من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

۵۴

قسمت پنجاه و چهارم

ناهید گلکار



خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت  و توی  ماشین دم در منتظر وایساد  من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری ......

( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد  یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ساده و تمیزِ.....نه تشریفاتی نه دقدقه ای چقدر اینجا  خوبه بهم آرامش می ده  .....  

بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه می گفت آقا اجازه نمی ده  با خدمه تو یک اتاق باشیم ...

من کلثوم رو بردم و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد ....

می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ..میگن لیلی و مجنونین می دونی چه نعمتی داری که تنها زن یک مردی اونم مرد مهربونی مثل اون ؟ هر زنی این آرزو رو داره ...عشق یک مرد باشه هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه بهم عشق بورزن اگه .....بدونی ؟ ....اگه بدونی  تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد میگیری باید فقط مطیع باشی حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی ....

بعد به خودش اومد و سری تکون داد قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی
دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن از جمله من فکر کنم مهره ی مار داری ، 
چیزایی که خان جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویا هاست مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه  ؟  

گفتم به حرف خان جان گوش نکن می دونی که زیادی لفتش می ده .....گفت : نه بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه اصلا همه تو فامیل میگن... خلاصه بگم نُقل مجلس شدی من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم ......

دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده پرسیدم معصومه جان نهار می مونی ؟ گفت : اگر قول می دی برام دم پختک درست کنی میمونم دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده ...دلم برای دم پختک هم تنگ شده ...چند وقته هوس کردم .
 
با خوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم وبرنج و  باقالی ها رو شستم  و خیس کردم و برگشتم .... دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن .......جعبه ای که آورده بود باز کردم یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود ...اول تشکر کردم . بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی ...من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کار ادامه بدی احساس خوبی ندارم بر عکس ناراحت میشم ..

دست منو گرفت و گفت : خودت بگو من عروسی تو اومدم ؟رفتی خونه ات اومدم؟ بچه دار شدی اومدم ؟ آخه چرا این حرف رو می زنی ما با هم دوستیم بزار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه ...... 

نهار آماده شد یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم ....خانم ازم پرسید سیر ترشی نداری ؟ گفتم چرا خوبشم دارم ولی نمیارم برای اینکه شیرت بو میگیره و بچه دیگه نمی خوره بعدم میگن گوش درد میشه ....خندید و گفت تو چه چیزایی می دونی مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی ...

هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد ...قلبم فرو ریخت نمی خواستم آبروم پیش خانم بره فقط چشمم رو بستم قلبم بشدت می زد ...بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه  تعجب کردم ...خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه خوشحالم شد می گفت : خوب شد بزار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم .....

اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم نهار خوردیم خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی همه از خوبی  تون تعریف می کنن خیلی دلم می خواست اوس عباس عشق نرگس رو ببینم ....اون کسی که
لیا قت اونو داشته رو ببینم ...

اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ....من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره...
قسمت پنجاه و چهارم - بخش دوم

اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خانم از اون پرسید : اجازه میدین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت .....

اوس عباس خیلی محکم گفت البته ....البته منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد ......
در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت خدا رحم کرد طلبکارا داشتن میومدن اینجا خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه ...حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟

 گفتم نمی دونم مگه  چقدر هست گفت چیزی نیست ولی خوب اَمونمو  بریدن
نمی زارن کارمو بکنم هر در زدم نشد وای ..وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم... آبرومو دارن میبرن .....
چیکار می کردم ؟چاره ای نداشتم خوب زندگیم بود ...با خودم می گفتم اگه سر کار نره از اون طرف ضرر می کنه اگه اون ناراحت بشه منو بچه هام هم عذاب می کشیم تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبرو ریزی بشه ....  چاره نداشتم  نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته انصاف نیست(تعریف های  اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود )  رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش بقیه شو بده به من برای کوکب بزارم کنار با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت :دستت درد نکنه با صاب کارم که تصویه کنم همینو می خرم و بهت میدم نگران هیچی نباش .....
داشت لباس می پوشید که دوباره دربا شدت زیاد کوبیده شد  ....هر بار تن من به لرزه می افتاد...خودشم رنگ از  روش می پرید و عصبی میشد ..............
به من گفت از تو اتاق در نیا من خودم درستش می کنم ...چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم .....
اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست من دیگه نفهمیدم چی شد....بیرون در چی گذشت  که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد .....

