من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

98


قسمت نود و هشتم
ناهید گلکار


 اونم اینه که دست از سر حبیب برداری به خاطر کوکب که الان حامله اس نبرش با خودت, ولش کن اونوقت تو رو می بخشم قسم می خورم اگر این کارو بکنی می بخشمت و گرنه از خدا
 می خوام که تقاص کاراتو پس بدی ........ چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم تو رو می بخشم ....والله منم خوشبختی تو رو میخوام ولی دیگه
نمی تونم با تو زندگی کنم ...... با این اومدن و رفتن تو آرامش از من گرفته میشه تا میام فراموش کنم سر و کله ات پیدا میشه ......برو با خیال راحت زندگی کن من دیگه به درد تو نمی خورم .......
گفت : بزار پس هر چند وقت یک بار بیام شماها رو ببینم دلم برای تو و بچه ها تنگ میشه ....تو هیچ وقت نزاشتی بگم چی شد که این وضع پیش اومد .من یک روز داشتم ........
وسط حرفش پریدم و گفتم نگو نمی خوام بشنوم چیزی که معلومه کاری که نباید می شد؛  شد ...... تو رو خدا به کار من دیگه کار نداشته باش.. بزار زندگیمو بکنم بسه دیگه .... (و متاسفانه گریه ام گرفت)  تو که رنج منو نمی خوای ؟ من نمی تونم کس دیگه ای رو با تو ببینم ...روشن گفتم ؟...(اونم که در مقابل گریه ی من ضعیف بود و زود از هم می پاشید) 
از جاش بلند شد خسته و وامونده از گوشه ی چشمش چند قطره اشک اومد پایین ، مثل اینکه می خواست من ببینم اون داره گریه می کنه  اونو پاک نکرد و  نگاه حسرت باری به گندم ها انداخت و گفت: پس سمنوتم می پزی ؟ ( آه بلندی کشید )  
نرگس حلالم کن .... ببخش منو ... خیلی شرمنده ام ..و رفت ... دستمو گذاشتم روی در بسته و سرمو روی دستم ...
نمی تونستم خودمو کنترل کنم حال و روز اون منو منقلب کرده بود کاش اینجوری نمی شد... بغض گلومو فشار داد و اشک چنان بی تاب از چشمم پایین اومد که احساس کردم صورتم درد گرفته ......
یک مرتبه صدای دو باره در منو از جا پروند  فکر کردم اوس عباس برگشته ، نفمیدم چه طوری درو باز کردم .... ولی در کمال تعجب خانم رو پشت در دیدم که باز با همون دبدبه و کپکپه به دیدنِ من اومده بود ....... من که هنوز حالم جا نیومده بود افتادم تو بغلشو.... اون گریه کن من گریه کن ...
اولین چیزی که از من پرسید این بود ، چقدر زود درو بازکردی... چرا پشت در بودی ؟تازه کسی رفته بود ......
خانم با یک دایه اومده بود  که یه بچه تو بغلش بود و دو تامرد سر یه فرش رو گرفته بودن و کشون کشون بردن تو ایوون ... و باز رفتن و دوباره یه فرش دیگه رو آوردن من هاج و واج به اون نیگا می کردم پرسیدم اینا چیه خانم؟ تو رو خدا چرا این کارو می کنی مگه نمی دونی دوست ندارم ؟ واقعا اینا چیه ؟ گفت : قابل تو رو نداره  .....حرف نزن الان ..اصلا دلم خواست ....
مجبور بودم خانم و دایه ش رو ببرم تو همون اتاق محقر که دور تا دورش وسیله بود من نه کمد داشتم و نه یک صندوق بزرگ این بود که همه چیز دور اتاق چیده شده بود یک طرفم که خیاطی های من ریخته بود تند تند اونا رو جمع کردم  و بعد تعارف کردم اومدن تو اتاق..... 
اما خانم با اون همه ثروت و مکنت هنوز همون طور افتاده و متین بود و هیچ تغییری نکرده بود ....
پرسید بچه ها کجان ؟ گفتم هر سه تا میرن مدرسه ولی دیگه بچه نیستن اکبر برای خودش مرد شده .....خندید و گفت تو پس فقط سه تا الان تو خونه داری ؟ گفتم آره ......
پرسید می دونی من چند تا بچه دارم گفتم با این حساب که بدون فاصله می زایی باید ده تایی داشته باشی خنده ی قشنگی کرد و گفت نُه تا دارم ولی تو خوب زرنگ بودی .....گفتم من این فرش ها رو قبول نمی کنم دلیل نداره چرا منو ناراحت می کنی ؟
 گفت : تو واقعا شیر زنی و من افتخار می کنم چهار تا بچه ی منو شیر دادی باور کن نرگس اونایی که شیر تو رو خوردن هیچ کدوم مریض نمیشن ، این تصادفی نیست واقعا ببین صبار, فارق حمیرا و ثریا از شیر تو خوردن هیچ وقت مریض نمیشن قوی و سر حالن اونوقت تو میگی به گردن من حق نداری ؟ خوب منم دلم می خواد یه جوری ازت تشکر کنم ........ همیشه از من فاصله میگیری دیگه حالا نمی تونی چون دخترت عروس ما شده ...
من تا اون موقع به این موضوع فکر نکرده بودم راست می گفت بچه های من خیلی قوی و سالم بودن کمتر مریض می شدن .......
اون روز خانم از همیشه مهربون تر و صمیمی تر بود ....
کلی با هم حرف زدیم و نهار خوردیم و چقدر خوشحال بود از اینکه نیره عروس اونا میشد ..
قسمت نود و هشتم -بخش دوم


