صبح زود دو باره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من ......نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه ...در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد ....
یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده ....
مرتض و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر ....
اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن ....
بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن .... مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم .... ..
دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم کوکب به همین حال بود .... تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم صدام کردن و گفتن: متاسفانه تموم کرده... بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم ...... عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت.....
عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش .....
اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد.... او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛؛ کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره ....... اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم ...
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت دراز کشید و چشمشو بست ....
با نگرانی خوابیدم... به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان ....تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ....رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن ......گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ .... سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,, عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو ...
نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟
وقتی صبحانه خورد گفت : من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم ..... مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره ...کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه ....فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟
مامان گفت آره چرا که نه برو عزیز جان تنها نمونه.......
بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت .....حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی... توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه برام ارزش پیدا کرده بود،؛؛ رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت: دوست داشتم همیشه داشته باشم .... ، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام ...جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم .....اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد..... چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم......
اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق...، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود ...من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومد... من تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود..... عزیز جان صدام کرد ... به خودم اومدم و رفتم پایین ...... با خنده گفت: ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه ....وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ....گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب ...تو خیس کن .....
بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم ....
روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک.... اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود ...
صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود .... با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود شادی به خونه برگشته بود....من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم .....
عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت : ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن ....دیگه دوست ندارم گریه کنم ..
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن ...پرسیدم چی بگم وقتی می خوام باز کنم عزیز جان؟ گفت: چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟
رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ، بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم ...... عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم: نمی فهمم چیزی نیست... به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم .....
وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان ... همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته ...رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم .....
گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه .... خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم ... آدما با هم فرق دارن ... مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره .....
تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد اون همیشه حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت ......
کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن ...که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود .....حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم .... همه باهاش رو بوسی کردن ...و بعد رفت کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ....بلللله که خوبم چرا خوب نباشم ...شما خوبی ؟ آقاجون گفت : ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ....عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور .....
آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه... و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد ....
همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه ....... یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن ....عزیز جان یه کاسه بر داشت و پر کرد و پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی این بار با عزیز جان........پایان
ناهید گلکار
خواننده های محترم
اون طور که من مطلع شدم ؛ نویسنده داستان نرگس سرکارخانم "ناهید گلکار" هستند
اینکه اسم اصلی شون هست یا مستعار اطلاعی ندارم
نوشته هاشون تحت عنوان "نوشته های ناهید" منتشر میشه
نام داستان نرگس "عزیزجان" می باشد که طبق گفته خانم ناهید کتاب آن نیز چاپ شده است :-)
قسمت صد و هشتم
ولی شب که اکبر اومد گفت: می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد ....
منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم: از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه .......
خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛
چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره گفت: وا ؟ نه عزیزجان اصلا...ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت ... می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه ...
این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم .....
خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد من بود......... کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد تا به خونه ی خودش ببره می گفت : عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه ...... یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه ..... به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم: چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه ....
تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای زنگ در اومد...نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه ... آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه ... گفتم: ببینم کیه اول؟ شاید نرم .... رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتاد ...
گفت: خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد پرسیدم : زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شما ....
گفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت : ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده ...
گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون....به التماس گفت : تو رو خدا بیان ... دیر میشه والله به خدا..... حالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما .....
این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو بده.. می ترسیدم بلایی سرش بیاد ... و با اینکه دلم نمی خواست برم با اکراه راه افتادم به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم .....
وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش .....
خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم...... بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم ..... دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم ..... اونجا کمی دلهره پیدا کردم .... نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود ... می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم .....
قسمت صد و هشتم-بخش دوم
اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود ..آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن..... بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ... ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد ..
حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).....کم کم نبض داشت کند می شد .....
وقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه..... گیج بودم و در مونده ....و خودم مثل بارون عرق می ریختم .... لحظه ها به کندی می گذشت ...و اون جا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید ....
البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومد....
ولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم .... برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟
شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم.... دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.. فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی .....بدون خجالت اشکهام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم ..... با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده ....که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و...با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت ... بچه رو گذاشتم روی پارچه ...دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد سه قلو.. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم ؛؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن ... فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد............
هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد ..... یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد ...
چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم...... وقتی هم به خونه رسیدم تو فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم .... دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.. حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛؛ منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم .... ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.... حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم ....
قسمت صد و هشتم-بخش سوم
سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار می گذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن ...
من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومد ... سمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم .. اونشب ربابه اومد گفت: آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته... آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبر زن نمی خواد تا حالا که حرفی نمی زده..
گفت : وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دو سالشه چطور زن نمی خواد ....گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه .... صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره ....اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت : جانم خاله ؟
ربابه گفت : داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟ اکبر صورتش از هم باز شد و گفت برو خاله جون عزیز جان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ..... ربابه زد زیر خنده و گفت : الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی ..دیدی حالا آبجی ؟ گفتم : وا ؟ زن می خواستی ؟ نمی دونم والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ... ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم نمی گیرمش ها ؛؛ و با هم خندیدیم.... اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد ...
ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده....
فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری.... دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کرد... منم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم ..... ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم .... چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد ....
اون با سلیقه و مهربون بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم ... خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم ......
حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.... عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت ....
بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شد ... اسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم : اسمش باشه منیر ...
ناهید گلکار
قسمت صد و هفتم
و همین طور که خودش می دوید به منم می گفت بدو بدو داره از دست میره رنگ و روش مثل گچ دیوار بود ...با همون حال به من گفت : این زائو مثل اونیکه اون دفعه با هم کار کردیم خیلی حالش بده فقط به فکرم رسید که بفرستم دنبال شما خدا کنه دیر نشده باشه ....... وقتی رسیدم به اتاق زایمان چند نفر با چشمهای گریون پشت در وایساده بودن مثل اینکه می دونستن من دارم میام برای اینکه دویدن جلوی منو به التماس افتادن......
من خودم خیلی از این وضع راضی نبودم و این اعتماد اونا برای من یه فشار روحی بود ....
یک راست رفتم سراغ زنی که روی تخت خوابیده بود .....
دختر چهارده پونزده ساله ای بود که بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود ، یک مامای خانم بالای سرش بود و چند تا پرستار و دکتر ولی زاده ... منو که دیدن رفتن کنار ... فورا نبض شو گرفتم اصلا خوب نبود دستکش دستم کردم و شکمشو چند تا حرکت دادم و طبق تجربه ای که داشتم به دکتر گفتم ممکنه نفسش بند بیاد خودتو حاضر کن که فورا بهش برسی .... بچه با پا بود من سعی کردم اونو کمی حرکت بدم و در میون حیرت خودم و بقیه در چند دقیقه بچه رو گرفتم.....
بعد دادم زدم بدو الان قلبش وایمسه بدو...... خودم دستکشم رو در آوردم انگشت انداختم توی دهن بچه و راه نتفسشو باز کردم و اونام تلاش می کردن زائو رو نجات بدن ....
بچه خیلی دیر نفس کشید ولی با گریه هایی که می کرد معلوم بود حالش خوبه و خدا رو شکر به موقع رسیدم .....
وقتی کارم تموم شد پرستارها بچه رو بردن و من نشستم روی صندلی خودم داشت دست پام می لرزید اونجا من فقط به جون اون زن و بچه فکر می کردم و یادم رفته بود تو بیمارستانم .... حالا همه ریخته بودن دور من و ازم سئوال می کردن ولی من اصلا جون نداشتم جواب بدم.... خانمی که ماما بود و قرار بود از اول اون بچه رو به دنیا بیاره همین طور که مشغول کارش بود به من گفت : خانم خیلی خوب بود ولی من صد سال دیگه هم نمی تونم این کارو بکنم اصلا نمی شد ، شما چطوری این کارو کردین؟
دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟........ گفتم : اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده .....آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه ....
دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم.... گیج و منگ شده بودم حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم ...به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه ....
و این آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام .....
وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم ....ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت: عزیز جان اومد ...موندم کوکب اون موقع شب اونجا چیکار می کنه یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم ....خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی؟.....
گفتم: وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب ؛ باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه ........ و رفتم تو اتاق.. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره ....... اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن ...صورتشون خندون بود ......
گفتم : خوش اومدی .... کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه ...گفت : آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم ....
قسمت صد و هفتم- بخش دوم
.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی ....
