[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش دوم
من گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم ...
علی با همون بچگی خودش گفت : پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم ....
یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود : همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی ...و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود ..
وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بود ......نمی دونم شاید دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی .....و من اینو شک نداشتم .....
آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمون پذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ...
گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین ....و قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ... ...
شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ......اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین ....
دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ...
گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن .....
گفتم نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم ....
گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین ....
برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم .... ..پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ......
#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش سوم
یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر،،،، خدایا شکر؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ...
که حاج خانم صدام کرد و گفت بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟
گفتم بفرمایید حاج خانم ...
گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد .....
ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه...
اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ...و این برای من خیلی ارزش داشت .
مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ...بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم ...
اول گفت : نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای ...
گفتم بزارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد ...
وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم .. اینم کلید اتاق شما و در حیاط ..
گفتم حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟
گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی ....
اونا رو هم خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت ... نگاهی بهش کردم ...
واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود ....
رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش ... یلدا ؟؟ ساکت ......
بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم .....
و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم ...
و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و خوابیدن ... مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود ..........
حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم .....ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ......
یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بود ... و روز گار ما تلخ تر از زهر مار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...
#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش چهارم
حرفی هم به ما نمی زد.... شوهر عمه واسطه شد و جلسه گذاشتن ولی هر کس پا در میونی می کرد دایی بهش می گفت حرفی ندارم شما چک بده من رضایت میدم ...
خوب کسی هم نمی تونست این کارو بکنه چون می دونستن بابام پولی نداره و خودشون تو درد سر میفتن ...هر روز جلسه و کشمش داشتیم ...و من عذاب وجدان ...
شاید با یک کم گذشت من کار درست می شد... البته این حرف رو ابراهیم زده بود و دایی و زن دایی چیزی نگفته بودن ...ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم مجسم کنم که یک لحظه کنار ابراهیم وایستم چه برسه به این که زنش بشم واقعا حال تهوع بهم دست می داد .....
بهروز سر و ته بنایی رو جمع کرد و خودش تنها توی نجاری کار می کرد که خرج روزانه مون در بیاد ....و نشون داد که اونم مثل بابام مرد درست و فدا کاریه ...
بهروز و مامان به ملاقات بابا رفتن ولی منو نبردن ..
مامان می گفت تو دختر جوونی و برات اونجور جاها خوب نیست ...
دلم براش تنگ شده بود و دوری اون به خصوص که می دونستم تو شرایط بدی بسر می بره خیلی سخت بود .....
بالاخره بعد از یکماه و نیم که به من یکسال گذشت .. فامیل جمع شدن و دایی رو هم صدا کردن و اومدن تا کار رو یک سره کنن ..من اصلا دلم نمی خواست چشمم به اون بیفته...شوهر یکی از عمه ها گفت : نزار این لکه تو دامنت بمونه اکبر آقا که شوهر خواهرتو فرستادی زندان این بده،، تو فامیلی نباید باشه شما با قول و قرار از ما رضایت بده من شخصا قول میدم کمک کنم ظرف یکسال پول تو رو بده شما هم یک کم تخفیف بده تا ببینیم چیکار باید بکنیم ....
گفت الان که پنجاه هزار تومن نیست سه سال پیش بود حالا با حساب روز شده هشتاد و نه هزار تومن ...البته بیشتر از صد تومن بود من کمش کردم تا براتون سخت نشه ....
شوهر عمه گفت : دست شما درد نکنه ....خیلی زحمت کشیدین ....
فهمیدم؛؛ شما فکر کردین ما الان پول نقد اینجا گذاشتیم طمع کردی ؟
برو آقا معلوم میشه ما رو نشناختی ما مراد نیستیم ....کی گفته پولی رو که داری به زور می گیری ربا هم بدیم پاشو برو آقا این سفره رو جای دیگه پهن کن فوق فوقش یکسال میره زندان و میاد بیرون توام برو لب کوزه آبشو بخور ...
دایی دستی به ریشش کشید و گفت : باشه شما شصت تومن بدین ....
