من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت هفتم

داستان #قاصدک

#قسمت_هفتم -بخش اول

همین طور که تو سر و کله ی خودش می زد ..زنگ زد به عمه مینا ..و گفت : امروز صبح موشک خورده نزدیک خونه ی مامان اینا ...

خونه شون خراب شده ..آوار ریخته رو سرشون ..

حالشون بده دارن می برنشون بیمارستان ..

لعیا تو خونه است زود بیا پیشش من دارم میرم تنهاش  نزاری زود بیا ..و کلید رو بر داشت و به من گفت : بابا جون فقط درو رو عمه مینا باز کن ,, همین جا بشین دست به چیزی نزن ..من زود بر می گردم ...

پرسیدم ..مامانی؟  بابا جون؟ چی شدن ..

گفت : چیزی نیست می برشون بیمارستان خوب میشن ...و درو بست و رفت ..

تلفن کردم خونه ی مامانی ولی کسی جواب نداد ..

تنها مونده بودم با دلی که طاقت این همه غصه رو نداشت ,,,دلم داشت می ترکید ..

کاش بزرگ بودم و خودم تصمیم می گرفتم چیکار کنم ...

عمه مینا که اومد ..خودمو انداختم تو بغلش مدت زیادی دلمو خالی کردم ..

ازش پرسیدم تو می دونی مامانی چی شده ؟

گفت : درست نمی دونم ,,ولی خدا رحم کرده تو دیشب اومدی اینجا ..

وقتی فکرشو می کنم مو به تنم راست میشه ...چطور ممکنه الان پنج ماهه  اونجا بودین همین دیشب برگشتی ..باور کردنی نیست ...

 

 

سال 76

با صدای بهم خوردن در از جام پریدم ..اقدس بود ..

هوا داشت تاریک میشد هنوز از امید خبری نبود   ...

 اقدس خوشحال به نظر می رسید طبق معمول یک کیسه هم دستش بود ...حالا دل تو دلم نبود اقدس بره سر گونی هاش و متوجه بشه دست خورده ...

همینطور رو پله نشسته بودم و از جام تکون نخوردم منتظر بودم امید بیاد ببینم با اون چیکار می کنه ....

اقدس رفت تو اتاق و یکراست رفت سراغ آشغالش ..دلهره ی من بیشتر شد ..

هنوز دست بزن داشت ممکن بود به من حمله کنه و منو بزنه ..البته خیلی وقت بود از ترس امید این کارو نمی کرد ..

ولی با همون خوشحالی که از در اومده تو دوباره از اتاق اومد بیرون و کنار من روی پله ولو شد و در حالیکه بی خودی می خندید گفت : خوب امروز چیکار کردی ؟

 گفتم تو چیکارکردی که کبکت خروس می خونه ؟

گفت : هیچی ..همینطوری چرا خوش نباشم ..قربون خودم که خر ندارم از کاه و جوش خبر ندارم ...

 

 

 

 

#قسمت_هفتم -بخش دوم

گفتم : آره دیگه خرج خونه که نداری از من و امید می گیری هر چی پولم در میاری قایم می کنی ...تو خوشحال نباشی من باشم ؟

راستش دلم خیلی گرفته بود فقط چشمم به در بود ,,,

هم دلم می خواست امید خانواده اش رو پیدا کنه هم اینکه احساس می کردم نمی تونم ازش جدا بشم ..اگر اون میرفت من سنگ صبورم رو از دست می دادم و دیگه هیچ دلخوشی تو این دنیا نداشتم ...

داشتم فکر می کردم منم برم دنبال پدر و مادرم ..و خودمو بهشون نشون بدم ...و از این وضع خلاص بشم ولی یادم میفتاد که با چه حال و روزی از اون خونه بیرون اومدم مانعم می شد ..

تصمیم داشتم اول رو پای خودم بایستم بعد برم سراغشون ...

اونشب امید اصلا نیومد و من تا دیر وقت روی پله خیره به در نشستم ..

اقدس تو اتاق داشت شیره می کشید و هر چند دقیقه یکبار می گفت : چته ؟ چرا امید نیومد ؟ دعوا کردین ؟ ..

و سئوالاتی از این قبیل که من هیچ کدوم رو جواب ندادم ...و اون باز شنگول شده بود و با صدای بد و دلخراشش  اون آهنگ معروف دلکش رو  با ریتم می خوند ..

ای من به فدات ناز نکن تو با چشم سیاهت ناز نکن ..

تو ...این دو روز دنیا مثل خواب و رویا گذرونه ...

بعد صداش بند میومد و معلوم می شد داره پوک می زدنه و دوباره ادامه می داد ..

با هم آشتی کنیم که بهار دوباره گل فشونه ....

همون جا تو ایوون خوابیدم چون اتاق بوی بدی می داد و حال منو بهم می زد ...