می گفت این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم....  وقتی نیره اومد بغلش کرد و دو تا سکه بهش داد و گفت حالا من خواهر شوهرت هستم باید برات چیز بهتری میاوردم ولی نشد....
انشالله وقت زیاده می خوام خودم برای خرید عروسی ببرمت ، اون موقع  هر چی می خوای برای خودت بخر .....
و نشست و کلی با نیره حرف زد تا بفهمه چه چیزایی دوست داره که تو عروسیش انجام بدن ...
تا موقع رفتن همین جور حرف می زد و خودش می گفت دل نمی کنم .....
بعد گندم ها رو کنار حیاط دید و گفت : چه خوبه هر سال سمنو می پزی.
..  سعی می کنم امسال بیام ......
و وقتی هم سوار ماشین شد باز چند تا جعبه سیب و پرتقال گذاشت توی حیاط و رفت ....
تا اون رفت من زود رفتم و اتاق ها رو جا رو کردم و  فرش ها رو پهن کردم خیلی قشنگ بود ازش قبول کردم ، تازه از تو چه پنهون خیلی هم راضی بودم ....
اولا برای اینکه چند روز دیگه مهمون داشتم و دوما به این زودی ها هم  نمی تونستم فرش بخرم...اونم فرش های به اون گرونی ....
با خودم گفتم پیشکش رو که رد نمیکنن ....
باور کن ، اونقدرخوشحال بودم که اومدن و رفتن دلخراش اوس عباس رو فراموش کردم ....

فردا رفتم به دیدن آقاجان .... پیر مرد خیلی خوشحال شد ، خودمو آماده کرده بودم تا اون ازم در مورد اوس عباس و چیزایی که شنیده بود بپرسه ، ولی اون خیلی آقا تر از این حرفا بود و دل منو نرنجوند و به من گفت : روزی که توی خونه ی من اومدی جَنم تو رو شناختم نترس خدا با توس برای هرکسی ممکنه پیش بیاد البته که من عقیده داشتم شما با اوس عباس زندگی کنی و خودتو آواره نکنی ...ولی الانم اشکال نداره چون می دونم از پس زندگی خودتو بچه ها بر میای ....اگه زن دیگه ای بود مخالف بودم ولی تو فرق می کنی ....خوب باباجان اگر مشکلی داری به من بگو کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
قسمت نود و هشتم-بخش سوم


گفتم شما برای من سنگ تموم گذاشتید دیگه نمی خوام بیشتر به شما زحمت بدم اوضاع منم خوبه کار می کنم و در آمدم بد نیست......

