من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت دهم

داستان #قاصدک

#قسمت_دهم  -بخش اول

وقتی بابا هم دستم رو گرفت دیدم با اونم قهرم ...

دیگه نمی خواستم پدر و مادرم باشن حس بدی رو تجربه می کردم حس زیادی بودن و مزاحم بودن منو با اون سن کم از دنیا بیزار کرده بود  .....

پروانه ..در حالیکه اخمش تو هم بود از ما با یک لبخند مصنوعی استقبال کرد ..

رفتم به اتاقم ..و درو بستم ..و شنیدم که بازم در مورد من جر و بحث می کنن ...

کیف مدرسه ای که کوله پشتی بود و بابا تازه برام خریده بود و قرار بود اول مهر با اون برم کلاس دوم رو بر داشتم ..

مداد رنگی هام ,,جا مدادیم ,,قمقمه و چند دست لباس گذاشتم توش .. و یک گوشه قائمش کردم ...و بعد از اتاق اومدم بیرون بی تفاوت و بی رمق شده بودم دیگه برام مهم نبود اونا می خوان چیکار کنن ....

تا شب حرف نزدم ...هر چی بابا می گفت مثل مجسمه انجام می دادم ..

طوری که با پروانه بهم نگاه می کردن و نمی دونستن تو سر من چی میگذره ..

شب وقتی اونا رفتن تو اتاق و  خوابیدن ...  کشوی کمد اتاق کار بابا رو گشتم و شناسنامه خودمو  پیدا کردم ...

بعدم دست کردم تو جیب شلوارش و هر چی پول بود در آوردم و گذاشتم تو کوله پشتی ..و تا صبح روی تختم نشستم ..حتی پلک نمی زدم ...

بابا که هر شب میومد و به من سر می زد اونشب خبری ازش نشد و من که منتظر بودم وقتی صدای پاشو بشنوم خودمو به خواب بزنم ... داغ دلم تازه تر شد ..

تو عالم بچگی اصلا به این فکر نمی کردم که کجا باید برم و بعد از این می خوام چیکار کنم ..به خطراتی که ممکن بود برام پیش بیاد توجهی نداشتم فقط می خواستم برم ..

نه دیگه مادر می خواستم نه پدر و نه خونه ای که پروانه توش زندگی می کرد ..

 اونا منو نمی خواستن و مزاحم زندگیشون شده بودم و اینو خوب فهمیده بودم ...

به آسمون خیره شدم تا هوا یکم روشن شد ...

روپوشِ مدرسه رو تنم کردم و کوله پشتی رو انداختم رو کولم و یواش از در خونه رفتم بیرون ..تا اونجا که می تونستم با قدم های تند رفتم و رفتم از لا به لای  ماشین ها و پیاده رو های شلوغ گذشتم ..

نه هدفی داشتم نه جایی رو بلد بودم ..ولی هر چی دور تر میشدم احساس بهتری داشتم ...

نزدیک ظهر شد دیگه خسته شدم  شب قبل هم نخوابیده بودم از یک مغازه دوتا کیک خریدم و روی سکو کنار یک بیمارستان نشستم و خوردم ...

تازه فهمیده بودم چیکار کردم ..اگر شب می شد ؟ من تو خیابون چه بلایی سرم میومد ؟..ترس وجودم رو گرفت ..و فکر کردم برگردم ..

 

#قسمت_دهم  -بخش دوم

با همه ی اینکه از اون خونه راضی نبودم ولی سر پناهی داشتم و می تونستم تو تختم بخوابم ..

چون خیلی خوابم میومد ..چشمم گرم شده بود و داشتم از هوش میرفتم ..راه افتادم رفتم تو بیمارستان روی یک نیمکت کیفم رو گذاشتم زیر سرمو خوابیدم ....

نمی دونم چقدر تو خواب بودم وقتی بیدار شدم هوا کاملا تاریک شده بود ..انگار کسی کاری به کارم نداشت ..هیچ کس ازم نمی پرسید اینجا چیکار می کنی ؟ چرا تنهایی ..پدر و مادرت کجان ..کوله پشتی رو دوباره گذاشتم رو کولم و راه افتادم ..

