من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

50


قسمت پنجاهم
ناهید گلکار

تمام طول راه من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچه مو می خواستم ...چی پیش میاد نمی دونستم ....
اوس عباس بر عکس همیشه که شاد و شنگول بود غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم.

 نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن بهت قرض میدم رفتی سر کار بهم پس بده ........دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم موضوع این نیست از چیز دیگه ای ناراحتم البته که پول خودمون بهتره... منت تو رو بکشیم راضی ترم ..... قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر بر  گردونم یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن حیرون بمونن  ، قسم می خورم خوشبختت می کنم نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره آخه من عاشقتم .....

صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ور داشت و بدون ناشتایی رفت و روز های دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدونه اینکه کارگر بگیره خودش انجام می داد ....
وسط های شهریور بود....حالا شکم من کاملا اومده بود بالا .... روزها و شبها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم ....
ولی دیگه طاقتم طاق شده بود تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ......

خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود .... اوس عباس می گفت  که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره ..... تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس  اومد و گفت : عزیز جان نهار حاضره ؟ گفتم بله چیزی نمونده گشنه ای ؟گفت نه ببند تو یه چیزی و ور دار بریم... کو زهرا ؟...
گفتم اتاق صغرا خانم بازی می کنه کجا بریم ؟
گفت تو کار نداشته باش حاضر شو زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم ...

زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت  من دم پختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی  و یه کم میوه و حاضر شدم .... وقتی برگشت دم در بودیم ...و زود سوار شدم  زهرا خوشحال بود و می خندید به من گفت از دست آقاجون مردم از خنده .........
بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم ولی از مسیر ی که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون چیزی نگفتم ...تا از دور ساختمون رو دیدم اون راست می گفت اونجا داشت آباد میشد خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود بزودی اونجا آباد میشه ..
جلوی در خونه نگه داشتیم اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ....
کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت بفرمایید خونه حاضره فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما .....قلبم فرو ریخت موی بدنم راست شد نمی دونستم چی بگم واقعا زبونم بند اومده بود بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم .....
فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم...
اوس عباس از من خوشحال تر بود مثل بچه ها ذوق می کرد وارد شدیم.... اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه بکار برده بود حتی باغچه هاشو درست کرده بود ....اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم ........
اولین چیزی که برای من شادی آور بود وجود  رجب در اون خونه بود حالا می تونستم به بچه ام که بطور مسخره ای ازم جدا شده بود برسم ........
فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم بر هم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد  و  به خونه ی جدید رفتیم ...خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم بر داریم ولی او نگفت اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم ...
این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم جایی که مال من بود زندگی می کردم شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم با هم قاطی شده بود .....
از اوس عباس پرسیدم زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و با سواد باشن  این نزدیکی ها هست؟ ....
اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش  خودم نوکرشم  ...
قسمت پنجاهم-بخش دوم


اوس عباس فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ، چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند ....
غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور....
روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون  رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم .....

هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم ..
برای اولین بارجلوش وایسم پس  به استقبالش نرفتم ... دیگه حوصله نداشتم ....در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ....
رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد ...حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم ؟

 به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ....همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم ...
به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی ....با خنده گفت مگه چیکار کردم کاری که باید چهار ماه پیش می کردم... تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم آخه تو چرا اینقدر خوبی باید از من طلب کار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم ...
باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم ...
دیشب رفتم بیارمش آقاجان نبود گفتن دیر میاد منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بزارم برای همین امشب رفتم ......
رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم ...می ترسیدم اونو از بغلم بزارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم ....
تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن آخه اونام برای هم دلتنگ بودن  و این یکی از بهترین روز های عمرم شد.
 اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم هر شب از خواب می پریدم  و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ولی  اون شب تا آفتاب روم افتاد بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.