من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

 لحنش عوض شد و با تندی گفت : وا ؟ مگه من چیکار کردم ؟ چوب به آستین کسی فرو کردم ؟ بد کردم بچه شون رو جمع و جور کردم ؟ الان دست آدم ناجور افتاده بود کلیه و قلبشو در آورده بودن باید میرفتن از تو آشغالا پیدا می کردن ..
عوض اینکه  بیان دست منو ماچ کنن یه چیزی هم بدهکار شدم ؟ ... لعیا توام خیلی افاده ای شدی ها  از وقتی امید پدر و مادرشو پیدا کرده ..هوا برت داشته ... هرررری .....نکنه خبریه ؟ .....
گفتم : چیه اقدس داری به پر و پام می پیچی ؟ می خوای منم برم ؟...خودت میگی و خودتم باورت میشه؟ ...,,
تو همینجوری ,,..پس یکم با خودت بگو اگر همون جا  گشته بودم و  پدر و مادرش رو پیدا می کردم ..این همه سال امید و خانواده اش عذاب نمی کشیدن ..
چرا راه دور بریم فاطمه رو یادت بیاد ..تو مسئول همه ی اون حادثه ها بودی ....
باز لحنش عوض شد و نشست رو زمین و گفت :داره بارون می گیره ..نگاه کن چند تا قطره افتاد رو صورتم ...
بیا امشب نرو ممکنه هوا بد بشه سرما می خوری فدات بشم ...
گفتم : نمی تونم منتظرم هستن ...
گفت :  قربون اون ادا و اطفارت برم ...من تو رو مثل بچه خودم دوست داشتم بهت رسیدم از همه بیشتر,,
اینو که قبول داری من تو رو ندزدیدم ...خودت می خواستی پیش من بمونی جایی رو نداشتی بری می ترسیدم بری و گیر آدما های  بد بیفتی ...
حتی تو رو گدایی نبردم ..قبول داری یا نه ؟
 گفتم :  اقدس ول کن دیگه ..الان وقتش نیست فردا حرف می زنیم ...مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو انداختم رو شونه هامو از خونه زدم بیرون امید پشت در بود و گوش می کرد ..
گفت : لعیا بی خود بهش امید نده امشب آخرین شبی هست که می زارم اینجا بخوابی ...
گفتم : تا ببینیم چی میشه ...زود باش الان بارون می گیره باباتم خیلی منتظر شد ...
یک بسته دستش بود و گفت : اینو برای تو خریدم ..مانتو و روسری  برات گرفتم بپوش ,, یادم رفته بود بهت بدم تو ماشین بود ..
همین جا عوض کن  ..
گفتم باشه ..تو تاریکی اونا رو پوشیدم و درست ندیدم چطوریه ولی هر چی بود از مال خودم بهتر بود ...
درو باز کردم مانتو و کت و روسری قبلی مو انداختم تو خونه و درو بستم ..
امید دستم رو گرفت و بهم نگاه کرد ...
گفت : چقدر خوشگل شدی ..خوب به خودت رسیدی ها ...