بی حال و بی رمق بودم ..نمی دونم چرا پاهام قدرت جلو رفتن نداشتن ....تا  بالاخره از در بیمارستان  که پامو گذاشتم یک زن کثیف و زشت این سئوال رو از من  پرسید : دختر جون اینجا چیکار می کنی ؟ چرا تنهایی ؟ گم شدی ؟

گفتم : نه ...

دوباره گفت : تنهایی ؟مریض داری تو بیمارستان ؟

 گفتم : نه  ..پرسید پدر و مادرت کجان ؟تو بیمارستانن ؟

 بغض گلوم گرفت و لب ور چیدم ..و گفتم : باهاشون قهر کردم می خوام  برم یک جای دیگه زندگی کنم ....

گفت : می خوای  بیای خونه ی ما ؟

گفتم : نه ..نمیام ...

گفت : امشب بمون فردا می گردیم مادر و پدرت رو پیدا می کنیم ..تا تو رو  بر گردونن  خونه ات ...بیا بریم خودم کمکت می کنم ...

گفتم :  نه خودم خونه مون رو بلدم ..

گفت : من دو تا دختر دارم ..یک دونه پسر همسن و سال تو هستن امشب با اونا بازی کن فردا خدا بزرگه ...بریم ؟

یک مرتبه چشمم افتاد به یک قاصدک که داشت میومد طرف من ..

کوله پشتی رو ول کردم و با سرعت دنبالش رفتم و دستمو دراز کردم و پاشنه ی پامو بلند و گرفتمش ..خدا می دونه چه ذوقی می کردم ..

مدت ها بود منتظر ش بودم که بیاد و آرزو های منو بر آورده کنه ..گرفتم جلوی صورتم ...و گفتم : برو دایی محسن رو بیار تا مامانی خوشحال بشه ...

بعد مکث کردم چی آرزو کنم ؟اگر پروانه نباشه ؟ بابام غمگین میشه ..پس حسین آقا مامانم رو ول کنه ؟ نه دیگه بابا میگه اینم شدنی نیست ...

اشکم ریخت پایین و گفتم :  قاصدک دیر اومدی ..حالا منو ببر به جایی که دوستم داشته باشن ...و با همون بغض فوت کردم ...

من حالی پیدا کرده بودم  که هیچی برام فرق نمی کرد از اینکه اون زن منو ببره خونه اش واهمه ای به دلم راه ندادم ..

پرسید : پول داری سوار تاکسی بشیم من کیفم رو نیاوردم ..

دست کردم تو کوله پشتی و پول هامو در آوردم گفت : آفرین همشو بده من برات نگه دارم گم نکنی ..و خودش از دستم چنگ زد و گرفت ....

دست های زبر و بد شکل اون آزارم داد ....کنار خیابون یک کیسه داشت اونو بر داشت و یک تاکسی گرفت و با عجله از اونجا دور شدیم ..ولی احساس کردم ترسیده  و مدام به پشت سرش نگاه می کنه ..

اونقدر گیج و خسته و غمگین بودم که به بلایی که داشت سرم میومد فکر نمی کردم ...ولی وقتی وارد اون کوچه های تنگ و باریک شدم و مردمانی که اطرافم می دیدم از ترس دندون هام بهم می خورد ..

 

#قسمت_دهم  -بخش سوم

مچ دستم رو گرفته بود و می کشید ..

فریاد زدم دستمو ول کن نمی خوام باهات بیام ..ولم کن ..

می خوام برم پیش مامانم ..ولم کن .....به در خونه رسید  و با مشت کوبید به در و گفت : باشه ..باشه به بچه هام بگم دلواپس من نشن میریم تلفن می کنیم مامانت بیاد دنبالت خوبه ؟ ..

یک پسر درو باز کرد ..اون زن دست منو ول نمی کرد ..

پسر نگاهی به من و نگاهی به اون انداخت و فریاد زد ..ولش کن اقدس ..از کجا آوردیش ؟ خدا ازت نگذره لعنت به تو اقدس ...

زن گفت : اولا به تو چه؟  دوما از خودش بپرس تو کوچه آواره بود من جمعش کردم ..

پسر از من پرسید ..آره تو خودت باهاش اومدی ؟ چرا برای چی ؟ ..

من که داشتم از ترس می مردم و فکر همچین جایی رو نمی کردم ..

وحشت زده گفتم : آره من آواره شدم .. ولی می خوام برم پیش مامانم ..نمی خوام اینجا بمونم ....

