من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت شانزدهم

قسمت_شانزدهم

البته تا اون موقع اینجا منزل خودته تا هر وقت خواستی قدمت روی چشم من ..ولی دیگه ببخشید من یک پسر دیگه ام دارم خدا کنه معذب نشی ..
دلم می خواد اینجا دیگه راحت باشی ....
گفتم : نه ممنونم من قصد ندارم خونه ی شما بمونم این کار درستی نیست ..شما راست میگی خودمم معذب میشم  اتفاقا به امید و شوهرتون  گفتم من هرگز نمیام اینجا زندگی کنم..
منم که ناز پرورده طاقت ندارم معذب میشم  ... نه,, شما خاطرتون جمع باشه ..فقط امشب مهمون شمام ...
گفت : نه  تو رو خدا این حرف نزن ,, مثل اینکه بد بر داشت کردی مادر ,,به فاطمه ی زهرا دلم برای مادرت می سوزه می خوام تو رو به اون برسونم ..
و چشمش پر از اشک شد و با بغض گفت خودم کشیدم می دونم چه حالی داره ...دخترم این خونه درش به روی تو بازه ..خودت حالا بعدا می فهمی نه تنها تو در خونه ی من روی همه بازه ....حالا که این طور شد اصلا  نمی زارم بری به امید هم گفتم ..
توام مثل دختر من , دلم راضی نمیشه و خدا رو خوش نمیاد تو بری و  با اون زن زندگی کنی ..
اونوقت مادر و پدرت از فراق تو بسوزن و ازت خبر نداشته باشن ؟....در حالیکه معلوم بود ناراحتم و با دکمه ی مانتوم بازی می کردم ..
گفتم : نه به خدا برای حرف شما نیست من به امیدم گفتم ..می دونین چیه ؟ من خیلی زود رنج و نکته بینم نمی تونم تو خونه ی کسی زندگی کنم ....
شاید برای همین وقتی بچه بودم خودمو آواره ی کوچه و خیابون کردم و حالا این حال و روزمه ...
اومد جلو و منو گرفت تو بغلش و با مهربونی گفت : درست میشه دیگه تو تنها نیستی ...ما همیشه ازت حمایت می کنیم ..ولی  باید اقلا پدر و مادرت بدونن که حالت خوبه ..
تو رو خدا این کارو دیگه باهاشون نکن من می دونم دارن چی می کشن محال ممکنه مادر و پدرت در نبودن تو آب خوش از گلوشون پایین رفته باشه ...
گفتم : چشم حتما ...
 همون موقع خواهرای امید اومدن پیش ما و حرفمون قطع شد ...
افسانه خواهر بزرگش چند سالی میشد که  ازدواج کرده بود ولی  بچه نداشت و میترا که  دانشگاه میرفت و می گفتن دندونپزشکی می خونه ..
بعد از این دو خواهر مهدی برادر ش بود و بعدم امید ..
خواهرای اون  مثل خودش گرم و مهربون بودن مدتی با اونا از هر دری حرف زدیم ..احساس خوبی داشتم  چون مدت ها میشد با یک آدم درست و حسابی بر نخورد نکرده بودم  .....
همین طور که گرم حرف زدن بودم یک مرتبه دلم فرو ریخت بدنم سست شد و احساس بدی پیدا کردم ..
درست مثل موقعی که از خونه اومده بودم بیرون ...
نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک دوازده شد ه با عجله از جام بلند شدم  و گفتم : من دیگه باید برم ببخشید دیرم شده کوچه های ما آخر شب خطر ناکه ....
امیدگفت : مامان جان اجازه میدن که,,, من امشب خونه ی  اقدس می خوابم ....
چون فردا صبح می خوایم با لعیا بریم پیش پدرش شما که حرفی ندارین اجازه میدین ؟....
گفت : عزیزم دلم معلومه چه کاری از این واجب تر خوشحال شدم ..با اینکه تازه به تو رسیدم و برام سخته ... ولی برای اینکه لعیا جان امشب تنها نباشه و قول بدین صبح  برین پیش پدر و مادرش و  اونا رو هم از نگرانی در بیارین   ..
ولی هر وقت تونستی بیا که ازت سیر نشدم ..امروزم که نبودی ....
امید مادرشو بوسید و خدا حافظی کردیم و راه افتادیم ...
پدر امید جلوتر رفته بود و ماشین رو از تو حیاط زده بود بیرون ..
