من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت دوم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم -بخش اول




بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان ....
وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم ..
چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود.
  اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش  ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد ....آخر شب هم    پیاده بر می گردوند خونه  ...
ما که  از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم  نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ... .
تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ...زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم ....
هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و  می نشست و هی به هانیه دستور می داد ...و اونم بدون چون و چرا  گوش می کرد و فرمون می برد.....
برای درس منو بهروز هم همین طور بود .....به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی ......
من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ...
مامان با تعجب پرسید واااا؟  این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟  گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا ...... اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود  ....
بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن  و روشنش کردن ......
کار من و بهروز  در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم  تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب  که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم ......و من  بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم ....
یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه  می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم .... و ادای خواننده ها رو در میاوردم ... مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی .....
بعدم دستگاه ر و می گذاشت تو کمد و می گفت: دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده ....
ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم  ...
و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعر ها رو حفظ شده بودم می خوندم  ...,,,,
آی عروس و آی دوماد
شما گلهای نَشکوفته
توی آسمون هفتم
ستار ه تون با هم جفته ,,,,

و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم .......




#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم -بخش دوم




یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ...
پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ...
مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ...
به خدا با کارای این دختر برکت  از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!!...
بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ......
مامان که انگار حرف بدی شنیده  بود ...زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ...دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد .. بال به بال این دختره ندین ...روز به روز داره بدتر میشه ....
شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ...( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم  )به خدا آقا مراد  می زارم میرم آااا..........یه جایی که پیدام نکنی .....
بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه ....( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم  )
مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟(فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ )  ....
بابام خندید و گفت : دست بر دار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد  ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره )...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم وحتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری  بچه رو‌‌ منحرف می کنی .. خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم  جلوی خودشو گرفت که میره بهشت,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟؛؛ ...میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم  راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ )
از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قرو قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ...و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم....
خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن .....
بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا  می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم .......
من یک دایی داشتم که خیلی پول دار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز  می داد و دلشو آب می کرد ....
دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش  می داد...ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن ....
البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ...تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد ......
و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من  و جمشید  هم یکساله بود ...وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن ..هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد .
و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد ....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم-بخش سوم




تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان.
 هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد ....
بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط  چراغونی شد و عروس رو طبقه  ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من:.......
بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ...تا اینکه بابام گفت : بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ..اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود ......
من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد  و اون بزن و من بخون ......
حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم ......
با رفتن هانیه,, مامان از اسم من خوشش اومد....... .
هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار .....
و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته  .....
ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه ....و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد .....
تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شد ....
دایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ...
هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کرد ...تو دلم گفتم ایکبیری .... و اخمهام رو کشیدم تو هم. دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ...
مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود ....بابا که مرد شوخی بود جواب داد :...اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو  ناراحت نمیشی ؟ ...
مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت : حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری ....
بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود  قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم‌ و یکی می گیرم و با خودم میارم .........
مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی.






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم-بخش چهارم



بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم .....
که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت : دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری .....
بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری....
و مننظر جواب نشد و رفت ....چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم ....
مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ...
دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن ......
مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره .....
دایی جواب داد : نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم ..... مرده شور این دل منو ببرن ..دستم نمک نداره ...
زن دایی که معلوم می شد همچین  بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ...برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه .....
مامان بیشتر ناراحت شد و گفت : منصور جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا ....
خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.