من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

52


قسمت پنجاه و دوم

ناهید گلکار


دردم شدید شد زهرا و رجب ترسیده بودن اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچه مو به دنیا میارم.....

دیدم کسی نیست صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمیشنید به زهرا گفتم بدو به من کمک کن ....و به کمک اون  برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا  گرم بشه  و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم گذاشتم یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ........
 همه ی اینارو بارها دیده بودم فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم ...... گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم تا درد منو ول می کرد زود به کارم می رسیدم  با زحمت یک مُشما ( پلاستیک) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم حالا لباسهای بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابشُ آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد .

ظهر دردم بیشتر شد  و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ....واقعا ترسیده بودم زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ......

طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد به زهرا گفتم دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین.....

وقتی از رفتن بچه ها خاطر جمع شدم رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالیکه یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ....

دیگه بی قرار شدم ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد باید چیکار کنم همه وجودم رو گرفته بود ...... ..هوا داشت تاریک می شد اوس عباس نیومد ..
صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید ما بیایم رجب داره گریه می کنه ؟
به سختی فریاد زدم همون جا بمونین  و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد.....

.مونده بودم.....و بدنم می لرزید و از ترس  گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو  گشتم  پیداش کردم فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم می ترسیدم خون ریزی کنه نکنه بچه ام طورش بشه در مونده اشک می ریختم ، با خودم گفتم نرگس اگه نبری نمی تونه نفس بکشه زود باش نترس تو نرگسی باید بتونی پایین بند ناف رو محکم  گرفتم و با نخ بستم در حالیکه داشتم از حال می رفتم بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشندم ولی نتونستم قنداقش کنم روشو پوشوندم و از حال رفتم ....

وقتی چشم باز کردم یه قابله و آبجیم پیشم بودن ....گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود قابله می گفت جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمیرسیدم مرده بودی خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خون ریزی زیاد بوده ....
کمی بعد دختر خوشگل نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم وقتی در آغوشش گرفتم همه ی خستگیم در رفت ...

 رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود ....بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت .......وهمین طور که قاشق کاچی رو دهن من می زاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی ....داشتی از دست می رفتی  بمیرم کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی یکی رو می زاشتم پیشت خاک برسرم ....

اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم ....دخترمُ بدین ببینم عشقم , امیدم , بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم اسمشو بزارم کوکب ؟

گفتم چرا نه هر چی تو دوست داری منم دوست دارم .......گفت : پس اسم دخترم کوکبِ ....کوکب آره خیلی دوست دارم خودشم شکل گل کوکبِ ....

رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبر دار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی  چون عروسی حیدر بود مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم  نرفتیم .

همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست .
قسمت پنجاه و دوم-بخش دوم

شب اومد ....خوشحال و خندون دیدم دستش پُرِ رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می زاره تو حیاط ...

سلام کردم و همه چیز هایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه اول رجب رو بغل کرد و گفت امشب برای کشتی آماده ای و جلوش گارد گرفت و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم.

 اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و
تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت...

می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد...

با اینکه دلم هزار راه میرفت صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟

اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ....وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم اوس عباس تو  این سرما چطوری کار می کنی سردت نیست ؟

گفت : چرا خوب ولی کار ما الان تو ساختمونه نمیشه تعطیل کنم قول دادم تا عید تموم بشه دیگه چیزی نمونده ...

گفتم بدهکاری نداری ؟ گفت :چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟

 گفتم دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن حتما امروز هم میان ....

عصبانی شد و گفت غلط کردن من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در ....همه سر کارن و هر روز منو می بینن اونام از صاب کار طلب دارن. کی بود؟ اسمشو نگفت ؟! ....

گفتم : نه والله می گفت با زن حرف نمی زنه تو رو می خواست .....پرسید اسم منو گفت ؟ فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه اسمتو نگفت .

 با خاطر جمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن دیگه تو روز در زدن درو واز  نکن تا من بیام ....

و لباس پوشید و رفت ....ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد وقتی در باز نکردم داشتن پاشنه ی در و از جا می کندن ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.