اقدس گفت : تو برو تو این دختر رو هم ببر ..اسمت چی بود به مامانت بگم؟ ..شمارتون رو بلدی ؟  بنویس,, الان میرم زنگ می زنم بیان تو رو ببرن

گفتم : بلدم ..ولی تو نمیام همین جا می مونم تا مامانم بیاد ...

گفت : تو کوچه خطرناکه برو تو شماره رو بنویس بده من برم زنگ بزنم..

گفتی  اسمت چیه ؟

گفتم :لعیا ..

گفت : مداد کاغذ داری در بیار ...

اون پسر گفت : اقدس دروغ نمی گی ؟  قسم بخور زنگ می زنی مادرش بیاد ....اقدس این بچه گناه داره خواهش می کنم هر کاری تو بگی می کنم ولی این دختر رو اینجا نگه ندار  به خاطر خدا ...

اقدس داد زد سرشو گفت : ببرش تو گفتم باشه ..مگه من کافرم ؟ خودم بهش قول دادم پدر و مادرشو بیارم اینجا  منم دل دارم ..مگه نه لعیا جون ؟

با سر در حالیکه لب ورچیده بودم گفتم : آره ..دو تا دختر دیگه هم اومدن دم در ..هر دو کثیف و لاغر بودن ..انگار موهاشون رو مدت ها بود شونه نکرده بودن ...

بیشتر وحشت کردم .. با گریه گفتم : مامانم رو می خوام ....

پسر به من گفت : الان برات مداد و کاغذ میارم شماره هایی رو که بلدی بنویس ...

نگران نباش من مراقبت هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه ...فاطمه برو کاغذ و مداد بیار بدو ..

همون جا جلوی در شماره ی مامانم و بابام و خونه ی مامانی رو هر سه نوشتم و دادم به اقدس..

اونم گرفت وگفت : اوووو سه تا شماره خوب بلدی ها ...و از اون  پسر پرسید سکه داری ؟ دست کرد تو جیبشو چند تا داد بهش و گفت : اقدس نوکرتم زنگ بزن بیان دنبالش ...چیزی نگفت و رفت  ..

 

#قسمت_دهم  -بخش چهارم

پسر دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ..ت و چشمم نگاه کرد و با مهربونی گفت : من امیدم ..بیا بریم تو نترس من اینجام تا تو رو دست پدر و مادرت ندم آروم نمیشم ....خاطرت جمع باشه ....

بهش اعتماد کردم ..دست اونو محکم تو دستم گرفتم و با هم وارد شدیم ...هاج و واج مونده بودم ..

بغض گلومو فشار می داد .اون دو تا دختر همین طور به من خیره شده بودن ..یکی همسن و سال من بود و اون یکی یکم بزرگتر ..

امید گفت : این فاطمه است اینم سمانه  .... صبر کن برات یک چیز تمیز بیارم بشینی ..و رفت تو یکی از اتاق ها .. سمانه زد زیر موهای منو  خندید و گفت :  چه مسخره موهاش بوره ..و فاطمه با یک ضرب کوله پشتی رو از روی شونه های من کشید و با خودش برد .. و فورا گذاشت رو زمین و زیپ شو باز کرد و لباس هامو ریخت بیرون ..

بعدم کوله رو پشت رو کرد و هر چی توش بود ریخت وسط حیاط ...من نفس نفس می زدم می ترسیدم حرفی بزنم بهم حمله کنن ..

از نگاهشون محبت احساس نمی کردم ..فورا وسایل منو بین خودشون تقسیم کردن ..و من که تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم فقط ماتم برده بود ..که امید اومد و داد زد کره خرا چیکار می کنین ..

هر دو تاتون شکل اقدس شدین ..بده به من ...سمانه  هر چی دستش بود  گرفت پشت سرشو گفت : نمیدم اون حتما خیلی داره اینا مال من باشه ..امید رفت جلو تر و  یکی زد تو سرش و ازش گرفت .. فاطمه که من بعدا فهمیدم بچه ی ترسویی هست فورا اونا رو گذشت کنار کوله پشتی .. امید همه رو کرد تو کیفم و باز با نگاهی پر از محبت داد به من ...یک دستمال تمیز پهن کرد روی پله و گفت بشین ....

کوله رو گرفتم تو بغلم ...در حالیکه احساس نا امنی می کردم و دلم می خواست گریه کنم ..سرمو انداختم پایین ...