گفت : دخترتم که عروس من شده و از این بابت خیلی خوشحالم منم براش سنگ تموم می زارم .
وقتی از خونه ی آقاجان میومدم بیرون رقیه تا دم در دنبالم اومد و ازم خواست تا زودتر برای خرید عروسی بریم از اون کارایی بود که دوست نداشتم مخصوصا در اون موقع که باز توی اون خونه بودم ، خیلی دلم گرفته بود اونجا بود که با اوس عباس آشنا شدم و مهرش به دلم افتاد.... بعد به یاد خان باجی و خان بابا افتادم و تصمیم گرفتم بعد از سمنو برم و خان بابا رو ببینم و با خودم گفتم حتما دل تنگ بچه ها شده آره حتما میرم ........  
یک روز به سمنو پزون مونده بود و من عزا گرفته بودم چیکار کنم که رقیه و ربابه و بانو خانم اومدن و همه چیز با خودشون آوردن  از پشتی گرفته تا دیگ و وسایل کار و کاسه ی چینی تا استکان و نعلبکی و خلاصه همه چیز که لازم بود و خیال منو راحت کردن....... اون سال من دائما منتظر بودم یکی بگه اوس عباس رو دیده ولی هیچ خبری نبود......
کوکب اون سال خودش دعا می خوند ...ماشالله که از این کارم خسته نمیشد ، تا آخر شب خوند و تا صبح هم کنار دیگ نشسته بود و انواع دعا ها و سوره های قران رو می خوند ...
یه دفعه کلافه شدم و به شوخی بهش گفتم : کوکب تو رو سر جد پدرت بسه دیگه دارم غم باد میگیرم کی گفته ما باید اینقدر غم بخوریم ولش کن دیگه مادر, پاشو فکر بچه ی تو شکمت باش با این حرف همه متوجه شدن که اون آبسته و بهش تبریک گفتن  ....
یه جورایی هم با من موافق بودن ولی کوکب از دعا خوندن سیر نمی شد و فکر می کرد هر چی بیشتر بخونه به خدا نزدیک تر میشه ...من بهش احترام می گذاشتم ولی خودم دوست داشتم با زبون خودم جوری که بفهمم دارم چی میگم با خدا حرف بزنم .....
شاید برای این بود که اون معنی اونا رو می دونست و من نمی دونستم به هر حال صبح زود  وقتی موقع باز کردن سر دیگ ها بود بانو خانم رو صدا کردم گفتم بیا نیت کن در یک دیگ رو تو باز کن ... و به شوخی گفتم الان دیگه هر دو تا مون دم بختیم چون آقا بالا سر نداریم تنمون می خاره ، بیا نیت کنیم شاید بختمون باز بشه و هر دو با خنده و شوخی در دیگ رو باز کردیم روی دیگ من نوشته بود علی و دیگ بانو خانم یه قلب افتاده بود...حالا  با شوخی من و این قلب چنان همه به خنده افتادن که خونه غرق شادی شد و سر به سر بانو خانم گذاشتن که چی آرزویی کردی ؟ بگو و با همین حال سمنو ها رو کشیدیم و بخش کردیم .......
چهار تا پسرا این کارو کردن یعنی اکبر و قاسم و رضا و حبیب گوش به فرمون من بودن .... و کارا به خوبی و خوشی انجام شد ....و بچه ها تمام ظرف ها رو شستن و زهرا و کوکب با اینکه هر دو آبستن بودن ، مثل فرفره کار می کردن اونا با ملیحه و نیره همه چیز رو مرتب کردن و ظرفها و وسایل رقیه رو گذاشتن دم در و کم کم مهمونا هم رفتن .... من موندم و  بچه های خودم....
نشستم رو پله ی ایوون و گفتم زهرا یه چایی  بیار که خیلی خسته ام... برات بخورم  ببینم چی میشه .... حبیب اومد پیش من نشست ....از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه .... به روی خودم نیاوردم ....تا خودش به حرف اومد و گفت : عزیز جان از اوس عباس خبر داری ؟
خیلی خونسرد گفتم ... باز تو به اوس عباس چیکار داری ؟ هر چی می خوای بگی بگو که معلومه یه چیزی می دونی می خوای حتما منم  بفهمم ... خوب پس بگو ..  نترس اگر کشتمت گوشتت می خورم ولی استخونتو چال می کنم ...خوب چرا می ترسی؟ بگو دیگه ما که رسوای جهانیم غم عالم روش ...
گفت : به خدا عزیز  جان من از
اون روز آقا جون رو ندیدم اصلا سراغ من نیومده که بهش بگم ولی یکی از دوستاش اومده بود سراغشو از من می گرفت .... منم به جون کوکب نگرانش شدم رفتم در خونه اش دیدم اونجا رو فروخته و رفته و هیچ کس خبر نداره کجاس پیش عمو حیدرم رفتم ولی اونم خبر نداشت گفتم شاید بخواین بدونین ......
قسمت نود و هشتم-بخش چهارم




