عزیز جان نمی زارم برین یعنی چی ؟
 نمی زارم ، بگیر بشین من جوابشونو میدم نصف شب کجا می خوای بری ؟ .... گفتم :شما رو صدا نکردم که اجازه بگیرم خودم می دونم چیکار کنم ..یادم باشه برگشتم  سیبل تو رو بزنم تا فکر نکنی به خاطر اون می تونی به من امر و نهی کنی .... خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم ....و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید  رفتم دم در و گفتم آدرس رو بنویسین بدم به پسرم ...اون موقع من برای اینکه می ترسیدم آدرس رو گرفتم .....دادم به اکبرو گفتم :پسرم خونه و دخترا رو به تو 
می سپرم من روی تو حساب می کنم یادت باشه تو مرد منی ...... 
عروس خانم مظفر بچه ی دومش بود  همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود وقتی چادرم رو بر داشتم و روسری قشنگی سرم کردم همه به من نگاه می کردن  ...من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباشه .....اول پرسیدم خوب خانم خوشگل اسمت چیه ....با ناله گفت منور ، همین طور که درد می برد ادامه داد  : شما که خوشگل ترید ... خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین ... 
گفتم : خوب آره من ماما هستم بیچاره فکر کرد فرق داره گفت آهان پس برای همینه ... 
پرسیدم چند وقت یک بار دردت می گیره ؟( و نبض شو گرفتم) خوب ببینم ، اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم ...بعد گفتم  نه خیلی نمونده ...اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن سریع دستورات لازم رو دادمو خودم یه پیش بند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم  ... 
خانمی که شما باشین ، تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم به خدا تا اون موقع بلد نبودم ... 
ولی با به دنیا اومدن اون بچه ، مهارت من زبون زد شد ..... دهن به دهن چرخید ....  
وقتی کارم تموم شد پول رو هم نگرفتم ...می خواستم با بقیه فرق داشته باشم این بود که گفتم اگر دوست داشتید بیارین در خونه ..... 
من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه .... خسته و هلاک بودم برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم ...
البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم اول دست و صورتم رو شستم .
قسمت صدم-بخش دوم




نیره و ملیحه ، سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ، پرسیدم اکبر کو گفتن نمی دونیم رفته بیرون ... مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار....... اهلش نبود ، با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درد دلم می کردن گاهی با  هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد.......
من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم اونوقت ها همه سر ساعت دوازده نهار می خوردن ... بچه ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم ....اولین کسی که دیدم اکبر بود هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم کجا رفته بودی مادر ؟
 دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید گفتم: چی شده خدا به خیر کنه.....
 چرا حالا  ؟ گفت چرا چی عزیز جان ؟ گفتم : چرا من عزیز شدم کار بدی کردی ؟ و بلند شدم و نشستم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم....
همگی با هم نهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت ...... ملیحه گفت: عزیز جان داداشم می خواد بره .....گفتم اوغر به خیر کجا انشالله ؟ بازم ملیحه در حالیکه بغض کرده بود گفت : می خواد بره سر کار ......من به اکبر نیگا کردم . گفتم : خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری ...یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه دخترا تنها می مونن منم که سر کارم ... 
اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود سیبلش در اومده بود و قدش از من بلند تر بود اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت : عزیز خوشگله ......... گفتم دِ نشد عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ، ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم ..... 
اکبر گفت: تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم .....
 گفتم: شما دارین درس می خونین اینم یک کار برای منه ...... نیره که آتیشش تند بود داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین .... گفت خوب باشه ولی الان باید برم سر کار ..... یعنی یکی از دوستام تو کمپ روس ها کار می کنه خیلی پول خوبی در میاره ...می خوام منم این تابستون برم اونجا ...
قسمت صدم- بخش سوم


گفتم حالا این کمپ روس ها کجا هست ؟
 گفت : باید برم این شهر و اون شهر جنس ببرم الان باید برم تبریز ......داشتم عصبانی می شدم گفتم : اکبر صدای منو در نیار با چی بری با کی .... گفت با هیچ کس... به من ماشین میدن خودم می رونم ......
گفتم : یعنی تو پشت فرمون می شینی؟ ...نه نمی زارم تو که بلد نیستی با آقات نشستی فکر کردی راننده شدی؟ ......
گفت : بَه چی میگی عزیز جان ازم امتحان کردن بهم تصدیق دادن مگه همین جوری به کسی ماشین میدن .... 
بدنم بی حس شده بود قدرت حرف زدن نداشتم من به بوی اونا زنده بودم مخصوصا اکبر ... همه می دونستن که اون برای من یه چیز دیگه اس با اعتراض گفتم : خودت بگو من چه جوری راحت بشینم تو با ماشینی که تا حالا نشستی بری تو جاده ؟ 
بگو ..فکر کنم داری منو اذیت می کنی اصلا همچین چیزی ممکن نیست من اون کمپ و رو سر روس ها  خراب می کنم که به تو تصدیق دادن ... 
اکبر اول ناراحت شد و عقب نشست ....و دو زانوشو تو سینه گرفت و چونه اش رو گذاشت روی زانوش و رفت تو فکر ولی یه کم بعد زد زیر خنده و هی خندید نیره پرسید به چی می خندی داداش...
گفت : عزیز جان دقت کردی ؟ منم به شما رفتم مگه شما چه طوری قابله شدی منم همون طور راننده شدم خودت می دونی عاشق ماشینم فقط به خاطر اون میرم ...
گفتم الهی قربونت برم تو نرو من خیلی زود برات ماشین می خرم قول میدم تو امسالم برو سر کار بابای رضا خودش به من گفت اکبر و بفرست بیاد سر کار من پول خوبی هم بهت میده تازه من که نمُردم  ... 
نمیشه عزیز جان اونا منتظرم هستن فردا باید جنس ببرم... بزار برم بهت قول میدم که زود برگردم......
گفتم :اکبر نه ...خواهش می کنم دست بردار شما ها نمی تونین ببینین من یک نفس راحت بکشم تازه از دست آقات خلاص شدم تو شروع کردی ؟....... 
 درد سرت ندم هر چی گفتم به خرجش نرفت که نرفت وتا فردا با من بحث کرد و اونقدر گفت تا منو مجبور کرد تا رضایت بدم یک حلقه ی یاسین که مثل چشمم ازش مراقبت می کردم داشتم و همیشه بچه ها م رو از اون رد می کردم و قبلانا اوس عباس رو.... آوردم با یک کاسه آب و قران و با یک دنیا نگرانی و اضطراب اکبر رو از حلقه رد کردم  ......... 
موقع رفتن ، منو بغل کرد و گفت: زود میام خیلی برام خوب میشه بزار حالا ببین ....گفتم کی میای ؟ 
گفت یکی دو ماهی طول می کشه... شاید هم زودتر شایدم دیرتر ولی میام ....شما نگران نباش می خوام اینقدر پول در بیارم که دیگه شما مجبور نباشی کار کنی ..... ولی قول میدم برای عروسی نیره خودمو می رسونم ...گفتم تا عروسی سه ماه مونده تو می گی تا اون موقع من چطوری صبر کنم؟ 
چیزی که ندارم صبره .... ندارم اکبر ....برای دوری تو صبر ندارم ...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.