دیگه ازصدای اقدس هم بدم میومد قبلنا با هاش دم می گرفتیم و می خوندیم ....

صبح خواب بودم که یکی محکم کوبید به در ...با وحشت از خواب بیدار شدم و فکر کردم امید برای اقدس پلیس آورده ..

زود لباس پوشیدم و رفتم دم در که صالح رو دیدم ..

گفتم : چه مرگته مگه سر آوردی الاغ ؟

گفت : باید بیای سر کار قرضت رو بدی پولمو خوردی ..می دونی که ازت نمی گذرم ..

گفتم : میام ولی به این شرط که طلبی ازم نداشته باشی ..

همین الان صاف کن تا بیام ..مزدم رو هم بدی ..وگرنه خبری نیست نمیام ...

گفت سی تومن از پولم رو بر داشتی پول گل ها رو هم به بچه ها بخشیدی اونا چی میشه ؟ فورا درو بستم دوباره زد به در  و گفت : باشه,, باشه ,باز کن .. بیا فقط قول بده دیگه این کار رو نکنی ..

درو باز کردم و گفتم : چقدر هم منو تو رو قولمون می مونیم .. قول منو می خوای چیکار ؟ تو برو خودم میام ..

گفت :  ماشین سر کوچه است بچه ها توشن منتظر میشم تا بیای ..زود باش ..

 

 

 

 

#قسمت_هفتم -بخش سوم

چاره نداشتم اگر سر کار نمی رفتم گرسنه می موندم و اقدس یک قرون خرج نمی کرد ..امید هم تنهایی گناه داشت ...باید پول در میاوردم و برای اول مهر که می خواستم برم مدرسه لنگ نمونم ...

خدا می دونه چقدر دلم گرفته بود ...و تازه می فهمیدم همه ی نشاطم به خاطر امید بوده و بدون اون نمی تونم ادامه بدم ...و این ترس از دست دادن که تو وجود من عقده ای از گذشته بود .. حالا اومده بود سراغم و داشت ویرونم می کرد ..

چند تا دسته گل گرفتم و رفتم سر چهار راه ..

یک ماشین آخرین مدل که دو تا زن  جوون توش بودن دیدم و فکر کردم اینا حتما گل می خرن ..رفتم جلو و با بی میلی گفتم : گل؟  ...

اونی که کنار راننده نشسته بود پرسید چنده ؟

گفتم :  اینا چهار تومن اینا سه تومن ..

پرسید همشو بخوام چند میدی ؟..

گفتم : همین میشه ..مال من نیست نمی تونم تخفیف بدم ...

راننده گفت : آخییی چه خوشگله طفلک ..موهاتو رنگ کردی ؟چه خوش رنگه ..چه پوست خوبی هم داره تخم سگ ..

گفتم : می خوای بخری یا نه ؟ ..اون یکی تو صورت من ذل زده بود وگفت : لاغره اگر چاق بشه خوب چیزه ..

راننده گفت : به دردمون می خوره ..اگر کار کنیم روش معرکه است ؟

بعد از من پرسید : پدر و مادر داری ؟

گفتم : گل می خوای یا نه الان چراغ سبز میشه ...

گفت : بده من ..

گفتم پولش ..اون یکی کیفشو بر داشت تا پول در بیاره ..منم گل ها رو دادم تو ماشین ...و قبل از اینکه پول منو بده چراغ سبز شد  و راه افتاد ..

و گفت:  بیا اونور چهار راه بهت بدم  ... و رفت ..

تنها فکری که می کردم این بود که سرم کلاه گذاشتن ..ولی دیدم ایستاد ...

به دو رفتم دنبالشون از لابلای ماشین ها رد شدم و خودمو رسوندم   ..باید بهم  چهارده تومن میدادن ...

سی تومن دراز کرد طرف منو و گفت بقیه اش مال خودت ...

ببین دختر جون می خوای پیش ما کار کنی ؟ پول خوبی گیرت میاد ..

پرسیدم چه کاری ؟ گل فروشی ؟

خندید و به تمسخر گفت : یه چیز دیگه فروشی تو چیکار داری پول خوب می خوای سوار شو ..کسی منتظرت نیست ؟  به اطراف نگاه کردم ..

نمی خواستم سوار ماشینی که نمی شناسم بشم ..

گفتم : پدر مادرم منتظرم هستن ..نمی خوام با شما کار کنم ..برین ..

روی یک کاغذ شماره ی تلفنش رو نوشت و داد به من و گفت :  زنگ بزن بگو با نازنین کار دارم ...سر یکسال پول دار میشی یک ماشین عین این میندازی زیر پات ...

لباس های خوب می پوشی و خانم میشی ...

یادت نره ؛ نازنین ..و گاز داد و رفت .