سرمو چند بار با ناز تکون دادم و گفتم : دیگه ,, حالا ,, ما اینیم ,, دستت درد نکنه تو همیشه به فکر من بودی ...
و با هم راه افتادیم گفت : مثل قبل بدویم ؟
گفتم : باشه حرفی نیست ....اما چند قدم بیشتر نرفته بودیم که  ..یک مرتبه دیدم یک عده دارن از روبرو میان هوا تاریک بود و  .. درست معلوم نبود کی هستن ..
من یکم قدم هامو سست کردم ..
امید گفت : چیه ؟ چی شده خسته شدی ؟
 گفتم اونا کی هستن دارن میان ؟
گفت : هر کی می خوان باشن , به ما چه ؟
 گفتم: نمی دونم چرا بدجوری دلم به شور افتاده   ..یکم جلو تر که رفتیم  ..دیدم همه ی بچه های اون محله با هم دارن میان  طرف ما  ..
نزدیک تر شدن  .. پرسیدم چی شده چرا اینجا جمع شدین ؟ سرور خودشو انداخت تو بغل من ..و شروع کرد به گریه کردن ..
پرسیدم : مادرت طوریش شده ؟ گفت : لعیا  امید داره میره تو رو خدا تو  دیگه از اینجا نرو من بدون تو چیکار کنم ؟ ..و بچه ها همه گریه کنون دورمون جمع شدن و هر کس یک چیزی می گفت
التماس می کردن ..خواهش می کردن و با گریه ازم می خواستن ترکشون نکنم ...منم به گریه افتادم ..
یکی یکی رو  بوسیدم و گفتم : کی گفته من میرم ؟ امید رفته , من اینجام هیچوقت ولتون نمی کنم ...اگرم برم زود بر می گردم ..
شما ها دوستای من هستین ...
برادر خدیجه گفت : از وقتی شنیدیم همه عزا دار شدیم  لعیا یک وقت از اینجا نری اونوقت خیلی بد میشه ..بزار فقط برای امید غصه بخوریم ...
گفتم : آخه من که برای شما کاری نمی کنم ...برای امید هم غصه نخورین خوشحال باشین به پدر و مادرش رسیده ..
امید گفت : منم شما ها رو ول نمی کنم ..هستم بابا میام دوباره همین جا تو تهرونم ..
 مینو  گفت : نرو لعیا ..بچه ها بهت احتیاج دارن اینکه  هوای ما رو داری خیلی خوبه ..بعدم تو رو دوست داریم  ..
به درد همه ی ما رسیدی ..امید که میره می دونیم چاره نداره ولی تو دیگه نرو ...میگه تو تهرونم ولی اینجا که تهرون نیست ...
دیگه بر نمی گردی امید من می دونم ....
بارون تند شده بود و من فعلا به بچه ها قول دادم ترکشون نکنم ...
تو اون بارون تا دم ماشین همه با ما اومدن ..مدام با صدای بلند می گفتم تو رو خدا برین خونه هاتون سرما می خورین ..
قول میدم امشب بر می گردم ....اما هنوز چشم بعضی ها نگران به ما مونده بود ..اونا می دونستن که موندن در اون جای مخوف جز زجر کشیدن چیز دیگه ای برای ما نداره ...

پدر امید پشتی صندلی رو خوابونده بود و دراز کشیده بود ..با سر و صدا بیدار شد و ترسید,, اونم فکر کرده بود مردم اونجا بهش حمله کردن ...
ولی وقتی  ماجرا رو فهمید , خیلی متاثر شد و تمام راه در مورد روزا هایی که با امید و این بچه ها گذرونده بودیم حرف زدیم ....
ولی دلشوره من هنوز ادامه داشت .یک ترس تو دلم افتاده بود که نمی دونستم چیه ,,,,

سال 67
وقتی برای اولین بار وارد اون مدرسه شدم تمام روز رو گریه کردم ..اما بچه ها ی اونجا فکر می کردن من تافته ی جدا بافتم ..
هر کدوم برای نزدیک شدن به من تلاش می کردن ..و چون درسم هم از اونا بهتر بود  بهم توجه زیادی داشتن ..
کم کم از اونجا خوشم اومد.... اون همه مورد توجه معلم و مدیر و همکلاس هام قرار گرفتن برام لذت بخش بود ..
سمانه هم با من تو همون کلاس بود ..امید هر روز ما رو می رسوند و خودش میرفت مدرسه و ظهر هم میومد دنبالمون و میرفتیم خونه لباس عوض می کردیم و سه تایی آماده می شدیم برای دست فروشی ...
من که اونوقت ها عقلم به این چیزا نمی رسید ولی امید از همون بچگی مثل یک آقای به تمام معنا رفتار می کرد ..و تربیت اقدس نتونسته بود زیاد روش اثر بزاره ...
خانم مدیر هم بیشتر روزا برای بچه ها مخصوصا من و سمانه که فکر می کرد جنگ زده ایم یک چیزی مثل کوکو سبزی یا کوکو سیب زمینی ..و یا  پنیرو گاهی تخم مرغ پخته می ذاشت  لای نون  و برای ما میاورد و یواشکی صدامون می کرد تو پستوی پشت دفتر و می داد می خوردیم ..
اون زن مهربون مرتب برای ما از ستاد لباس و لوازم مدرسه می گرفت و حتی وقتی هوا سرد شد برامون کاپشن آورد و زمانی که  کفش من برام تنگ شد از اونجا دو جفت کفش کتونی برای من و سمانه گرفت .....
و چندین بار از من پرسید : تو واقعا جنگ زده ای ؟ پدر و مادرت تو جنگ کشته شدن ؟ و من فکر می کردم اون این سئوال رو برای این می کنه که دیگه به ما غذا نده ..
برای همین به دروغ می گفتم آره هستم ..و در مقابل سئوالات دیگه ای که می کرد گریه می کردم و چون اون زن خیلی مهربونی بود ولم می کرد ....

