من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

63

قسمت شصت و سوم
ناهید گلکار

اومدم راه بیفتم که ملوک گفت نرگس خانم میشه منم بیام ؟ ...گفتم بیا خوشحالم میشم ...دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم....... باغ چه باغی پر بود از میوه های مختلف, هلو و انگور و گیلاس و آلو...تا دلت بخواد  فراوون ....درشت و آبدار آلبالو ها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر ازاینکه  برگ داشته باشه  آلبالو داده بود و برای من خیلی عجیب بود من تا اون زمان این قدر میوه به درخت ندیده بودم .

زهرا و کوکب که دنبال من  اومده بودن حالا از سرو کول درختها بالا می رفتن و به شاخه های اونا آویزون می شدن  ....

گاوداری خیلی بزرگ تر از اونی بود که فکر می کردم خان بابا تا چشمش افتاد به من با خوشحالی اومد جلو و گفت : بیا بیا باباجان خوش اومدی بیا  همه جا رو نشونت بدم بیا بابا ....

گفتم مزاحم نباشیم ...با مهربونی گفت: بیا بابا خیلی دلم می خواست اینجا رو نشونت بدم در ضمن رجب خیلی بچه ی خوبیه کاری و آقاس.
 
تعداد زیادی گاو رو داشتن می دوشیدن و گوساله ها  توی یک آخور دیگه منتظر بودن تا برن سراغ مادرشون ....وقتی کار شیر دوشی تموم شد در آخور رو باز کردن و منظره ی خیلی جالبی به وجود اومد ..... هر گوساله با شتاب می دوید و مادر خودشو پیدا می کرد و میرفت زیر  سینه ی اون.......... خیلی دیدنی بود که هیچ کدوم هم مادرشونُ اشتباه نگرفتن   .
رجب با ذوق و شوق کار می کرد و از اینکه خان بابا بهش دستور می داد لذّت می برد ...

خان بابا همه جا رو به من نشون داد و رفتارش طوری بود که انگار مدتهاست منتظر این کار بوده برای چی نمی دونستم.....شاید برای این بود که دوباره اوس عباس رو به اونجا برگردونه چون از زحمت هایی که کشیده تا این گاو داری به قول خودش گاوداری شده برام می گفت و از اینکه دیگه توانش برای نگه داری اونجا کم شده و احتیاج به کمک داره .....من حرفشو تایید می کردم ولی می دونستم که اوس عباس به هیچ وجه زیر بارِ برگشتن به اونجا نمیره.

چند روزی گذشت....حالا فهمیده بودم که  زندگی کردن توی خونه ی خان بابا  خیلی هم بد نیست و یه جورایی هم خوب و راحته و اگر از اول منم مثل ملوک عروس اینجا می شدم شاید دقدقه های اون زمان رو نداشتم اوس عباس سر شب میومد خونه و دور هم می گفتیم و می خندیدم همه ی اون خونواده اهل بذله گویی بودن و هر شب تا دیر وقت می گفتن و می خندیدن گاهی من از بس خندیده بودم دلم درد می گرفت و فکر می کردم بچه داره به دنیا میاد آخه هر وقت که زیاد می خندیدم خان باجی ریسه می رفت و می گفت اینقدر نخند بچه ات زود به دنیا میاد فکر می کنه اینجا خبریه  ............

.من باور کرده بودم در حالیکه او شوخی می کرد آخه تا اون موقع من چنین چیزی ندیده بودم همیشه در جاهایی زندگی کرده بودم که همه تا شام می خوردن می رفتن و می خوابیدن مثل عُنق منکسره  (کسی که خیلی بد اخلاقه )......

