من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

66



قسمت شصت و ششم
ناهید گلکار

خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید ،لیلی ، بود من هنوز اونو ندیده بودم  ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می زاره می فهمیدم داره حسادت می کنه ، اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست  از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم ....نمی خواستم چیزی باعث دلخوری و ناسپاسی بشه ...

قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و  از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم  خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت :  خدا امروز به همه ی ما رحم کنه ...خدا بخیر بگذرونه ....گفتم چی شده خان باجی مشکلی پیش اومده ؟ .....

خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم شنیده باشه ..چون اون اصلا پشت سر کسی حرف نمی زد و اگه گله ای داشت با جرات جلوی روش می گفت و خودشو راحت می کرد از کسی هم که پشت سر کسی حرف می زد بدش میومد ...ولی خوشبختانه حرفای منو نشنیده بود چون با خنده  جواب داد : دیگه امروز باید تن مونو چرب کنیم خان بابا بد اخلاقه اومدم بهت بگم دم پرش نرو ....

گفتم خان باجی من کاری کردم ؟ باز خندید و گفت اوووووو تو چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟ نه بابا کسی با تو کاری نداره از دست عباس ناراحته بهت بگم اونقدر زیاد که سر کار نرفته تا ما رو جِز بده  بهتره تا جلوش آفتابی نشی ....لج کرده که سر کارم نرفته مثل مرغ پر کنده داره بال بال می زنه ....

گفتم تو رو خدا خان باجی بگو چرا از چی ناراحته ؟ ...قاه قاه خندید و گفت نپرس ....نپرس که قرار نیست بگم عباس منو می کشه .....اکبر رو گذاشتم زمین و رفتم جلو و بهش نیگا کردم و با التماس پرسیدم : خان باجی میشه بهم بگی دیگه نمی تونم صبر کنم بگو تو رو خدا ......
خندش بیشتر شد و همون طور که شونه هاش از خنده تکون می خورد ولی تردید داشت که بگه یا نگه گفت : آخه به عباس قول دادم .......به خدا فقط می خواستم حواست جمع بشه می دونم که تو سرهنگ خیالی همه چیز رو به خودت می گیری ترسیدم خان بابا یه چیزی بگه توام ندونی از کجا آب خورده به خودت بگیری ....
گفتم خان باجی جون به لبم کردی  قسم می خورم به هیچ کس نمی گم قول میدم ....
گفت: باشه مادر فقط عباس ندونه برام کافیه از اونه که می ترسم .....راستش عباس امروز کاره خونه رو تموم می کنه و می خواد فردا شما هارو ببره تو خونه ی نو و می خواد امشب تو رو خوشحال کنه . رجب رو برده تا کمکش کنه دست تنها نباشه ...حالا خان بابا فهمیده و قاطی کرده خودش که داره دق می کنه..می خواد مارو هم دق بده  ....تو رو خدا عباس که اومد تو ذوقش نزنی ها خیلی خوشحال شو که نفهمه که می دونی ....برای امشب خیلی زحمت کشیده بچه ام ...اینو گفت و رفت......  من وا رفته بودم 
از یک طرف خوشحال شدم و از طرف دیگه دلم نمی خواست از اون جا برم اصلا رغبتی به دیدن خونه ی جدید نداشتم نمی دونم شاید دلم نمی خواست   از خان باجی جدا بشم..... یه جورایی دوست داشتم پیش اونا باشم خیالم راحت بود از خورد و خوراک و بچه ها و حتی اوس عباس ..... اینجا که بودم از  اون همه اضطراب هایی که برای همه چیز داشتم خبری نبود ...با خودم فکر کردم نرگس دنیا رو ببین جایی که با اشک و آه اومدی حالا دلت نمی خواد بری ...نمی دونم شاید از آینده می ترسیدم و اینکه ممکن بود اون خونه هم فروخته بشه و  من دیگه اصلا حوصله نداشتم.......