دوسال گذشت ..
سال 69 بود من دیگه زیاد غصه نمی خوردم ..
چون امید و فاطمه بودن سمانه رو هم خیلی دوست داشتم با اینکه اون به من زیاد حسادت می کرد و گاهی با هم دعوامون میشد و همدیگر رو می زدیم ...
ولی در نهایت بهم علاقه داشتیم .....
پسرای اون محله اغلب دزد و جیب بر بودن ..و پدراشون معتاد و هروئینی ..پلیس به کار هیچ کس کار نداشت اون مردم جزوی از مردم این مملکت  نبودن ....
مگر مواقعی که می خواستن کسی رو بگیرن ..و یا گهگاهی میریختن تو محله و یک عده رو دستگیر می کردن و می بردن و یک مدت بعد دوباره بر می گشتن ..
و همون آش و همون کاسه ...یکی از این پسرا کامران بود ..که اونو کامی کج  صداش می کردن ..
نمی دونم چرا ولی شاید برای اینکه دستش کج بود ..کامی دور و بر امید زیاد می پلکید و اونو تشویق می کرد که باهاش بره دزدی ..
ولی همون طور که گفتم امید یک اصالت خاصی تو رفتارش بود که همیشه حریم خودشو نگه می داشت ....
همون کامی یک دست ورق بازی داده بود به امید و خودشم  بهش یاد داده بود و اونم به ما ,, البته شب ها وقتی اقدس خواب بود  و می دونستیم به خاطر اعتیادش بیدار نمیشه چهار تایی  می نشستیم و ورق بازی می کردم ..
از این کار خیلی خوشم اومده بود هر شب مجبورشون می کردم تا پاسی از شب رفته بازی کنیم ...
یکشب زمستون که هوا خیلی سرد بود و اتاق ما با یک چراغ نفتی گرم می شد ..باز داشتیم بازی می کردیم که اقدس نیمه های شب بیدار شد و دیدکه چراغ روشنه ..
با عصبانیت اومد و یک لگد زد به در و باز کرد و پرسید ..این برق پول نمی خواد پدر سگ ها ؟ از کی این کارو می کنین ؟
دیدم پول برق زیاد شده ...
امید فورا ورق ها رو جمع کرد و گفت :  همین امشب بود اقدس برو بخواب ..
ولی اون حمله کرد به امید و گفت : همش زیر سر توس پدر سگِ بیشرف ..وگرنه این دخترا ورق چه می دونن چیه ؟