شوهر عمه گفت : متوجه نشدین ما پولی نداریم به شما بدیم ...هیچی برو دنبال کارت مراد بمونه اونجا تا تاوان اعتماد به تو رو بده،، من خیلی بخوام کاری برای مراد بکنم میرم براش وکیل می گیریم تا ثابت کنیم به زور ازش سفته گرفتی ,, حالا بگرد تا بگردیم من شخصا نمی زارم یک قرون دست تو بده ... پولی که می خوایم بدیم به تو اون بیاد بیرون خرج زن و بچه هاش می کنیم ..اونم باشه همون جا ...ختم جلسه ...
#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش پنجم
دایی دست پاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ...
اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد ...و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه .....
شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم این طور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون بر نمیاد ....
شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یکماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ...
پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دم پایی و دستبد ...با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده ....
اونو این طور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب ؛ عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد .....
توی دادگستری زنجیر ها رو باز کردن و مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ..و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و با اون کمی حرف بزنیم ....
به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره ....نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ..یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم ....
تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دل تنگی این کارو می کرد ....
دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید .. شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ...
ولی تا مامان اونو دید گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ...حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره ......
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش دوم
ما که رسیدیم هنوز بابام نیومده بود ولی ابراهیم با وکیل دایی اومدن ..
ابراهیم اومد جلو و رفت طرف مامانم و اونو بغل کرد و گفت : سلام عمه به خدا من موافق بابام نیستم ..نمی دونم چرا این کار و می کنه .. نگران نباش لج کرده ....
بهروز اونو کشید کنار تا با هم حرف بزنن یواش؛ یواش با هم از پیش ما؛ قدم زنون رفتن تا انتهای راهرو عطا می گفت : از اینکه دایی خودش نیومده فکر کنم نمی خواد رضایت بده؛؛ و گرنه الان خودش میومد ... پس فرستادن وکیل یعنی یک کلام یا پول یا زندان ....
گفتم تو رو خدا عطا آیه ی یاس نخون همین طوری داریم می میریم ....
مامان گفت : هانیه تو برو زنگ بزن به داییت التماس کن بیاد اگر بابات بره زندان دیگه رفته ,ها ,...........
هانیه گفت : من حرفی ندارم ولی می ترسم رومو بندازه زمین ....
مامان گفت : باشه بزار بندازه بعد من می دونم و اون.... تو برو زنگ بزن بیاد ....
همین اینکه هانیه اومد بره طرف تلفن همگانی از ته سالن سر و صدای داد و هوار بلند شد مردم به اون طرف هجوم آوردن که ببین چه خبره که مامان هراسون گفت : عطا بدو صدای بهروزه .... و همه با هم شروع کردیم به دویدن ....تا خودمون رو رسوندیم بهروز و ابراهیم رو دیدیم که گلاویز شدن و بشدت همدیگر رو می زدن و هیچ کس هم نمی تونست جلوی بهروز رو بگیره چنان عصبانی بود که صورتش از شدت قرمزی مثل خون شده بود... بعد افتاد روی ابراهیم و اونو می زد ..
منو عطا رفتیم جلو و من داد می زدم عطا و چند نفر دیگه اونو می کشیدن تا از روی ابراهیم بلندش کنن ...
اون با مشت های محکم می زد تو سر و صورتش با هزار زحمت اونا رو جدا کردیم ابراهیم از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت .... تقریبا از اونجا فرار کرد ..
عطا با بهروز دعوا می کرد و می گفت : چیکار می کنی بچه ؟ اگر بره شکایت کنه دوباره برای مادر و خواهرات درد سر درست می کنی ...همین الان می تونست این کار و بکنه همه هم دیدن که تو چیکار کردی ......
ای بابا یک کم به خاطر بابات هم شده جلوی خودتو بگیر ....بهروز هنوز داشت آتیش می گرفت ....
من ازش پرسیدم چی شد چرا دعوا کردی؟ ...... اون همین طور که هنوز نفس ,نفس می زد ... گفت : می دونی چی می گفت بی شرف ؟ میگه بهاره رو بده به من تا بابات رو آزاد کنم ....پدر سگ می خواد با خواهرم معامله کنه کثافت عوضی ..
