من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

99


قسمت نود و نهم
ناهید گلکار

حیدر با ماشین اومد دنبال ما و گریه کنون رفتیم به طرف خونه ی خان بابا ....
چهار راهی که الانم تو تهرون به اسم خان بابا  چهار راه گلکار میگن ، سیاه پوش بود همه ی کسبه و خونه های اطراف باغ  سیاه زده بودند.... و توی باغ قیامت بود ...انگار همه صاحب عزا بودن و بهم تسلیت می گفتن...
حتی گلهای باغ هم فهمیده بودن ...نمی دونم از قبل این طوری خشک شده بودن یا با رفتن صاحبشون لابلای برگهای خشک و بی طروات سر خم کرده بودن ....
دلم اونقدر گرفته بود که حتی نمی خواستم گریه کنم فقط اشک  راهشو پیدا می کرد و پایین میومد ....جای خالی اون دو نفر برای من غیر قابل تحمل بود ...
توی باغ سوزن میانداختی پایین نمی رفت .... اون همه آدم برای خان بابا اومده بودن  ...ولی نه از اوس عباس خبری بود و نه از فتح الله می گفتن اون دو روز پیش رفته و هنوز برنگشته ... ماشا الله اومد جلو و گفت : زن داداش خوش اومدی دیدی خان بابام رفت ؟ و ما رو تنها گذاشت  ..داداش عباس نیومده ؟
گفتم : انشالله میاد . تسلیت میگم آره واقعا حیف شد ... لیلی هم اومد و خودشو انداخت تو بغل منو و ملوک و کلی گریه کرد ولی یه جمله گفت که منو به فکر وا داشت که اون جا جای اون حرف نبود ... گفت : شما ها که نبودین همه ی زحمت و ناراحتی این خونه مال منو و ماشالله بوده خوب خبر ندارین که.....
من خودمو آماده کردم تا برای خان بابا حلوا درست کنم ... که لیلی اومد و گفت نه لطفا برنامه های منو بهم نزنین لازم نیست شما زحمت بکشین ، خودمون درست می کنیم آستینمو پایین کشیدم و گفتم خیلی ممنون که خودتون درست می کنین و رفتم بیرون توی باغ نشستم که دیدم ملوک اومد پیش من و گفت : فهمیدی ماشالله با من و حیدر چیکار کرد؟ گفتم نه (ولی حدس زدم ) گفت ماشالله زده تو ذوق حیدر و اونم رفته تو مردا و لیلی هم منو از مطبخ بیرون کرد و علنی گفت دخالت نکنم ..شما میگی حالا چیکار کنیم ....گفتم به دل نگیر داره زحمت می کشه برنامه هاش بهم می خوره اشکال نداره آخه چه منظوری می تونه داشته باشه ........ گفت : مگه تو برای خان باجی کارا رو نمی کردی پس چرا این حرفا نبود ؟ گفتم ملوک جان الان نمی خوام به این حرفا فکر کنم الان ولش کن .....
بعد از خاکسپاری ....همه ی اون جمعیت نهار داده شد شاید نمی دونم چند نفر بودن ولی  فقط سی تا دیگ پلو بار گذاشته شده بود .... ماشالله سنگ تموم گذاشته بود ...و ما به عنوان مهمون فقط عزاداری می کردیم لیلی حتی اجازه نمی داد جز اون کسی رو صاحب عزا بدونن خودش دم در وایساده بود و یه جوری بین حرفاش این جمله رو تکرار می کرد  که خوب خان بابا جز منو ماشالله کس دیگه ای رو نداشت و تنها دلسوز اون منو ماشالله بودیم  و حتی زن فتح الله هم هاج و واج مونده بود چیکار کنه ...همه مون می دونستیم که نیابد جلوی مردم به اون حرفی بزنیم . 
من اون جو نفرت انگیر رو دوست نداشتم و روز بعد بچه ها رو بر داشتم و به خونه برگشتم ... اول رفتم سر خاک خان بابا و خان باجی که توی یک مقبره دفن شده بودن و گفتم هر دو منو می شناسین نمی تونم تحمل کنم میرم خونه ی خودم و اونجا هر کاری خودم دلم خواست می کنم ....... و این آخرین بار بود که اونجا رفتم باغ به زودی فروخته شد و گاو داری بهم خورد و من اصلا نفهمیدم چی شد ولی میدونم که بچه های اونا همه تحصیل کردن و رفتن خارج و هر کدوم برای خودشون صاحب مال و منال زیادی شدن.....بعدا شنیدم که یه چیزی هم به حیدرم دادن ولی نه حق شو ...... ولی اوس عباس سرش بی کلاه موند و وقتی اومد و خبر دار شد کار از کار گذشته بود.....  
