من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

53


قسمت پنجاه و سوم
ناهید گلکار

طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم  ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ ...

این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته ....

با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن بگو با کی کار داری ؟
گفت : خودتونو می زنین به اون راه با اوس عباس ....یکساله مارو گذاشته سر کار خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم برو بگو بیاد....

پرسیدم بابت چی طلب دارید گفت : اونش به زن مربوط نمیشه بگو خودش بیاد .....گفتم حالا که به من نمی گین الان خونه نیست رفت سر کار خونه رو که پیدا کردین حالا که خیلی زرنگین برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین یا آخر شب بیان که خودش باشه بعدم درو کوبیدم بهم و با عصبانیت بر گشتم .....

شب تا به اوس عباس گفتم انکار کرد و گفت : غلط کردن همچین چیزی نیست مگه شهر هرته ؟پدرشونو در میارم صبرکن بیان .....(بعد پرید به من که ) کی بتو گفت بری درو وا کنی مگه نگفتم نرو معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در اگه یه هو اومدن تو چیکار می خوای بکنی بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن .......

صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد ...از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن من به اوس عباس نگفتم که اونا قرارِ شب بیان .....
اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ....و رفت من بازم طاقت نیاوردم لای در و باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره ...
 
صدای داد و فریاد و دعوا میومد من و بچه ها ترسیده بودیم لباس پوشیدم از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و در و بست ...با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری با هم رفتیم تو ....رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه حسابشو رسیدم رفت گفتم بیاد سر کارم حسابشو بدم بره .......که دوباره صدای در اومد رنگ از روش پرید اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه با عجله رفت دم در....دیگه حال روز منم که معلوم بود...یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد ...

اوس عباس گفت نرگس جان از طرف خانم پیغام داره می خواد به خودت بگه ....
گفتم سلام خانم بفرمایید تو ....چیزی شده خانم حالش خوبه ؟ گفت بله یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم .......اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست .
گفتم بشین بگو گفت نه دیر وقته باید برم خانم سلام رسوند و گفت : نمی خوام کسی از این حرفا با خبر بشه پیش خودتون بمونه ....راستش شیر خانم کمه بچه سیر نمی شه دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره میگه فقط شما اگه قبول کنین ....

پرسیدم آخه من چه جوری ؟ من اینجا ...که نمی تونم ......گفت : روزی یک بار شیر بدین هر روز ماشین میاد دنبالتون میبره و برمی گردونه ....

یه فکری کردم خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود حتما خیلی تحت فشار بوده این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم .... گفتم فردا ساعت نه بیا ببینم بعد چی میشه ...

وقتی اون زن رفت اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد نمی تونستم ازش پنهون کنم نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ......
اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما خودت یه بچه ی کوچیک داری ..برای چی بچه ی اونِ عزیزِ مال ما نه؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن نه نمی شه... گفتم خودم می دونم بزار ببینم چی میشه حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته بعد یه فکری می کنیم ....اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم .....


درست ساعت نه صبح ماشین اومد دنبالم من از وقتی اوس عباس رفته بود همه ی کارامو کردم و  نهار هم حاضر کردم....بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا بروی خودتون نیارین و درو باز نکنین تا موقعی که اونا در می زنن دستا تونو بزارین رو گوشتون و بر ندارین ......یه سکه یک اشرفی  ممد میرزا به زهرا داده بود اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی بر داشتم دلم نمی خواست دست خالی برم ..
قسمن پنجاه و سوم-بخش دوم

با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم  کوکب رو توی پتو پیچیدم و  راه افتادم در حالیکه دلم مثل  سیر و سرکه می جوشید ...

راننده منتظرم بود در رو  برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم جای گرم و نرمی بود ماشین روی برفها سر می خورد  و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود  فکرکردم ماشین همیشه همین  طور راه میره حالا که یادم میفته خندم میگیره
...

خانم از من استقبال کرد این بار سر سرای خونه پر  از خانمهای شیک و سر حال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذر خواهی از اونا منو برد به اتاقش ...هوش از سرم پرید ...چه اتاق خوابی اون روی تخت می خوابید و چه تختی یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده ....

چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت ،بده ببینم الهی فدات شم خوشگل خاله .....

منم رفتم و پسر  اونو بغل کردم خیلی ناز و ظریف بود احساس کردم وزنش خیلی کمه اونو بوسیدم پرسیدم اسمش چیه ؟ خانم گفت: صبار ......بعد گفت: شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره... کمکم می کنی ؟ گفتم به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه اونایم که دارن می سازن هنوز نیومدن بشینن زهرا و رجب رو چیکار کنم الان تنها موندن و دلم پیش اوناس ........

با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا .....براشون خوبه ..

گفتم : نه شدنی نیست سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ....بعد گفتم می خوای حالا بهش شیر بدم ؟ همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره میشه ؟ خیلی خوبه ..بده ممنون میشم ....
وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت ... نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره .....
قسمت پنجاه و سوم -بخش سوم


صبار کوچولو  خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلو  مشتی زد و راحت خوابید قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه ...

اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست .....

بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش  خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی منم کادو ی کوکب رو گذاشتم روی میز من نمی دونم تو چی آوردی توام ندون من چی دادم برو خونه تون باز کن منم وقتی تو رفتی باز می کنم ...و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من ...با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سر می خورد برگشتم به خونه(عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ) ...


وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته بازش کردم دیدم یک پنج اشرفی روی یک مخمل سفید برق می زنه ....دستم شل شد دلم نمی خواست هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ....با خودم گفتم : نرگس هر کس به اندازه ی خودش ول کن بزار هر کاری می خواد بکنه ..

اینطوری خودمو راضی کردم ...شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم اونم خوشحال شد .

فردا از صبح زود برای اومدن خانم حاضر شدم کار به خصوصی نداشتم همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم خوشحال بودم دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ....

اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد, انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد  هی میرفت تو حیاط و بر می گشت ... گفتم چیزی می خوای ؟ سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ....ولی همش پا ,پا می کرد و نمی رفت آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ....

بالاخره اومد و نهارشو برداشت و رفت ...آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود  ....

کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم .....بعد با زهرا  نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد ...فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.