حالا صبر کنین یک پدری ازش در بیارم اون سرش نا پیدا ........ صبرکنین.....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش سوم
از در پشتی بابا رو آوردن ... همه رفتیم طرفش با دیدن ما صورتش سفید شد عین گچِ دیوار و لبهاش خشک بود تا حالا بابام رو این طوری ندیده بودم همه ی ما از دیدنش به گریه افتادیم مخصوصا با دعوایی که بهروز با ابراهیم کرده بود و رو پنهون کردنه دایی.... خودمون رو باخته بودیم ....
بیچاره بابام با اون حالش ما رو دلداری می داد و می گفت همه چیز رو به قاضی میگم بالاخره اون می دونه من بی گناهم یک فکری برای من می کنه ........
مدت کوتاهی بابام با یک مامور کنار ما موند و خیلی زود صداش کردن و رفت توی اتاق قاضی.......
ما رو راه ندادن ولی بهروز با خواهش و التماس رفت تو ..... و ما منتظر موندیم ....
کلا اون طوری که دیشب فکر می کردیم نشد و همه چیز به ضرر ما بود ...... یک کم بعد اومدن بیرون هر دو هراسون و پریشون بودن ...قاضی بعد از اینکه حرفای بابام رو شنیده بود گفته بود گیرم که حق با تو باشه قانون میگه تو بدهکاری و باید پول رو بدی من خیلی بهت کمک کنم می تونم رای بدم که یک سند بزاری دوماهه تا پول رو تهیه کنی که اگر نشد سند رو حراج بزارن .. همین .. اگر سند داری بهت امشب هم فرصت بدم... اگر نداری بنویسم برو زندان .....
بابام گفته بود ندارم توی دو ماه هم نمی تونم پول تهیه کنم ,,گفتم که ندارم,, ....
قاضی گفته بود: خوب پس برو زندان تا یک ماه دیگه شاید رضایت شاکی رو گرفتی پس تنها همین راه رو داری موقتا برو زندان رای باشه برای یکماه دیگه .......
بابام گفت : آخه من بی گناهم شما رسیدگی کنین من به اون مرد بدهکار نیستم ......قاضی بدون این که دیگه حرفی بزنه نوشته بود اونو ببرن زندان .....
بابا انگار چشماش کسی رو نمی دید به اطراف نگاه می کرد و بی هدف راه می رفت ما هم به دنبالش......
مامور به دستش دستبند زد و اونو با خودش برد و ما شیون کنان بر گشتیم خونه ....انگار پاره ای از قلب منو با خودشون بردن ...
صورت بابام که سعی می کرد قوی به نظر بیاد جلوی چشمم بود اون بدون اینکه کار بدی کرده باشه شرمنده و سر افکنده شده بود ...از در دادگستری که اومدیم بیرون با خودم گفتم حالا می فهمم که چرا ترازوی عدل نامیزانه ...... و دیگه از شدت غصه گلوم درد گرفته بود و حتی آب دهنم پایین نمی رفت ....
ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ...با این حال مامان از عطا خواست ما رو بزار خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ...
ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود ....
دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود بیست و سه هراز تومن بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان.
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش چهارم
بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!!
ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ...
مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه ....تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ...
بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی زارم مگر مرده باشم ...
بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن ....
عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ...کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید اتو دست اونا بدیم ...... مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ..گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اونسال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد ....
گفتم : نه مامان خانم به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بزار,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ..خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین ......
زد پشت دستشو گفت ....ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ...و نمکدون شکستن ....
بهروز گفت : بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم .....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش پنجم
با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم ...
باید صبح میرفتم دنبال خونه ..... صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان.
خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم ....اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم ... پرسون؛؛ پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرا یط رو مناسب ندیدم....
اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم ؛؛... اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل ...اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت .. صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما .... روم نشد بهش چیزی بگم ... رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود....ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه ... پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می زارین ...
گفت : کرایه با آقا مانه ...ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟
گفت نِه...حموم سر کوچه هست راحته دو قدم راه بیشتر نیست .... دستشویی هم تو حیاط هست ....
گفتم باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم ....
گفت نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟ ما باید به زوار اجاره بدیم ....
گفتم تا فردا صبر نمی کنین ؟
گفت : چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین ....گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام ......
شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم ...اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم ....
دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم .....
از اونجا اومدم بیرون و با نا امیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم ...
خودمو معرفی کردم ... همون پسر جوون بود ..
