من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

59


قسمت پنجاه و نهم
ناهید گلکار


خان باجی در حالیکه پول رو از جیب بغل پیرهنش در میاورد گفت اوس عباس بدم؟ چی میگی توام موافقی ؟
 اوس عباس سرشو تکون داد....معلوم نبود منظورش چیه .... خان باجی فقط پرسید ولی منتظر جواب اون نشد با دقت شش تومن شمرد و داد به اوس عباس و گفت: شما بشمر بین همینو دادی به من ....اوس عباس که قیافه ی آرومی به خودش گرفته بود پولا رو  شمرد و مغرورانه گفت : اینم پولتون به خدا به خاطر خان باجیم بهتون چیزی نگفتم از دست شما قلبش گرفته بود ....
همون داش مشتیه پول رو گرفت و خیالش که راحت شد گفت : ببخش آبجی قصد بدی نداشتیم زد زیاد .... و راه افتاد و بقیه هم دنبالش رفتن بیرون  داد ........

در که بسته شد ...اوس عباس رفت و خان باجی رو بغل کرد و بوسید و گفت می خواستی زجرم بدی چرا نگفتی ؟ الهی قربونت برم خان باجی من ..... خان باجی پرسید چی رو نگفتم پسر جان قرار نبود من خرجی یک ماهمو بدم دست طلب کارای تو خوب دیگه دیدم چاره نیست اومده بودم خرید می دونی که یک ماهه خرید می کنم حالا جواب خان باباتو چی بدم نمی دونم ....
ولی خوب اگرم می دونستم نمی گفتم چرا که باید شرط می زاشتم و توام که شرط قبول نمی کنی ...چه فایده داشت می گفتم هر کاری دلت می خواد بکن ...هر روز صد تا نره غول رو علم کن بریز سر زنت بیان تن و جونشونو به لرزونن و خودتم فرار کن برو عرق خوری تا چیزی از گنده کاریهات نفهمی خوب راهیه....کارتو  هم رو حساب کتاب نکن پول دستت اومد تا تهش خرج کن ول کن بابا بزار کارگر ها مثل سگ بیفتن دنبال پولشون ..چیکار داری به تو چه... اصلا به من چه... دلت این طوری می خواد بکن مادر ...منم برات شرط نمی زارم ولی من مثل نرگس نیستم که پول بدم پس نگیرم من پولمو می خوام حاضر که شد بیار برام وگرنه میام و در خونه ات سر و صدا می کنم و خودش بلند خندید و گفت حالا پاشو به درشکه بگیر من باید برم ..که دل طلعت برام تنگ شده و داره بهانه ی منو می گیره ...

اوس عباس بغلش کرد و گفت خان باجی قول میدم ، دیگه نمی زارم این وضع پیش بیاد به خدا خودم مردم و زنده شدم از روی نرگس خجالت می کشم .....

باز خان باجی خنده بلندی کرد و گفت : می دونم مادر تو رو می شناسم برای همین بهت اعتماد کردم و ازت توقع دارم مثل عباس رفتار کنی با عزت نفس ...این کارا آدمو ذلیل می کنه نکن مادر حساب کارو تو داشته باش ولخرجی نکن ببین خودت راحت تر زندگی می کنی....یکشب نخور پاک فرداش بخور خاک ....

اوس عباس برای خان باجی درشکه گرفت او در میون ناراحتی من و بچه ها  خداحافظی کرد و رفت ....

من هیچی به خان باجی نگفتم تشکرم نکردم اصلا کلامی پیدا نمی کردم که لایق اون باشه دلم می خواست می تونستم مثل اون باشم دریا دل و با جرات بعد از آقاجان او بهترین آدمی بود که شناختم ...

آخه از اون به بعد اوس عباس به طور کلی عوض شد واقعا حساب کارشو داشت دیگه با حساب خرج می کرد و کارو بارش روز به روز بهتر می شد ...دو سال گذشت و من برخلاف میلم دو باره آبستن شدم زهرا و رجب رو به مکتب فرستادم و حالا هر دو خوندن و نوشتن یاد گرفته بودن و من خودم از اونا ...
کاری که خیلی دوست داشتم انجام بدم  اطراف ما آباد شده بود همسایه داشتیم و با اونا رفت و آمد می کردیم به داد هم می رسیدیم و از احوال هم با خبر بودیم که باز اوس عباس برای من درد سر درست کرد ...... 
 
