من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت نهم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش اول




 نام نویسی توی مدرسه برای  یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ...
من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ......
اون هنوز خودشم خوب به این شرایطش واقف نشده بود  ...و منه مادر می دونستم که اون در آینده چقدر دچار مشکل خواهد شد  ....
ساعت دقیقا چهار بود یکی در اتاق رو زد از تنها  پنجره ی خونه که توی آشپز خونه بود ، نگاه کردم حاج خانم بود .....(در وردی آلمینیومی بود که  از بالا شیشه داشت)  ....من امیر رو هم حاضر کرده بودم تا  با خودم ببرم,, هم اینکه یلدا رو اذیت نکنه و همین اینکه با مصطفی تنها نباشم .....
حاج خانم گفت : بهاره جان ؟ خانم ؟ حاضری ؟ در باز کردم و گفتم الهی فداتون بشم آره حاضرم ....
گفت : مصطفی اومده دنبالت.... برو به امید خدا منم برات دعا می کنم ....به یلدا گفتم : مراقب علی باش و از اتاق بیرون نیاین ....حاج خانم گفت : بزار بیان پیش من تنها نباشن ...گفتم نه عادت دارن ....
دنبال حاج خانم از تو اتاق اونا رفتم.....
 مصطفی داشت چایی می خورد تا منو دید زود گذاشت زمین و بلند شد و گفت : سلام حالتون خوبه سعی کردم سر موقع بیام که معطل نشین ...
گفتم سلام خیلی باعث زحمت شدم ...باور کنین دلم نمی خواست ولی شما ها دارین منو بد عادت می کنین ... کاش آدرس می دادین خودم می رفتم ...
حاج خانم گفت : برای چی مگه ما مُردیم ..که تو تنها بری ؟ صاحب کلینک آشنای ماست برو به امید خدا ....
وقتی به ماشین رسیدیم مصطفی خودش در جلو رو برای من باز کرد ..گفتم : امیر جان تو دوست داری جلو بشینی؛؛ بشین من میرم  عقب.....  و اونو نشوندم و کمر بندشو بستم و خودم هم نشستم عقب .....
حالا یک جورایی بدون اختیار حواسم بود که یک وقت مصطفی از حد خودش تجاوز نکنه ....
ولی به جز اینکه فقط احساس می کردم حالتش با قبل فرق کرده کاری نکرد که من ناراحت بشم مودب و مهربون بود ....توی راه هم همش با امیر حرف می زد ...
ازش پرسید : ببینم تو مرد شدی یا نه ؟ امیر گفت : منظورتون رو نمی فهمم مگه مرد نبودم مامانم میگه من مرد اونم  ؟
 خنده ی  بلندی  کرد و گفت : ببخشید می خواستم ببینم اهل ورزش هستی که ببرمت باشگاه ....
امیر گفت : بله دوست دارم ... مامان اجازه میدی برم ؟ گفتم باشه بعدا صحبت می کنیم .....
جلوی کلینک نگه داشت و پیاده شدیم.......... اون طرف خیابون بود ظاهر ش رو که پسندیدم .....
مصطفی در ماشین رو قفل کرد و من دست امیر رو گرفتم و از خیابون رد شدیم ...و با هم رفتیم توی کلینک...بزرگ و خوب و تمیز بود...  با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشه من اینجا کار کنم ....
ولی بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم آشنای مصطفی یکی از کار کنان اونجا بود و بعد از این که بهم معرفی شدیم منو برد پیش دکتری که می تونست منو استخدام کنه  .....
کمی اونجا نشستیم احساس کردم  نظر خوبی نسبت به من نداره و هی طفره می رفت ... بالاخره گفت ببخشید این کار به درد شما نمی خوره  .... هزار جور آدم میاد و میره پایین شهر هم هست شما این کاره نیستین .... ببخشید ..گفتم :  از چه نظر می فرمایید؟
گفت : فکر می کنم شما به درد تزریقات نمی خورین...
گفتم : عیب نداره  من پرستارم ...می تونم تو بخیه و پانسمان و خیلی کارای پزشکی کمکتون کنم .....
گفت : واقعا پرستارین؟ ..پس چرا می خواین آمپول بزنین ؟ گفتم برای این که الان به کار نیاز دارم .....
گفت : مدارک تون رو آوردین ؟
گفتم بله همه چیز توی این پوشه هست ....از من گرفت و نگاه کرد ...پرسید چرا اینقدر جا عوض کردین ؟
گفتم به خاطر شرایط زندگیم ....خوب معلومه که مشکل کاری نیست چون از هر جا که اومدم بیرون رضایت نامه گرفتم .....
گفت : بله دیدم.... بسیار خوب شما از الان اینجا کار می کنید ...به عنوان پرستار ...بخش اورژانس ....