حالا تابستون شروع شده بود و منم هنوز خیاطی می کردم و کارم خیلی خوب بود چون بیشتر زن های شهر ، بی حجاب از خونه بیرون می رفتن پس سعی می کردن لباسهای بیشتری بدوزن و چشم و هم چشمی اونا به نفع من شد و این وسط کار من سکه  بود .....کارام اینقدر زیاد بود که دخترا همه باید به من کمک می کردن تا بتونم سر موقع کارامو  تحویل بدم .... مخصوصا کار  نیره رو خیلی قبول داشتم اونقدر تمیز و بی عیب و نقص می دوخت که مشتری ها ی من روز به روز بیشتر می شد ولی دیگه عروسی اونم نزدیک بود و باید می رفت.... و جایی هم که اون میرفت در رفاه و آسایش بود و احتیاجی به این کارا نداشت...تازه باید لباس عروس اونم می دوختم ولی در کنار اون هر وقت فرصت می کردم لباس نوزاد می دوختم و سیسمونی درست می کردم ...وقتی یک دست کامل می شد توی یه بقچه می بستم و بعدی رو دست می گرفتم  ......
این کارو از وقتی بچه ی اکرم رو گرفتم دوباره شروع کرده بودم ....و هر چی که می دوختم می دونستم یک روز یکی به اینا احتیاج پیدا خواهد کرد  ......
چون می دونستم نیره به زودی میره سعی می کردم کارو  به ملیحه هم یاد بدم ، ولی هیچکس نیره نمی شد حتی خودم .....
قسمت نود و نهم-بخش دوم


کرایه ی خونه رو به موقع می دادم و از پس مخارج خونه بر میومدم ، تو هر فرصتی هم یه چیزی برای
خونه می خریدم ... تقربیا همه چیز هایی که لازم داشتم تهیه کرده بودم  و مشکل پولی نداشتم ......
ولی در همه حالا دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ..من جوون بودم و خیلی احساساتی و هنوز نتونسته بودم مهر اوس عباس رو از فکر و روحم پاک کنم پس مثل هر زن عاشق دیگه ای از دوری اون رنج بردم و ساعات خلوت خودم رو پر از یاد و خاطرات گذشته کردم  .......  
 نزدیک عید قربون بود و عزیز خانم از من خواست برم پیشش....  سفره داشت و ملودی ,و از من کمک می خواست اون به من گفت تو بیا فقط نظارت کن و سفر رو به چین قبول کردم ..... نیره و ملیحه رو بر داشتم و رفتیم ... کوکب هم که پای ثابت مراسم عزیز خانم بود..... عزیز خانمی که برای  کوکب مادری دوم بود و  مثل دخترش با اون رفتار می کرد ... و حالا دیگه بدون اون هیچ جلسه ای بر گزار نمی کرد  کوکب قران رو تفسیر می کرد و همیشه بالای هر مجلسی می نشست و عزت و احترام خاصی برای خودش پیدا کرده بود وحالا که هم شکمش بزرگ شده بود  از قبل اونجا بود که ما رسیدیم  ، خلاصه درد سرت ندم......  توی اون خونه سرنوشت من عوض شد و راهمو پیدا کردم راهی که آینده ی منو ساخت..........
من و نیره سفره رو انداختیم و البته بگم بیشتر سلیقه ی نیره بود که به اسم من تموم شد و منم به روی خودم نیاوردم ..... چه سفره ای هم شده بود .... پر  از انواع خوراکی های رنگ و وارنگ ... حالا هر کس هر کاری داشت میومد  سراغ من.......... دیگه کسی به من گوشه و کنایه نمی زد و تقربیا همه با مسئله ی زندگی من کنار اومده بودن و منو به عنوان نرگس زن اوس عباس نمی شناختن... بلکه نرگس خانم خیاط بودم و برای این بهم احترام می گذاشتن.......
صورتم هم که خندون بود و خودمو پشت نقاب خنده توی جامعه جا کرده بودم ....اونا فکر می کردن من خنده رو و با نمکم ولی خودم  می دونستم که خنده فقط یک نقاب برای من همین  .....