این نوع زندگی برای من واقعا دیدنی بود و  غریب ....تنها مشکل ما طلعت خانم بود که باز سر و کله اش پیدا شد و خان باجی عزا گرفت که دوباره چطور او را بیرون کنه ...
با اومدن طلعت خانم پسرا هم از جمع خانواده دوری می کردن و تقریبا همه زود می رفتن و می خوابیدن تا کمتر حرفای او را که بیشتر تکراری بود گوش کنند او حالا بیشتر از هر چیزی از دختر کوچیکش حرف می زد و هر کاری رو با یک مثال به  اون مربوط می کرد و آنقدر واضح
می خواست دختر خودشو به ماشالله قالب کنه که باعث خنده و مسخره ی بقیه شده بود ولی بازم دست بر نمی داشت  ...
یک روز بعد ازظهر که طلعت خانم داشت حرف می زد من بلند شدم تا از در پشتی برم تو باغ و از شر حرفای بی سر و ته اون خلاص بشم یه دفعه چشمم افتاد به فتح الله که خیلی جلوتر یعنی تقریبا وسط باغ وایساده و پشتش به من بود من لب تخت نشستم ولی اونو خوب می دیدم که یه دفعه دیدم اون از زمین بلند شد و چند دقیقه همون طور موند و بعد آهسته دوباره پاشو گذاشت روی زمین ......اگر اینو از خان باجی نشنیده بودم باورم نمیشد و فکر می کردم یک خیال بوده ولی حالا باورم شد که اون می تونه این کارو انجام بده اما چطور نمی دونستم اومدم سریع برگردم که اون منو نبینه ولی برگشت و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم  منو دید  و هراسون شد پا به  فرار گذاشت خیلی نرفته بود که دیدم نیست هر چی نیگا کردم هیچ صدایی نمی اومد ,  رنگم شده بود مثل گچ دیوار  برگشتم تو اتاق تا چشم خان باجی به من افتاد,  پرسید : چی شده مادر؟ مگه جن دیدی؟ درد داری ؟چرا رنگت پریده ؟ گفتم یه کم ضعف کردم الان میرم دراز می کشم خوب میشم ....
با عجله رفتم تو اتاق و پهلوی کوکب که خوابیده بود دراز کشیدم ولی تن و بدنم داشت می لرزید .

زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده گفتم چیزی نیست خوب میشم ، اون گفت عزیز جان اونی که من دیدم شما هم دیدین ؟ از جام پریدم و پرسیدم مگه تو چی دیدی ؟ گفت من خیلی ترسیدم داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
و دوباره اومد پایین ..وقتی هم داشت فرار می کرد غیب شد ...
پس خان باجی راست می گفت : بهش توپیدم نه ..نه تو اشتباه کردی این حرفا چیه می زنی ؟دیگه جایی تکرار نکنی .... اونوقت خیلی بد می شه اصلا به ما مربوط نیست....(با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا  شنیدی ؟تو هیچی ندیدی ...هیچی لام تا کام ... فهمیدی ؟ ..

گفت آخه عزیز جان یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد .....گفتم راست میگی چه جوری ....ولی زود به خودم اومدم و گفتم مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی دیگه نبینم رفتی تو باغ...... به ما هیچ مربوط نیست ....اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره خودت نرو.
 
زهرا با اون چشمهای سیاهش به من خیره شده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .....گفتم این طوری منو نیگا نکن برو .... الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها حتی به آقات فقط من بدونم و تو .... همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی بافتح الله رفتار کنم ....شتر دیدی ندیدی ....
طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد چون می دید ماشالله هم بدش نیومده .... پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت: طلعت خانم جان ما داریم میریم خواستگاری برای ماشالله خونه ی عروس نزدیک شماس پس  کالسکه از طرف خونه ی شما میره بیا سر راه برسونیمت و به ملوک هم گفت چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر میشیم .....چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی تونست جلوی خودشو بگیره با اعتراض گفت :من که داشتم امشب میرفتم حالا بهتر....ولی من اینو باید به تو بگم خان باجی... این همه دخترِ آشنا و شناس هست باید بری غریبه بگیری که ندونی چی از آب در میاد ؟ نکن با بچه ی خودت نکن.......

 خان باجی گفت : آره دیگه شناسا مال بچه های شوهر که نگن زن بابا بود,.... غریبه هام مال بچه ی خودم که حرومش کنم تا حرف مفت زن ها دهنشون بسته بشه شما حالا خودتو ناراحت نکن پاشو حاضر شو که نه به باره نه به داره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.