نمی دونم از کجا جرات پیدا کردم و ..فریاد زدم اقدس نزنش من این ورق ها رو آوردم ..
من دوست داشتم بازی کنم ..
گفت تو (..) خوردی عنترِ بوزینه ..پول برق رو کی میده .. داد زدم تو میدی باید بدی ما کار می کنیم بهت پول میدیم ...عنتر بوزینه ام خودتی ...
 اومد جلو تا منو بزنه امید از پشت کمر شو  گرفت و به من گفت فرار کن ..
دویدم تو حیاط ..قبل از اینکه امید بتونه کاری بکنه اقدس اومد بیرون و فورا درو بست و قفلشو از این طرف انداخت که باز نشه ...
امید و فاطمه شروع کردن به جیغ و هوار کردن و اقدس منو تو حیاط تو اون سرما گرفت و تا می خوردم زد ....
اولش مبارزه می کردم ولی وقتی چند ضربه ی کاری بهم زد دیگه نتونستم و تسلیم شدم و اونم منو تا تونست زد و گوشه ی حیاط انداخت و رفت در اتاق رو باز کرد و فاتحانه در حالیکه میرفت به طرف اتاقش گفت : زود چراغ رو خاموش کنین و بخوابین ...
بچه ها فورا اومدن سراغم و منو بلند کردن بردن تو اتاق زخم های من پاک کردن پماد مالیدن ..و من گریه کنون سرمو گذاشتم  روی بالش ,,,,
گفت : درد داری ؟ کجات درد می کنه ؟ زخمت می سوزه ؟
از اینجا نجاتت میدم ..قول میدم ,, یک روز  برات همه چیز می خرم ..می برمت سینما ..لباس های قشنگ که دوست داری می خرم ..
حالا میشه غصه نخوری و یکم دیگه صبر کنی ؟
 با سر گفتم : آره ..
فردا که رفتم مدرسه خانم مدیر و معلمم خیلی سعی کردن که ازم حرف بکشن تا بفهمن کی منو زده ولی بروز ندادم چون قبلا تجربه داشتم که اونا اقدس رو می خواستن و بهش  تذکر می دادن ..
ولی اون برای این که لوش داده بودم  دوباره منو می زد ... این بود که باز با گریه گفتم با بچه های توی کوچه دعوا کردم ....
اونشب کار رو زود تعطیل کردیم ..
هوا خیلی سرد بود من احساس می کردم تب دارم ..امید دستم رو گرفته بود و چهار تایی میرفتیم طرف خونه هر شب یک مقدار از کار کرد خودمون رو یواشکی می دادیم به امید تا برامون خوراکی بخره ..
اونشب هم همین کارو کردیم ..هر کدوم دوتومن یا یک تومن دادیم بهش از من پرسید : لعیا تو خوبی   چته ؟ چرا بی حالی خسته شدی .؟
فاطمه گفت : فکر کنم دیشب تو حیاط سرما خورده تب کرده ..
امید خیلی از دست اقدس حرصی بود و تازگی ها زیاد باهاش در گیر می شد ....

با غیظ گفت : همین امروز فردا یک کاری می کنم شما ها رو از اینجا می برم ...
ما کنار کوچه ایستادیم تا امید بره و خوراکی بخره که کامی از راه رسید و صداش کرد ..امید دستی تکون داد و پول مغازه دار رو داد و اومد بیرون ..
چیزایی که خریده بود رو داد به فاطمه و گفت : شما ها برین من بعدام میام ... قایم کن اقدس نبینه ...
فاطمه با اعتراض کت امید رو گرفت و گفت : نمی زارم بری ..اون پسره دزده تو با اون چیکار داری ؟ امید نرو ..
یواش گفت : چاره ندارم نمی تونم همینطوری دست رو دست بزارم و تماشا کنم ..بسه دیگه ..
فاطمه گفت : امید جان اگر قرار بود کسی از این کارا به جایی برسه الان کامی اینجا نبود ..تو خودتو وارد این کارا نکن خدا بزرگه ...
گفت : نگران نباش همین یک باره به خدا فقط یکبار ..شاید بتونم شما ها رو از اینجا ببرم کامی میگه پول خوبی توش هست ..
لعیا رو ببر خونه بیشتر مریض نشه ...
گفتم : امید تو رو خدا دزدی نکن ...
دستی تکون داد و رفت ..فاطمه با نگرانی چند بار صداش کرد ولی امید با کامی از پیچ کوچه رد شدن و رفتن ..
پرسیدم : فاطمه اونا واقعا می خوان دزدی کنن ؟
گفت : نمی دونم کامی چی تو کله اش کرده ..می خوان چیکار کنن رو نمی دونم فقط می دونم چند وقته مدام تو گوش امید می خونه ..طفلک امید می خواد ما رو نجات بده ...
وقتی رسیدیم خونه اقدس تو اون سرما تو حیاط منتظر بود که قبل از رسیدن مون به اتاق پول ها رو بگیره ..
فاطمه همه رو جمع کرده بود و داد بهش ...
پرسید امید کو ؟
 فاطمه گفت : با کامی کج رفته ..
خوشحال شد و گفت : خدا رو شکر بالاخره امید هم براه اومد ..اگر درست کار کنه پول خوبی گیرش میاد از دست فروشی چیزی در نمیاد  ..
فاطمه گفت : اقدس تو واقعا بی رحمی ..چطور دلت میاد بچه ی به اون پاکی آلوده ی دزدی بشه ..پس تو بودی که کامی رو هی می فرستادی دنبال امید ...
من گفتم : چرا این کارو کردی ؟ امید گناه داشت ..فاطمه حالا تو مطمئنی برای همین کار رفته ؟
 گفت با کامی و دار و دسته ی اون کجا می خواد بره؟ پس  چرا تا حالا باهاشون نمی رفت ؟ ...


