من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت چهارم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم -بخش اول




راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ...و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ...
اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم ....
که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر  آدرس گرفتم  و رفتم.... وسط یک کوچه  باریک نانوایی رو دیدم  .... تو صف وایستادم ...چندخانم هم تو  صف بودن از زنی که کنارم بود پرسیدم ...شما می دونی این طرفا جایی هست که با اثاث اتاق اجاره بدن ؟
گفت : نه من نمی دونم ...یکی دیگه از اون زن ها که حرف منو شنیده بود دخالت کرد و گفت : جا می خواین ؟ گفتم آره شما میشناسین گفت : چند روزه ؟
گفتم : چند روزه نمی خوام برای یک مدتی میمونم...
 می خوام با بچه هام اونجا زندگی کنم ...گفت : من سراغ دارم ولی برای مسافره اجاره ای نیست ...
سرشو تکون داد و گفت :با اثاث این طوری گیرت نمیاد ....من دیگه حرفی نزدم ...یک کم بعد دوباره پرسید چند نفرید ؟ گفتم خودمم و سه تا بچه ...
پرسید مرد نداری ؟
گفتم نه ....
گفت : می خوای بیای خونه ی ما رو ببینی؟  شاید حاج آقامان با شما کنار  اومدن ....پرسیدم این جایی که گفتین خونه ی شماس ؟
 گفت : هان .....
گفتم میشه آدرس رو برای من بنویسین خودم میام پیدا می کنم ...قلم و کاغذ از کیفم در آوردم و آدرس رو نوشتم ..پرسیدم همین طرفاست ؟
گفت : ها............
نوبتم شده بود نون گرفتم و رفتم پیش بچه ها که خیلی گرسنه شده بودن ......
داشتم فکر می کردم چه کاری درسته؟ آیا برم و اون خونه رو ببینم یا نه خیلی از اون زن خوشم نیومده بود راستش به دلم نچسبید ...بازم فکر کردم ، رفتش ضرر نداره حالا که تا فردا همین جا هستم ...
ولی زندگی کردن با سه تا بچه تو اون مهمون پذیر کار سختی بود و برای من هم گرون تموم می شد باید تا کار پیدا نکردم دست براه پا براه  راه می رفتم  ....
بعد از اینکه بچه ها سیر شدن ... روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .....
یک مرتبه از صدای یلدا بیدار شدم اون باز ترسیده بود و داشت می لرزید و حالش بد شده بود ...
پرسیدم چی شده مامان جان خوبی ؟ و فورا گرفتمش تو آغوشم و سرشو بغل کردم و به سینه فشار دادم تا آروم بشه گفت: مامان می ترسم .... رفتم دستشویی یک آقایی اونجا بود که من دیدم شکل .... داد زدم نگو ..نگو بهت گفتم نگو ولش کن بیا بغلم عزیز دلم؛؛ بیا ...تنش داشت مثل بید می لرزید بازم اونو محکمتر  روی سینه ام فشار دادم و نوازشش کردم و در حالیکه به شدت بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم  گفتم: عزیزم؛ مادرم؛؛ دختر خوشگلم,, فراموش کن انگار ندیدی ..... می خوای با هم  بریم حرم؟ آره میای ؟
 گفت : آره خیلی دلم می خواد تا حالا نرفتم و اشکشو پاک کردم و گفتم ببین چطوری مروارید ها رو حروم کردی ؟ دختر شجاع منی؛؛ دیگه بزرگ شدی به مادر کمک می کنی ...تازه امروز دیدم که خودتو کنترل کردی همین کارو بکن اصلا حرفشو نزن ......به صورت کسی هم نگاه نکن همش سرت زیر باشه ....
اون آروم شد ولی من داشتم دق می کردم تحملش برام خیلی طاقت فرسا شده بود ولی به خاطر بچه هام چاره نداشتم ........
بچه ها رو حاضر کردم و چهار تایی رفتیم برای زیارت ...از دور که نگاهم  به گنبد افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از همون جا سرِ درد و دلم باز شد؛؛ اشک ریزون رفتم تو حرم و پشت سر هم می گفتم اومدم آقا؛؛ اومدم آقا  تا بهم کمک کنی... منم الان مثل تو غریبم.... اومدم پیش تو تا از من و بچه هام حمایت کنی دیگه تو این دنیا هیچکس رو ندارم کمکم کن آقا ...... شنیدم به خیلی ها کمک کردی حکایت ها برام از مهربونی تو گفتن ولی من اومدم تا با چشم خودم ببینم ، ردم نکن اگر از اینجا رونده بشم دیگه به کجا پناه ببرم ؟





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم -بخش دوم



وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست ....
دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ..دیگه  ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرسوجو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا  ناهار بخوردیم  ...از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ...اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟
خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟ گفتم : بله ....گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟ گفتم نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟
گفت بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین .....
تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ...و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر .......
 

خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش  از خونه ی ما بریده شد.....
در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت  ....با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم .....
 نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر  همه ی بد بختی هاشون رو هم بابام می دونستن ... و ما  انگار  دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه .......بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم  دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ...
برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم  قبول نمیشم؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای  قبول شدم ...
خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن  ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی  ......
 دیگه آرزوی خواننده شدن برای من  دست نیافتی شد  .... 
درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ..من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به  شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت.. دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه .....
یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد .. و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته ....
تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شما هام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پر روتر میشین و به فکر من نیستین ؟
بابام گفت : ندارم ...آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش سوم



پول دستی به من دادی؟که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده،،،،
 من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو؟ آخه رواست ؟
خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟
دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی .. سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم ....
گفت : اووووحالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه ....گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟
 گفت: اونش دیگه به تو جزقاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم ....و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها ......... بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟
دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید.....مامان که تازه دوزاریش افتاده بود .
گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ......دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ...
یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ..من می رفتم دانشگاه و.بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ...و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد .....
و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ...بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود ....اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ...ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی ..........
تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود .  که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم.





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش چهارم



دوباره دایی و زن دایی خوشحال و خندون با یک جعبه زولبیا بامیه اومدن خونه ی ما..... خیلی مهربون و انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده... دایی طبق معمول صورتشو آورد جلو تا من بوسش کنم و گفت : چطوری دایی جون خانم خوبی ؟
 من سکوت کردم  ......بعد  رفت اون بالا نشست و لم داد و گفت :خوب آبجی چی داری بخوریم من از سر کار میام چیزی نخوردم گشنم ..... مامان گفت ای وای خدا مرگم بده افطار نکردین ؟  گفت : نه آبجی من که معده ام درد می کنه منصورم که عصابش ناراحته روزه نبودیم ....
مامان گفت ..باشه الان براتون سفره میندازم بخورین سیر بشین ......
من تو دلم گفتم خوبه,, همیشه این بدبخت ها خونه ی ما که می رسن گشنن  ...بعد خیلی مهربون از بابام پرسید :مراد کار و کاسبی چطوره ؟... .
خوب اونا هم که آدم های ساده ای بودن باهاشون گرم گرفتن و دور هم نشستن به حرف زدن ....
من دیدم اوضاع خوبه رفتم چایی دم کردم تا با اون زولبیا بامیه بخوریم ......تا چایی حاضر شد کمی طول کشید داشتم می ریختم که ببرم......   بهروز از بیرون اومد از ماشین دم در فهمیده بود اونا اینجان از پنجره  پرسید : باز اینا اینجا چیکار می کنن؟ ...
گفتن نه؛؛ کاری ندارن برای طلبکاری نیومدن  اومدن احوال پرسی ....
زیر لب گفت خدا کنه ......
بعد با هم رفتیم تو اتاق ...
بهروز سلام کرد و من چایی رو گرفتم جلوی زن دایی و بعدم جلوی دایی ...وقتی بر می داشت گفت : فدای دایی بشم دختر با سلیقه ....آبجی می دونی چیه ما اومدیم بهاره رو برای ابراهیم خواستگاری کنیم ..اینام دیگه  برن سر خونه زندگیشون .....
احساس کردم یک دیگ آب جوش ریختن سرم...  اگر می گفت آرمان اینقدر بهم بر نمی خورد ... گفتم چی دایی ؟ چی گفتین ؟ من؛؛ من مگه  دیوونه ام زن ابراهیم بشم ...
زن دایی ناراحت شد و گفت : وا ؟ مگه بچه ام چیشه ؟ خیلی دلت بخواد ... دخترِ ی پر رو ... بابام گفت : راست میگه؛؛ اگر اون بخواد من اجازه نمیدم ...
دایی گفت مشکلی نیست ...ابراهیم هم نمونده که بهاره بیاد زنش بشه هزارون دختر آرزو دارن زن ابراهیم بشن ....  ما گفتیم یک کاری واسه ی شما کرده باشیم ... نمی خواین که نخواین ..... بهروز گفت : دایی جون شما اینقدر به فکر ما نباشین ... بهاره بترشه بهتره زن ابراهیم بشه ......
دایی دیگه عصبانی شد و بدون اینکه چایی بخوره بلند شد و گفت :خوب زن بریم ...من  خیلی کار دارم ...تا ابراهیم باشه دوستشو بشناسه .......
زن دایی جلوتر از اون راه افتاد و زیر لب با خودش یک چیزایی می گفت که مفهوم نبود .... مامانم دنبالش رفت و گفت :  به خدا بهاره بچه اس.. هنوز داره درس می خونه به دل نگیر منصور جون ؛؛ای بابا  توام زود قهر می کنی  تازه اومده بودیم دور هم باشیم ......این همه دختر برو یکی دیگه بگیر مگه قحطی اومده ؟ چرا بهت بر می خوره ........





