من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت سیزدهم

داستان #قاصدک
#قسمت_سیزدهم 

سال 67
تو تب می سوختم و اقدس  اجازه نمی داد منو دکتر ببرن ...و این امید و فاطمه بودن که ازم مراقبت می کردن ..
یک روز نزدیک غروب وقتی کمی بهتر شدم کوله پشتی مو بر داشتم و گفتم : می خوام برم ,,خدا حافظ ..
امید گفت : اینطوری نمی زارم بری می ترسم دوباره گیر آدم های بد بیفتی ..شماره ی بابات رو بده زنگ بزنم بیان تو رو ببرن ..
اقدس پرید وسط و گفت : (..) زیادی نخور بوزینه ..برو گمشو اگر لازم باشه خودم می زنم ..
گفتم : نه نمی خوام کسی زنگ بزنه خودم خونه مون رو بلدم .. پیدا می کنم ..شما پول منو بده برم اقدس خانم خودم میرم 
گفت: برو بشین سر جات تو هیچ کجا نمیری ..
امید فریاد زد  ولش کن بزار بره ..که اقدس دستشو برد بالا و  چنان محکم کوبید تو دهنش که من یک مرتبه دیدم خون از دماغ و دهنش میاد ..
امید عصبانی شد و بهش حمله کرد و بامشت اونو می زد ولی هیکل گنده ی اقدس کجا و مشت های امید کجا ؟ 
که باز  دوتا دیگه از این طرف و از اون طرف بهش زد با سر خورد زمین,,
بعد شروع کرد با لگد های محکم به پهلو و سر و سینه اونو زدن ..
من و فاطمه گریه می کردیم ولی سمانه عین خیالش نبود و گفت : خوب (..) می خوری از این دختره طرف داری می کنی .. چشمت کور ...
من جیغ می زدم  و دامن اقدس رو گرفته بودم و می کشیدم بلکه اونو نزنه ..
رو کرد به منو گفت : حالا می شینی سر جات یا بازم می خوای بری ؟اگر می خوای حال تو روهم جا بیارم بگو خجالت نکش  ..
گفتم : میشینم سر جام ...ولی اینجا خیلی کثیفه من چطوری زندگی کنم ؟
امید روی زمین افتاده بود و از درد ناله می کرد ..
این بار منو و فاطمه رفتیم به کمکش و با زحمت در حالیکه بلند بلند به اقدس فحش های رکیک می داد صورتشو شست و رفت تو اتاق ...
و این دفعه ی  آخری نبود که امید به خاطر من کتک می خورد
 اقدس ,,فاطمه و سمانه رو هم با بهانه های بی خودی می زد تا منو بترسونه ..همینطورم شد ..
اونقدر از دیدن  صحنه ی کتک خوردن بچه ها وحشت داشتم که هر بار زبونم از ترس بند میومد ....

