من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت ششم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش اول




راننده ی تاکسی منو برد به یک میدون همون نزدیکی ها چون  چند دقیقه بیشتر طول نکشید که   رسیدم ......
کنار میدون یک مرد ایستاده بود ... من اون جوون رو شناختم و از تاکسی پیاده شدم .... اونم منو شناخت و اومد جلو...و سلام کرد گفتم چه زود رسیدین ؟
گفت: خوب من همین نزدیکی بودم ....
گفتم: میشه اول بگی چه طور جایی دارین؟ که بی خودی مزاحم شما نشم ...
گفت : راستش من جای اجاره ای ندارم از حرف هاتون که با بچه ها می زدین فهمیدم غریبین و نمی دونین کجا برین دیدم حتی بچه ها نگران جا هستن و از شما پرسیدن که کجا می خوای برین.....  وقتی از من پرسیدین من ناراحت شدم اگر می تونین جایی بگیرین که هیچ؛؛ اگر نمی تونین ما توی خونه مون جا داریم ته حیاط ما دو تا اتاق هست با سرویس برای خواهرم درست کردیم دو سالی زندگی کرد و خونه ساختن و رفتن حالا خالیه یک مقدار اثاث هست برای  رفع احتیاج اگر می خواین من با مادر حرف زدم  اونم موافقه ...... تو خونه ی ما منم و مادرم ... حالا خودتون می دونین ...
غافلگیر شده بودم اون دلش برای من سوخته بود؟ یا می خواست اون اتاق ها رو اجاره بده به هر حال من به دلسوزی اون احتیاج داشتم و قبول کردم برم و اون خونه رو ببینم .....با هم رفتیم توی همون کوچه ای که سرش وایستاده بودیم ...
یک کم جلوتر در یک خونه رو زد ..و یک خانم پا به سن گذاشته در باز کرد اونقدر با روی گشاده از من استقبال کرد که همون لحظه ی اول ازش خوشم اومد ..با احترام منو برد تو..... ساختمون قدیمی و تمیزی بود در حیاط رو نشونم داد و گفت : از اونطرف ..
گفتم ببخشید حاج خانم مزاحم شدم ...
گفت : نفرمایید شما مهمون امام رضا هستین قدمت روی چشم من دختر جان ...از اونطرف برو ببین اگر دوست داشتی بیا بشین ... 
حیاط خیلی کوچیکی بود که به فاصله ی چند متر از ساختمون اصلی انتهای حیاط دو تا اتاق بود که مثل یک سویئت ساخته شده بود .... پرسیدم از تو اتاق شما باید رفت و آمد کنیم؟.... یک در توی حیاط بود با انگشت نشونم داد و گفت: نه اینجا یک در هست که به کوچه ی بغلی راه داره ... خیالم راحت شد ...و رفتم اتاق ها رو ببینم ......
نگاه کردم خوب بود یک حال که  کفش موکت شده  بود و یک فرش ماشینی هم روش پهن  بود.... سمت راست یک اتاق کوچیک و سمت چپ یک آشپز خونه ی اوپن بود  که فقط چند تا کابیت ؛ گاز ؛ و یک یخچال کوچک  داشت ...و کنار آشپز خونه یک سرویس بود که دوش هم داشت ...
برای من ایده آل بود.... حالا  مونده بود کرایه ی اون که اگر مناسب بود دیگه همه چیز عالی می  شد......
تا همین جا هم  به یک معجزه شیبه بود من همینو می خواستم .... با اون زن مهربون و خوش رو می تونستم خیلی خوب کنار بیام پرسیدم ...کرایه اش چقدره ؟
خنده ی با نمکی کرد و گفت : شما فکر این چیزا رو نکن اگر دوست داری اینجا مال شما ...ما اصلا نمی خواستیم اجاره بدیم ...فکر کن مهمون امام  رضا هستی .....
موی بر تنم راست شد و اشک تو چشمم حلقه زد ..گفتم : آره خودم تا شما رو دیدم فهمیدم منو امام اینجا فرستاده ولی باید کرایه بدم که معذب نباشم نمی خواین قرار داد بنویسین ؟ گفت مگه نگفتی امام تو رو فرستاده پس من با خودش قرار داد می بندم ....
بعد دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : معذب  نباش دخترم ...
حالا بعدا در موردش حرف می زنیم برو بچه ها تو بیار ...سر و سامون که گرفتی هر چی خواستی بده نخواستی نده کسی به کارت کار نداره .....
نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم ...یعنی چی باورم نمی شد ما از حرم یکراست رفته بودیم توی  اون چلو کبابی ..از قضا امیر از من پرسید مامان حالا چیکار کنیم بازم آواره باشیم؟



#ناهید_گلکار


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش دوم



من گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم ...
علی با همون بچگی خودش گفت : پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم ....
یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود : همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی ...و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود ..
وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بود ......نمی دونم شاید   دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی  .....و من  اینو شک نداشتم .....
آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمون پذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ...
گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین ....و  قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ... ...
شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ......اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین ....
دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ...
گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن .....
گفتم نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم ....
گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین ....
برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم .... ..پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ......





