من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

64


قسمت شصت و چهارم
ناهید گلکار

 تا خدا چی بخواد و قسمت چی بشه ......طلعت خانم با غیض رفت و وسایلشو برداشت در حالیکه با ملوک زیر زیرکی جر و بحث می کرد بدون خداحافظی رفت بیرون.

خان بابا و ملوک و حیدر و ماشالله راه افتادن برای خواستگاری منم به خاطر این که اوس عباس نیومده بود نرفتم البته حاضر شدم ولی دیگه دیرشون شده بود و منم بدون اوس عباس موندم تو خونه ...

کوکب روی پام بود و رجب از خستگی خوابش برده بود  و زهرا داشت گلدوزی می کرد از اتاقم بیرون نرفتم تا اینکه کوکب آب خواست یه کوزه دم پنجره  بود ولی آب نداشت برداشتم و رفتم به طرف تلمبه که از آب انبار آب بکشم ...آهسته و پا ورچین از کنار اتاق فتح الله رد شدم و رفتم بیرون از روی کنجکاوی نگاهی به اتاق اون از پنجره انداختم نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود ...

صدای تلمبه بلند بود و او حتما شنید چون وقتی برگشتم و از در اتاقش رد شدم صدام زد زن داداش ؟ بدون اینکه رومُ برگردونم گفتم بله ...از اتاق اومد بیرون و گفت مرسی, ممنون  .....برگشتم و پرسیدم برای چی ؟ گفت برای اینکه چیزی نگفتی و آشوب به پا نکردی ....

گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ......گفت : من این جوریم با شما فرق دارم اگه یه روز وقت شد بهتون میگم ولی بازم ممنون ،  چون اگر خان بابا بفهمه دمار از روزگارم در میاره ...

گفتم داداش جان آخه به من مربوط نیست ... ولی ...راستش دلم می خواد بدونم چه جوری این کارو می کنی ؟

گفت همیشه نمی تونم یه وقت ها یه قدرتی پیدا می کنم که خودمم نمی دونم چیه .... من حتی به خان باجی هم نمی گم و شما اوّلین و آخرین کسی هستی که باهاش در میون می زارم الان خودمم نمی دونم چطوری می تونم این کارو بکنم ولی یه چیزایی هست که شاید بهتر متوجه بشی ....داشت حرفمون به یه جایی می رسید که اوس عباس در و باز کرد و اومد تو ...فتح الله  ترسید و دستپاچه شد و گفت : سلام داداش و با سرعت رفت تو اتاقش اوس عباس نگاهی به من کردو گفت : چش بود ؟ چیزی شده چیکار می کرد که ترسید .. گفتم وا چه حرفا می زنی از چی ترسیده بود اون داشت می رفت تو اتاقش که تو اومدی ...با تردید گفت : اینجا چیکار می کرد ؟

گفتم از من تشکر می کرد ...پرسید واسه ی چی ....راه افتادم برم تو اتاقم و گفتم : اوووووو از راه نرسیده چقدر سین جیم  می کنی ماشالله خسته نیستی ؟ بیا دست و صورتتُ بشور تا شام بخوریم بچه ها هم گشنن حتما آقا فتح الله هم شام می خواد برو دیگه چرا وایستادی ؟

کوزه رو گذاشتم تو اتاق و به زهرا گفتم بهش آب بده خودمم رفتم تا به شهربانو بگم شامو بیاره .. اوس عباس خیلی آهسته و با شک راه میرفت و زیر چشمی به من نیگا می کرد بلکه از توش چیزی در بیاره ولی من خونسرد بودم ...در حالیکه توی ذهنم غوغایی به پا شده بود و دلم می خواست بدونم چطور ممکنه یه آدم بتونه این کارو بکنه ......

شهر بانو سفره رو پهن کرد و من هر کاری کردم رجب بیدار نشد مثل اینکه خیلی خسته بود ...بعد فتح الله رو  صدا کردم خیلی طبیعی اومد و پیش داداشش نشست ... و گفت خوب داداش چه خبر ؟ و شروع کرد به لقمه گرفتن و با اشتها خورد ....
همون طور که دهنش پر بود  پرسید  خونه در چه وضعیه کمک نمی خوای ؟

 اوس عباس که یه کم بهتر شده بود گفت : دارم به یه جایی میرسونم که بچه ها رو ببرم ...فتح الله گفت چه عجله ای داری ما تازه به شما عادت کردیم ... 
اوس عباس یه نگاه معنی داری بهش کرد و گفت : چیه امشب بلبل زبون شدی ؟ تو که به زور حرف می زدی حالا دلت تنگ میشه و نمی خوای ما از اینجا بریم ....فتح الله یه کم جا به جا شدو گفت : نه بیشتر منظورم به رجبه خیلی بهش عادت کردم خیلی بچه ی زحمت کشیه از صبح هر کاری بهش میگیم می کنه خیلی هم مظلومه من که دوستش دارم ....