خان باجی ازم خواسته بود خیلی خوشحال بشم ولی می دونستم که اگر خود اوس عباس هم این خبر رو بهم می داد بازم نمی تونستم با خیال راحت توی اون خونه برم ....
اون روز تا نهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد ...خان بابا تا همه جمع نمی شدن اجازه نمی داد کسی غذا بخوره این بود که منم سر سفره نشستم ..ولی خان بابا  غمگین بود و  کلامی حرف نزد وخیلی بی اشتها با غذا بازی  کرد طوری بود که حتی خان باجی هم جرات حرف زدن نداشت ...تنها ماشالله بود که به خاطر نزدیک شدن به عروسیش نمی تونست خوشحال نباشه .....
قسمت شصت و ششم-بخش دوم



قدیما خیلی دیر شام می خوردن ساعت هشت شب بود بعد از اون یا دور هم می نشستن و با هم حرف می زدن ویا خوابشون می گرفت و می خوابیدن ولی اون شب ساعت نه بود و اوس عباس هنوز نیومده بود و همه منتظر اون گرسنه نشسته بودن و  خان بابا هر چی به اومدن اوس عباس نزدیک تر می شد اوقاتش تلخ تر می شد ......
ملوک اومد تو اتاق من.... باز شروع کرد به غیبت خان باجی من مشغول شیر دادن اکبر بودم و کوکب هم که یه کم به اکبر حسودی می کرد دائم گریه می کرد و به پر و پای من می پیچید .....پس نمی تونستم از دستش
در برم  به حرفاش گوش کردم و گفتم : ملوک جان تا اونجا که من می دونم خان باجی همش ازت تعریف می کنه و میگه کاش این عروس جدید هم مثل تو خانم و حرف شنو باشه میگه مثل ملوک تو دنیا پیدا نمی شه ولی بهش نمی گم تا خودشو لوس نکنه ...گل از گل ملوک شگفت و گفت : خوب معلومه مثل من کجا می تونه پیدا کنه با همه چی ساختم با  بد اخلاقی های حیدر ساختم .....( دیدم داره عین مادرش حرف می زنه از چیزای دورغی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و گفتم ) حالا ببینیم این عروس تازه بهتره یا تو .....
که صدای زهرا اومد که عزیز جان ...عزیز جان آقاجون اومد .....و منو از دست اون نجات داد .
قبل از اینکه اوس عباس بخواد مشتلق رفتن به خونه ی جدید رو به من بده رجب بند رو آب داد و تا رسید به من گفت عزیز جان ما صبح میریم خونه ی خودمون . من مجبور بودم خیلی خوشحال بشم پس رفتم تا خوشحالیمو به اوس عباس نشون بدم که صدای خان بابا بلند شد که با اوس عباس جر و بحث می کرد : تو اگه عاطفه داشتی از اول منو ول نمی کردی و بری برای مردم کار کنی حالا که رفتی چرا می خوای زن و بچه تو ببری ؟ چرا نمی خوای اینجا بمونی ؟ قیافه ی خان بابا برایم خیلی عجیب بود اون با همه ی غرورش داشت به شیوه ی خودش به اوس عباس التماس می کرد که ما رو از اون جا نبره .....

اوس عباس هم اینو می فهمید ولی نمی تونست با وجود خستگی روزانه اش با پدرش  ملایم باشه گفت : اخه پدر من فردا که ماشالله عروسی کرد ما کجا بریم همین طوری برای خودتون حرف می زنین  ؟ ...
خان بابا بلندشد ومحکم زد به کمر خودش و گفت : مگه کمرمون بیل خورده همین جا چند تا اتاق اضافه می کنم تو بمون من خودم فکر شو می کنم ... اون با من .....اوس عباس مونده بود چیکار کنه که پای منو کشید وسط که نرگس اینجا ناراحته میگه زودتر بریم..........خان بابا رو کرد به من که آره ؟ آره نرگس تو اینجا ناراحتی کسی حرفی بهت زده بی احترامی کردیم؟.........
اینجا خان باجی به داد من رسید و با اعتراض گفت : چقدر حرف می زنین عباس بچه ی ماست از اون در بره بیرون  از اون در میاد تو حالا بزار بره خونه ی جدیدش ذوق داره خدا بزرگه بچه رفته برای زنش خونه ساخته حالا اینجا بمونه ؟ بیان شام بخوریم دارم از گشنگی میمیرم ....شهربانو زود باش....نرگس اکبررو بده بغل یکی شام بخور که بچه شیر میدی......
قسمت شصت و ششم-بخش سوم