#قسمت_سیزدهم  -بخش دوم

و از اون روز به بعد امید هم جرات نداشت در این مورد با من حرف بزنه ...
یک مردی به اسم منصور میومد دنبالشون و اونا رو می برد سر کار ..و غروب اقدس دم در پول هاشونو ازشون می گرفت و اگر به نظرش کم میومد اونا رو به باد کتک می گرفت ..و من که کلا بچه ی ترسویی بودم و شایدم یکی از علت هایی که منو به اینجا کشونده بود همون ترس بود که نکنه پروانه باهام بدرفتاری کنه ..ویا حسین آقا بهم حرفی بزنه ؟
و یا نکنه چنین و چنان بشه ..  حالا با ترس از اینکه  اقدس منو هم بزنه شب ها کابوس می دیدم و گاهی جامو خیس میکردم و این بدترین حالتی بود که صبح از خواب بیدار میشدم و باز از ترس اقدس و خجالت از بچه ها که چهار تایی توی یک اتاق کوچیک می خوابیدیم ، اونو پنهون می کردم .....و اون زمان بدترین و شکنجه آور ترین روزگار رو میگذروندم ..
یک روز بعد از ظهر بچه ها زود اومدن خونه اقدس تو اتاق بود ..
امید یک شوکولات  تک تک برای من خریده بود ..  داد به من ..دیدم سمانه داره نگاه می کنه ...
چهار قسمتش کردم و همون جا تو حیاط دور هم خوردیم ..امید همین طور که داشت اونو می جوید  گفت : بچه ها میان خونه رو از بالا تا پایین تمیز کنیم تا لعیا خوشش بیاد ؟
فاطمه گفت : من که حاضرم ..
سمانه هم قبول کرد و من گفتم : منم کار بلدم با مامانی خودم ظرف میشستم ...
شروع کردم ..ما سه دختر به بامزه پرونی  های امید می خندیدیم و کار می کردیم .. ..
فاطمه اتاق و ایوون رو جارو زد رسیدیم به حیاط ..
آب ریختیم و جارو زدیم و خودمون رو هم خیس کردیم ..بعد بهم آب پاشیدیم و صدای قهقهه ما بلند شده بود ..
یک مرتبه اقدس اومد تو ایوون و دستشو زد به کمرش و از پله اومد پایین ..از ترس نفس تو سینه مون حبس شد ..و خنده رو لب مون ماسید ..
نگاهی غضب ناک کرد و گفت : ببینم آب مجانیه ؟ مال باباتونه ؟ ...و یک مرتبه شروع کرد به رقصیدن ..
لب کارون ..
چه گل بارون میشه وقتی که میشنن دلدارون ...
دست , دست ...بیا بیا ..
تو قایق ها دور از غمها ....و خودش دست می زد و می رقصید ..
ما همه زدیم زیر خنده و خوشحال شدیم ...
امید هم رفت وسط و شروع کرد به رقصیدین و ما هم مثل احمق ها دست زدیم باهاش خوندیم و رقصیدیم ...
شاید نیم ساعت مشغول بودیم و خوشحالی می کردیم و این اولین باری بود که بعد از مدت ها من خندیده بودم ...
اونشب حالم بهتر شده بود ...و می فهمیدم این امیده که دلش می خواد منو خوشحال کنه ..
حالا نسبت به اون یک احساس خاصی داشتم در واقع وابسته ی اون شده بودم ....


#قسمت_سیزدهم  -بخش سوم

چهار پنج روزی گذشت و اقدس مدام چشمش به من بود ..
هر روز بچه ها میرفتن سر کار و من تمام مدت کوله پشتیم روی کولم بود و بغض کرده روی پله می نشستم تا اونا به خصوص امید برگرده ..
و اقدس دم در پولای اونا رو می گرفت و اگر کسی کم آورده بود حتما کتک می خورد و یا فحش می شنید اون زمان اقدس خودش خرید می کرد و هر چی می تونست ما رو گرسنگی می داد ....
ولی فاطمه و امید حواسشون به من بود ....امید هر روز با یک خوراکی مثل شوکولات و بیسکویت برای من میومد خونه و یواشکی بین منو و سمانه قسمت می کرد ...
 فاطمه که  از امید هم یکسال بزرگتر بود و عقلش به همه چیز میرسید نسبت به من  و سمانه احساس وظیفه می کرد ...
دلسوز و مهربون بود ..شب ها که خوابم نمی برد منو می گرفت تو بغلش و نوازشم می کرد و قصه می گفت ,, قصه هایی که بی سر و ته بود و من حالا می فهمم که اون از کسی قصه نشنیده بود که یاد بگیره ..
از بچگی همراه اقدس گدایی کرده بود و حالا هم دست فروشی می کرد ...اون دختر بیچاره وقتی تازه بر می گشت خونه ..به کارا  رسیدگی می کرد و کثافت کاری های اقدس رو جمع و جور ....
حتی آشپزی هم با اون بود ..اون یک برنجی درست می کرد که بوی بدی می داد و من دوست نداشتم اغلب یا عدس بهش می زد یا لوبیا و یا با گوجه فرنگی می پخت ولی من از گرسنگی نون خالی می خوردم تا دیگه طاقت نیاوردم و از همون خوردم و  کم کم به اونم عادت کردم و دیگه ایرانی بودن برنج برام مهم نبود  ...
تا یک روز اقدس دست منو گرفت و برد مدرسه که اسمم رو بنویسه ...
تو راه سفارش می کرد یک کلمه حرف نمی زنی هر چی من گفتم میگی درسته یادت باشه تو جنگ زده ای ..
وقتی چشمم به اون در داغون و کثیف که روش انواع فحش های بد و رکیک نوشته شده بود و سر درش تابلوی دبستان شهید بیجاری خورده بود ..
دوباره به گریه افتادم و التماس کردم من اینجا نمیرم اقدس خانم ,تو رو خدا اینجا خیلی کثیفه من نمیام دست منو کشید و گفت : خفه شو ببینم ...

