من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

51


قسمت پنجاه و یکم
ناهید گلکار

این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم اونم همین طور که خواب بود خودشو  تو بغلم جا کرد و با لبهای کوچولوش منو بوسید هر دو راضی و خوشحال بودیم اینقدر باهاش ور رفتم که  بیدار شد بعد قلقلک ش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه ....
اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم .......
یک هفته بعد وقتی اوس عباس غروب اومد خونه از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم ....صاب خونه مهمون نمی خوای ؟ منو زهرا تا دم در پرواز کردیم از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده سر و روشو غرق بوسه کردم و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا  والله دیگه اینجوریشو ندیدم ...حالا برازین بیام تو ببینم ....زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد ....خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسر پر ماجرا ...بیا بغلم من مادر بزرگتم ..بیا قربونت برم پسر خوب ....
رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق ....من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم ....از شادی یه نرگس دیگه شده بودم ....با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم سبک بودم بالاو پایین می پریدم و بذله گویی می کردم جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم ....
وقتی کنارش نشستم دست منو روی زانوش برد و دست دیگه شو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی از ته دل خوشحالم تو لیاقت داری ....حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم ....گفتم ملوک هم که هست .....خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه ....پدر ما رو در آورده حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان بعد مگه میرن؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان من آدمهای به این پر رویی نه دیده بودمُ نه شنیده تازه به حیدر بر می خوره بیا و ببین چه مکافاتی داریم حالام که می خوان عروسی بگیرن .....نمی دونم بعد از این (با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ....خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مشتلوق دارم ....دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت نیگا کن .... اوس عباس سواد داشت برای همین داد به اون ...با تعجب بر داشت و باز کرد چشماش برق زد پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه .....خان باجی بلند گفت : ولش کن بزار کارشو بکنه خوشحاله بچه ام نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری ....
اوس عباس در حالیکه اشک شوق تو چشمش بود به من گفت می دونی اینا چیه ؟ سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم گفت: سجل من و تو و بچه هاس خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته من الان بابای واقعی و رسمی اونام باور می کنی ؟
خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی مادر اون باباته دلش برات تنگ میشه خوب خوبیتو می خواد ....دور و زمونه بده یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن سر تو بی کلاه می مونه ......اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش خودم مگه کمرم بیل خوده حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه هم هنر دارم هم زور بازو چه احتیاجی به  پول اون دارم باشه مال داداشام ....
خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ماشالله هم که ماشالله چی بگم حالا فتح الله نه تو خودشه .....اوس عباس پرسید : راستی فتح الله  چرا اینجوریه .....؟ خان باجی جواب داد: نمی دونم با من فرق می کنه بچه ام تو عالم خودشه خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم میرسه اول ها  مسخرش می کردیم ولی حالا شک کردیم خوب پس اینا رو از کجا می دونه ؟ مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا بعد که بهش گفتم من دیدم چه جوری این کارو کردی انگار کرد ...والله اونم یه غصه واسم شده ....
قسمت پنجاه و یکم - بخش دوم



شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم ....و در حالیکه فکر می کردم اون به زودی میره سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم .....تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها از این که بچه ها به اوس عباس آقاجون می گفتن خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس  اونو بردو رسوند و برگشت ....
چند روز بعد
اوس عباس با ذوق و شوق گفت که رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم دنیا روی سرم خراب شد ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم ...ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی ؟ با تعجب پرسید چرا؟ مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی فرش چی اتاقا خالیه اون همه مهمون رو چیکار کنیم ظرف از کجا بیاریم ما هنوز برق نکشیدیم نه ...نمی شه سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت
 نمی دونم فکر اینجا رو نکرده بودم می خواستم تو رو خوشحال کنم ....خوب می تونیم کرایه کنیم آره من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ....گفتم نه این طوری دوست ندارم..........
تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلا هامو بفروشم و وسایل بخریم اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سر کار که دستورات لازم رو بده و برگرده .
ساعت نه اومد با یک درشکه بیشتر طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد بر داشتم و رفتیم بازار زرگرا خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم بعد وسایل خونه دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و اوردیم خونه اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه ..........اونوقتا تازه توی تهرون برق اومده بودو همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم ......و بالاخره اوس عباس تونست  همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان برق رو وصل کنه .....
خیلی زود همه چیز حاضر شد مهمونا اومدن آقاجان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن دور هم تو خونه ی من؟ باور کردنی نبود خانم هم نیومده بود چون دو ماه بودپسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره  ........ ..اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا هارو خودم به کمک زهرا درست کردم .....
احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد  آقاجان اون بالا نشسته بود مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده در حالیکه تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ......
برای اینکه خاطر آقاجان رو از بابت بچه ها راحت کنم بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم ...
اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت ما هم سجل گرفتیم فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان ....و با خنده گفت الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ........
فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد درد ها بیشتر و بیشتر شد فهمیدم بچه داره به دنیا میا د ولی هیچ کس نبود تو کوچه نیگا کردم پرنده پر نمی زد .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.