من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

65


قسمت شصت و پنجم

ناهید گلکار


خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ..شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله همون که برای ملوک آورد ...بدو ..به دخترت بگو بیاد کارش دارم ...توام نشین نرگس تا می تونی راه برو تا راحت بزایی ...

هنوز به زایمانم مونده بود که همه چیز حاضر بود حتی بوی کاچی که همه جا رو گرفته بود  , با بوی اسپند که به دستور خان باجی مرتّب دود می شد در هم شده بود با وجود خان باجی درد رو تحمل می کردم و  از اونهم لذّت می بردم..... ولی دلم می خواست اوس عباس بیاد آخه اون دفعه هم که کوکب رو بدنیا آوردم اون نبود ....و حالا هم که اینقدر دور و ورم شلوغه بازم اونو می خوام پس فهمیدم  هیچ کس اوس عباس نمیشه  ....

دردم که شدید شد....با چند فریاد بچه بدنیا آمد .....
اول از همه قابله داد زد : مبارکه پسره... خان باجی پسره و صدای هلهله شادی به هوا رفت ...
اونوقت ها اگر دختر می زاییدی دلداریت می دادن و اگر پسر شادی می کردن و این همیشه باعث ناراحتی من می شد ...خان باجی کنار اتاق چهار زانو نشسته بود  و گفت : فاطی بدو ...بدو به خان بابا خبر بده و مشتلق بگیر ..بدو .....
فاطی با خوشحالی گفت چشم و رفت بعد خودش رو روی زمین کشید و به من رسوند و دستش رو گذاشت روی سر من و با مهربونی گفت : فرقی نمی کرد ولی خوب شد پسر زاییدی حالا اوس عباس تو رو تاج سرش می کنه  ...
ملوک که یه گوشه وایساده بود با طعنه گفت : نه که تا حالا نبوده ؟ چشمهامو بستم .... چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد نمی دونم چرا دلم گرفته بود ...شاید یاد وقتی افتادم که رجب به دنیا اومد ه بود کسی خوشحال نشد و کسی به من تبریک نگفت اونو گذاشتن تو بغلم و رفتن و من تنها شب رو تا صبح ناله کردم سینه هام کوچیک بود و به شدت درد گرفته بود و فردای اون روز هم تب داشتم ولی کسی به دادم نرسید وقتی هم به عزت گفتم تب دارم گفت ناز خرکی نیا تب شیره خوب میشی ....حالا نمی دونستم این همه توجه رو هضم کنم  ....
زهرا در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت  دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت عزیز جان درد داری ؟ با سر اشاره کردم نه ...خوبم 
هنوز چشم هامو باز نکرده بودم که خان بابا خودشو رسوند و بشکن زنان وارد اتاق شد از خوشحالی روی پاش بند نبود ..... سه تا یک اشرفی ریخت روی رختخواب منو با صدای بلند خندید هیچوقت اونو اینقدر خوشحال ندیده بودم....
و اونا برای من زایمانی لذت بخش رو فراهم کردن چیزی که هرگز یادم نمی ره ... آروم بودم و خاطر جمع  ..... 
خان باجی به خان بابا گفت زود تا عباس نیومده اسمشو بزار ....خان بابا یه فکری کرد و گفت علی, خان باجی گفت علی داریم اکبر بزاریم ،نرگس مبارکه انشالله ....اکبر خوبه؟ ... خوبه ؟
پرسیدم چی خان باجی ؟ گفت اکبر  ....خان بابا میگه اکبر بزایم خوبه ؟  باشه اسمش همین  ؟ گفتم بله هر چی شما و خان بابا  بگین ....
خان باجی خندید و گفت : تو دوست داری؟ فردا نگی مادر شوهرم به زور اسم بچه ی منو  گذاشت ...گفتم نه شما صاحب اختیاری شما همه کس منی  اسم خیلی قشنگیه منم دوست دارم  ..... تازه ازتون ممنونم خیلی بهم محبت کردین ....جلو اومد و با خنده ی همیشگی خودش گفت : دختر خوب خسته نباشی شوخی می کنم تو رو میشناسم حالا بخواب که خستگیت در بره ما مواظب اکبر  و کوکب هستیم ...و نگاهی به زهرا انداخت و گفت : مگه نه زهرا جون ؟ مامانت بخوابه ......
ولی من زود تر از اینکه فکر می کردم  از خستگی خوابم برد ..... و با نوازش و بوسه ی اوس عباس از خواب بیدار شدم .لمس دستشو شناختم چشممو باز کردم اشک توی چشمش حلقه زده بود و بغض نمی گذاشت حرف بزنه ...
قسمت شصت و پنجم-بخش دوم




بالاخره گفت : عزیز جان اون دفعه هم نبودم ...از خدا خواسته بودم توی این یکی باشم ولی نشد الهی شکر که حالت خوبه دستمو گرفت و بوسید زیر لب گفتم : اوس عباس پسره ...دستمو فشار دادو گفت مبارکه  قدمش انشالله ولی برای من مهم سلامتی تو بود من که هم دختر دوست دارم هم پسر چه فرقی می کنه تا حالا دیدی از این حرفا بزنم ؟ ...نرگسم چی دلت می خواد بگیرم بیارم برات ....

