من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

70


قسمت هفتاد

ناهید گلکار


وامونده شدم، دوباره فریاد زد  : ازت یه سوال کردم جواب بده  بی شرف جواب بده اگه ریگی تو کفشت نیست جواب بده لعنتی ....من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره زیر چشمی نیگاش می کنی.... هرزه ی پست فطرت می کشمت همین جا تیکه تیکه ات می کنم... بعدم چالت می کنم .....اون می گفت و من راست وایساده بودم هیچ کاری نمی کردم حتی گریه ام
نمی اومد ، فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد ، قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه مینداخت پس بی فایده بود .....

نفسم به سختی بالا میومد ...از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد عاجز و در مونده شده بود که زهرا در حالیکه هق و هق گریه می کرد اومد پایین داد زد آقا جون من بهت میگم من می دونم ...

داد زدم نه به تو مربوط نیست حرف نزن باور نمی کنه برو بالا .....اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا بگو ....اگه منو دوست داری بگو ........زهرا ترسیده بود همین طور که گریه می کرد گفت : بهت میگم شما آروم شو .....

اوس عباس نعره کشید که نمی تونم زود باش بگو ..ولی ...ولی دورغ بگی می فهمم ....منم داد زدم برو بالا زهرا گفتم به تو مربوط نیست ..
زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقاجون برو از خان باجی بپرس اونم می دونه عزیز جان , خان باجی فرستاد تو اتاق ....برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ....اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاقش بردی بیرون مگه من خرم ....خدااااااااا خداااااااا و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد ...یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه .....

زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم می خوای از خان باجی بپرس عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد, اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره ......

اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود داشت خودشو کنترل می کرد ...از زهرا پرسید : از اول برام بگو زود باش ....
زهرا گفت: اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین, باز یه بار دیدم که ...از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد .....ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد تا یه روز عزیز جانم دید ....یعنی با هم دیدیم عزیز گفت به کسی نگو به ما مربوط نیست.  عمو اون روز دید که ما دیدیمش....و چون عزیز جان به کسی نگفت, اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد ....امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم تا تو اتاقش پیدا شد ، من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت, تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای خودم سوخته بود رفتم دستمو گرفتم به دیوار و آهسته روی خورده شیشه ها  نشستم روی زمینن و اشکم سرازیر شد ) 

اوس عباس گفت همچین چیزی غیر ممکنه یعنی چی این حرفا چیه می زنین ؟چرت و پرت میگی ....
زهرا گفت : خوب باور نمی کنی برو از خان باجی بپرس اون می دونه برو دیگه ....آقاجون قبل از اینکه با عزیز این کارو بکنی باید با خان باجی حرف می زدی ...
اوس عباس سرو کلش رو بهم مالید و کلافه شده بود ولی دیگه عصبانی نبود پرسید شما ها از کی می دونین ؟ زهرا گفت اون بار که اون خونه بودیم که خان باجی جلوی خودتون گفت ....مگه نگفت ؟ یادتون نیست ؟ تو حیاط نشسته بودیم داشت از عمو می گفت ؟ یادتون اومد ؟ 
اوس عباس انگار نه انگار که اون کارا رو کرده و اون حرفای بد رو به من زده به من گفت : چه طوری از زمین رفت بالا چقدر؟ نمی دونم به خدا ....نه بابا شاید فکر کردین ....به جای من زهرا جواب داد که :نه آقاجون, این کارو کرد, یه کم میره بالا و زود میاد پایین ....بعد نمی دونم سرعتش زیاد میشه یا غیب میشه !!!!! من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت کردیم ...باز عزیز زیاد ندیده من همش زاغ سیاشو چوب می زدم خیلی دیدم یک بار رجب هم دید ولی نفهمید چی شد و منم چون عزیزجان سفارش کرده بود به کسی نگفتم ....
قسمت هفتادم-بخش دوم


من بلند شدم و راه افتادم برم بالا ..اوس عباس گفت کجا میری عزیز جان ببخشید تقصیر خودته که به من نگفتی ، حالا خدا رو شکر می کنم که اشتباه کردم وای خدا چقدر بد بود داشتم میمردم خرد شدم داغونم تو رو خدا منو ببخش قربونت برم ...من با سرعت رفتم بالا .....

اکبر بیدار شده بود و داشت دستشو می خورد بغلش کردم و انداختمش زیر سینه ام ....در حالیکه خیلی از دست اوس عباس عصبانی بودم .....اونا دیر اومدن بالا مثل اینکه اوس عباس هی از زهرا زیر پاکشی کرده بود تا از قضیه سر در بیاره .

 دو تایی با هم پایین رو هم جمع و جور کردن و من تا اون موقع کنار اکبر خوابیدم و خودمو زدم به خواب ....
اوس عباس شرمنده اومد سراغم, کنار من نشست  دو زانوشو تو بغلش گرفت و گفت : هر چی بگی حق داری من خیلی احمقم که در مورد تو این طوری فکر کردم ولی خودتو بزار جای من از سر شب دیدم که فتح الله دور و ور تو می پلکه اونم مال آخرشب خوب تو باشی چی فکر می کنی ؟ آهسته گفتم فقط می دونم که دیوونه بازی در نمی آوردم صبر می کردم بهم ثابت بشه ولی به کسی تهمت نمی زدم ....
گفت : راست میگی آخه من اینقدر تو رو دوست دارم که دلم نمی خواد حتی خان باجی تو رو دوست داشته باشه حتی یه پرنده بیاد رو شونه ی تو بشینه من وقتی تو به کسی نگاه می کنی خوشم نمیاد چون چشمای تو همونیه که منو اسیر خودش کرده می ترسم .... حسودیم میشه دست خودم نیست عاشق توام پس در این مورد دیوونه بازی در میارم اصلا بهت قول نمی دم دفعه ی آخرم باشه چون دست خودم نیست ...وای نرگس اگه دستم بهت می خورد خودمو می کشتم خدا رو شکر دستم بشکنه که حتی روت بلند کردم ، بمیرم الهی خیلی ناراحت شدی به خدا حالم خیلی بده, سرم داره می ترکه, ببین دستم داره خون میاد مثل اینکه شیشه رفته تو دستم میای برام در بیاری ؟ .....از جام تکون نخوردم یه کم نشست و پشت من روی زمین دراز کشید و دستشو انداخت دور کمر من و دیگه هیچ حرکتی نکرد پس منم تکون نخوردم و هر دو همون طور تا صبح خوابیدیم ....

 سحر که برای نماز بیدار شدم  دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس .......
رفتم پایین که ناشتایی درست کنم کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیر زمین بود .....وقتی  اومدم بالا دیدم نیست ...نفمیدم چه جوری رفته.... بازم  دلم فرو ریخت بازم ترسیدم بره و دیر بیاد دلم براش سوخته بود خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم.

از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و مست کنه از خودم بدم میومد  احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و مست کنه ....

با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذر خواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله کینه  می کرد و حالا حالا ها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه بچه ها اذیت نشن .... نره و مست کنه یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه......
تا شب صبر کردم نیومد دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد  .... ازش پرسیدم کجا بودی اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده اون بشدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره ، که چطوری با اون در میون بزاره ، خان باجی گفته بود صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه بعداً ......

یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ....من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.