به امید گفتم : تو خوبی ؟
خندید و گفت تو چی ؟
گفتم امید نمی دونم چرا بشدت دلم شور می زنه حالم یک مرتبه بد شد ...
گفت : چیزی نیست شاید این همه خوشبختی عادت نداریم و نمی تونیم هضم کنیم سر دلمون مونده ....ولی عادت می کنی لعیا خانم ..
دیگه خدا رو شکر تموم شد ....
ساعت  یک رسیدیم سر کوچه  ...ناصر خان هم پیاده شد و گفت : من تا در خونه میایم خطری براتون نداشته باشه ..
امید گفت : بابا من اینجا شانزده ساله زندگی می کنم چه خطری ؟ ما رو میشناسن کاری با ما ندارن ...
گفت : بزار اصلا ببینم کجا زندگی می کردین  میام پسرم , میام ....با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم و آقا ناصر  با افسوس به اطراف نگاه می کرد و سرشو تکون می داد و مدام به اقدس لعنت می فرستاد که امید رو وادار کرده اینجا زندگی کنه ...
اما من هر چی به خونه نزدیک تر می شدیم دلهره و دلواپسیم بیشتر میشد ....
اقدس عادت داشت همیشه درو قفل می کرد ..
اومدم کلید بندازم درو باز کنم دیدم بازه ..امیدم هم فهمید ..
هراسون بهم نگاه کردیم ..فورا درو هل دادم و رفتیم تو خونه ..هنوز لباسهای من روی پله افتاده بود ولی منظره ی بدی جلوی چشمون دیدیم ....
تمام آشغال هایی که اقدس تو اتاق و زیر زمین جمع کرده  توی تمام خونه پخش و پلا شده بود ...و هیچ صدایی نمی اومد توی اون سکوت شب ..
فریاد زدم  اقدس ..اقدس ..و دویدم طرف اتاقش که درش باز بود و چراغ روشن ...داشتم سکته می کردم اقدس غرق در خون افتاده بود ضربات زیادی با چاقو بهش زده بودن ...
فقط جیغ می زدم و اقدس اقدس می کردم ..
امید منو گرفت ..بابای امید گفت لعیا رو ببر تو ماشین من میرم زنگ بزنم پلیس بیاد ...خودمو از دست امید می کشیدم ..که یک مرتبه دیدم اقدس دستشو آورد بالا ..
فریاد زدم ..زنده است ..امید بگو آمبولانس بیاد زنده است ..
امید هم داد زد بابا آمبولانس ..زنده است ..
خودمو رسوندم بالای سرش و دستشو که رو هوا مونده بود گرفتم ..با چاقو روی بازوشو پاره کرده بودن و پر از خون بود ..خونی که  تازه بود و انگار همین چند دقیقه پیش  زخمیش کرده  بودن
 گفتم : اقدس جون ..قربونت برم نترس ..الان می بریمت دکتر خوب میشی ..
امید پرسید : کی بود اقدس ..شناختی ؟ اسمشو بگو ..حرف بزن ....
ولی اون در حالیکه رمقی نداشت فقط گفت : لعیا ,, پستو , زیر کاشی ,,
گفتم :حرف نزن ..نمی خواد چیزی بگی الان می بریمت بیمارستان وقتی خوب شدی بگو ...
با زحمت چند بار دهنشو باز و بسته کرد و برای همیشه خاموش شد ...
بالا و پایین می پریدم ..داد می زدم ..تو رو خدا ببرینش دکتر خوب میشه من می دونم زنده است...
اصلا فکر نمی کردم از مردن اقدس اینقدر ناراحت بشم و عذاب ببینم ..
دستها  و لباسم پر از خون  اون شده ..
نگاه می کردم وجیغ می کشیدم ...نمی دونم چقدر منو امید اونجا گریه کردیم ..
تا آمبولانس و پلیس رسیدن ....و مدتی بعد هم مادر و برادر امید اومدن ..
مادرش فورا لباس منو عوض کرد و دست و صورتم رو شست و با مهربونی ..
دلداریم می داد ..
امید هم حالش خیلی بد بود ..نزدیک صبح بود که درِ خونه رو بستیم و رفتیم سوار  ماشین بشیم و از اونجا بریم ......

و بالاخره اقدس شله از این دنیا رفت ..شاید خیلی از کسانی که اون سالها دانشگاه تهران می رفتن و یا کارشون به میدون انقلاب مربوط می شد اقدس رو می شناختن  ....
