من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

60


قسمت شصتم
ناهید گلکار

دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم می رفتم تو فکر  و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست غصه می خوردم ...در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم .......خانم و رقیه هر دو  بعد از کوکب یه دختر به دنیا آورده بودن  خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود  و رقیه فاطمه ..... و حالا باز هر دو  با من آبستن بودند  ...

یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ....با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعی شو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت .....و  صاحب خونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم آشفته و سر گردون مونده بودم می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم ...ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد ...گاهی که بهش نیگا می کردم  راستش دلم می خواست بگیرم   تیکه تیکه اش  کنم از دستش خیلی عصبانی بودم  دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی؟ چرا منو بی خونه مون کردی؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یکماه درست نمیشه تو که معماری چطور نمی دونستی ؟ ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم بر نمی اومد.... اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید ...ولی بازم به جایی نمیرسید ....

پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روز ی با صاحب خونه اونجا موندیم...... بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما  ...... شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم ..عصبانی شد و می خواست بره با هاشون دعوا کنه  دویدم و جلوی در وایسادم گفتم بی خود دعوا راه ننداز مگه تقصیر اوناس خوب خونه رو خریدن می خوان بیان بشینن ...ما باید زود تر خودمون می رفتیم آخه تو  چرا به حرف من گوش نمیدی؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟ مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه ...از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم ...

من خونه ی خان باجی نمیرم کی گفته؟ تو باید بگی من چیکار کنم؟ میرم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمیشم ....من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا فکر کن تو خودت می دونی که اون بچه هارو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس باعث عذابش میشیم نه من این کارو نمی کنم .....دوست ندارم سر بار کسی باشم ......دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه .....هق و هق به گریه افتادم

دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم..هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم ..........

تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحب خونه بدونه داریم میریم اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم .....تا بالاخره یک روز  صاحب خونه اثاث شو آورد و من تا  چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و منو بچه هام توی یک اتاق موندیم  ....

نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد اصلا با هم حرف نمی زدیم ..... من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد ...اوس عباس  به زهرا متوسل شد  ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ....
قسمت شصتم-بخش دوم



یک هفته منو بچه هام توی اون اتاق موندیم یک هفته ی سیاه و برای همه ی  ما و غیر قابل تحمل با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد در حالیکه  خودم خون می خوردم و تمام غیضم  رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم .....

 که یک روز بعد از نهار در خونه رو زدن دیگه ما درو باز نمی کردیم حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ؟ خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن ... ولی اون بار صدای رجب که داد زد آخ جون خان باجی ..  منو به خودم آورد ....

بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش احساس بی پناهی و در مونده گی منو وا دار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم ...بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم عباس الان گاری میاره اثاث رو می بره خونه ی جدید بزودی هم تموم میشه توام میری سر خونه و زندگیت  ...عزا داری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم تو بی خونه نیستی عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست زود
باش راه بیفت به خند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی داری جای بهتری میری.....  برای چیزی که از دست رفته شیون کردن فقط یک خود آزاریه...فایده دیگه ای هم نداره جانم ... جمع کن ببینم ...

گفتم خان باجی خونه ی شما نمیام خان بابا مجبور نیست زهرا و رجب رو ......

خان باجی حرفم رو قطع کرد و گفت نگو دیگه نگو خان بابا منتظر همه ی شماس زود باش رو حرف من حرف نزن شیخ می بخشه شیخ علی خان نمی بخشه زود باش من می گم بیا بریم بگو چشم تموم شد بحث نکن با من ......

نحوه ی بر خورد این زن بی نظیر بود او حتی یک بار از اوس عباس بد نمی گفت یا مثلا بگه این چه وضعیه یا اون اشتباه کرده یا چرا شما ها رو به این روز انداخته ....هیچ کدوم  راه چاره پیدا می کرد و انجام می داد بدون اینکه  کسی رو سر زنش کنه یا  مقصر بدونه .....

خیلی زود اثاثم رو توی دو تا گاری و یک کالسکه گذاشتیم  و اوس عباس اونا برد که توی خونه ی نیمه کاره ی جلالیه بزاره و من و بچه ها بدون اینکه یک کلمه با اوس عباس حرف بزنم  با کالسکه ی خان باجی بطرف خونه ی او راه افتادیم .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.