من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

72

قسمت هفتاد و دوم

ناهید گلکار


تا اینکه زهرا مریض شد تب  کرد چه تبی ,, دل درد بود و  حالت تهوع داشت بردمش پیش حکیم ...جوشنده داد و یه چند تا حپ  بهش دادم  ولی افاقه نکرد ...
کم کم تب ها بیشتر شد و باعث وحشت منو اوس عباس شده بود حالش خیلی بد بود این بار به اصرار اوس عباس  اونو بردیم به شفا خونه ....
دکتر که معاینه اش کرد گفت زود بخوابونینش حصبه گرفته و واگیر داره ، دنیا روی سرم خراب شد .....
باید اونو می گذاشتم تو شفا خونه و می رفتم البته اوس عباس پیشش بود ولی من به خاطر اکبر نمی تونستم بمونم زهرا با اون چشمای بی فروغ و سیاهش به من التماس می کرد که نرم گریه می کردم و ترس از دست دادن اون بدنم رو آتیش می زد .
زهرا خانم کمکم می کرد صبح اکبر و شیر می دادم یه وعده هم براش می دوشیدم
می بردمش پیش زهرا خانم  و با اوس عباس میرفتم شفا خونه و بعد اون می رفت سر کارو من تا غروب پیش زهرا که حالا اصلا نمی تونست چشمشو باز کنه می موندم اونقدر گریه کرده بودم که چشمای خودمم باز نمی شد ، هر چی دعا و ثنا بلد بودم و یادم می دادن می خوندم یک سره یه تسبیح دستم بود و صلوات می فرستادم ولی روز به روز بچه ام حالش بدتر می شد از بس بهش سوزن زده بودن سوراخ سوراخ شده بود از حرفای دکترا می فهمیدم که ازش قطع امید کردن......
داشتم پر پر می زدم و نمی دونستم چیکار کنم زهرام داشت جلوی چشمم از دستم می رفت ...
اوس عباس سر شب میومد و منو می گذاشت خونه و خودش برمی گشت پیش زهرا و صبح دوباره میومد منو می برد اون اینقدر ناراحت بود که اصلاً نمی تونستم پیشش گریه کنم خودش داشت از غصه دق می کرد ..
زمستون سخت و سرد با برف زیاد ...رفت و امد خیلی سخت بود آبجی ربابه شنید و اومد به کمکم و چند روز پیشم موند ...تا یه روز که رفتم پیش زهرا دیدم که دکترا منتظرن که تموم کنه .....
در هم پیچیدم به اونا التماس می کردم که بچه مو نجات بدن ولی فایده ای نداشت مثل مجنون ها شده بودم رفتم بالای سرش چشماش خشک شده بود و لبهاش بهم چسبیده بود ....اوس عباس با زور  منو رسوند خونه غم دنیا به دلم بود یه چیزی دادم به اوس عباس و خورد و رفت پیش زهرا و خودم  رفتم تو زیر زمین وضو گرفتم و جا نمازم رو پهن کردم و ......نمی دونم چی گفتم فقط متوسل شدم به فاطمه ی زهرا گفتم ....من نمی دونم چه طوری فقط اونو از تو می خوام می خوای معجزه کن می خوای هر کاری بکن فقط زهرا مو به من برگردون داغشو به دلم نزار نمی تونم تحمل کنم منم هر سال دو تا دیگ سمنو به اسم تو می پزم و خیر می کنم .......و گفتم و گفتم و نماز خوندم و گریه کردم ...شاید باور نکنی وقتی صبح با نا امیدی رفتم شفا خونه زهرا چشمشو باز کرده بود و اونجا من معجزه رو دیدم ...نه که من بگم همه ی دکترا می گفتن نمی دونیم چطوری خوب شده ...ولی من می دونستم ......

یک هفته بعد آوردیمش خونه و روز به روز بهتر شد و خدا دوباره اونو به من داد اون سال اولین سالی بود که باید سمنو می پختم برای همین نزدیک عید گندم ها رو خیس کردم تا جوونه بزنه و خوشحال بودم که دختر مهربونم کنارمه وقتی گندم ها حاضر شد همه رو دعوت کردم  ,خان باجی و ملوک و لیلی ، آبجیام و بچه هاشون زهرا خانم و کلی دوست و آشنا و بساط سمنو پزون راه افتاد ....رقیه با همه ی دختر ها و عروس هاش و خانم قوام السلطنه هم باهاشون اومده بود.
 من خیلی اونو یادم نبود خونه ی آبجیم زیاد میومد ولی اون منو خوب یادش بود چون تا منو دیدم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت :خیلی دلم می خواست تو رو ببینم از وقتی شوهر کردی کم پیدا شدی تو مجلس ها شرکت نمی کنی من خیلی دوستت دارم و همون موقع که خونه ی خان جان بودی همیشه ازت تعریف می کردم ..
ماشالله هنوز خوشگل و خوش قد و بالا هستی می دونی همه به تو حسودی می کنن.....
خانم قوام السلطنه از بزرگون تهران بود و با هر کسی رفت و آمد نمی کرد البته زن با خدایی که مرتّب توی خونه اش دعا و ختم می گذاشت و خودش بیشتر این جور جاها می رفت و وقتی شنیده بود که من شفای زهرا رو از فاطمه ی زهرا گرفتم اومده بود و می گفت این مجلس فرق
می کنه ولی همون جا با من بیشتر آشنا شد و محبّتی بین ما بوجود اومد که بعداً برات به موقعش میگم .......