یادش اومد و گفت : شما الان کجایین من میام دنبالتون می برم بهتون خونه نشون میدم .... گفتم ..والله من نمی دونم کجام شما بگو کجا بیام ... من تاکسی میگیرم میام اونجا .....
گفت : گنبد سبز شما اونجا پیاده شو من همون جا منتظر میشم ..........
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم -بخش دوم
وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست ....
دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ..دیگه ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرسوجو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا ناهار بخوردیم ...از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ...اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟
خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟ گفتم : بله ....گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟ گفتم نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟
گفت بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین .....
تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ...و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر .......
خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش از خونه ی ما بریده شد.....
در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت ....با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم .....
نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر همه ی بد بختی هاشون رو هم بابام می دونستن ... و ما انگار دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه .......بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ...
برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم قبول نمیشم؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای قبول شدم ...
خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی ......
دیگه آرزوی خواننده شدن برای من دست نیافتی شد ....
درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ..من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت.. دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه .....
یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد .. و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته ....
تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شما هام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پر روتر میشین و به فکر من نیستین ؟
بابام گفت : ندارم ...آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش سوم
پول دستی به من دادی؟که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده،،،،
من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو؟ آخه رواست ؟
خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟
دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی .. سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم ....
گفت : اووووحالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه ....گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟
گفت: اونش دیگه به تو جزقاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم ....و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها ......... بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟
دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید.....مامان که تازه دوزاریش افتاده بود .
گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ......دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ...
یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ..من می رفتم دانشگاه و.بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ...و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد .....
و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ...بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود ....اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ...ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی ..........
تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود . که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم.
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش چهارم
دوباره دایی و زن دایی خوشحال و خندون با یک جعبه زولبیا بامیه اومدن خونه ی ما..... خیلی مهربون و انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده... دایی طبق معمول صورتشو آورد جلو تا من بوسش کنم و گفت : چطوری دایی جون خانم خوبی ؟
من سکوت کردم ......بعد رفت اون بالا نشست و لم داد و گفت :خوب آبجی چی داری بخوریم من از سر کار میام چیزی نخوردم گشنم ..... مامان گفت ای وای خدا مرگم بده افطار نکردین ؟ گفت : نه آبجی من که معده ام درد می کنه منصورم که عصابش ناراحته روزه نبودیم ....
مامان گفت ..باشه الان براتون سفره میندازم بخورین سیر بشین ......
من تو دلم گفتم خوبه,, همیشه این بدبخت ها خونه ی ما که می رسن گشنن ...بعد خیلی مهربون از بابام پرسید :مراد کار و کاسبی چطوره ؟... .
خوب اونا هم که آدم های ساده ای بودن باهاشون گرم گرفتن و دور هم نشستن به حرف زدن ....
من دیدم اوضاع خوبه رفتم چایی دم کردم تا با اون زولبیا بامیه بخوریم ......تا چایی حاضر شد کمی طول کشید داشتم می ریختم که ببرم...... بهروز از بیرون اومد از ماشین دم در فهمیده بود اونا اینجان از پنجره پرسید : باز اینا اینجا چیکار می کنن؟ ...
گفتن نه؛؛ کاری ندارن برای طلبکاری نیومدن اومدن احوال پرسی ....
زیر لب گفت خدا کنه ......
بعد با هم رفتیم تو اتاق ...
بهروز سلام کرد و من چایی رو گرفتم جلوی زن دایی و بعدم جلوی دایی ...وقتی بر می داشت گفت : فدای دایی بشم دختر با سلیقه ....آبجی می دونی چیه ما اومدیم بهاره رو برای ابراهیم خواستگاری کنیم ..اینام دیگه برن سر خونه زندگیشون .....
احساس کردم یک دیگ آب جوش ریختن سرم... اگر می گفت آرمان اینقدر بهم بر نمی خورد ... گفتم چی دایی ؟ چی گفتین ؟ من؛؛ من مگه دیوونه ام زن ابراهیم بشم ...
زن دایی ناراحت شد و گفت : وا ؟ مگه بچه ام چیشه ؟ خیلی دلت بخواد ... دخترِ ی پر رو ... بابام گفت : راست میگه؛؛ اگر اون بخواد من اجازه نمیدم ...