اون زنی چاق بود با پوستی سیاه رنگ که یک پاشو به هیچ عنوان حرکت نمی دادو و روی زمین می کشید و جلوی در دانشگاه یا میدون انقلاب خودشو ولو می کرد  ...و  گاهی آهنگ های گوگوش و دلکش رو با‌ صدایی دلخراش ولی با ریتم می خوند و مردم بهش پول خوبی می دادن  ...
و اقدس شله  اون همه سال به این ترتیب پول جمع کرد ....
و ما چهار تا بچه رو به کار وادار کرد و بدون اینکه از اون پولا استفاده ای بکنه از این دنیا رفت ...حالا که خوب فکر می کنم می ببینم کار بیشتر ما آدما تو زندگی همینه ..جمع کردن و حرص زدن برای مال دنیا ..و گذاشتن و رفتن ....
تو ماشین از پدر امید شنیدم که مدام می گفت : وای چقدر خدا رحم کرد اگر دیشب بود لعیا و اقدس تنها بودن ..اونوقت چی میشد ......
فکر کنین فقط همین امشب لعیا نبود ...
با همه ی ناراحتی که داشتم ولی نمی تونستم دیگه از کنار این حرف آسون بگذرم ..یکبار این حرف رو  وقتی شنیدم که عمه مینا می گفت : خدا خیلی رحم کرد همین دیشب که تو از اون خونه بیرون اومدی موشک زدن ...
بار دوم وقتی که پدر امید اون زن رو فراری داد و گفت : خدا بهمون رحم کرد که ما تو رو پیدا کردیم و باهات بودیم ..و حالا برای بار سوم اینو میشنیدم ...
انگار در یک لحظه دلم روشن شد ...به یک باره دست خدا رو دیدم ...احساس کردم رو سر منه ..چه احساس غریبی بود ....
از اینکه اون خالق یکتا مدام از من مراقبت می کنه دلم گرم شد ..
انگار تمام غصه ی گذشته رو فراموش کرده بودم ..چون رد پای خدا رو توش می دیدم  ..به من گفته بودن قاصدک فقط نزدیک بهار میاد ...
ولی من اونو تو ی زمستون تابستون و پاییز دیده بودم ..اون قاصدک ها برای من شدن  پیامی از طرف خدا ..
شاید اگربدون قاصدک  هم به در گاه خدا  دعا می کردم و بعد اونو فوت می کردم  کار پر های قاصدک رو برام می کرد...
وقتی دست خدا رو ببینی هیچی تو این دنیا دیگه برات سخت نیست ..
 به محض اینکه رسیدیم خونه آقا ناصر ,,
میترا به من و امید مُسکن زد ..در حالیکه هنوز می لرزیدم و اون منظره از جلوی چشمم نمی رفت ..توی رختخوابی که برام پهن کرده بودن خوابیدم   ...کی فکر می کرد من همون شب به این  خونه برگردم ...

سال 69
هر چی منو فاطمه حرص و جوش می خوردیم اقدس خوشحال بود و بشکن می زد و می رقصید ..و همین طور که پای بساطش افتاده بود بلند آواز می خوند ...
اونشب  امید نیومد ..
ساعت از نیمه گذشته بود و اقدس و سمانه خواب بودن و منو و فاطمه چشمون به در بود ..دلم شور می زد ..
تازه دلم نمی خواست امید دزدی کنه و تو این راه کشیده بشه  ..
سرمو گذاشتم تو دامن فاطمه که چهار زانو جلوی در نشسته بود و خوابم برد ..با روشن شدن هوا چشمم رو باز کردم دیدم فاطمه همین طور نشسته خوابش برده  و من هنوز تو بغلش بودم امیدم نیومده بود .
اون روز اقدس هم وقتی از خواب بیدار شد و دید امید نیست ..
دلواپس شد از قیافه اش معلوم بود که استرس گرفته ..
با حرص رفتم تو صورت شو  گفتم : حالا خوب شد ؟ کار خودت رو کردی ؟ راضی شدی ؟ ..اگر بلایی سر امید بیاد من می دونم تو .....
گفت : هیچی نگو ..اگر امید رو گرفته باشن پای ما هم گیره ,,
میان همه ما رو می برن زندان ..فاطمه زود باش تو برو سر کار شما دوتام برین مدرسه ..منم میرم ....