   از صبح زود اوس عباس دور دیگ ها رو گل مالید و روی آتیش گذاشت همه کمک می کردن و جوونه ها چرخ شده رو صافش کردیم و ریختیم توی دیگ و حالا باید تا شب اونو هم می زدیم تا ته نگیره  توی اتاق بزرگه دورتادور نشسته بودن و دعا می خوندن اون موقع ها کار زمین
نمی موند, تو این جور مواقع همه با هم کار می کردن مخصوصا که رقیه گل نسا و عذرا رو هم آورده بود .
قسمت هفتاد و دوم -بخش دوم

من تقریبا راحت بودم ....راستش یه کم کار کردن رو هم از خان باجی یاد گرفته بودم ....او می گفت : اگه دیدی میشه بشینی, بشین و دستور بده ...دیگه تو رو همین طوری میشناسنن ......اما اگه نشستی همه از تو توقع دارن ....
 
دیگ ها با دو پارو هم می خورد ....مردا دیگ هارو هم می زدن و زن ها هم  یکی یکی می رفتن و دیگ رو هم می زدن و حاجت می خواستن ....
بوی گندم و آتیش و صدای دعا حس خوبی به من می داد....روزی که این نذر رو کرده بودم شاید باورم نمی شد که چنین روزی برسه  فضای روحانی و قشنگی بود .......  شام آماده شد و سفره ها پهن شد بعد از شام هم دعا خونده شد. آخرای شب  غریبه ها رفتن و خودی ها موندن ....
آبجیم کنار دیگ نشست و ما هم دور تا دورش نشستیم و دعا خوندیم  تا نیمه شب دیگ هارو دم کردیم و همه خوابیدن صبح اول وقت خودم در دیگ ها رو باز کردم  اونوقت ها عقیده داشتن که اگر نذرت قبول شده باشه فاطمه ی زهرا یه نشون روی دیگ میندازه منم به این امید رفته بودم سر دیگ و کلمه ی زهرا رو دیدم ....حالا نمی دونم خودم فکر می کنم, آدم هر چی فکر کنه همون میشه به هر حال  با کمک اوس عباس و  عباس آقا جمشیدی که شوهر ربابه بود سمنو ها رو توی کاسه های چینی که تقریبا تمام سطح حیاط رو گرفته بود  کشیدیم و برای مهمون ها بردیم تا ناشتایی بخوردن و بقیه رو هم بین در و همسایه بخش کردیم ........

و هنوز هم که هنوزه می ببینی که هر سال این کارو می کنم و هیچوقت خسته نشدم.

اواخر بهار بود , کار اوس عباس خیلی زیاد شده بود  ..... یک روز به من گفت دیگه باید رجب بیاد سر کار...آخه تا کی تو خونه بخوره و بخوابه داری لوسش می کنی منم هیچی نمی گم.....مگه نمی خوای کار یاد بگیره؟ ...
گفتم چرا ولی بزار یه کم بزرگ تر بشه بعد ...با اعتراض به من گفت میگم زهرا خواستگار داره میگی نه ، میگم رجب بیاد سر کار میگی نه پس من اینجا چیکارم اگه قراره من دخالت نکنم بدونم اگه من باباشون هستم پس به حرف من گوش کن این که خواستگارِ زهراست خیلی پسر خوبیه بزار بیاد اگه نخواستی بگو نه.... رجب رو هم بزار ببرم سرکار عاطل و باطل مونده تو خونه واسه ی تو ظرف می شوره و بچه نگه می داره بعد تو
می خوای اون فردا بتونه گلیمشو از آب بکشه ؟

خلاصه اون منو وا دار کرد که خواستگار زهرا رو قبول کنم و رجب رو هم از فردا ی اون روز برد سر کار.....  
اما فکر کردم اول  نظر زهرا رو پرسیدم ....این بود که صداش کردم و گفتم :آقات میگه یه خواستگار برات بیاد تو چی میگی ؟ سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت : اگه شما صلاح بدونی اختیارم که دست شماس .....

از لحن صداش و حالت صورتش  احساس کردم بدش نمیاد عروسی کنه ، این بود که قبول کردم و خواستگارها اومدن........
 احساس غریبی داشتم حالا من به عنوان مادر عروس نشسته بودم که خودم فقط اون زمان بیست و شش سالم بود ....بالاخره خواستگار ها اومدن خانم لاغر و ریزه ای با دو تا دخترش هردوتاشون عین مادرشون بودن  و پسرش که اونم یه جورایی شکل بدبخت تا بود سرش اینقدر پایین بود که تا آخر که اونجا بود ما درست صورتش رو ندیدیم  .....اصلاً خوشم نیومد دلم نمی خواست زهرا با اونا زندگی کنه این بود که خیلی تحویلشون نگرفتم  و رفتن و هر چی هم اوس عباس اصرار کرد و بالا و پایین زدن قبول نکردم که نکردم ...
گفتم یک کلام به صد کلام من...زهرا رو ....به ....اینا .....ن....می ....دم ...

اما تو ی سمنو پزون زهرا یه خواستگار هم از فامیل پیدا کرده بود  که به داد من رسید ... و با اومدن اونا اوس عباس کوتاه اومد این بار رفتم و از خان باجی خواهش کردم توی خواستگاری باشه....تا دیگه مشکلی با اوس عباس نداشته باشم  و اونم قبول کرد و اومد ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.