دایی گفت مشکلی نیست ...ابراهیم هم نمونده که بهاره بیاد زنش بشه هزارون دختر آرزو دارن زن ابراهیم بشن .... ما گفتیم یک کاری واسه ی شما کرده باشیم ... نمی خواین که نخواین ..... بهروز گفت : دایی جون شما اینقدر به فکر ما نباشین ... بهاره بترشه بهتره زن ابراهیم بشه ......
دایی دیگه عصبانی شد و بدون اینکه چایی بخوره بلند شد و گفت :خوب زن بریم ...من خیلی کار دارم ...تا ابراهیم باشه دوستشو بشناسه .......
زن دایی جلوتر از اون راه افتاد و زیر لب با خودش یک چیزایی می گفت که مفهوم نبود .... مامانم دنبالش رفت و گفت : به خدا بهاره بچه اس.. هنوز داره درس می خونه به دل نگیر منصور جون ؛؛ای بابا توام زود قهر می کنی تازه اومده بودیم دور هم باشیم ......این همه دختر برو یکی دیگه بگیر مگه قحطی اومده ؟ چرا بهت بر می خوره ........
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش پنجم
از بس از پیشنهاد اونا چندشم شده بود ، تا یک مدت می لرزیدم ...
بهروز حرف نزد ولی وقتی رفتن اونچه که فحش بود نثارشون کرد و می گفت خوبه حالا من از کارای پسرشون با خبرم می دونم چقدر لجن و آشغاله اونوقت چطوری روشون شد بیاد خواستگاری بهاره ؛؛
آخه بگو سگ پدر، من جنازه ی بهاره رو رو شونه ی تو نمی زارم ....اصلا من برای چی باهاش قطع رابطه کردم می خواست منم ببره تو کارای خودش شریک کنه بعدم فهمیده بودم به بهاره نظر داره بی ناموس ......
همه به هم نگاه می کردیم انگار که کسی یک توهین بزرگ به ما کرده بود .... و تا حالمون جا اومد کلی طول کشید ....
.نزدیک عید بابام یک بنا آورد تا یک حموم توی خونه کنار حیاط بسازه و یک دستی هم سر و گوش آشپز خونه بکشه که از اون حالت بد در بیاد ...
خودش و بهروز هم کمک می کردن ....
کار داشت خوب پیش میرفت که یک روز بعد از ظهر که گارگر ها کار می کردن و منو مامان بالا خوابیده بودیم صدای زنگ در اومد هم من و مامان بیدار شدیم..........
من دوباره خودمو زیر پتو جا کردم تا دوباره خوابم ببره که توی حیاط سر و صدا بلند شد مامان از جاش پرید و چادرشو سرش کرد و رفت....
منم نیم خیز نشستم تا ببینم چی شده .....سر و صدا بیشتر شد و صدای جیغ و فریاد مامان اومد که کجا می برین مگه چیکار کرده ؟
از جام بلند شدم و خودمو رسوندم پایین دو نفر مامور برای بردن بابام اومده بودن مامان داشت به اونا التماس می کرد و می گفت : به خدا اون برادر منه الان میاد و میگه اشتباه شده ....
بهروز طرف اونا براق بود ولی بابا گفت ول کنین دست اینا نیست که،، بعد به مامور ها گفت بزارین دستمو بشورم و لباس بپوشم بریم اجازه هست ؟ یکی از مامور ها جلوی در و یکی جلوی پله ی زیر زمین وایستادن که بابا حاضر شد ... من و مامان چنان گریه می کردیم که انگار دنیا آخر شده همچین چیزی ندیده بودیم و خیلی برامون سنگین شده بود ...
من رفتم پایین و بغلش کردم و گفتم : چیکار کنیم بابا ....
گفت هیچ غلطی نمی تونه بکنه به هیچ وجه بهش التماس نکنین و زیر بار هیچ حرفی نرین بزار برای همیشه این زالو از زندگی ما بره بیرون .... و رفت بالا و همراه مامور ها از خونه رفت بیرون ...
مامان دوید و رفت سراغ تلفن.... من به بهروز گفتم بدو .. بدو باهاش برو ببین کجا می برنش... اونم با عجله لباس پوشید و رفت .....
مامان زنگ زد به خونه ی دایی و زنش گوشی رو برداشت .....