#قسمت_سیزدهم  -بخش چهارم

حیاط خاکی و پراز چاله و چوله بود ..
کلاس  ها دور تا دور حیاط قرار داشتن  درهای چوبی و شکسته دیوار های رنگ و رو رفته و وحشتناک و نمدار ...
اقدس تا چشمش به مدیر افتاد ..شروع کرد زار و زار گریه کردن و گفت : یه یتیم جنگی دیگه براتون آوردم ....
خانم مدیر یه بچه ی آواره و در به در برات آوردم ..
مدیر مدرسه یک خانم بود که چادر مشکی سرش بود  نگاهی به من کرد و گفت : این بچه حتما باید کس کاری داشته باشه ..اقدس اونو از کجا آوردی ؟
با همون گریه و شیون گفت : کس و کارش  همه تو آبادان مُردن ..این بچه رو یکی برای اینکه می دونست من خیر خواهم آورد و سپرد به من دیگه گوشتش  مال شما استخونش مال من ...کلاس دومه .. اول رو خونده خودت می دونی چیکار کنی براش من که سر در نمیارم ...
مدیرنگاهی به من کرد و گفت : این بچه شکل آبادانی ها نیست .
گفت : بله خوب باباش رفته بوده اونجا کار می کرده چون کس و کارشون همه اونجا بودن ..
از من پرسید :  ..اسمت چیه دختر خوب  ؟ جنگ زده ای ...
سکوت کردم فقط اشکم میومد پایین و از ترس اقدس جرات حرف زدن نداشتم ..
پرسید شناسنامه داری ؟
 گفتم :دارم ..
اقدس به من نگاه کرد و گفت : داری ؟ چرا ندادی به من ؟
 گفتم: نمی دونستم باید بدم به شما ..
دست کردم تو کوله پشتی و دادمش به اقدس ..
اونم نشون مدیر داد و بعد گرفت و کرد تو جیب پیرهنش و گفت : فتو کپی می گیرم و میارم ...
وقتی از مدرسه بیرون اومدیم مچ دست منو ول نمی کرد ..و تقریبا با خودشو می کشوند و مدام حرف می زد ..
دختر قدر دون باش ببین من که بد تو رو نمی خوام ..گذاشتم درس بخونی ولی باید پول در بیاری تا شکمت سیر بشه مدرسه ام که خرج داره من که نمی تونم از عهده ی چهار تا بچه بر بیام تو باید کار کنی و قدرِ محبت منو بدونی ....
مقدار زیادی راه رو پیاده رفت ...طوری که من دیگه قدرت نداشتم و باز با صدای بلند گریه می کردم ...
بعد سوار اتوبوس شد و مدتی طول کشید تا به جایی که می خواست رسید . وقتی امید و فاطمه رو اونجا دیدم دلم گرم شد که نمی خواد بلایی سرم بیاره ...