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش پنجم



از بس از پیشنهاد اونا چندشم شده بود ، تا یک مدت می لرزیدم ...
بهروز حرف نزد ولی وقتی رفتن اونچه که فحش بود نثارشون کرد و می گفت خوبه حالا من از کارای پسرشون با خبرم می دونم چقدر لجن و آشغاله اونوقت چطوری روشون شد بیاد خواستگاری بهاره ؛؛
 آخه بگو سگ پدر، من جنازه ی بهاره رو رو شونه ی تو نمی زارم  ....اصلا من برای چی باهاش قطع رابطه کردم می خواست منم ببره تو کارای خودش شریک کنه بعدم فهمیده بودم به بهاره نظر داره بی ناموس ......
همه به هم نگاه می کردیم انگار که کسی یک توهین بزرگ به ما کرده بود .... و تا حالمون جا اومد کلی طول کشید  ....
.نزدیک عید بابام یک بنا آورد تا  یک حموم توی خونه کنار حیاط  بسازه  و یک دستی هم سر و گوش آشپز خونه بکشه که از اون حالت بد در بیاد ...
خودش و بهروز هم کمک می کردن ....
کار داشت خوب پیش میرفت که یک روز بعد از ظهر که گارگر ها کار می کردن و منو مامان  بالا خوابیده بودیم صدای زنگ در اومد هم من و  مامان بیدار شدیم..........
 من دوباره خودمو زیر پتو جا کردم تا دوباره خوابم ببره که توی حیاط سر و صدا بلند شد مامان از جاش پرید و چادرشو سرش کرد و رفت....
منم نیم خیز نشستم تا ببینم چی شده  .....سر و صدا بیشتر شد و صدای جیغ و فریاد مامان اومد که کجا می برین مگه چیکار کرده ؟
از جام بلند شدم و خودمو رسوندم پایین دو نفر مامور برای بردن بابام اومده بودن مامان داشت به اونا التماس می کرد و می گفت : به خدا اون برادر منه الان میاد و میگه اشتباه شده ....
بهروز طرف اونا براق بود ولی بابا گفت ول کنین دست اینا نیست که،، بعد به مامور ها گفت بزارین دستمو بشورم و لباس بپوشم بریم اجازه هست ؟ یکی از مامور ها جلوی در و یکی جلوی پله ی زیر زمین وایستادن که بابا حاضر شد ... من و مامان چنان گریه می کردیم که انگار دنیا آخر شده همچین چیزی ندیده بودیم و خیلی برامون سنگین شده بود ...
من رفتم پایین و بغلش کردم و گفتم : چیکار کنیم بابا ....
گفت هیچ غلطی نمی تونه بکنه به هیچ وجه بهش التماس نکنین و زیر بار هیچ حرفی نرین بزار برای همیشه این زالو از زندگی ما بره بیرون .... و رفت بالا و همراه مامور ها از خونه رفت بیرون ...
مامان دوید و رفت سراغ تلفن.... من به بهروز  گفتم بدو .. بدو باهاش برو ببین کجا می برنش... اونم با عجله لباس پوشید و رفت .....
مامان زنگ زد به خونه ی دایی و زنش گوشی رو برداشت .....
مامان ساده دل من  با گریه گفت: منصوره جون داداشم کجاس ؟ اومدن مراد رو بردن میگن  داداش شکایت کرده...... زن دایی با تمسخر گفت : تو جیب من... می خواستی کجا باشه؟ نمایشگاه ست دیگه مامان گفت : منصور جون شنیدی مراد رو بردن... باز داشتش کردن ...
گفت : من به کار مردا دخالت نمی کنم به خودش زنگ بزن ..... و گوشی رو قطع کرد ...مامان دفتر تلفن رو زیر و رو کرد و همین طور که مثل ابر بهار اشک می ریخت شماره ی دایی رو گرفت ...
گفت: الو داداش ؟ این چه کاری بود کردی اومدن مراد رو بردن ...این کارو تو کردی ؟
گفت : نه آبجی خودش کرد به جای اینکه پول منو بده داره بنایی می کنه ,,تا حالا فکر می کردم نداره باهاش مدارا کردم ولی دیدم  داره و نمیده پس این کارو کردم که پولمو وصول کنم همین.....
آبجی منی احترامت سر جاش ولی تو رو به حضرت عباس بزار کارمو بکنم ...دیگه نمی تونم از دست شوهر بی عرضه ی تو حرص و جوش بخورم .....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar







نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.