مامان ساده دل من با گریه گفت: منصوره جون داداشم کجاس ؟ اومدن مراد رو بردن میگن داداش شکایت کرده...... زن دایی با تمسخر گفت : تو جیب من... می خواستی کجا باشه؟ نمایشگاه ست دیگه مامان گفت : منصور جون شنیدی مراد رو بردن... باز داشتش کردن ...
گفت : من به کار مردا دخالت نمی کنم به خودش زنگ بزن ..... و گوشی رو قطع کرد ...مامان دفتر تلفن رو زیر و رو کرد و همین طور که مثل ابر بهار اشک می ریخت شماره ی دایی رو گرفت ...
گفت: الو داداش ؟ این چه کاری بود کردی اومدن مراد رو بردن ...این کارو تو کردی ؟
گفت : نه آبجی خودش کرد به جای اینکه پول منو بده داره بنایی می کنه ,,تا حالا فکر می کردم نداره باهاش مدارا کردم ولی دیدم داره و نمیده پس این کارو کردم که پولمو وصول کنم همین.....
آبجی منی احترامت سر جاش ولی تو رو به حضرت عباس بزار کارمو بکنم ...دیگه نمی تونم از دست شوهر بی عرضه ی تو حرص و جوش بخورم .....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش دوم
من فهمیدم بابام هنوز دلش نمی خواد بره و عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد .....
من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود ,, بله بابای من داره میره خارج ...,,نیس که بابام داره میره خارج ؛؛ وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما ؛؛ و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد ........
و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم ...
دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود ...و طبق معمول عجله داشت .....
مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو ازش رد کنه ....
صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ...
منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟ گفتم اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام خواننده بشم خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ..دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و .. به مامان رسید.....
موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه من به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم ...حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت...
مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش .......
سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن ....اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و باید از اونا پذیرایی می کردیم بهشون شام و ناهار می دادیم ...
تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ......
من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ...بهروز هم با اینکه با ابراهیم دوست بود صداش در اومده بود....
و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود....
آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش ....
.تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ...و همه منتظر شدیم ولی من از همه ، بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه .....من و مامان مشغول کار بودیم که باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن .... طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم .....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش سوم
و اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ......
ولی اون روز به عشق اومدن بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,,ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد .....تا بهروز و ابراهیم و آرمان رفتن بالا .....منم رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم .......
زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد .....
دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم .....بعد از شام دایی که بیژامه شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود....
گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ...من که دل شوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس .....
ساعت دیگه از دوازده گذشته بود ....دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........
بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد ....وقتی داشتن از در میرفتن بیرون به مامان سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم ....تو این خیابون تنگ خطر ناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام ....
که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش ....دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟.. .باشه میام .... میام ...
صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه ...دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان.... این منم که بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره... تقصیر خود خرمه؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی ....
من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون بابای منه که هنوز معلوم نیست توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ......
حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد.... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ..مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه .....من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم ..
بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ...
زن دایی سر بهروز داد زد که پس کی بده؟ به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟
من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی یک کلمه دیگه حرف بزنه چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه ....و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش چهارم
لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ...
زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ...
نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم ....
بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ...دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ...
ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه ....
نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ...
من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اصراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین .....
بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟
گفت: نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟
من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین ....
زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ...
بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ..بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟
دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ...
بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم .....
بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش پنجم
بهروز گفت : برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین ...
دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که : حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها رو هم بده ، طرف من شما ها نیستین مراد باید خودش بگه ....جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد .....
بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ...
دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی ...... و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم .....
احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم......
نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار نمازم رو خوندم ...و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ...گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم ....ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی .....وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک بار بَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک ....گفت اجازه ندارم ...و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ...
یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ...و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم .....
یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟
گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .... ...
توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ...
به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم -بخش دوم
یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ...
پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ...
مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ...
به خدا با کارای این دختر برکت از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!!...
بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ......
مامان که انگار حرف بدی شنیده بود ...زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ...دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد .. بال به بال این دختره ندین ...روز به روز داره بدتر میشه ....
شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ...( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم )به خدا آقا مراد می زارم میرم آااا..........یه جایی که پیدام نکنی .....
بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه ....( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم )
مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟(فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ ) ....