گفتم:  می دونی من چی فکر می کنم ، شما ها عقل تو کله تون نیست آخه من چرا بخوام بدونم؟ خوب اگر بخوام میرم دنبالش.... رفته که رفته میگی چیکار کنم؟ بعدم اون سه روز گم میشه باز دوباره پیدا میشه تازه خونه رو خیلی وقته فروخته خبر داشتم  .. زن که داره بچه که داره پولم که خونه رو فروخته داره من چرا غصه ی اونو بخورم ؟ ول کنین بابا برین زندگی خودتونو بکنین اگر اومد بهش بی احترامی نکنین اگر نیومد سرش سلامت ... ببینم می زارین من زندگیمو بکنم یا نه؟ من هر روز باید اینو به شما بگم ؟
حالا رضا دست بر داشته تو شروع کردی ؟
 گفت چشم عزیز جان فکر کردم شما بدونین بهتره به خدا عمو گفت بگم ...گفتم عمو خودش چند وقت پیش اومد به من گفت  خیلی خوب عیب نداره گفتی؟ ولی یه دفعه دیگه‌ به همتون میگم برای من خبر نیارین فکرم بهم میریزه و نمی تونم به کارم برسم .....
اون یک هفته پیش اینجا بود ......نیره با اعتراض گفت : وا عزیزجان چرا آقا جون میاد به ما نمیگی .......گفتم برای اینکه باهاش قرار ملاقات می زارم نمی خوام شما ها بفهمین .....

 چهار ماه گذشت و از اوس عباس خبری نبود یاد روز آخری که اومد پیش من میفتادم با اینکه جلوی همه وانمود می کردم اصلا به یادش نیستم...
 حال اون روزش از یادم نمی رفت و بازم دلم براش می سوخت ... ولی دوباره  یادم می افتاد که با زن دیگه ای زندگی می کنه مغزم درد می گرفت  ....
دو روز بعد من آماده شدم و با ملیحه و اکبر راهی خونه ی خان بابا شدیم نیره هنوز تو عالم خودش بود و گفت نمیام منم اصرار نکردم ... وقتی خواستیم از در بریم بیرون صدای زنگ در اومد اکبر درو باز کرد اصغر پسر حیدر بود ... اومد تو و گفت جایی می خواستین برین زن عمو گفتم میریم خونه ی خان بابا ...نفس راحتی کشید و گفت : آخیش خیالم راحت شد پس شما می دونین چون آقام گفت یه دفعه ای بهتون نگم ...
پس صبر کنین الان میان دنبالمون همه با هم میریم ....
پرسیدم چی شده ما از چیزی خبر نداریم همین جوری داشتیم می رفتیم اونم گفت : خان بابا فوت کرده ......
حالا دیگه آه و افسوس فایده ای نداشت که
ای کاش زودتر رفته بودم ، کاش قبل از اینکه ما رو ترک کنه باهاش حرف می زدم .....راستی چرا ما آدما این طوری هستیم ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.