سال 76
پدر امید پیچید جلوی در آهنی بزرگ و بوق زد دیگه ساعت حدود نه شده بود دیر کرده بودیم ..امید پرید پایین و در و باز کرد ..
وقتی ماشین وارد حیاط شد دیدم مادرش با یک منقل اسپند داره از پله های ساختمون میاد پایین ..
می خندید و خوشحال بود ...ناصر خان به من گفت : پیاده شو دخترم خوش اومدی ..حالا خودت می بینی ما آدم های بی ریایی هستیم ....
پیاده شدم و با مادر امید رو بوسی کردم خواهرا  و برادر شم اومدن ..
از قرار امید بچه ی چهارم بود ..
اون یک برادر و دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت ..منو با احترام بردن تو ی خونه امید سر از پا نمی شناخت ..
تا اون موقع اونقدر خوشحال ندیده بودمش از کنار من تکون نمی خورد ..
آقای عظیمی قبل از ما رسیده بود و چند تا از فامیل های نزدیکشون هم بودن ...
همه با هم رفتیم به اتاق بزرگی که مهمون خونه بود ... یک سفره از این ور اتاق تا اون ور انداخته بودن ...
امید با شوق و ذوق دست منو گرفت و گفت : بشین ..همونی هست که می خواستی ؟ گفتم هیس بده می شنون .....
سبزی خوردن و دوغ و سالاد و باقالی پلو با گوشت و چند جور غذای دیگه ...
منو به جای اینکه یاد مامانی و مادر و پدرم بندازه  بیشتر یاد روز های گرسنگی ,,,
 یاد سرور و مادرش  انداخت ..ولی زود فراموش کردم و با اینکه  .. خجالت می کشیدم خیلی بهم خوش گذشت ..
من کنار امید و خانواده اش  بودم و این تا چند روز پیش فقط یک رویا بود ..اونقدر همه صمیمی و مهربون بودن که داشتم فکر می کردم چه اشکالی داره بیام اینجا زندگی کنم ..
دیگه پیش امیدم و ازش جدا نمیشه ..و  در حین غذا خوردن یک عالم برای خودم خیال بافی کردم ..
بعد از شام ..امید و برادرش که چند سال از اون بزرگ تر بود با پدرشو و آقای عظیمی حرف می زدن و بقیه سفره رو جمع می کردن ,
مادر امید اومد پیشم نشست و گفت : خوب لعیا جان از خودت بگو از امید بگو این همه سال چطور زندگی کردین ؟
آخه تو چرا از خانواده ت جدا شدی ؟ به نظرم هر چی زود تر برگرد پیش اونا ..به هر حال هر چی باشن خانواده تو هستن ..
با غریبه فرق می کنن .. حالا تو اون خونه که بودین شرایط طور دیگه ای بود اما هر جا بری بالاخره خودت معذب میشی محرم و نامحرم پیش میاد ..
به هر حال تو اون خونه هم که نمی تونی بمونی ..امید هم که باید تلاش کنه این سالها رو جبران کنه ..
خودش خیلی مشغول میشه ..و نمی تونه به شما خوب برسه ..برای همین من میگم هر چی زود تر برین پیش پدر و مادرتون بهتره ..به صلاح شما هست ...

#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.