#قسمت_سیزدهم  -بخش پنجم

اون روز اقدس منو سپرد به منصور تا براش دست فروشی کنم ..
اون یک مرد خیلی کوتاه  و لاغر بود با موهای لخت و سیاه و پر پشت و سبیل نازک ..سرش قد آدم های معمولی بود ولی هیکلش کوچیک ...
اصلا از اونم ترسیدم نگاه بدی به من کرد و گفت : این جواهر و از کجا آوردی ناکس ..
اقدس به درد ما نمی خوره شک می کنن درد سر میشه ..نه من قبول نمی کنم ..
گفت : این طوری که نمیارمش صبر کن فردا می سازمش حتی توام دیگه اونو نشناسی  ...دوباره دست منو گرفت و کشون کشون برد تا یک جای شلوغ و گفت : اینجا بشین از جات جم نمی خوری ..
من که کارم تموم شد با هم بر می گردیم خونه به خاطر تو یک هفته است کار نکردم ...
اگر کسی ازت سئوال کرد چرا اینجا نشستی بگو منتظر مامانت هستی فهمیدی ؟
و از همون جا شروع کرد به شَل زدن و ناله کردن کنار خیابون خودشو ولو کرد و زبون گرفت ..کمک کنین دارم میمیرم ..
مریضم بچه ام داره از دست میره ..کمک کنین .. به خاطر امام رضا یک کمکی بکنین ..یه بچه رو نجات بدین ...
و من هاج و واج بهش نگاه می کردم حتی باورم شد و دلم خواست بهش پول بدم ..فکر کردم راست میگه و تازه  مریض شده ..
از فردا  اقدس یکدست لباس سمانه رو تنم کرد و یک روسری کهنه ..
دستهامو سیاه کرد تا کثیف به نظر بیام ..و در میون نا رضایتی امید و فاطمه که هر دوشون یک سیلی محکم از اون خوردن منو که بشدت ازش می ترسیدم با بچه ها فرستاد سر کار ....
اون روز امید و فاطمه ..جنس های منو  فروختن و من با غمی بزرگ تو دل کوچیکم  سر در گم به اطراف نگاه می کردم و نمی تونستم خودمم با اون زندگی وقف بدم ....
تا چند روز بعد بالاخره  مجبور شدم و به کمک امید این کارو یاد گرفتم ..
برای اولین بار با ترس و لرز رفتم جلوی به یک ماشین و گفتم : خانم ببخشید معذرت می خوام ... اسکاچ بدم ظرف ها تون رو بشورین بی زحمت ..اون به جلو نگاه می کرد و اهمیتی به من نمی داد ولی باشنیدن صدای من برگشت و نگاه کرد و پرسید : تو ..ببینم تو واقعا دست فروشی ؟..
گفتم : بله خانم ..
گفت : پدر و مادرت کجان ؟
گفتم : خانم من گم شدم ..گیر اقدس خانم افتادم نمی زاره برم پدر و مادرم رو پیدا کنم ....اون  خانم که پیدام کرده میگه اینا رو بفروشم ...
یک مرتبه بلند گفت : وای علی این بچه  گمشده افتاده گیر گدا ها  ..تو رو خدا بیا کمکش کنیم گناه داره ....

#قسمت_سیزدهم  -بخش ششم

نور امیدی تو دلم افتاد که از دست اقدس خلاص میشم ...
زن ادامه داد علی گوش کن چی میگم ..از حرف زدنش معلومه که این کاره نیست این بچه رو یا دزدیدن یا مجبورش کردن ,,,یک کاری بکن براش ..
علی گفت : نه ,نه دخالت نکن حوصله داری  به ما چه مربوط ؟ درد سر درست نکن برامون اینا معلوم نیست دروغ میگن یا راست  ..و گاز داد و رفت .
و من تصمیم گرفتم همیشه همون طور مادبانه با مردم حرف بزنم شاید یکی به دادم برسه ...
برای همین بعد از مدتی فروشم از همه بهتر شد ..هر ماشینی که جلوشو می گرفتم دلش به حالم می سوخت و می فهمید که گدا نیستم ..ویک چیزی ازم می خرید ...

