من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

58


قسمت پنجاه و هشتم

ناهید گلکار


اوس عباس در مونده شده بود من سرمو به درست کردن نهار و چایی گرم کرده بودم ، برای خان باجی هندوانه که خیلی دوست داشت آوردم ...زود کشید جلوش و دو تا قاچ برداشت و شروع کرد به خوردن و هی از اوس عباس می پرسید حالا چیکار کنیم؟

 عباس جان می خوای چیکار کنی ؟ وبعد رو کرد به منو گفت : نرگس تو پول نداری ؟

گفتم نه به خدا پولم کجا بود؟ پرسید طلایی سکه ای چیزی نداری ؟ اوس عباس به اعتراض گفت : وا خان باجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ یه کم طلا داره ولی من نمی زارم بفروشه ....گفتم یه کم دارم ولی صبح قیمت کردم گفتن همش دو تومون نمیشه برای همین ندادم ...گفتم اینم که بس نمی کنه پس ولش کن ....

رنگ از روی اوس عباس پرید...کاملا معلوم بود که روش حساب کرده بود و حالا امیدش ناامید شده بود ....با این حرفا که بین منو و خان باجی رد و بدل شده بود دیگه اوس عباس نگران و پریشون شد ....

بی  چاره  هندونه که دستش بود گذاشت زمین و اونی که تو دهنش بود به زحمت قورت داد و رفت تو فکر ....بی اختیار گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ 

خان باجی با صدای بلند خندید و گفت ما تو باغ خاک های مختلفی داریم بیا خودت انتخاب کن ....و خودش قاه قاه خندید ...

تا اون موقع اوس عباس رو اون طور ناراحت ندیده بودم ....بلند شدم تا حال و هوای خونه رو عوض کنم  سفره نهار رو پهن کردم ..همه با اشتها خوردیم جز اوس عباس می فهمیدم که واقعا از گلوش پایین نمیره ....و چند دقیقه یک بار
می گفت خان باجی چیکار کنم ... ؟؟

خان باجی هر بار یه پیشنهاد بهش می داد گاهی شوخی و گاهی جدی  یک بار می گفت خوب برو پیش بابات شاید بهت داد ...یک بار می گفت : حالا که کار بنایی جواب نداد برو دزدی مادر .......
اوس عباس با اینکه نهار نخورده بود نشست پهلوی سماور و چهار ,پنج تا چایی خورد و یه سیگار در آورد و کشید ...خان باجی رو به من گفت : مگه سیگار می کشه ؟ گفتم نه والله من که تا حالا ندیده بودم...... 

دیگه طرفای عصر من دلم سوخت خودمم نگران بودم نمی دونستم نقشه ی خان باجی چیه ؟  ولی هم من و هم بچه ها احساس امنیت می کردیم ...بچه ها از این که با خان باجی یک راز داشتن و فکر می کردن هنوز تو بازی هستن خوشحال بودن ولی من دلم داشت برای اوس عباس آتیش می گرفت ...اگر به خودم بود همون صبح همه ی طلا هامو می فروختم و راحتش می کردم ولی می دونستم که این علاج کار نیست و خان باجی بهتر می دونه  چیکار  باید بکنه  ......

غروب سر و کله ی طلب کارا پیدا شد صدای در که اومد همه می دونستیم کیه رنگ از صورت اوس عباس پریده بود و متوسل به خان باجی شد و گفت : الهی قربونت برم برو باهاشون حرف بزن مهلت بدن تو می تونی ...خان باجی که وانمود می کرد نگرانِ ولی کاملاً معلوم بود که نیست ....گفت : اگه من برم مهلت  چند روزه می خوای ؟من که حرف  بزنم نباید دو تا بشه بالاخره گیسم سفیده باید حرفم حرف باشه ( در محکمتر کوبیده می شد ) اوس عباس به خودش می پیچید و با التماس از خان باجی می خواست یه کاری بکنه ....

 خان باجی با همون خونسردی گفت حالا برو در وا کن درو نشکنن یه کاریش می کنیم ...... و اون  ناچار و بی چاره رفت در باز کرد خان باجی هم دنبالش رفت ...منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم ...

در که باز شد یکی گفت:  به به اوس عباس چه عجب تو خونه تشریف دارین کیمیا شدی هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم اینه رسم مردونگی ....والله ما کار نکردیم واسه ی تو؟ باهات راه نیومدیم؟ پولارو گرفتی  و فکر کردی پیدات نمی کنیم زدی به چاک .....
خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به... به شما که اینقدر شیرین زبونین ... بیایین جلو ببینم کدومتون مردین کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفتِ مردونگی تو اینِ که در غیاب مرد خونه ، تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدو و داد بزنه کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ....

یکشون گفت : حالا ننه تو آوردی که مقلته کنی اوس عباس دست مریضا ...یکی دیگه گفت ننه چیکار می کردیم پولمونو نمی ده ....
قسمت پنجاه و هشتم - بخش دوم

خان باجی صداشو بلند تر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین خجالت نمی کشین بیاین تو ..بیاین تو ببینم همه بیاین تو  یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟

همه اومدن تو اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت ...بعد خان باجی خودش در و محکم بست و گفت: گفتم امنیه بیاد ببینم شما ها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟
 باز یکی شون گفت: والله رو دارین ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم یکساله داریم دنبالش می گردیم حالا هر وقت میایم خونه نیست تو بگو ننه چیکار می کردیم خوب مردونگی باید مال ما باشه پسرت نباید یه ذره فقط یه ذره انصاف داشته باشه؟ ننه
به مولا قسم یکساله داریم دنبالش می گردیم بیشتر از این ؟ 
خان باجی گفت چرا پیش شرف خان نرفتین ؟
مرده با اعتراض گفت :  ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم بریم پیش شرف خان چی بگیم تازه رفتیم ولی فکر می کنی  شرف خان  چی گفت ؟ نه بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ،  خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم شازده نباشه ...اوهو ....چرا زور میگی ننه ...حالا بدهکارم شدیم  بابا ای والله  ....

خان باجی گفت خیلی خوب بیان ببینم چقدر طلب کارین ....اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت چی میگی خان باجی باید حساب پس بدن چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟ خان باجی به اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد .....اوس عباس حساب شونو بیار ببینم چقدر ؟

اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حساب کتاب ؟ 

اوس عباس که کمی جرات پیدا کرده بود گفت زر زیادی نزن بگو روی هم چقدر می خواین ؟
 مرده جوابشو نداد بوی پول به دماغش خورده بود و کوتاه اومد و گفت : نزدیک هشت تومن اوس عباس گفت پس اون پولی که بهتون دادم چیه؟! اون دفعه نیومدی یک تومن گرفتی ؟ مرده گفت ؟ خداتو شکر یکسال پیش بود اونم حساب می کنی ؟ خان باجی داد زد حوصله ی جر و بحث ندارم شش تومن اوس عباس داده به من که اگه خونه نبود و شما اومدین بهتون بدم رضا میشین که بیارم بدم قال قضیه کنده بشه وگرنه با هم میریم امنیه و تکلیف این موضوع رو روشن می کنیم ......

طلب کارا بهم نگاه کردن و به همون حال موافقت خودشونو اعلام کردن وبه خان باجی گفتن بده بریم ننه بازم تو ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.