من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

68


قسمت شصت و هشتم -
ناهید گلکار

رجب دوید و در و باز کرد یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم ....

زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو... سلام و احوال پرسی کردیم او  مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو میشناسه ..من مصدق هستم الان مزاحم نمی شم چون می دونم کار دارین اومدم اینا رو بدم و باهاتو آشنا بشم ...بعدا خدمت میرسم ببخشید خودم درست کردم ...نوش جان و با تعارفات معمول او رفت .....

تا غروب منو زهرا و رجب اون خونه رو مثل دسته ی گل کردیم و همه خوشحال بودیم مخصوصا رجب برای اولین بار می دیدم که توی حیاط بالا و پایین می پره و می خنده,, اون معمولا ساکت بود ...شاید برای اینکه خیلی می فهمید و درک بالایی از دور و اطراف خودش داشت و حالا هم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به اوس عباس تغییر حال داده بود.

یک هفته بعد باز بی موقع صدای در اومد ...زهرا رفت و در باز کرد ...من از همون بالا نیگا می کردم که دیدم خانم اومده و داره با زهرا رو بوسی می کنه ..... خودش  بود و دو تا دایه که  باهاش اومده بودن......تا دم در پرواز کردم ..اون دوست عزیز من بود و بی نهایت دوستش داشتم ....

همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم صبار مثل کوکب بزرگ شده بود و جباره تو بغل یکی از دایه ها بود و یه پسر دیگه که چند روز زود تر از اکبر بدنیا اومده بود تو بغل یکی دیگه ....از اومدن خانم خیلی خوشحال شدم ولی یه حسی بهم می گفت که اون بازم می خواد من به پسرش شیر بدم و  برای همین اومده یه کم از این مسئله بدم اومده بود دلم می خواست خانم با من چنین کاری نداشته باشه ....

ولی وقتی گرم حرف زدن شدیم  بازم از کم شیری خودش و اینکه دلش نمی خواد کسی به فارق (اسم پسر خانم بود )شیر بده...و بالاخره  گفت : نرگس به خدا  نه فکر کنی کسی نیست ها ...هست خیلی ام زیاد ولی دلم می خواد به این بهانه تو رو ببینم..... به زهرا قسم به جون فارق.... آخه تو که همین جوری نمیای پیش من.... به خدا دلم برات تنگ میشه .....

یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرینی اومد تو اون دشت تو خونه بغلی کار می کرد و خانمو دیده بود .........

اول رفت تو مطبخ و دستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرار کرد که خانم برای نهار بمونه ...خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت به شرط اینکه یک بار با نرگس بیان پیش من از نهار .....

من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای نهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم بعد  رفتم تا غذا درست کنم اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون ....

خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره  سر گرم بود
قسمت شصت و هشتم - بخش دوم




ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت : دستت درد نکنه دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود ....می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم ....سرم رو تکونی دادم و گفتم بهتر مگه خیلی مهمه؟ .....آهی کشید و گفت آره مهمه ...خوب ولی عیب نداره......... ...

ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگر و گرفتن وول نمی کنن ....

خانم با ذوق گفت ببین اینا با هم خواهر و برادرن چقدر خوبه ؟ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن .....الان اکبرو فارق هم همین طور با هم برادر میشن ....

من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر  محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم ......

موقع رفتن باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت یکی برای اکبر  و یکی, خونه ی نو مبارک, ....چاره ای نداشتم با اینکه دلم نمی خواست منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت در حالیکه قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم ...

وقتی رفت بسته ها رو باز کردم توی یکی دو اشرفی و توی دومی یک ده اشرفی بود سرم سوت کشید و آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه تصمیم گرفتم فردا که میرم فارق رو شیر بدم هر دو تا شو پس بدم چون این بار اصلا دلم نمی خواست  برم , ولی چاره ای نداشتم تو رو در وایسی مونده بودم

نظرات 1 + ارسال نظر
پرتقالی شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 22:31

بعدش?!

هروقت برسه ؛ میزارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.