من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

107

قسمت صد و هفتم



 و همین طور که خودش می دوید به منم می گفت بدو بدو داره از دست میره رنگ و روش مثل گچ دیوار بود ...با همون حال به من گفت : این زائو مثل اونیکه اون دفعه با هم کار کردیم خیلی حالش بده  فقط به فکرم رسید که بفرستم دنبال شما خدا کنه دیر نشده باشه ....... وقتی رسیدم  به اتاق زایمان چند نفر با چشمهای گریون پشت در وایساده بودن مثل اینکه می دونستن من دارم میام برای اینکه دویدن جلوی منو به التماس افتادن......

من خودم خیلی از این وضع راضی نبودم و این اعتماد اونا برای من یه فشار روحی بود ....

 یک راست رفتم سراغ  زنی که روی تخت خوابیده بود .....

دختر چهارده پونزده ساله ای بود که بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود ، یک مامای خانم بالای سرش بود و چند تا پرستار و دکتر ولی زاده ... منو که دیدن رفتن کنار ... فورا نبض شو گرفتم اصلا خوب نبود دستکش دستم کردم و شکمشو چند تا حرکت دادم و طبق تجربه ای که داشتم به دکتر گفتم ممکنه نفسش بند بیاد خودتو حاضر کن که فورا بهش برسی ....  بچه با پا بود من سعی کردم اونو کمی حرکت بدم  و در میون حیرت خودم و بقیه در چند دقیقه بچه رو گرفتم.....

بعد دادم زدم بدو الان قلبش وایمسه بدو......  خودم دستکشم رو در آوردم  انگشت انداختم توی دهن بچه و راه نتفسشو باز کردم و اونام تلاش می کردن زائو رو نجات بدن ....

بچه خیلی دیر  نفس کشید ولی با گریه هایی که می کرد معلوم بود حالش خوبه  و خدا رو شکر به موقع رسیدم ..... 

وقتی کارم تموم شد پرستارها بچه رو بردن و من نشستم روی صندلی خودم داشت دست پام می لرزید اونجا من فقط به جون اون زن و بچه فکر می کردم و یادم رفته بود تو بیمارستانم .... حالا همه ریخته بودن دور من و ازم سئوال می کردن ولی من اصلا جون نداشتم جواب بدم.... خانمی که ماما بود و قرار بود از اول اون بچه رو به دنیا بیاره همین طور که مشغول کارش بود  به من گفت : خانم خیلی خوب بود ولی من صد سال دیگه هم نمی تونم این کارو بکنم اصلا نمی شد ، شما چطوری این کارو کردین؟

دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم  که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟........ گفتم : اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده .....آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم  دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه ....

 دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم.... گیج و منگ شده بودم  حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و  پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم ...به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه  ....  

 و این  آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام .....

وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم ....ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت: عزیز جان اومد ...موندم کوکب  اون موقع شب اونجا چیکار می کنه  یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم ....خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی؟..... 

گفتم: وا اومده ؟  اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب ؛  باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه ........ و رفتم تو اتاق.. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره ....... اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن ...صورتشون خندون بود  ...... 

گفتم : خوش اومدی .... کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه ...گفت : آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم ....


قسمت صد و هفتم- بخش دوم



.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی ....

گفت : هیچی.. شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم ....گفتم منم خوبم الهی شکر ......بعد رو کردم به حبیب و گفتم: شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه ....

گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم...

به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد... به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم  ....گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید .....هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم ....

اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت: نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت .........

من مشغول خوردن شام  شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن .....

بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟   

گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو .....گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟ 

حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب  هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم  ....خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد ...و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم .....

گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی .....

مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو .... 

کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم ....

اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و  اوس عباس  شاد و شنگول راه افتاد که بره ....دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم ....

خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم  دو تومون برداشتم و اومدم پایین .... همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش  اونم فورا گرفت و گفت : نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم ........ گفتم :  اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم ... پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت ... 

دو روز بعد کوکب یه دختر  به دنیا  آورد که اسمشو زینت گذاشت  . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود .....

خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب  هم کمک می کرد ...از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امید وار شده احساس خوبی داشتم   ..... 

وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد .... دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم ...اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومد ...و باز من حرص و جوش می خوردم نمی خواستم غرورشو  بشکنم ولی انکار  غروری هم براش  نمونده بود... 

اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه و وضع خوبی نداره ....از طرفی هم دلم براش می سوخت ....واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم ....


قسمت صد و هفتم- بخش سوم



اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد  زمستون تو راه بود و من دلم  شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم ، تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد عزیز جان آقا جون اومده..... من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود چشمو که از خواب باز می کردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود .. 

رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین ....خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد ... راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم .... 

اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود ...آروم گفتم: چی شده اوس عباس؟ اُقر بخیر رفتی حاجی حاجی مکه ؟

 به جای اینکه جواب منو بده خیلی با پر رویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده لازم دارم فردا میام سر کار .... 

  رفتم نشستم رو در گاهی اتاق کنار پنجره  بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟ گفت تو هنوز همون جور خوشگلی و .....

گفتم بسه دیگه خجالت بکش ...من بهت میگم منو چه جوری می بینی شکل الاغ ..... ؟ خیلی شبیه ام ؟ گفت این چه حرفیه می زنی  ؟... گفتم: یه سئوال کردم  جواب بده فقط یک کلام بگو قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم .....

گفت : نه به خدا دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر ....گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم؟ خیلی خوب هر چی خوردی بسه دیگه تموم شد تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی برو اینم روی همه ی قبلی ها من چوب اشتباه خودمو می خورم ...... 

اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت این کارو نکن عزیز جان قول میدم تا بیست روز دیگه تمومش کنم زیادیم پول نمی خوام فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچه مو اگر می خوای الانم پول ندی نده دست خالی میرم از یه جایی دیگه  تهیه می کنم .....

گفتم پس برو اگر امروز اومدی سر کار که اومدی اگر نیومدی کارو میدم به یکی دیگه ......با ناراحتی رفت و درو زد بهم ....اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دق و دلمو خوب خالی نکرده بودم .....


ناهید گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.