درِ خونه رو قفل می کنیم تا اگر کسی اومد ما خونه نباشیم .دیگه  ام خونه برنگردین  تا من خبر تون کنم ...
فاطمه منو کشید کنار و یواشکی گفت  من نمیرم سر کار منتظر امید میشم ..اگر اومد بهتون خبر میدم ..نگران نباشین کسی به کار ما کار نداره اقدس  دلواپس خودشه ...
من  و سمانه  هنوز عقلمون نمی رسید و سیاست های اقدس رو نمی شناختیم ...برای اینکه همیشه یک چیزی تو آستین داشت ,, 
باورمون شده بود و تمام روز منتظر بودیم پلیس بیاد و ما رو از تو مدرسه ببره ...ظهر تا زنگ خورد هر دو آماده بودیم با سرعت دویدیم بطرف خونه ..
تو راه یکی از پسرا رو دیدم منو صدا کرد و گفت کامی و امید رو گرفتن ...پرسیدم مگه چیکار کرده بودن ؟
گفت : خبر ندارین ؟
دستبرد زدن به طلا فروشی زنگ خطر داشته پلس فورا اونا رو می گیره .....هر دو شروع کردیم به دویدن تا به فاطمه خبر بدیم ولی داشت گریه می کرد و معلوم بود خودش می دونه...

اینکه امید نبود دردی بود جدا ,,اما اینکه هیچ کس رو نداشتیم که دنبال کارش بره و اصلا ببینه موضوع چیه درد بدتری بود ..
مدام سه تایی  فکر می کردیم که از کجا پیداش کنیم ؟
اقدس که بشدت ترسو هم بود حاضر نشد قدمی در این راه بر داره ..و ما مجبور شدیم به منصور رو بندازیم با اینکه اصلا دلمون نمی خواست ..
اون مردِکوتاه قد و بد شکل که خیلی هم حیض و بد چشم بود ..یک بارم  از اقدس خواسته بود فاطمه رو بهش بده ..ولی امید مانع شد و کتک مفصلی هم به منصور زد ....
ولی از ناچاری مجبور شدیم برای دیدن امید و خبر از وضعیت اون بهش رو بندازیم .. و بالاخره بعد از دوهفته تونستیم امید رو پیدا کنیم و وقت ملاقات بگیریم ..
و منصور ما رو برد به کانون اصلاح تربیت ..
اول ما رو بردن تو یک اتاق کوچیک و یک مرتبه یک مرد قوی و بلند قد که به نظرم زیادی بزرگ میومد وارد اتاق شد هر دو با ترس و خیلی مادب از جامون بلند شدیم ...
با مهربونی گفت : بشینین بچه ها ..من عظیمی هستم مددکار اینجام ..و صندلی رو کشید و نشست روبروی ما و پرسید : در واقع چه نسبتی با امید دارین ؟
گفتین خواهرشیم ولی مدرک نداریم ..,, قبول ..ولی خوب ظاهرا خواهرش نیستین ...
فاطمه گفت : از وقتی خودمون رو شناختیم با هم زندگی می کنیم ..یعنی خواهر و برادریم دیگه ...
نگاهی به من کرد و گفت : تو لعیایی ؟
  امید همه چیز رو به من گفته ..یادم نیست گفت بار چندمش بود که دزدی کرده بود ..
من نیم خیز شدم و گفتم : نه خیر آقا,, امید دزد نیست تا حالام نرفته بود هیچ وقت همچین حرفی نمی زنه ..
اونشب دفعه ی اولش بود ...به قران مجید راست میگم ...
فاطمه گفت : آقا رحم کن امید این کاره نیست ..اون اقدس که ما باهاش زندگی می کنیم مجبورش کرد همین یکشب رفت ..فکر می کرد ما رو از دست اون زن نجات میده ....
حالا هر دو پیش اون مرد گریه می کردیم ...
گفت : ناراحت نباشین جرمش سنگین نیست ولی خوب با یک گروه بوده که هم چاقو داشتن هم در حین ارتکاب جرم دستگیر شدن ..
یک دادگاه تجدید نظر خودم براش در خواست کردم ..تا خدا چی بخواد نمی زارم اینجا بمونه ...
اون زمان من ده سال و امید دوازده سالش بود از در که اومد تو با هیجان نگاهی به من کرد و دستهاشو باز کرد و منم با اشتیاق خودمو انداختم تو بغلش و محکم همدیگر رو گرفتیم ....

#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.