من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت اول

[Forwarded from نوشته های ناهید]
به نام خداوند جان و خرد
 کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

زگردنده خورشید تا تیره خاک
 همان اب و باد اتش تابناک

به هستی یزدان گواهی دهد
 روان تورا آشنایی دهند

خداوند کیوان گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر


داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش اول




تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار  ...
بعد داد زدم .. آی آقا بیا،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدوین .....
تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ...و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ...
از دم تاکسی تا قطار بار بر می دوید و ما هم دنبالش ......
وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود  . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو  چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا ....
بالا فاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ...
باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود..برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید...اسکناس تکون دادم و  پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم .....
حالا مونده بودم  با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ...
اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ...چهار تا واگن جلوتر تونستم  ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم ....ولی دیگه  پدرم در اومده بود ...
من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم  بردیم بطرف کوپه خودمون ........
وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ...
به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ...آب رو  که خوردم یک کم حالم  جا اومد.....
بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم  زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم ....
گارسون برامون چایی آورد ...گفتم: بیاین چایی  بخوریم که روده هام بهم چسبیده ......




#ناهید_گلکار


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش دوم



همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود ....
کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر  رفت بالا... به هوای اینکه بازی کنه؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت  و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم  ....منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم ....اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ...هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم ....
گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ...سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....
گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم؛؛ نگو مادر,, نگو ,,  تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....
گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ......
یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم .......
قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم ..من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ...اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ...
خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم  ......
تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دور تر .....
من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند  و حتی  رویا های منم با اون شکل گرفت ...
هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم  خواب اونجا رو می ببینم .....
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی ذلال و تمیز...  چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد .....
انتهای  یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ...
از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با  دو طبقه ...البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون  یک طبقه با چند تا پله پایین تراز زمین و یک طبقه با چند تا پله بالا تر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت ....
 یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین  یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری  ...
سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین   ...که شیر آب انبار اونجا باز می شد  و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ...اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم  و اون آبی بود که از قنات لولا گر  یک راست میومد تو خونه ی ما ....همه ی خونه های کنار باغ لولا گر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با  اجاره ها ی خیلی کم  در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست  .......


#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش سوم



آب تمیز و ذلال  قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن  ...
اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........ و این آب تمیز و گوارا  یک راست از زیر دیوار  میومد ، تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط  بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه .....

 حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ...
البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست ....
ولی خوب اون مامان بود دیگه .....

این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ  خونه داشتن بود  ....
درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو  همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد .....
خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدود شو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم  ...
و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم ... ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش چهارم




تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت .... مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی ....
روزگار خوشی داشتم ...یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و  بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت ....و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ...
مامانم با اعتراض می گفت : اینقدر  ناز اینو کشیدی ,,که باید به  شپش تنش بگیم  منیژه خانم .... و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم  ......
خواهرم هانیه  شش سال و برادرم بهروز  چهار سال از من بزرگتر بودن ...وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کردو همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم  انگار همیشه تو پیک نیک بودیم ....
بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم .....
 راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت .....
 من سال 1335 به دنیا اومده بودم ...  چیزی که از اون زمان بیشتر به  یادم مونده  و بزرگترین دلخوشی من  بود بلند شدن  صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده ..... و من  با خواهش و تمنا  یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم ...... زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم ....
وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم .....
تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.