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش دوم




خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم: خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم .....  فقط یک خواهش داشتم  که همیشه شیفت عصر باشم ...
سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ...
گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟ گفتم : باشه می تونم ....
گفت :این فرم رو پر کنین و  ببینین موافقی یا نه ، الان ماهی هفت هزار تومن  به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ... گفتم خوبه راضیم ....فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم .....
 مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می   کرد ... در خونه مصطفی بهش گفت دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟
امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ..نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم؟
اون التماس می کرد و منم مادر بودم.........  بالاخره راضی شدم و گفتم بزار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه ....
گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین ....... مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه ها م ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود .......مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟................
تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو.......
من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر ..
 گفتم دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر .....
امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ...
یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ...من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه  از حدش  بیرونه .....
به هر حال اونشب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم  ..داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام  شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم ....یادم میومد که زمانی هر چی به در گاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم  بازم کارم درست نمیشد و حالا  بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بزارم ؟ ....





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش سوم



من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم ....
سر نماز  پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم ....و بعد رفتم به رختخواب ...
در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید  ........ و باز یادم اومد که .........

همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ...
نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد  سوار شو ...سوار شو...و در جلو رو باز کرد ...
من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟
و در باز کردم و نشستم ...
با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار  ...
همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و  دوباره گفت:  کت  تو در بیار اینو بپوش.
 گفتم نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو  بپوش ... مریض میشی اونم سخت؛؛ سینه پهلو می کنی،،در بیار من نگاه نمی کنم زود باش ....
کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود   از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ...اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا این طوری وانمود می کرد ....
چون  شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود ...و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه .........
وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و  دندونام می خورد بهم ...دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود ....
گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین ....
گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ...
گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین ....پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم گفتم : ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه گفت : نه خیلی ....
و سکوت کرد...
مدتی همین طور ساکت بود ....بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ... بالاخره از من پرسید گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ...
گفتم : آره بهترم ...
پرسید چی شده بود که هوس کردی خودکشی کنی ؟
از سئوالش تعجب کردم و یک حسی بهم دست داد انگار دلم خواست که درد دل کنم ...
گفتم : حالا که فکر می کنم بدم نمی اومد این کارو بکنم ...اگرم این طور بود نا خودآگاه این طوری شد ....
گفت : تو عشق شکست خوردی ؟
گفتم : آره  شما از کجا فهمیدی ؟ ...عشق بزرگم رو تو زندگی از دست دادم ....
پرسید : بهت خیانت کرد ؟
 گفتم : نه ولم کرد و تنهام گذاشت و رفت ... گفت : به نظرت همیچن آدمی ارزش خودکشی داره ؟ ....
گفتم : من همچین قصدی نداشتم ....ولی از شدت غم بارون رو دوست داشتم...کمی مکث کردم و دیدم دلم می خواد حرف بزنم ادامه دادم .... 
مثل کسی که مدت هاست گِلی شده و به آب هم دسترسی نداره.... یک مرتبه روی سرش بارون میاد فکر می کنه خودشو زیر اون بشوره منم همین حالت رو داشتم .....





