من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

62

قسمت شصت و دوم
ناهید گلکار
خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرد بود و دیگه حرفی در این مورد نزد خان باجی هم لباس عوض کرده بود و سر و صورتی صفا داده بود و اومد با همون خنده ی شیرینش گفت : خوب عروس و پدر شوهر گرم گرفتین ملوک جان بلند شو یه سر به غذا بزن مادر  یادم رفت ....و خودش پهلوی من نشست و به خان بابا گفت : چه با نوه ات عشق می کنی و یه چایی برداشت و چند تا قند انداخت توش و هم زد و گفت: می دونی یاد شبی افتادم که بهت گفتم قاشق می خوام و تو تعجب کرده بودی و با خودت گفتی این دیگه کیه ...والله هنوز من نتونستم به اینا بفهمونم برای من قاشق بزارن ....تا آمد بگه فاطی یه قاشق بیار .... ملوک با یک  قاشق دستش اومد و خان باجی قاه قاه خندید و گفت به تو میگن عروس فهمیده ...
دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم چقدر داداشهای اوس عباس گرم و صمیمی بودن چقدر خود خان بابا مهربون و خوب بود و من چقدر از اونا فاصله گرفتم و نمی دونستم تقصیرمنه یا اوس عباس ...
دو ساعتی گذشت و اوس عباس هم اومد حالا بهتر بودم و خیلی زود شام رو آوردن و بگو و به خند با شوخی های خان باجی وحیدر و اوس عباس, صدای خنده های ما که از شوخی های اوس عباس و حیدر قطع نمی شد و داشتم فکر می کردم که نرگس چند ساعت پیش خودتو نیگا کن ببین چقدر بی خودی خودتو عذاب دادی ؟ و اولین شب ما به خیر و خوشی گذشت.
وقتی می خواستیم بریم بخوابیم خان بابا از رجب پرسید ببینم می خوای مرد بشی ؟ رجب سرشو به علامت مثبت تکون داد و خان بابا گفت : پس نرگس یه دست لباس کار براش درست کن صبح با من بیاد سر کار حاضری باباجان ...رجب گفت بله خیلی دوست دارم ....
وقتی رفتیم توی اتاق و تنها شدیم اوس عباس به من گفت ببخشید عزیز جان چاره ای نداشتم ولی زود میریم تحمل کن ...گفتم نه خیلی ام خوبه نگران نباش اون طوری که فکر می کردم  نبود عیب نداره حالا که شده بیا بخواب که خیلی خسته شدی .از جاش پرید و بغلم کرد و گفت : تو رو خیلی دوست دارم خیلی، باور کن که فقط به خاطر تو این کارو کردم .....گفتم می دونم و با هم آشتی کردیم و خوابیدیم .
صبح اول وقت خان بابا صدا کرد رجب حاضری ؟ بچه ام خواب بود با عجله صداش کردم و بلند شد گفتم با خان بابا میری گفت آره لباس تنش کردم و بردمش بیرون ، سلام کردم .
خان بابا به رجب گفت بیا همون جا ناشتایی می خوریم بیا دنبالم و نگاهی به من کرد و گفت اگه دلت خواست بیا گاو داری رو ببین و دست رجب رو گرفت و رفت ...
برگشتم تو اتاق دیدم اوس عباس روی رختخوب نشسته گفتم بیدار شدی ؟ گفت آره خان بابا دست از این کاراش ور نمی داره .گفتم کاری نکرده که اون که لطف کرده و رجب رو برده و نشستم کنارش و پرسیدم تو از چی ناراحتی ؟ آه عمیقی کشید و گفت :  نمی خوام رجب باهاش بره نرگس . پرسیدم چرا ؟
دستی به سرش کشید و صورتش رو بهم مالید یه کم سکوت کرد و گفت : تو آخه نمی دونی ، من فقط پنج سالم بود که مادرم مرد جنازه شو که می بردن فکر می کردم خوابیده و اونا دارن می برنش خان بابا روی پله نشسته بود و جلوشونو نمی گرفت ، من دنبالشون فریاد می زدم و می دویدم ولی کسی نبود اشک منو پاک کنه نمی دونم ...چرا خان بابا یک بار از من دلجویی نکرد و یا برام توضیح نداد که مادرت دیگه بر نمی گرده و من چشم براهه اون شب روز موندم .
به جاش با من چیکار کرد؟منو با همون سن کم برد تو گاو داری که مرد بشم تو فکر کن... من خیلی کوچیک بودم تازه مادرمو از دست داده بودم و نمی تونستم جای خالی شو تحمل کنم اون صبح زود منو بیدار می کرد و با خودش می برد به گاو داری اونوقتا به این بزرگی نبود منو مجبور می کرد زیر گاوها رو تمیز کنم و تا شب مثل سگ از من کار می کشید.... بدم میومد از لحنش که انگار از من طلب کاره از زوری که می گفت از بوی گاو و خلاصه از این شغل بدم اومد و متنفر شدم جوری که اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم به محض اینکه زورم رسید رفتم و زندگیمو ازش جدا کردم ...البته وقتی خان باجی اومد و زن آقام شد اوضاع یه کم بهتر شد اولش ازش بدم میومد ولی خیلی زود مثل مادرم دوستش داشتم ....خان باجی از همون اول با من و حیدر مهربون بود مخصوصا که می دید خان بابا با ما چه رفتاری می کنه به خیال خودش می خواست از ما مرد بسازه ولی اون جلوش وایساد و منو حیدر فراموش کردیم که اون مادر ما نیست من از اون گذشت و مهربونی رو یاد گرفتم وقتی هم خواستم با تو وصلت کنم اون بود که از من حمایت کرد گفت : به شرط اینکه من بپسندم میام اگر گفتم نه دیگه نه ....اونشب اول که از خونه شما اومدیم تا صبح با هم حرف زدیم بهم گفت : عباس جان منو ببین وقتی می خواستم زن آقات بشم اول فکر کردم می تونم مادر عباس و حیدر باشم این مهمه ...امشب با خودت فکر کن اگر می تونی پدر زهرا و رجب باشی این کارو بکن ثواب هم داره وگر نه جهنم رو برای خودت خریدی ......
قسمت شصت و دوم-بخش دوم



منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه
های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم ...این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد ...حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه نمی خوام بچه ام اذیت بشه می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم ...توام نزار بره .
گفتم نگران نباش خودم سر می زنم حالا یه مدتی بره بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده اما حالا کار نداشته باش بزار گاو داری هم یاد بگیره ضرر که نداره خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه ...
مثل اینکه راضی شده بود گفت نزار صبح زود اونُ ببره بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ....و زیر لب گفت مردتیکه ....و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار .....
خان باجی به شهر بانو گفت ناشتایی اوس عباس و نهارشُ ببند و بده دستش،  و اون در حالیکه که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت جون شما جون زن و بچه ی من زود میام ...خان باجی با خنده گفت زود کجا میای؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو ور دار  ببر پیش خودت و خودش بلند خندید و گفت: ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه .....
 اوس عباس که رفت گفتم خان باجی ناشتایی رو بیارم گفت نه نیار بیا با من بریم زهرا کجایی مادر بیا ...گفتم داره رختخواب هارو جمع می کنه الان میاد .....
خان باجی منو برد به پشت خونه جای با صفایی بود کنار باغ کمی جلو تر چند اتاق بود که کارگر ها و خدمتکار ها اون جا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاو داری کار می کردن توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیر ها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن می فروختن  و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد . خودش با خنده می گفت من این کاره نیستم ...
سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و منو زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ....اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت می گفت تو تازه اومدی حالا بعداً خدمتت میرسم.
بعد من راه افتادم برم تو حیاط قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه خان باجی گفت نرو الان گاری های شیر میان و میرن صبر کن....
از پنجره نگاه کردم گاری ها در حالیکه روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن از خان باجی پرسیدم میشه گاو داری رو ببینم گفت از اتاقت نیگا کن راست دماغتو بگیر برو ته باغ گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن برو ...برو به رجب هم یه سر بزن نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام و قاه قاه خندید . همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره گفت آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه فوری اومدن گفتن زن می خوایم و ریسه رفت.... از خنده ی قشنگ او من و ملوک هم به  خنده افتادیم  ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.