من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

۷۱

قسمت هفتاد و یکم

ناهید گلکار



به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی, اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم ...
کارو بار اوس عباس خیلی خوب شد هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد ....
و هر بار وسایل خونه می خرید  و منم مرتب می کردم.
آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک ذغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم ...معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های ذغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره یک روز جمعه بود اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون .... خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد طاقت نیوردم  یه  ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک  ....
اوس عباس بدش نیومد خوشحالم شد و برای اینکه سرما رو گرم کنه و به ما خوش بگذره  شروع کرد به خوندن  تصنیف جدیدی که اومده بود  (تصنیف ها را روی کاغذ چاپ می کردن تو خیابون می فروختن و اوس عباس می خرید و حفظ می کرد )...
از قند و نبات ساخته ام جوجه خروس,

 بابا جان یکی یه پول خروس

ماما جان یکی یه پول خروس

خانما یکی یه پول خروس

 آقایان یکی یه پول خروس

به به ....به به چه قشنگ است و ملوس

 باباجان یکی ...........

او می خوند و قر میومد ما هم باهاش دم گرفتیم و خاکه ذغالهایی که اوس عباس خیس کرده بود گوله می کردیم می زاشتیم کنار دیوار ولی همه با اون قر می دادیم....
اوس عباس یه دفعه شروع کرد به من خندید و با انگشتش زد روی دماغ من و گفت : صورتت سیاه شده منم با همون دست سیاه مالیدم به صورتش که کجاش سیاه شده ؟ بچه ها یاد گرفتن همه همدیگر رو سیاه می کردیم اوس عباس دنبال ما می کرد تا  دستشو بماله به صورت ما , مام فرار می کردیم هممون  سعی داشتیم  اونو سیاه کنیم می خندیدیم و می دویدیم .... اونقدر دنبال هم کردیم و خندیدم که هم سرما و هم کار یادمون رفت و یک ساعتی با هم بازی کردیم ....
بالاخره خسته شدیم و خواستیم خودمونُ تمیز کنیم حالا مگه می شد ......بعضی از لباسها رو که انداختم دور از بس سیاه بود  روز خوبی بود و عاقبت خوبی هم داشت و اینکه اوس عباس فهمید اگر یه حموم تو خونه باشه چقدر خوبه چون اون روز ما مجبور شدیم توی اون سرما  آب گرم کنیم  با هزار بدبختی  خودمون رو توی زیر زمین بشوریم ولی فردا صبح هم  کوکب وهم  رجب هم سرما خورده بودن ، اما نه خیلی سخت  .... .
 صبح اوس عباس دو تا  گارکر آورد و گوشه ی حیاط حموم درست کرد  البته دو هفته ای طول کشید ولی خیلی عالی بود ...حالا ما بیشتر آشغال ها رو توی تون  حموم می ریختیم و اوس عباس هم مقداری چوب هر هفته میاورد یا از زمین های اطراف جمع می کردیم ....
(تون جایی بود که آتیش روشن می کردن و مخزن آب حمام روی اون قرار داشت )و وقتی راه افتاد اوس عباس یک لوله از اون آب گرم برای من تو زیر زمین کشید و این اون چیزی بود که باعث شگفتی اطرافیان شده بود و همه از استعداد و خلاقیت  اوس عباس می گفتن ...البته او چون بیشتر توی خونه های اعیان و اشراف کار می کرد روز به روز چیزهای جدیدی یاد می گرفت و یکی از اونا خریدنِ حبس صدا (گرامافون ) بود که پول زیادی بابتش داد....