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش سوم




یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر،،،، خدایا شکر؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ...
که حاج خانم صدام کرد و گفت بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟
گفتم بفرمایید حاج خانم ...
گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد .....
ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه...
اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ...و این برای من خیلی ارزش داشت .
مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ...بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم ...
اول گفت : نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای ...
گفتم بزارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد ...
وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم .. اینم کلید اتاق شما و در حیاط ..
گفتم حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟
گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی ....
اونا رو هم  خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت ... نگاهی بهش کردم ...
واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو  بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود ....
رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش ... یلدا ؟؟ ساکت ......
بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم .....
و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم ...
و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و  خوابیدن ... مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود  ..........
 حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم .....ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ......  

یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بود ... و روز گار ما تلخ تر از زهر مار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش چهارم



حرفی هم به ما نمی زد.... شوهر عمه واسطه شد و جلسه گذاشتن ولی هر کس پا در میونی می کرد دایی بهش  می گفت حرفی ندارم شما چک بده من رضایت میدم ...
خوب کسی هم نمی تونست این کارو بکنه چون می دونستن بابام پولی نداره و خودشون تو درد سر میفتن ...هر روز جلسه و کشمش داشتیم ...و من عذاب وجدان ...
شاید با یک کم گذشت من کار درست می شد... البته این حرف رو ابراهیم زده بود و دایی و زن دایی چیزی نگفته بودن ...ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم مجسم کنم که یک لحظه کنار ابراهیم وایستم چه برسه به این که زنش بشم واقعا حال تهوع بهم دست می داد .....
بهروز سر و ته بنایی رو جمع کرد و خودش تنها توی نجاری کار می کرد که خرج روزانه مون در بیاد ....و نشون داد که اونم مثل بابام مرد درست و فدا کاریه ...
بهروز و مامان به ملاقات بابا رفتن ولی منو نبردن ..
مامان می گفت تو دختر جوونی و برات اونجور جاها خوب نیست ...
دلم براش تنگ شده بود و دوری اون به خصوص که می دونستم تو شرایط بدی بسر می بره خیلی سخت بود .....
بالاخره بعد از یکماه و نیم که به من یکسال گذشت  .. فامیل جمع شدن و دایی رو هم صدا کردن و اومدن تا کار رو یک سره کنن ..من اصلا دلم نمی خواست چشمم به اون بیفته...شوهر یکی از عمه ها گفت : نزار این لکه تو دامنت بمونه اکبر آقا که شوهر خواهرتو فرستادی زندان این بده،، تو فامیلی نباید باشه شما با قول و قرار از ما رضایت بده من شخصا قول میدم کمک کنم ظرف یکسال پول تو رو بده شما هم یک کم تخفیف بده تا ببینیم چیکار باید بکنیم ....
گفت الان که پنجاه هزار تومن نیست سه سال پیش بود حالا با حساب روز شده هشتاد و نه هزار تومن ...البته بیشتر از صد تومن بود من کمش کردم تا براتون سخت نشه ....
شوهر عمه گفت : دست شما درد نکنه ....خیلی زحمت کشیدین ....
فهمیدم؛؛ شما فکر کردین ما الان پول نقد اینجا گذاشتیم طمع کردی ؟
 برو آقا معلوم میشه ما رو نشناختی ما مراد نیستیم ....کی گفته پولی رو که داری به زور می گیری ربا هم بدیم پاشو برو آقا این سفره رو جای دیگه پهن کن فوق فوقش یکسال میره زندان و میاد بیرون توام برو لب کوزه آبشو بخور ...
دایی دستی به ریشش کشید و گفت : باشه شما شصت تومن بدین ....
شوهر عمه گفت : متوجه نشدین ما پولی نداریم به شما بدیم ...هیچی برو دنبال کارت مراد بمونه اونجا تا تاوان اعتماد به تو رو بده،،  من خیلی بخوام کاری برای مراد بکنم میرم براش وکیل  می گیریم تا ثابت کنیم به زور ازش سفته گرفتی ,, حالا بگرد تا بگردیم من شخصا نمی زارم یک قرون دست تو بده ... پولی که می خوایم بدیم به تو اون بیاد بیرون خرج زن و بچه هاش می کنیم ..اونم باشه همون جا ...ختم جلسه ...





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش پنجم



دایی دست پاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ...
اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد  ...و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه .....
شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم این طور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون بر نمیاد ....
شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یکماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ...
پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دم پایی  و دستبد ...با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده ....
اونو این طور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب ؛ عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد .....
توی دادگستری زنجیر ها رو باز کردن و  مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ..و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و  با اون کمی حرف بزنیم ....
 به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره ....نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ..یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم ....
تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دل تنگی این کارو می کرد ....
دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید .. شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ...
ولی تا مامان اونو دید  گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ...حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.