قسمت نود و نهم-بخش سوم

خونه شلوغ شده بود.....و همه دور تا دور سفره نشسته بودن .... دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن  ....
زدم به پهلوی نیره گفتم خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه .... و هر دو خندیدم ....
 نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود حالا نخند کی به خند اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون.........
رفتنش طولانی شد ...نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار منو زانو  زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت: عزیز جان یه نفر بیرون داره درد میبره ....
پرسیدم  چش شده؟
سر و صدا زیاد بود نیره بلند تر گفت آبستنه مثل اینکه داره میزاد .....
من بلند شدم و با نیره رفتم بیرون ....عزیز خانم کنار من نشسته بود نگران شد که چه اتفاقی افتاده .....  بلند شد و دنبال ما اومد  .....خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال  که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه داره کنار دیوار به خودش می پیچه ... پرسیدم ...دردت خیلی زیاده ؟ در حالیکه ناله می کرد با سر اشاره کرد خیلی ....
گفتم با کی اومدی چرا چیزی نگفتی  ؟ گفت عزیزم و خاله ام.....عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که الهی من بمیرم چی شده ؟من گفتم مثل اینکه دردشه مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه دردش تنده ....عزیز خانم به نیره گفت برو خانم شازده مظفر  رو صدا کن بگو بیاد و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی .... نیره هم رفت  تو اتاق و داد زده بود خانم مظفر دخترتون داره می زاد بدوین .....خلاصه یک مرتبه مجلس بهم خورد خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن  ریخت بهم  .....
عزیز خانم به من گفت نرگس دستم به دامنت یه کاری بکن برن تو اتاق .....
 فورا گفتم : خانم ها همه برگردین تو یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید  بهتون بگم خودمم رفتم تو  ...
فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟ یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم خانما باید همه اینجا باشین .....خلاصه به زور اومدن تو ....و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ، گفتم اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم .... تا همه نشینن نمی تونم بگم ...... همه نشستن سر جاشونو .....حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله ......
خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم : خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره ....حالا  همه دستها بالا رو به آسمون ...نه نشد کمه باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه وضع خیلی خطرناکه ...بالاتر .. بالاتر خوبه .. حالا صد مرتبه امن یجیب تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن  اشاره می کنه بیا... بیا ... منم  گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم
ادامه بده .... اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن منم رفتم بیرون... آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم ....
سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ، دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردر گم بودن خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت قابله نمیرسه بچه ام از دست میره .... عزیز خانم تا چشمش افتاد به من گفت نرگس بدو بدو داره می زاد خانما نگران نبباشین نرگس قابله اس می تونه... نترسین ......
یک لحظه موندم تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود ...با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی گیر افتادی؟  نرگس نکن این کارو ,, این بچه ی اولشه خطر داره ...گفتم من وسایلمو نیاوردم بفرستین دنبال قابله ....عزیز خانم گفت : فرستادیم خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم؟ خوب تو هستی دیگه زود باش طفلک داره درد می بره .....
باز با خودم گفتم نترس نرگس تو میتونی نزار بفهمن که اول کاری.... برو ببینم چیکار می کنی .... و گفتم: باشه.
من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره  من نمی تونم چون بچه ی اولشه ... 
همین طور که آستین ها مو بالا می زدم گفتم خیلی خوب پس هر کاری میگم بکنین فقط یک نفرهم ور دست من باشه ....تو یه اتاق رختخواب بندازین....  آب گرم, پارچه ی آب ندیده, یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ..زود بر گرده که چیزی نمونده... تیغ, الکل, لگن بزرگ,و کوچیک  پارچ آب گرم ,یک پارچ ولرم زود باشین...
عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف   ....البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره  ....
همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن ، دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش.......... حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم.
قسمت نود و نهم -بخش چهارم


از اون پرسیدم اسمت چیه ؟
گفت : گلناز و جیغ کشید ، مُردم خدا به دادم برسین ......همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن ....گفتم چرا به من التماس می کنین اون باید بزاد ....ولی بعد فکر کردم کاری نداره مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن ؟
خوب اینم مثل اون برو نترس...  دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بین برن این بود که راضی شدم و فورا به خاله ی گلناز که دواطلب کمک شده بود گفتم تیغ و نخ رو با الکل تمیز کن تا حاضر باشه و لگن رو گذاشتم و گفتم تا می تونی زور بزن جیغ نکش اگه می خوای راحت بشی فقط زور بزن به طرف پایین .... شکم اونو مالیدم و آهسته فشار دادم و کمک کردم بچه بیاد پایین تا سر بچه پیدا شد و دو تا جیغ دیگه زد و بچه اومد ....