درحالیکه خان باجی با یک کاسه کاچی منتظر بود گفت لوسش نکن برو کنار تا بهش کاچی بدم الان فقط باید اینو بخوره .....
 اوس عباس گفت بده به من خودم بهش میدم ..خان باجی خندید و گفت : الهی بمیرم برات ذلیل زن شدی رفت ....بیا بگیر شوخی کردم مادر همیشه هوای زنتو داشته باش ولی به خدا نرگس شوهر نوبری داری ....
اوس عباس  با عشق و علاقه قاشق به قاشق کاچی رو به من داد  ..خان باجی راست می گفت احساس لوسی می کردم  ....و خیلی هم به روم بالا شده بود و ناز میاوردم والله من اهل بعضی کارا نبودم ولی اونجا راستی راستی داشتم خودمو لوس می کردم از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن  ....حالا  نگو من حق لوس شدن نداشتم...و این فقط ....
و آه عمیقی کشید 
 این
جا از عزیز جان پرسیدم چرا مگه چی شد؟اتفاقی افتاد  ؟
لبخند تلخی زد و گفت : صبر داشته باش میگم برات .....بعد دوباره  آه  کشید و صورتشو با دو دست مالید و نفس بلندی از سینه بیرون داد ، طوری بود که انگار  نفس کم میاره و یک جور کلافکی بهش دست داد بود ....
وبا همون حال گفت : مادر الهی فدات شم برو فردا بقیه شو میگم الان نمی تونم خیلی برام سخته و خنده ی زورکی کرد و جا نمازشو گذاشت زیر سرشو چشمش بست و وا نمود کرد که خوابیده از دور نگاه می کردم ....از این دنده به اون دنده میشد و کاملاً معلوم بود که بی قراره چیزی به یادش افتاده بود که تحملش هنوزم برایش سخت بود دلم می خواست برم بغلش کنم و دردُ از دلش بر دارم ولی نمیشد باید تا فردا صبر می کردم که عزیز جان خودش با اون مسئله که آزارش می داد کنار بیاد .........
مثل ملکه ها خوابیده بودم همه دو رُ ورم می چرخیدن خان باجی قابله رو هم نگه داشته بود تا بچه رو تر و خشک کنه ......
خان بابا اومد و باز یه دو اشرفی گذاشت تو قنداق اکبر  و خوشحال اونو بغل کرد.... می خندید و حرف می زد نگاهی به اکبر  کرد و گفت : نیگا کن چقدر خوشگله درست مثل بچگی عباسه ...اسمش باشه اردشیر  خودشم مثل اردشیر میمونه ...
خان باجی قاه قاه خندید و گفت شما که همیشه دیر می رسی اووووو اذونم تو گوشش گفتیم و اسمش دیگه شده اکبر چون اذون گفتیم شگون نداره عوض کنیم  اما اگه شما دوست نداشته باشی عوض می کنیم ...خان بابا کوتاه اومد و گفت اکبر یعنی بزرگ اونم  خوبه مبارک باشه انشالله .....من گفتم زیر سایه ی شما ...
 خان بابا از ته دلش گفت الهی آمین به شرط اینکه اونو از ما جدا نکنین همین جا بمونین ....اوس عباس گفت شما که دارین عروس میارین مگه جز این دو تا اتاق جای دیگه ای دارین ؟ خان بابا گفت تو تصمیم بگیر بمونی من واسه ی اونا یا شما ها همین جا اتاق
می سازم بیا دور هم زندگی کنیم خوب تو  می خوای بنایی کنی برو بکن ولی بچه هارو از ما جدا نکن .....
اوس عباس می دید که خان بابا داره اصرار می کنه حرف رو خیلی ماهرانه عوض کرد و یک مرتبه به اکبر نیگا کرد و گفت وای ...وای چرا صورت بچه داره سیاه میشه بگیرش وای داره سیاه میشه ...
خان باجی که یه کم ترسیده بود گفت خدا خیرت بده عباس تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟
ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد ....اوس عباس اکبر رو بغل کرد و هی بالاو پایین انداخت و  رجب کنارش وایساده بود چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت بیا پسرم تو داداش بزرگ تری بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی ....بیا حالا اکبر بزارم تو بغلت بیا بابا ....رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا  کرد .......
ده روزی از بدنیا اومدن اکبر  گذشته بود... صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده ...خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.