 

#قسمت_هفتم -بخش چهارم

داشتم بر می گشتم مقر که پول صالح بدم و دوباره گل بگیرم ..

سرور رو دیدم گلهاش  رو دستش مونده بود ...

گفتم : بده من برات بفروشم ..

سه دسته بود گرفتم و دوباره رفتم بین ماشین ها ,,,این بار با جرات بیشتری این کارو کردم ..

نمی دونم شاید برای تعریف هایی بود که اون دوتا زن جوون از من کرده بودن ..انگار بهش نیاز داشتم ....

گلهای  سرور رو خیلی زود تو اولین چراغ قرمز فروختم برگشتم و پولا رو دادم بهش و پنج تومن هم از پولی که اون زن بهم داده بودگذاشتم جیبش و گفتم : اینم مال تو برای مادرت یک چیزی بخر ...

اون روز انگار شانس با من بود چون تونستم تا شب همه ی گل های صالح رو بفروشم و پول خوبی گیر خودم اومد ...

ولی هنوز از امید خبر نداشتم ...

تا نزدیک غروب که آخرین دسته گل رو فروختم.. و داشتم بر می گشتم مقر ...

دیدم یک ماشین جلوی پام نگه داشت ..و امید ازش پیاده شد ..

با آقای عظیمی بود به من گفت: لعیا سلام ببخش دیشب نیومدم ... سوار شو کارت دارم ...

 

سال 66

شب شده بود و  هیچ خبری از کسی نداشتیم اما عمه رادیو رو روشن گذاشته بود گوشش به اون بود ..

به من گفت : عمه جون یک وقت  خاموش نکنی  باید اگر آژیر کشیدن بفهمیم ....

صدام داره تو تهرون موشک می زنه ..که یک مرتبه  صدایی که عمه می گفت آژیر خطره بلند شد و یک نفر گفت .توجه توجه صدایی که هم اکنون می شنوید علامت خطر است و معنی و مفهموم آن این است که حمله ی هوایی انجام خواهد شد ...

این صدا و چیزایی که تو دل من بود ..چندان  اثری روی من گذاشت ..که دوباره حالم بد شد و شروع کردم به بالا آوردن ..دلم درد می کرد سرم درد می کرد ....و ترسیده بودم و گریه می کردم و می لرزیدم ...

عمه ام هم ترسیده بود و  دستپاچه به نظر میرسید  ..

می خواست از خونه منو ببره طبقه ی پایین ولی اونقدر حالم بد بود که ترجیح داد منو آروم کنه و بیشتر از این استرس بهم نده ..و زیر لب دعا می خوند ...

تازه کلید هم نداشتیم تا دوباره برگردیم خونه  ..

با ترس و لرز منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش کرد و شروع کرد برای من قصه گفتن در حالیکه چراغ ها خاموش بود و تو تاریکی من بیشتر وحشت می کردم  ...

مدتی بعد دوباره آژیر کشیدن که وضعیت به حالت عادی برگشته ..

در همون موقع بابا سراسیمه کلید انداخت و اومد تو ....

فورا خودمو رسوندم بهشو رفتم  بغلش ...

گفت:  ترسیدی بابا ؟ من اینجام دیگه لازم نیست بترسی ..اما چشم هاش ورم کرده بود مثل اینکه خیلی زیاد گریه کرده ..

عمه گفت :  داداش چی شد ؟

بابا خسته نشست رو مبل و گفت : چیزی نیست یک طرف خونه خراب شده ریخته رو سرشون ..بیشتر رو آقا جون ...

عمه با اشاره و یواش پرسید : تموم شده ؟

گفت : فقط آقا جون ..مامان بد نیست ولی هنوز نمی دونه ...

پرسیدم : بابا آقا جون چی شده ؟ ..

گفت : تو بیمارستانه ..باور کن عزیزم قسم می خورم ..من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟ الان هم مامانی هم بابا جون تو بیمارستانن ......

من تا اون زمان مرگ کسی رو تجربه نکرد ه بودم ..

وقتی خودمو شناخته بودم پدر و مادر بابام قبلا فوت کرده بودن ..برای همین بازم اونجا متوجه نشدم ....منظور عمه مینا از تموم شده چیه ؟

 مامانم اونشب به من زنگ نزد و من بهانه ی اونو می گرفتم به هیچ وجه آروم نمی شدم ...نمی دونم چرا دلم می خواست همش گریه کنم ..

چون بابا هم همین حال رو داشت و حتی عمه که سعی می کرد سر منو گرم کنه ...فردا هم مدرسه نرفتم و بابا صبح زود از خونه بیرون رفته بود ..و تا شب نیومد و وقتی هم اومد من دیگه خواب بودم ..