هر سه تا دورم نشستن ..و خیره شدن به من ..

گفتم : به چی نگاه می کنین ؟

سمانه  گفت : چقدر خوشگلی ؟

گفتم تو که گفتی مسخره ام ....

گفت : موهات مسخره است ولی  خودت با حالی ..بابا بچه پول دار اومده خونه ی ما..حالا  چقدری داری ؟

گفتم دادم به مامان‌ شما ...

سمانه و فاطمه زدن زیر خنده و به تمسخر گفتن ..مامان جون ,, مامان اقدس ..و قاه قاه خندیدن ....

امید گفت : ترسیدی ؟

گفتم آره خیلی اینجا  بد و کثیفه ..اینا چرا می خندن ؟

گفت : تو که میری الان مامانت میاد دنبالت ما به این چیزا عادت داریم  ..اون اقدس خیلی شلخته و لَشه مادر ما هم نیست برای این می خندن که اقدس پولای تو رو بالا کشید دیگه بهت پس نمیده .....

پرسیدم : چرا شما ها اینقدر لاغرین ؟

 

#قسمت_دهم  -بخش پنجم

فاطمه گفت : برو بابا دلت خوشه ..چی می خورییم که چاق بشیم ؟ ...

گفتم : هیچی نمی خورین ؟ غذا ندارین ؟

 سمانه گفت : چرا ..اقدس برامون پلو خورش , چلو کباب , کوفته تبریزی , عدس پلو با کشمش و خرما درست می کنه .. ما ناز می کنیم و نمی خوریم ..

و هر سه نفر با هم خندیدن ...

پرسیدم : خوب چرا نمی خورین ؟ بد درست می کنه ..باز سمانه در حالیکه غش و ریسه می رفت گفت : آره والله دست پختش بده .. باید آشپز بیاریم ...و باز با هم خندیدن ..منم خندم گرفت ..

گفتم : شوخی می کنی ؟

گفت :  نه به جون تو راستِ راستشو گفتم ..تازه بعد از غذا اقدس میوه میاره ولی ما چیکار می کنیم .. با کلاس ناز می کنیم و میگیم ..نه میل ندارم ظرفش بو میده ...

امید در حالیکه می خندید و گفت : بسه دیگه بچه است باور می کنه ..

لعیا جان شوخی می کنه ..ما زیاد اینجا غذا گیرمون نمیاد بخوریم ..اقدس که نمی پزه ..هر چی دستمون  اومد شکممون رو سیر می کنیم ..

پرسیدم : چرا به مامانتون میگین اقدس ؟ ..

فاطمه گفت : برای اینکه اون مامان ما نیست امید که بهت گفت ؛ خنگی ها ...

با اعتراض گفتم : به من نگو خنگ..چون نیستم از چشمام معلومه که نیستم ......

سمانه گفت : تو گم شده بودی ؟

گفتم نه خودم از خونه اومدم بیرون ...

با صدای بلند خندید و گفت : پس خوشی زده بود زیر دلت ...هر سه تای ما گمشده بودیم اقدس  ما رو هم  آورده اینجا تا ازمون کار بکشه پرسیدم چه کاری ؟ ...

امید گفت : ولشون کن تو از اینجا میری می خوای چیکار ؟ ...

 

#قسمت_دهم  -بخش ششم

که اقدس از راه رسید .. تا منو دید شروع کرد به گریه کردن و رو پاش زدن ..چنان اشک میریخت که دلم براش سوخت ...

گفت: ای وای ..ای وای بمیرم برات دختر تو برای چی از خونه فرار کردی ؟ چون تو رو نخواستن ؟ بمیرن انشالله اون پدر و مادری که بچه پس میندازن و ولش می کنن تو خیابون ..زنگ زدم به مامانش گفت زنگ بزن به باباش ..

به اون زنگ زدم .. گفت بزن به مامانش اصلا براشون مهم نبود که تو از خونه رفتی بیرون ..وای دارم آتیش می گیرم ..خاک بر سرتون کنن حیف این بچه برای شما ..از هم جدا شدن ؟ ..این حرفا برای من ضربه ی آخر بود باورم شد چون چیزایی که می گفت از دهن من نشنیده بود ..