اوس عباس یه دفعه پرید به من که مگه بهت نگفتم نزار خان بابا بهش زور بگه بچه اونقدر خسته اس که شام نخورده خوابیده خوب چرا گوش نمی کنی از فردا حق نداری بفرستیش سر کار....

خان بابا که رحم نداره یه بلایی سرش میاره....بعد با تندی به فتح الله گفت : تو مثلا عموشی خیلی ام دوستش داری پس چرا مواظبش نیستی ؟

فتح الله گفت ...نه والله کسی بهش زور نمی گه تازه خان بابا همش بهش میگه کار نکن فقط نیگا کن یاد بگیری ....اوس عباس نمی دونم چرا عصبانی بود داد زد نمی خوام اصلا نمی خوام کار یاد بگیره خودم بلدم کار یادش بدم .....

اوقات همه تلخ شد و فتح الله خیلی زود رفت خوابید اوس عباس هم رفت که بخوابه ولی هنوز خان باجی برنگشته بود ...

شهربانو که مراقب اصغر بود اونو آورد و گفت : نرگس خانم نمی مونه بدمش به شما ...اصغرو گرفتم و بردم تو اتاق خودمون و سعی کردم بخوانونمش ولی اون بی قراری می کرد و مادرشو می خواست ....
قسمت شصت و  چهارم -بخش دوم


صدای کالسکه رو نشنیدم ولی با صدای خان باجی از اومدنشون با خبر شدم اصغر و بغل کردم و رفتم تا چشم خان باجی به من افتاد به ملوک گفت بدو بچه تو
بگیر حتما نرگس هلاک کرده ...نرگس مادر بیا که  یه جاری دیگه واست آوردم.....فهمیدی چیکار کردم ؟ همین امشب کارو تموم کردیم و قرار گذاشتیم جات خالی مادر یه دختر مثل پنجه ی آفتاب بعض تو نباشه خانم فهمیده........
منو که می شناسی نخواستم لفتش بدم زود گرفتمشو اومدم.............

و باز قاه قاه خندید ...خان بابا شاکی بود و گفت : زن گرفتن که خم رنگرزی نیست صبر می کردی زن, هر چی بهش اشاره کردم فایده نداشت قرار عقد گذاشته باور می کنی نرگس من باید تو رو می بردم, یه ذره عقل تو کله اش نیست  همیشه همین طوره یکه تازی می کنه و هر کاری خودش می خواد انجام میده ...
عکس العمل خان باجی تماشایی بود نگاهی به خان بابا کرد و خندید و گفت : من غلط بکنم بدون رضایت شما کاری بکنم یک کلام شما بگو نمی خوای منم همه چیز رو بهم می زنم من دنیا رو به خاطر شما بهم میریزم چه برسه به یه عروس زپرتی ...من فکر کردم شما هم همینو می خواین روتون نمیشه بگین رفت و آمدم که برای شما سخته گفتم به خاطر شما کارو یک سره کنم ...

با این حرف عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد ...و من فهمیدم که تا دو ماه  دیگه عروس جدید میاد و من باید برم نمی دونستم رو حرف اوس عباس حساب کنم که می گفت تا ده پونزده روز دیگه کار خونه تمومه....

پس دلشوره گرفته بودم چون جز این دو تا اتاق که به من داده بودن اتاق دیگه ای نداشتن ...وقتی رفتم تو اتاق که بخوابم اوس عباس هنوز بیدار بود و با من قهر ......پشتشو کرده بود و با من حرف نمی زد به روی خودم نیاوردم و خوابیدم ...

صبح قبل از اینکه من بیدار بشم اون رجب رو بیدار کرده بود و با خودش برده بود نمی دونم چه جوری این کارو کرد که من اصلا نفهمیدم ...خیلی  دل ناگرون شدم  که بچه ام شام نخورده بود  و حالا بدون ناشتایی رفته بود ...اصلا دلم نمی خواست اون بچه ی کوچک از الان کار کنه اگرم به خان بابا حرفی نمی زدم برای این بود که اولاً رو در واسی کردم دوماً نزدیک به خودم بود و مراقبش بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم ......

نزدیک ظهر درد شدیدی توی دلم احساس کردم چون هنوز زود بود ازش گذشتم ولی درد ها پی در پی به سراغم اومد و مجبور شدم به خان باجی بگم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.