دیر وقت شد دلم شور می زد نمی دونستم چرا دیر کرده هزار فکر به ذهنم می رسید وقتی هم که شب میشد و اوس عباس نبود خونه ترسناک به نظر می رسید بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم ....خیلی دیر وقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط خودش بود ...
اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی .....شاید باور نکنی اصلا باور کردنی نبود اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ......مثل یخ وا رفتم آخه مگه میشه تو دلم گفتم بابا تو مریضی .........
قسمت پنجاه و چهارم -بخش سوم


به من که رسید گفت :بیا ..بیا کمک کن گفتم حالا خانم میاد اینجا همه چیز تو خونه باشه خجالت نکشی خیالتم راحت باشه ، پول طلبکارا رو دادم  گورشونو گم کردن رفتن دیگه تموم شد طوری حرف می زد که انگار خودش این کارو کرده و فاتحانه به من فخر می فروخت و به قول خان باجی مردانگی شو به رخ من می کشید تو دلم گفتم ....نه بابا مردونگی اینو هیچکس نمی تونه ازش بگیره ... ..

 نزدیک عید بود و اون به همین هوا برای بچه ها لباس خرید و برای خودش و من و سورت و سات عید رو پیش پیش تهیه کرد  و منم با اینکه خون خونم و می خورد حرفی نزدم و بی خیال موضوع شدم سعی کردم این مسئله باعث کدروت بینمون نشه. 

از اون به بعد غروب که  اوس عباس میومد خونه  ماشین دم در بود من سریع  با ماشین میرفتم و صبار رو شیر می دادم و برمی گشتم و هر چند وقت یک بار هم خانم میومد و هر بار تا عصر می موند و با هم حرف می زدیم و  خوش بودیم ....

سه ماهی که گذشت صبار حسابی چاق شد و سرحال اومد  هم اینکه به غذا افتاده بود...
خانم دو باره آبستن شد و صبار رو از شیر گرفت پس منم دیگه نرفتم و خانم هم نیومد و این تنها خانم نبود که آبستن بود رقیه, دختر بانو خانم, دختر آقاجان ,  ربابه همه با هم شکمهاشون اومد بالا ....خوب اون روزا زن از خودش اختیاری نداشت و کارش بچه زاییدن بود ولی من دیگه قصد بچه دارشدن رو نداشتم .....

عزیز جان نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و کمی سرش رو پایین انداخت باز در افکار خودش غرق شد ...کمی صبر کردم ولی او همچنان سکوت کرده بود و سرشو
بالا نمی آورد بالاخره پرسیدم عزیز جان چیزی یادتون اومده ؟ آه بلندی کشید و گفت : نه دارم فکر می کنم ببینم کجا ی کارم اشتباه بود و من چاره ی دیگه ای داشتم یا نه .....
خوب بگو  کجا بودم ؟ و خودش ادامه داد آهان یادم اومد ...

آره رفت و آمد خانم به خونه ی ما باعث شده بود همه فکر کنن تو خونه ی ما چه خبره و  همین موضوع باعث شد پای فامیل و دوست و آشنا به خونه ی ما باز بشه.... مهمونی بود که میومد و می رفت .....
اوس عباس که درد خریدن گرفته بود هی می خرید و می خرید ..... گوشت و مرغ ...میوه و آجیل و هر چیز خوشمزه ای که فکر کنی بار می کرد و میاورد ... تو خونه ی ما وفور نعمت بود  .

اگر چند روزی مهمون نداشتیم می رفت دعوت می کرد یا به زور اونا رو میاورد  ...خودش کباب درست می کرد و همه رو دورش جمع می کرد و اون وسط مزه می ریخت و لودگی می کرد .... همه از خنده رود بر می شدن و هی به به و چَه چَه می گفتن و اونم کیف می کرد و به خودش از همه بیشتر خوش می گذشت....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.