تصورم از اونا این نبود فکر می کردم مزاحم اونا شدم  ولی فکر نمی کردم اگر از خونه فرار کنم..  هیچ کدوم حاضر نشن  و از ترس همسراشون  بیان دنبال من ..

اقدس تو چشمم ذل زد و ادامه داد ..حالا تو رو نمی خوان ؟بیرونت کردن ؟ ..

امید یک لگد زد به پهلوی اقدس و گفت : بده من اون شماره رو خودم میرم زنگ می زنم لعیا باور نکن اون دروغ میگه ....

اقدس دنبال امید کرد که اونو بزنه و گفت : اووو یابو به تو چه مربوط ؟ لات چاله میدون ..میگم زدم گفتن دیگه لعیا رو نمی خوایم .... به دوازده امام  و چهارده معصوم به اون امام رضا که قفلشو گرفتم ...دیگه می خوای باور کن می خوای نکن ...

امید گفت :تو امام میشناسی؟ ..اصلا می دونی امام رضا کیه که تو قفلشو بگیری ؟  لعیا شماره رو بده به من خودم میرم زنگ می زنم ...

اقدس یک مرتبه نفهمیدم برای چی افتاد به جون امید ..با اون هیکل و چاق و درشتش ..امید رو  زد زمین و نشست رو شکمش و اونو می زد ..

شروع کردم به جیغ کشیدن و فریاد زدم ..من نمی خوام برگردم پیش اونا ولش کن ...اقدس تا اینو شنید ..همون طور که رو شکم امید نشسته بود ..به من نگاه کرد امید فورا خودشو از زیر اون کشید بیرون و  شروع کردن به زدن اقدس  ..

بازم جیغ زدم نزن ..می ترسم ..نزن ...ولش کن ..

اقدس یک مرتبه صورتش عوض شد و انگار نه انکار که همین الان داشت امید رو  با اون حال وحشتناک می زد ...

گفت : این شد حرف حساب ..اصلا هر چی خودش بگه ..لعیا دختر عاقلیه اگر از مامان و باباش راضی بود که  فرار نمی کرد ..

من تو رو می فرستم مدرسه الان امید و سمانه هم دارن درس می خونن ..می خوام آدم حسابی بشن

 ..

#قسمت_دهم  -بخش هفتم

امید گفت : این قدر زر نزن اقدس من نمی زارم این بچه اینجا بمونه و مثل ما بشه ..لعیا خودتو از دست این زن نجات بده .....

اقدس که وانمود می کرد به حرفای امید گوش نمی کنه ..گفت : اینجا بهمون خوش میگذره .می زنیم و می رقصیم .. نگاه کن ..منو باش ...هان ,هان ...و در حالیکه با اون پیرهن کهنه و چین دار و هیکل چاق و بد قواره کله ی گنده و پوست سیاه و لب های کلفت و موهای وز وزی ,,دور خودش می چرخید ..شروع کرد با دو دست بشکن زدن و خوندن و ناز آوردن سینه اش رو می لرزوند و سرشو به عقب خم می کرد ..

پرسون ,پرسون یواش یواش اومدم در خونه تون 

ترسون , ترسون, لرزون لرزون  اومدم در خونه تون

یک شاخه گل در دستم سر راهت بنشستم ..

از پنجره منو دیدی مثل گل ها خندید ی.

.آهههههه  به خدا آن  نگهت از خاطرم نرود ...

گفتم ,,..گفتم ,,..آره ..

 

بیا سمانه بیا وسط هان ..هان ...

به خدا قهر گناهه دل منتظر و چشم براهه

ای من به فدات لعیا ناز نکن تو

با چشم سیات لعیا  ناز نکن تو ....

این دو روز دنیا مثل  خواب و رویا گذرونه ....

 

امید داد زد بس کن ..بس کن خجالت بکش ..من نمی زارم لعیا اینجا بمونه با این کارات دیگه نمی تونی ما رو خر کنی ..و در حالیکه اقدس همین طور می خوند و می رقصید ..

ادامه داد ..ببین اقدس تو رو خدا خواهش می کنم التماس می کنم دست از سرش بر دار رحم کن گناه داره ...

گفت : به جای این همه اوردُرم بردورم و شاخ و شونه کشیدن برو یک چیزی بخر بیار بچه گشنه اش  همین شب اولی زهره اش از دست تو ترکید ...

 

#ناهید_گلکار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.