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش چهارم



گفت : تو که دختر خوشگلی هستی چرا ولت کرد ؟
 گفتم : اینقدر ناگهانی بود که نشد ازش بپرسم ....
سرمو کردم لای یقه ی کاپشن اونو گفتم : با این که می گفت من عزیز ترینش هستم و بهار عمرشم بلبل اونم  بازم رفت ....
سرشو تکون داد و چونه شو یک ور کرد و گفت : چه شاعرانه خوش به حالش که تو اینقدر دوستش داری حالا چرا بلبل ؟
 گفتم چون براش می خوندم ....
پرسید با اینکه ترکت کرده بازم دوستش داری ؟...
گفتم : آخه می دونم که هنوزم دوستم داره ...و رفتنش دست خودش نبود ..این دنیا رو ترک کرده .....
گفت : ای وای تسلیت میگم پس این طوری بوده ... خیلی خوب به نظرم باید واقعیت رو قبول کنی و به زندگی خودت بچسبی وگرنه عمرت رو بی خودی از دست میدی ...
اون به یک باره چنان مهربون شد و با لحن آرومی با من حرف می زد که انگار مدت هاست با اون آشنام .... 
گفت : می خوای تعریف کنی چطور باهاش آشنا شدی ؟
 گفتم یادم نیست از وقتی خودمو شناختم اونو دیدم مهربون و عاطفی و عاشق من .....هیچ وقت از گل بالاتر بهم نگفت کنار اون احساس می کردم زیباترین و با هوش ترین و بی عیب ترین دختر عالم هستم .....گیج شده بود و پرسید: از بچگی می شناختیش ....
گفتم آره چون اون پدرم بود .......
دوبار گفت : پیش....؛؛ پیش ,, منو سر کار گذاشتی ؟
گفتم نه برای چی ؟
 گفت مخصوصا این کارو کردی......فهمیدم ....  خونسرد گفتم : نه ..ازم نپرسیدی....  عشق که فقط بین یک زن و مرد نیست ... من عاشق بابام بودم و هنوزم هستم ....
گفت : می دونی نظرم در مورد تو چیه ؟
 گفتم : نه نمی دونم ...گفت تو خیلی زرنگی می دونی داری چیکار می کنی .....
گفتم : خدا کنه؛؛؛ولی اولش گفتی من احمقم .... گفت : الان عقیده ام عوض شد ....گفتم فکر کنم بازم عوض بشه چون من امشب اصلا خودمو نمیشناسم .. و یک آدم جدیدی شدم ...تا حالا سوار ماشین مرد غربیه ای  نشدم و هرگز با مردی اینطوری توی یک ماشین ننشستم که حرف بزنم و درد دل کنم ...و ممکنه که دیگه ام این کارو نکنم پس زود قضاوت نکنین ......
گفت اینجا ده متری لولاگره خونه ی شما کجاس ؟
گفتم یک کم پایین تره .... سر کوچه ی ما نگه داشت ... اومدم کاپشن  از تنم در بیارم گفت نه ؛؛نه ,, لازم نیست بعدا ازت می گیرم .....در نیار سرما می خوری زود برو که بیشتر خیس نشی ...
گفتم خیلی لطف کردین مرسی ...
سرشو تکون داد و گفت : کار مهمی نبود مراقب خودت باش اسمت چی بود؟
 گفتم : تهرانی ....
پرسید اسم کوچیک ؟
گفتم بهاره  ... و پیاده شدم و در رو بستم و با سرعت دویدم طرف خونه و اونم رفت ...مامان از نگرانی تو راهرو وایستاده بود بهروز هم سر کار نرفته بود ...و هر دو نگرانم بودن ...
کاپشن رو در آوردم و تازه یادم افتاده بود که  کت خودم رو توی ماشین جا گذاشتم ....بهروز پرسید این مال کیه .. تند و تند لباسم رو عوض کردم و مامان برام یک چایی ریخت و گفت بخور گرم بشی تا حالا همچین بارونی ندیده بودم ... بهروز دوباره پرسید کاپشن مال کیه ....جریان رو گفتم ....
مامان گفت : خدا پدر و مادرشو بیامرزه ...وگرنه تو چطوری میومدی خونه بهت صد دفعه گفتم وقتی هوا بده با تاکسی بیا .....
گفتم آخه داداش جونم گناه داره ..باید صرفه جویی کنیم ...
بهروز با ناراحتی گفت : یعنی من این قدر بی عرضه ام که خواهرم یک روز هم نتونه با تاکسی بیاد خونه ؟
 گفتم عزیزم منظورم این نبود تو که چیزی از ما دریغ نمی کنی فدات بشم انشالله یک روز برای دامادیت جبران می کنم .......
گفت :  حالا اون دکتر رو می بینی که کاپشن رو پس بدی ؟
 گفتم  آره دکتر بیمارستانه ...کت منم توی  ماشین اون  جا مونده .....
 وای حالا نمی دونم فردا چی بپوشم برم دانشگاه ....(با خنده گفتم )کاپشن دکتر رو که حتما نمیشه بپوشم ...
مامان گفت کت منو بپوش ...
بهروز خندید و گفت : نه مادر من کت شما مال عهد دقیانوسه بهاره جوونه من کاپشن خودمو میدم بهش ......
مامان کمی دمی لوبیا چشم بلبلی درست کرده بود اونو با ترشی آورد ...با میل و لذت اونو خوردم  و کنار بخاری خوابیدم ....ولی ساعتی بعد با تب و لرز  شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم حالم خیلی بده ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.