و باز این خان باجی بود که اوضاع رو آروم کرد ولی اوقات همه تلخ بود ....
صبح زود اوس عباس از ذوقش اول از همه بیدار شد و بقیه رو بیدار کرد و با عجله وسایل ما رو برد تو کالسکه ...مرتب به زهرا و رجب دستور می داد و خودشم می دوید من فقط کوکب و اکبر رو آماده کردم بدون اینکه  ناشتایی بخوریم راه افتادیم  موقع خداحافظی رسید اول رفتم پیش خان بابا و گفتم : بزارین دستونو ببوسم شما با محبت و مهربونی که این مدت به ما کردین باعث شدین من یک عمر مدیون شما باشم و الان خدا رو شاهد میگیرم دلم نمی خواد برم ...پام کشیده نمی شه که از پیش شما برم موندن اینجا رو به صد تا خونه نمیدم راستش دلم نمی خواست بیام اینجا ولی شما و خان باجی کاری کردین که احساس کنم شماها پدر و مادر من هستید ...نه برای خونه ی شما و نه برای خورد و خوراک فقط به خاطر اون همه محبت و صفایی که به منو بچه ها دادین ازتون ممنونم ...اگه شما بخواین من هیچوقت شما رو ول نمی کنم برمی گردیم ...همیشه دختر شما میمونم ...
خان بابا با محبت منو بغل کرد و چند بار منو بوسید و بهم گفت : توام برای من خیلی عزیزی دختر جان ...اینکه دلم نمی خواد بری برای همینه یه جوری باشه که مرتب بیان اینجا و چند روز بمونین خوب میشه,گفته باشم نرگس  نری حاجی حاجی مکه....منم پا به سن گذاشتم و دلخوشیم شما ها هستین ....
و خان باجی ...چی بگم؟
خودمو انداختم تو بغلش و گریه ام گرفت سرم روی شونه هاش بود و هق و هق گریه می کردم دلم می خواست خیلی چیزها بهش می گفتم ولی زبونم قاصر شد فقط بوسیدمش ....چندین بار دلم خنک نمی شد و رضا نمی دادم ازش جدا بشم ....
با بقیه هم خدا حافظی کردیم و راه افتادیم ......هر چی فکر می کردیم نمی فهمیدم چرا اینقدر دلم نمی خواد برم اوس عباس با تموم عشق و علاقه اش به من می خواست منو خوشحال کنه و من راضی نبودم و این به من احساس گناه می داد ولی دست خودم نبود یه حس ناشناخته و مبهم منقلبم کرده بود از خودم می پرسیدم ...نرگس تو چته یعنی واقعا اینقدر به خان باجی وابسته ای از چی می ترسی ؟ ول کن بابا داری میری خونه ی خودت ... خانم خودت میشی و آقای خودت دیگه چی می خوای فردا لیلی رو هم میارن و تو رو فراموش می کنن برو سر و سامون بگیر ..با صدای اوس عباس به خودم اومد م که پرسید ؟ عزیز جان چته چرا تو فکری خوشحال نیستی که داریم میریم  خونه ی خودمون ؟ گفتم چرا دستت درد نکنه برای خان بابا و خان باجی ناراحتم به ما عادت کردن خان بابا دلش می خواست کوکب و اکبر پیشش باشن دلم سوخت براشون ....

بالاخره به خونه ی جدید رسیدیم اون طوری هم که اوس عباس گفته بود بیابون نبود و خیلی ها قبل از ما اومده بودن حتی برق کشی هم شده بود ...کالسکه جلوی خونه وایساد ...اوس عباس پرید پایین و دست ما رو هم گرفت و بازم تند تند کار می کرد و از  زهرا و رجب  هم می خواست با عجله اثاث رو ببرن تو........

خودش کوکب رو بغل کرد تا توی جوب نیفته و منم اکبر رو تو بغلم داشتم ...از آقا رمضون تشکر کردیم اون رفت ....
جلوی خونه نهر بزرگی با آب زیاد رَون بود چیزی که من خیلی دوست داشتم  ولی وقتی وارد شدم مثل احمق ها دلم گرفت و بی اختیار اشکم ریخت  ....ای خدا چرا من اینجوری میشم ؟ اوس عباس دستپاچه شد که عزیز جان چی شده ؟ خوشت نیومد ؟..گفتم چرا خیلی زیاد فکر نمی کردم به این خوبی باشه از شوق گریه ام گرفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
ملت بلاگ چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 22:44 http://melatblog.ir/

سرویس وبلاگدهی ملت بلاگ برای ساخت وبلاگ رایگان فارسی برای حمایت از زبان شیرین پارسی در پهنای اینترنت پا به عرصه نهاد و امید بتوان گامی هر چند کوچک برای اثر بخشی زبان پارسی در جهانیان انجام داد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.