من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

105

قسمت صدو پنجم



گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین .... ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که ......

و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری ..... 

انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت  . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون . 

البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود..... 

برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بود ....من که اول اونو نشناختم ......

گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت : همینه خودشه ... به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه ..... 

و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت : من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه .. 

افسر کلانتری  از من پرسید .....

آخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟

 گفتم :  اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن . حالا  زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره  می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره .....نه واقعا کجا میبری؟ .....

گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا .........وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا .......

گفت : شما چون مجوز نداری نباید کار کنی .......

گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم  .. من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟  کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده..... ..حتما شما هم شنیدین ....اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا ......آقای افسر  تا حالا  یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین .....اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین ..... الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه....

 همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت ...اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بود 

گفت : ..... اون خانم گلکار معروف شمایید .....گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم ..... 

گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین  ...

بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن ...

ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه  اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه ........

قسمت صد و پنجم- بخش دوم 


خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان ......

اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا .....سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت : خانم گلکار شما  بودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن ....بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکتر ، حرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره .....نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست ؟.....

دکتر گفت صبرکنین اول من ما جرایی رو براتون بگم....... و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب  تعریف کرد ....دکتر دیگه ای که اونجا بود شروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم: اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار...نزاشتم حرفش تموم بشه .. گفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تند میشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطر ناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه ....پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم : باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد .....اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره .......یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم ..... 

اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام ..... بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد  ....دکتره بلند شد و  بهم نگاه کردن ...دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد .....خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و  توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار  و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام  گواهی تولد بدم ..... وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم  .... حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم ....ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم .....ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن ......وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم : تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا ....بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود ...درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن.... اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود  پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد  گفتم : خوبه چیزی نشده که  این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم .....  

ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شد .....هنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم ....وسایلم رو بر داشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز  کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم  ....اتفاقا همون شب من سه تا زائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن و از اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن ....خودت می دونی من عادت نداشتم بگم چیزی رو بلد نیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم ......از بس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهاد می کنم و  دکتر نیستم ....هر کس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم .... نمی خواستم به کسی مدیون باشم ...... 

 اونشب بعد از به دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خورد و خمیر شده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم...... 

به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد


ناهید گلکار

نظرات 1 + ارسال نظر
neda سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 23:23 http://ndzam1288@gmail. com

سلام میشه لطفا اسم کتاب رو بگید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.