من مرتب لباس نوزاد می دوختم گلدوزی تیکه دوزی می کردم  همه ی این کارو دور از چشم اوس عباس می کردم طبق سفارش خان باجی نمی خواستم به این کار را بردار بشه و روش حساب باز کنه ...پس هر چی می دوختم می زاشتم توی یه صندوق و  هر وقت کسی  خواهون اون می شد یواشکی می فروختم و پولش رو هم می گذاشتم توی همون صندوق حالا زهرا یازده  سالش بود و رجب ده ساله و کوکب سه سال ونیم داشت .... 
طبق رسوم برای زهرا خواستگار میومد و من به هیچ عنوان قصد نداشتم اونو به این زودی ها شوهر بدم و بلایی که سر خودم اومده بود سر اونوم بیارم  بچه ام همه جور به من کمک می کرد ....یک روز آخرای تابستون اوس عباس خوشحال اومد خونه و گفت که یه زمین هایی هست که میگن رو به ترقیه زمین های  جلالیه من هزار متر از اون زمین ها خریدم و می خوام چند دستگاه بسازم یکی خودمون بشینیم یکی اجاره بدیم یکی رو هم بفروشیم و دو باره زمین بخرم و بسازم ....

گفتم از کجا پول میاری ؟ گفت این جا رو گذاشتم بفروشم با پولش سه تا خونه ساخته میشه .
قسمت پنجاه و نهم -بخش دوم

چنان جوش آوردم که هیچی حالیم نبود ازش پرسیدم ؟ من اینجا چیکارم ؟ نباید از منم می پرسیدی ؟

 اومد جلو بغلم کرد و گفت عزیز جان من مگه من برای کی دارم این کارو می کنم برای آینده بچه ها هی برم برای مردم کار کنم سودش مال اونا میشه چرا خودمون بساز و بفروش نداشته باشیم ...

گفتم اوس عباس تو الان معمار معروفی هستی همه تو رو میشناسن و قبولت دارن بیا یک کم دست براه پا براه برو اگه دوباره بخوای 
تو کار گیر کنی کی به دادمون می رسه ....

سرمو گرفت تو بغلشو گفت تو غصه نخور بهت قول می دم یه دفعه این کارو بکنم دیگه برای همیشه کارم رو غلتکه ....

گفتم :نمی تونی بدون اینکه اینجا رو بفروشی این کارو بکنی اینجام که خونه ی ماست دلم می خواد تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم  ، این اولین خونه ی ما بوده با هم تلاش کردیم و ساختیم نکن اوس عباس من اینجا رو خیلی دوست دارم دلم رضا نمیده از ش بگذرم ببین من ازت هیچوقت چیزی نخواستم ولی اینو می خوام ....

گفت : قربونت برم که این خونه رو اینقدر دوست داری ولی می خوام برات یه خونه بسازم که این خونه در برابرش هیچ باشه تو فقط صبر کن ....

بالاخره به التماس افتادم ولی گویا اون تصمیم خودشو گرفته بود و هیچ جوری کوتاه نمی اومد هر چی من می گفتم اون یه چیزی جواب می داد .....و بالاخره خونه رو بدون اینکه من خبر دار بشم فروخت و یک ماه مهلت گرفت برای تخلیه ....
وقتی شنیدم مثل این بود که بدنم رو قطعه قطعه کرده بودن و من نمی توونستم اونو جمع و جور کنم حال بدی داشتم چرا من نمی تونستم مثل خان باجی کسی رو قانع کنم واقعا یک شبانه روز گریه کردم به اطراف نگاه می کردم و اشک می ریختم و می دیدم که اوس عباس فقط برای گریه های من ناراحته و گرنه از فروش خونه خوشحاله و اینو نمی تونه پنهون کنه ...

اوس عباس خیلی هنرمند بود نقشه های خونه رو خودش می کشید و به همه کار ساخت و ساز وارد بود از پی ریزی تا سیم کشی و کاشی کاری و گچ بری همه کار از دستش بر میومد و خودش می گفت وقتی من این همه هنر دارم چرا خونه ی بهتری برای خودمون نسازم .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.