سال 76
اونشب با فکر امید و اینکه در کنار پدر و مادرش چه احساس داره و آیا به فکر منم هست یا نه خوابیدم ..
صبح هنوز اقدس خواب بود که شماره ی اون زن رو پیدا کردم و شناسنامه مو بر داشتم و  از خونه زدم بیرون ...
صالح سر کوچه منتظرم بود هفت ,هشت تا بچه که همه از من کوچیک تر بودن پشت باری نشسته بودن   ..نزدیک که شدم همه از بالای وانت پریدن پایین و اومدن جلو یکی یکی بغلشون کردم و حالشون رو پرسیدم ..
سرور می گفت مادرم بهتره ...صالح فریاد زد بسه دیگه لعیا زود باش دیر میشه ...من جلو نشستم بچه ها دوباره رفتن عقب  سوار شدن و تلق و تلق راه افتادیم ..
با حرکت ماشین صدا های عجیب و غریب ازش  بلند می شد  مثل این بود که یه چیزی می خواد بیفته  ....
صالح پرسید : امیدت کو ؟ امروز نیومده تو رو برسونه ؟
 گفتم : امید دیگه مال من نیست ..پدر و مادرشو پیدا کرد ..
با تعجب گفت : جون من راست میگی ؟  ایول بابا دمش گرم ..حالا پول دارن یا مثل ما بدبخت و بیچارن؟
گفتم : نمی دونم ..فعلا رفته ..شایدم دیگه برنگرده اینجا ...همون طور که همه ی آدمای  این دنیا از ترس اینکه براشون درد سر نشه ما رو ندید می گیرن و ازم فرار می کنن .. اونم رفت ...


#قسمت_سیزدهم  -بخش هفتم

صالح جای مقر رو عوض کرده بود ...و نزدیک یک بیمارستان یک محوطه ی چمن کاری شده بود بساط شو پهن کرد ..
منو صالح گل ها رو دسته کردیم و پایینش رو کاغذ بستیم ..و تند و تند می دادیم دست بچه ها تا برن بفروشن ..
منم چند دسته بر داشتم و رفتم ...صبح ها زیاد مشتری گل نبود معمولا بعد از ظهر ها فروش خوب بود .. و وقتی دم بیمارستان بودیم زمان ملاقات وقت خریدن گل بود ....
هر چی دویدم جلوی ماشین ها رو گرفتم کسی گل نخرید ....
پیاده از لابلای ماشین ها رفتم تا دم بیمارستان ....
یاد امید که می افتادم قلبم تند می زد و بغض گلومو می گرفت می ترسیدم دیگه اونو نبینم ...
خوب اون می گفت برادر منه ..شایدم اصلا عاشقم نبود ......
تو فکر بودم و یادم رفته بود برای چی جلوی در بیمارستان ایستادم ....
یک خانم با عجله داشت میرفت تو ..منو دید و رد شد ..
بعد یکم مکث کرد و برگشت ..به من نگاه کرد و اومد جلو ...
با تردید پرسید: ..دسته ای چند ؟..
گفتم : سه تومن ...
گفت : دو دسته بده ....بعد باز تو صورت من خیره شد ..کیفش رو باز کرد و  همینطور که اسباب های توی اونو زیر و رو می کرد گفت : لعیا پول خُرد ندارم تو داری؟ ..
گفتم : بله بدین خُرد می کنم ...
گفت : آهان پیدا کردم..  ببین لعیا اصلا تو سه دسته بده ده تومن بهت بدم باقیش مال خودت ...
گفتم :دست شما درد نکنه ..گل ها رو دادم و ده تومن گرفتم ....
باز خیره  منو نگاه می کرد ..
یک مرتبه یادم افتاد اون اسم منو از کجا می دونه؟ ...زود رومو برگردوندم ..از پشت منو گرفت و گفت : تو واقعا اسمت لعیاست ؟


#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.