بابام خندید و گفت : دست بر دار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره )...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم وحتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری بچه رو منحرف می کنی .. خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم جلوی خودشو گرفت که میره بهشت,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟؛؛ ...میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ )
از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قرو قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ...و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم....
خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن .....
بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم .......
من یک دایی داشتم که خیلی پول دار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز می داد و دلشو آب می کرد ....
دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش می داد...ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن ....
البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ...تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد ......
و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من و جمشید هم یکساله بود ...وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن ..هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد .
و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد ....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم-بخش سوم
تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان.
هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد ....
بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط چراغونی شد و عروس رو طبقه ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من:.......
بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ...تا اینکه بابام گفت : بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ..اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود ......
من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد و اون بزن و من بخون ......
حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم ......
با رفتن هانیه,, مامان از اسم من خوشش اومد....... .
هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار .....
و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته .....
ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه ....و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد .....
تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شد ....
دایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ...
هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کرد ...تو دلم گفتم ایکبیری .... و اخمهام رو کشیدم تو هم. دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ...
مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود ....بابا که مرد شوخی بود جواب داد :...اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو ناراحت نمیشی ؟ ...
مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت : حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری ....
بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم و یکی می گیرم و با خودم میارم .........
مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی.
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم-بخش چهارم
بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم .....
که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت : دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری .....
بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری....
و مننظر جواب نشد و رفت ....چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم ....
مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ...
دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن ......
مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره .....
دایی جواب داد : نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم ..... مرده شور این دل منو ببرن ..دستم نمک نداره ...
زن دایی که معلوم می شد همچین بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ...برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه .....
مامان بیشتر ناراحت شد و گفت : منصور جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا ....
خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .....
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش دوم
همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود ....
کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر رفت بالا... به هوای اینکه بازی کنه؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم ....منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم ....اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ...هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم ....
گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ...سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....
گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم؛؛ نگو مادر,, نگو ,, تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....
گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ......
یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم .......
قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم ..من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ...اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ...
خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم ......
تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دور تر .....
من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند و حتی رویا های منم با اون شکل گرفت ...
هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم خواب اونجا رو می ببینم .....
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی ذلال و تمیز... چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد .....
انتهای یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ...
از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با دو طبقه ...البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون یک طبقه با چند تا پله پایین تراز زمین و یک طبقه با چند تا پله بالا تر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت ....
یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری ...
سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین ...که شیر آب انبار اونجا باز می شد و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ...اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم و اون آبی بود که از قنات لولا گر یک راست میومد تو خونه ی ما ....همه ی خونه های کنار باغ لولا گر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با اجاره ها ی خیلی کم در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست .......
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش سوم
آب تمیز و ذلال قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن ...
اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........ و این آب تمیز و گوارا یک راست از زیر دیوار میومد ، تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه .....
حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ...
البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست ....
ولی خوب اون مامان بود دیگه .....
این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ خونه داشتن بود ....
درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد .....
خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدود شو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم ...
و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم ... ......
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش چهارم
تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت .... مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی ....
روزگار خوشی داشتم ...یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت ....و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ...
مامانم با اعتراض می گفت : اینقدر ناز اینو کشیدی ,,که باید به شپش تنش بگیم منیژه خانم .... و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم ......
خواهرم هانیه شش سال و برادرم بهروز چهار سال از من بزرگتر بودن ...وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کردو همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم انگار همیشه تو پیک نیک بودیم ....
بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم .....
راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت .....
من سال 1335 به دنیا اومده بودم ... چیزی که از اون زمان بیشتر به یادم مونده و بزرگترین دلخوشی من بود بلند شدن صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده ..... و من با خواهش و تمنا یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم ...... زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم ....
وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم .....
تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت ......
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
داستان جدید
من یک مادرم
اثر ناهید گلکار
منتشر شده در کانال تلگرام نوشته های ناهید
به دلیل اینکه خوندن مطلب طولانی در موبایل برام جذاب نیست ، داستان رو کپی میکنم اینجا و میخونم و هدفی جز خوندن داستان و مشارکت مخاطبین داستان دوست ، ندارم .
با تشکر