من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

57


قسمت پنجاه و هفتم

ناهید گلکار


بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ....حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی ...درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید چی میگی ننه  ...
خان باجی داد زد گفتم برگرد همون جایی که منو آوردی ......
ترسیدم فکر کردم اون از دست من ناراحت شده در حالیکه که نگرانی از سر و صورتم می ریخت گفتم : به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم خودتون گفتین بگم ...خان باجی نمی خوام از دست من ناراحت بشین .......
خان باجی خندید و گفت وا مادر چرا به خودت شک می کنی باید برگردیم کار دارم ....
درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساک شو گذاشت پیش منو رفت در زد ....باز همون پسره در رو  باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو  ....باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم خودش به درشکه چی گفت ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ....با اعتراض گفتم خان باجی ..من باید پول تهیه کنم امروز دیگه میان اثاث مو می برن بریم بازار پول تهیه کنیم ....

خان باجی گفت : اگه اومدی پیش من به حرف من گوش کن ..تو فکر می کنی اوس عباس الان خونه اس ؟ گفتم نمی دونم ولی نباید ما رو با هم ببینه ....
خنده ی بلندی کرد و زد روی پام و گفت توام بخند به دنیا بخند مادر....دنیا بد جنسِ اگه گریه کنی هی می زنه تو سرت که بازم گریه کنی اگه بخندی و مسخره اش کنی میگه این خُله دست از سرت ور می داره و می زاره بخندی ...بیا یه نقشه بکشیم و عباس رو دست بندازیم 
واقعا نمی تونستم مثل خان باجی فکر کنم ولی گفتم چشم چیکار کنم ....اون یه جوری که مثل اینکه داریم بازی می کنیم به بچه ها گفت سر تونو بیارین اینجا می خوایم یه بازی بکنیم قول بدین هر چی میگم گوش کنین  .....همه سرمونو به علامت قبول تکون دادیم بعد گفت : خوب اگه عباس خونه باشه منو نباید با شما ها ببینه من نزدیک خونه یه درشکه ی دیگه می گیرم میرم خونه در می زنم اگه باز کرد میرم تو بعد شماها بیان و بگین که از ترس طلب کار رفته بودی بیرون و ماجرای دیشب رو جلوی من تعریف کن اگه نبود که شماهام بیان انگار نه انگار که تو رفتی بیرون میگم من دیشب اومدم و همه چیز رو دیدم .......و بعد رو به بچه ها گفت : شنیدین چی گفتم ؟ تکرار کنین تا یادتون نره باید حرفمون مثل هم باشه ...

با این قرار نزدیک خونه ، خان باجی یه درشکه دید و به کمک درشکه چی اونو گرفت و رفت سوار اون شد و جلو تر از ما رفت طرف خونه به من نگفت
می خواد چیکار کنه ولی انقدر قبولش داشتم که خودمو تسلیم اون کردم و هر چی گفت گوش دادم ....

خان باجی رسیده بود در خونه و اوس عباس رو مثل دیوونه ها توی کوچه دیده بود میرفته تو و میومده بیرون و تو سر وکله ی خودش می زده... ازش می پرسه اینجا چیکار می کنی نرگس کو ؟ اوس عباس میگه هیچی نگو خان باجی بیچاره شدم نرگس بچه ها رو ور داشته رفته ..خان باجی به دادم برس نرگسم رفت حالا چیکار کنم بیا با هم بریم برش گردونیم حتما رفته خونه ی آقاجان جای دیگه ای نداره بره .....خان باجی میگه اون نرگسی که من می شناسم این کارو نمی کنه بیا تو بگو چیکارش کردی ولی اوس عباس نمی زاره درشکه بره و می خواد با همون درشکه بره دنبال من از اون اصرار و از خان باجی انکار ( بعدا خان باجی می خندید و می گفت همون طور که عباس اصرار می کرد بلند از دهنم پرید  دِ بیا دیگه نرگس  خدا رو شکر که اون اونقدر پریشون بود که نفهمید چی میگم ) 
وقتی سر و کله ی درشکه از سر کوچه پیدا شد آروم گرفت و تا ما رسیدیم چشمش افتاد به من داد زد کجا بودی ؟ نمی گی بی خبر نباید بری بیرون قبضه روح شدم کجا بودی ؟
من هیچی نگفتم ....اون کمک کرد و پول درشکه چی رو داد و ازش پرسید مگه کجا رفتی که این همه شده درشکه چی تا اومد دهنشو باز کنه خان باجی داد زد اوس عباس بدو بدو قلبم ، دلا شده بود و دستشو گرفته بود به دیوار من باور کردم دویدم  گفتم خان باجی چی شده ؟ آهسته چشمک زد و گفت فکر اینجا شو نکرده بودیم آخ آخ بدو عباس بدو .....
عباس هولکی پولو داد و اومد دست خان باجی رو گرفت و رفتیم تو .....همین طور که زیر بغل خان باجی رو گرفته بود با خشم از من می پرسید کجا بودی ؟ گفتم بزار خان باجی خوب بشه میگم جایی نبودم ...
خان باجی رو نشوندیم روی پشتی و من کوزه رو آوردم یک لیوان آب براش ریختم و تا ته یک سره خورد و گفت سلام بر حسین دستت درد نکنه.... وای چرا قلبم درد گرفت ؟ !!!!!
قسمت پنجاه و هفتم -بخش دوم

اوس عباس گفت خوب معلومه آدم میاد خونه ی پسرش می بینه عروسش بی خبر رفته ....خان باجی که نمی تونست در هیچ شرایطی جلوی خنده شو بگیره با صدای بلند خندید و گفت : می ببینی اصلا خودشو نجس نمی دونه ... شایدم برای این بود که دیدم پسرم بی خودی داره داد و قال راه میندازه من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمه ...از دست تو ناراحت شدم بچه ....

رجب دید که خان باجی می خنده ...اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست ...خان باجی گفت خوب بچه ی منه توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه ...
اوس عباس پرسید بالاخره نگفتی کجا بودی ؟ منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم وقتی دیدم صبح نیومدی ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن ....بد کاری کردم هی تو خیابون ها راه رفتیم  خسته شدیم سوار درشکه شدیم اونم خیلی دور زد همین سر خیابون بودیم 
خان باجی زد رو دستش که خاک عالم تو سر دشمنم  آره عباس ؟ این طوریه زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منه  خوشبخت بکنم   ای اقبال بلند ...بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟ 
اوس عباس که غافلگیر شده بود ...گفت تقصیر من نیست خان باجی صاب کارم پول نداده .....خان باجی گفت : غلط کرده ...پاشو ...پاشو بریم پیشش کی بود ؟ اسمش چی بود از حلقش می کشم بیرون شهر هرت که نیست ...

اوس عباس گفت نه بزار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم سر فرصت ازش میگیرم بی چاره گرفتارِ ....

خان باجی داد زد تو گرفتار نیستی؟ به تو چه که گرفتارِ؟ راستشو بگو عباس راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیِ اون شرف خان که من میشناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست حالا بگو کدوم درسته ؟..

اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ....

خان باجی وسط حرفش دوید و گفت:بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی؟ بزار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم .....حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم؟ ...دیگه الان اون مهم نیست ...مهم اینه که حالا برای تو پول نمیشه فکر کن امروز باید چیکار کنی ؟......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.