من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

61

قسمت شصت و یکم

ناهید گلکار


خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم  ....

خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا میریم؟ رجب گفت : خوب معلومه داریم میریم خونه ی شما دیگه.....

خان باجی دستهاشو زد بهم و  گفت : دِ نه دِ فقط  این نیست باید بگی داریم میریم یه چند وقت خوش گذرونی میریم که دیگه مامانت نه غصه ی نهارو شام داره... نه غصه ی کی بیاد کی بره ...می خواد استراحت کنه و بچه شو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه....تازه همیشه دلش منو می خواست آخه منو خیلی دوست داره  منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق بهم برسیم ، اومدم دنبالتون  که مامانت رو خوشحال کنم

(با صدای بلند پرسید ) ...حالا شما خوشحالین ؟  بچه ها با سر گفتن آره اون گفت نه نشد با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون بلند ....یالا ...بچه ها سه تایی با هم داد زدن آره ....باز گفت نه نشد باید بگین آره خوشحالیم با صدای بلند , بلند ...اونام داد زدن آره خوشحالیم ...باز گفت نشد مامانت که نگفت ...بچه ها ریختن سر من که توام بگو تو رو خدا بگو منم با اونا گفتم آره خوشحالیم ....

خان باجی گفت حالا همه با هم منم میگم ....با هم ....و همه با هم فریاد زدیم و با این فریاد های شادی همه  خندیدیم و تکرار کردیم.....
 و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد وباعث خوشحالی ما شد ....

 تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی نا علاجی اونجا رفتیم و یا .....ولش کن به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم  واقعا  احساس بهتری داشتیم فقط با چند کلمه حرف و گرنه چیزی تغییر نکرده بود .

هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم ...ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون میمونم  ....
کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا, اون لباس ساده ای پوشیده بود برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم  و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود دست نیافتی ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد ...

بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ..اول از همه کوکب بطرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت بعد زهرا رو بوسید و گفت مثل مامانت خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی  یه خانم تمام و کمال و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ببینم هنوز همین طور مظلومی عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم .....

و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید ....این تغییر عجیب و باور نکردنی بود ....و برای من خیلی مهم .....

 حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله  هم خیلی ابراز خوشحالی کردن......(ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دوساله بود و چهار ماهه  آبستن بود ) و بازمن  نفهمیدم  این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن ...

خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین ...بیاین تو خوش اومدین و خودش در حالیکه کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما .......خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد  منو که دید گفت بیا مادر به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که  اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو برو وسایل تو بزار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن....

(از در  که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت  و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اونطرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت....
 و همین، من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن.

  منو زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست ...

وسایلم رو توی اون جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد.....

دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم وچادرم رو عوض کردمُ رفتیم ،
خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقتها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد..منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم ...

نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد .......ولی دلم می خواست هر چه زود تر خودشو برسونه  احساس غریبی می کردم . خان بابا چشمش که به من افتاد صدا زد فاطی نرگس خانم اومد چایی رو بیار ...شیرینی بگیر براش ...میوه بزار ...خوب بابا جان چه خبر ؟ گفتم سلامتی .....گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ انشالله خونه ی خوبی دارین می سازین اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا همین طوری که نمیای بابا مثلاً تو عروس مایی ما فردا پیر میشیم و به شما ها احتیاج داریم ....بیشتر بیان اینجا دور هم بودن خیلی خوبه ..
 
در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس ....

با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی .....گفتم نه به قرآن خیلی شما رو دوست داره همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم .... او خنده ی مصنوعی کرد و گفت انشالله که همین طوره ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.