یک روز که هوا تقریبا سرد شده بود اوس عباس اومد و دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه که به زور داره میاره تو ...حالا خودشم خوشحال رو پاش بند نبود اونو گذاشت کنار اتاق و به ما گفت : همه بیاین اینجا تا معجزه رو ببینین ......
 یک صفحه ی گرد سیاه هم در آورد و گذاشت روش و یه دسته کنارش بود که اونو چرخوند و چرخوند و یه ماسماسک روش بود که گذاشت روی اون صفحه ی سیاه  ..........
یه دفعه صدای یه زن که داشت می خوند بلند شد ... ما در حالیکه از تعجب دهنمون باز مونده بود بهش نیگا می کردیم  من تا صدا رو شنیدم ، زدم تو صورتم که ای وای زن آوردی تو خونه ؟ زنِ داره می خونه کجاس قایمش کردی؟( فکر کردم زنی توی جعبه ی پایینش قایم شده و به دستور اون هندل که اوس عباس می چرخوند, فرمون می گرفت) اوس عباس از خنده رود بر شده بود برای ما گفت که ماجرا چیه .... ما همه دور اون جمع شده بودیم .......صدای اون همه ی ما رو جذب خودش کرد اون می خووند :

آتشی در سینه دارم جاودانی 

عمر من , مرگ است ,نامش زندگانی
 
رحمتی کن , کز غمت جان می سپارم 

بیش از این من طاقت هجران ندارم

......خیلی زیاد بود ولی آخرش این بود 
 
دانمت که بر سرم گذر کنی , ز رحمت ,

اما , آن زمان که پر کشد گیاه غم , سر از مزارم



گفتم الهی قربونت برم عزیز جان هنوز یادته ....خنده ی بلند و مغرورانه ای کرد و گفت : وا چرا یادم نباشه روزی هزار بار گوش می کردم خنگ که نبودم چیم از اوس عباس کمتر بود یاد گرفتم دیگه و هر وقت اون می خوند منم باهاش می خوندم و خوش می گذشت ..پرسیدم آقاجون خوشش اومد شما پا به پاش
می خوندی ؟ سرشو بالا آورد و گفت: اوووووووووووووووووخیلی )
 
و اون همون طور می خوند و اوس عباس هم باهاش دم گرفته بود و ما هم زار زار باهاش گریه می کردیم ....خلاصه خیلی مسخره بود که بعدِ ها  که این چیزا عادی شده بود خودم خندم می گرفت .
البته اون وقت ها این چیزا گناه محسوب
می شد و خیلی ها ازش می ترسیدن ....و فکر می کردن اگر گوش کنن یک راست میرن جهنم مخصوصا که قمر خواننده ی این تصنیف بی حجاب رفت و برای مردم خوند خیلی ها می گفتن اون خود شیطانه ولی من که خیلی صداشو دوست داشتم ، یواشکی تو روز برای خودم می ذاشتم و گوش می کردم هر بار هم به پهنای صورتم اشک می ریختم  ولی بعد احساس گناه می کردم و حتی وقتی نماز می خوندم از خدا طلب مغفرت می کردم .... 
حبس صدا رو توی یک اتاق قایم کرده بودم یه پارچه کشیده بودم روش که کسی نبینه و واسمون حرف در بیاره  و فقط خودمون گوش می کردیم تا یک روز رفتیم خونه ی آقاجان و دیدیم که اونام خریدن ولی صدای مردها رو گوش می کنن این بود که دیگه خیالم راحت شد و با دل درست پای صدای قمر  می نشستم و عشق می کردم .........
یه شب من شام مفصلی درست کرده بودم و منتظر اوس عباس بودم ..خیلی زود اومد خونه و یکی دیگه از اون صفحه ها دستش بود حبس صدا رو آوردم و گذاشتم وبا بچه ها هم دورش جمع شدیم.

اون خوند و اوس عباس هم باهاش می خوند و می رقصید و همه ی ما هم دنبالش می رقصیدیم و قر می دادیم .....

یک یاری دارم خیلی قشنگه مست و ملنگه ......خیلی شوخ و شنگه 

بچه سال و خیلی ظریف و خوشگل و خوش اندام و خوش سیما و طناز و دلارام و خیلی شیرین گفتاره ....

این شعری بود که مدت ها بود اوس عباس برای من می خوند و تقربیا همه ی ما بلد بودیم این بود که خیلی زود یاد گرفتیم و باهاش دم گرفتیم ...

از اون به بعد توی اون زمستون سرد خونه ی ما گرمِ گرم بود ....ولی من وقتی می خواستم  نماز بخونم  از خدا خجالت می کشیدم و توبه می کردم ولی باز وقتی اوس عباس می خواست نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم تازه یواشکی به تو میگم خودمم خیلی دوست داشتم ......
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.