پسر بود و خیلی چاق...... درد سرت ندم اونا که تو اتاق بودن هنوز داشتن امن یجیب می خوندن آخه صد تا بود  ....(عزیز جان خنده ی بلند و قشنگی کرد و گفت فضولا نفهمیدن گذاشتمشون سر کار )
ناف رو بریدم و بستم و بچه رو  تمیز کردیم و لای پارچه ی تمیز پیچیدم و جفت رو گرفتم ...و کار که تموم شد تازه فهمیدم من این کارو خیلی خوب بلدم و کلا ترسم ریخت ...
حالا مادر و بچه حالشون خوب بود...... من گفتم زود یه کاچی هم درست کنن  .... وقتی  لباس ها و وسایل بچه رسید  قابله هم اومد .... بقیه ی کار و گذاشتم به عهده ی اون ......قابله یه نگاهی به من انداخت و پرسید شما کجا کار می کنید ؟
گفتم اونجا و زود رفتم ....حتما  هاج وواج مونده بود که من چی گفتم و منظورم چی بود ولی تا اومدم سر سفره همه بلند شدن و برام دست زدن و بعدم صلوات فرستادن .....
خانم مظفر که همین جور تشکر می کرد و برای من زبون می ریخت ولی خاله ی گلناز سنگ تموم گذاشت و گفت : من تا حالا قابله ای به این تمیزی و مهارت ندیده بودم ....برای سلامتی خودشو شوهرشو بچه هاش صلوات..... 
یکی از اون وسط هم اومد جلوی و با دست زد تو سینه ی منو گفت :خدا تو رو نکشه....
 خفه شدم این چه کاری بود کردی من شک کردم  به خدا ما رو سر کار گذاشته بودی؟ آخه ده مرتبه بیست مرتبه و خودش بلند خندید و گفت : بی انصاف صد مرتبه ؟ .......
اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که چطور یک سال پیش من اون قدر توی اون خونه تحقیر شدم و امسال مرکز همه ی توجه ها بودم و فهمیدم که از  اگر خدا بخواد همه چیز ممکنه  و یقین داشتم که به همین هم نباید دل ببندم   چون دیده بودم که هر وقت به خودم مغرور می شدم از اون بالا  می افتادم پایین   ....
فردا صبح مشغول خیاطی بودم  که در خونه به صدا در اومد ..
چادر به سرم کردم و در رو باز کردم یک ماشین خیلی قشنگ قرمز رنگ پشت در بود و خانم مظفر با یک مرد جوون با دستی پر اومده بودن برای تشکر ....
خانم مظفر در حالیکه اشک تو چشمش حلقه زده بود گفت : شما جون بچه ی منو نجات دادین اگر اونجا نبودی نمی دونم چی به سر بچه ام اومده بود ایشون دامادمه ....گفتم : خدا بهش کمک کرد ، حتما قسمت این بوده ....گفت : عروسم هم نزدیکه.... میشه بیام دنبال شما .....گفتم تشریف بیارین اگه کاری[Forwarded from سمیرا مسیبی]
از دستم بر بیاد انجام میدم .... به شرط اینکه دویست نفر صد مرتبه امن یجیب بخونن ....همه با هم خندیم ....چون همه بعد از اون متوجه شده بودن که من اونارو سر کار گذاشتم .......
وقتی اونا رفتن دیدم چند قواره پارچه و شیرینی و مقدار زیادی پول توی یک بقچه بود و توی یک یقچه ی ترمه هم سه تا ظرف کننده کاری شده بسیار نفیس ..
من که خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر کس دیگه بهم گفت نه نگم چون خودمو می شناختم از عهده ی من بر میومد ...... چون می دونستم که کسی به من گلدوزی و خیاطی رو یاد نداد.. فقط می دیدم و انجام می دادم و اولین بار هم رقصیدن توی یک مجلسی بود که عزت گرفته بود  و من بدون سابقه ی قبلی رقصیدم و قر دادم ولی همه فکر کردن من خیلی وقته این کارَم ...
با خودم گفتم : این کار هم زحمتش کمتره هم پولش بهتره پس چرا که نه ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.