 

#قسمت_هفتم -بخش پنجم

مامانم هم بهم زنگ نزد ...دل کوچیک من مگه چقدر تحمل و قدرت داشت تا بتونه همه ی اون چیزایی رو که می دیدم و می شنیدم رو هضم کنم  .....و فردا بابا منو حاضر کرد و با عمه مینا رفتیم خونه ی دایی مسعود ..

به ذوق دیدن مامانم حرفایی که اون بهم می زد تا منو آماده کنه برای خبر بد گوش نمی کردم برای همین وقتی رسیدیم و دیدم صدای قران میاد و همه سیاه پوش برای بابا جون گریه می کنن دوباره مات موندم  ...

مامانم رو دیدم با لباس سیاه و پلک های ورم کرده .. منو بغل کرد و با گریه گفت : بمیرم مادر تو خوبی قربونت برم ؟

پرسیدم :آقاجون چی شده ؟

گفت : رفت به بهشت عزیز دلم  ....

اینو گفت و مجبور شد بره پیش مهمونی که اومده بود ..

دنبال مامانی می گشتم ..نبود خاله اکرم هم پیدا نکردم  ...

دیگه کسی حواسش به نبود و من از حرفای بقیه و چیزایی که می گفتن فهمیده بودم که آقاجون مُرده ..

در خونه ی دایی مسعود یکراست به ساختمون باز می شد و حیاط پشت ساختمون بود ..رفتم  کنار پنجره و به حیاط نگاه کردم ..

بچه ها به سرکردگی کیارش اونجا بازی می کردن ..و عین خیالشون نبود ..پس چرا من اینطوری بودم؟ ..

داشتم غصه می خوردم برای آقا جون ..برای مامانی که می گفتن بیمارستانه ؛  و من نمی تونستم ببینمش ..

همون جا کنار دیوار نشستم ..و در حالیکه یه چیزی مثل سنگ به گلوم فشار میاورد هاج و واج به بقیه نگاه می کردم ...

تا دایی محسن از راه رسید قیامتی به پا شد از شیون و واویلای اونا منم با صدای بلند گریه می کردم و فقط عمه مینا حواسش به من بود .. و دایی محسن که با همه ی درد و غمی که داشت اومد سراغمو ، منو در آغوش گرفت ..

 سرمو گذاشتم رو  سینه اش و گفت : دایی جون یادت هست چه قولی به من دادی ؟ فدای تو بشم غصه نخور ....

 

 

 

 

 

 

#قسمت_هفتم -بخش ششم

 

من یاد حرف آقا جون افتادم که موقع رفتن دایی  از خدا می خواست این بار آخری نباشه که اونو می ببینه ..

ولی همین طور شد در حالیکه دایی محسن برگشته بود و بابا جون رفته بود ...آخرین باری که بابا جون رو  دیدم ,, موقعی بود که  برای نرفتن از اون خونه اونا فریاد می زدم ..و اون عصبانی شده بود از اینکه فکر می کرد پدر و مادرم دارن منو اذیت می کنن ...

تا مراسم آقاجون بود و همه خونه ی دایی مسعود بودن منم پیش مامانم بودم ..

اما مثل همیشه حرکات و رفتار همه رو زیر نظر داشتم ....و اینو فهمیدم که بابام حالا با مامانم خوب شده ..

حسین آقا از بابام خوشش نمیاد ...و هر وقت می ببینه اونا دارن با هم حرف می زنن به یک هوایی مامانم رو می کشوند تو یک اتاق ... و با هم بحث می کردن ....و بابام هر کاری از دستش بر میومد برای اون مهمون ها با دایی محسن می کردن .. و این  حسین آقا رو خیلی ناراحت می کرد ...

چند روز بعد دایی محسن مامانی رو از بیمارستان آورد به شوق دیدن اون دم در منتظر موندم ...

ولی مامانی  دیگه مثل سابق نبود خیلی زیاد غمگین و افسرده شده بود ....منو فقط بغل کرد و با سردی بوسید چیزی نگفت تا باهاش درد دل کنم ..مثل سابق شکایت این دنیا رو پیشش ببرم ..

تا بالاخره بابا منو برگردوند خونه ..

مدرسه ها هم تق و لق شده بودن  .. هر بار که آژیر خطر به صدا در میومد مردم وحشت زده خودشون رو به زیر زمین ها می رسوندن ....و عده ی زیادی از جمله عمه بزرگم تو ایام عید از تهران رفتن و توی مشهد ساکن شدن  ...و عمه مینا هم با اونا رفت چون پیش اونا زندگی می کرد ..

در حالیکه شهر دیگه وضعیت عادی نداشت و هر لحظه مردم منتظر فرود اومدن یک موشک رو سرشون بودن ..

هر بچه ای توی این اوضاع به مادرش پناه می بره ..ولی من تنها به تلفن های اون دلم خوش بود و  از آغوشش محروم  .

 

#ناهید_گلکار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.