گفت : هیچی.. شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم ....گفتم منم خوبم الهی شکر ......بعد رو کردم به حبیب و گفتم: شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه ....
گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم...
به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد... به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم ....گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید .....هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم ....
اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت: نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت .........
من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن .....
بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟
گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو .....گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟
حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم ....خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد ...و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم .....
گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی .....
مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو ....
کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم ....
اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره ....دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم ....
خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم دو تومون برداشتم و اومدم پایین .... همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش اونم فورا گرفت و گفت : نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم ........ گفتم : اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم ... پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت ...
دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود .....
خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب هم کمک می کرد ...از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امید وار شده احساس خوبی داشتم .....
وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد .... دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم ...اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومد ...و باز من حرص و جوش می خوردم نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انکار غروری هم براش نمونده بود...
اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه و وضع خوبی نداره ....از طرفی هم دلم براش می سوخت ....واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم ....
قسمت صد و هفتم- بخش سوم
اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد زمستون تو راه بود و من دلم شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم ، تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد عزیز جان آقا جون اومده..... من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود چشمو که از خواب باز می کردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود ..
رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین ....خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد ... راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم ....
اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود ...آروم گفتم: چی شده اوس عباس؟ اُقر بخیر رفتی حاجی حاجی مکه ؟
به جای اینکه جواب منو بده خیلی با پر رویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده لازم دارم فردا میام سر کار ....
رفتم نشستم رو در گاهی اتاق کنار پنجره بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟ گفت تو هنوز همون جور خوشگلی و .....
گفتم بسه دیگه خجالت بکش ...من بهت میگم منو چه جوری می بینی شکل الاغ ..... ؟ خیلی شبیه ام ؟ گفت این چه حرفیه می زنی ؟... گفتم: یه سئوال کردم جواب بده فقط یک کلام بگو قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم .....
گفت : نه به خدا دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر ....گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم؟ خیلی خوب هر چی خوردی بسه دیگه تموم شد تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی برو اینم روی همه ی قبلی ها من چوب اشتباه خودمو می خورم ......
اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت این کارو نکن عزیز جان قول میدم تا بیست روز دیگه تمومش کنم زیادیم پول نمی خوام فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچه مو اگر می خوای الانم پول ندی نده دست خالی میرم از یه جایی دیگه تهیه می کنم .....
گفتم پس برو اگر امروز اومدی سر کار که اومدی اگر نیومدی کارو میدم به یکی دیگه ......با ناراحتی رفت و درو زد بهم ....اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دق و دلمو خوب خالی نکرده بودم .....
ناهید گلکار
قسمت صد و ششم
گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلند جیغ می زد ترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره....
رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که باز با حبیب دعوا کرده .....
من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل ... نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود ..... حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب .... و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.
کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت ... عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم ... ای خدا ..ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟
حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه... تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری ....
من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه ... اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.
همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم ... به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه ...
کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه ... گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.. آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی ... اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟
اون چیزی که تو رو ناراحت می کنه مشروب خوری حبیبه و اون چیزی که بچه هاتو ناراحت می کنه این کارای توس یا تحمل کن یا زندگی تو جدا کن..
ولی حق نداری تن و جون این بچه ها رو بلرزونی مرتضی می گه هر شب دعوا می کنین .. نمی شه که این طوری زندگی کرد ، خوب بیا بشین الان که سه تا داری یه فکری بکن .....زانو هاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت روی اون ..... یه کم همین طور موند و بعد گفت .... راست میگی عزیز ، من باید طلاق بگیرم گفتم : طلاق یعنی چی؟ حرف مفت می زنی طلاق کسی می گیره که بخواد دو باره بره شوهر کنه ... تو که نمی خوای ؟..
گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی مرده شور هر چی مرده ببرن ... گفتم پس بیا همین جا و دیگه برنگرد .... بره انقدر بخوره تا از حلقش بیاد بیرون ولی اگر اومدی حق اینکه برگردی نداری ...... من اگر برگشته بودم اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته اینه که فکرا تو بکن بعد به من بگو ... گفت : نه همین کارو می کنم دیگه باهاش زندگی نمی کنم شما اجازه میدین بیام پیش شما ....
گفتم معلومه تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر من امروز هستم فردا نیستم این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ببین از عهدت بر میاد یا نه ..
گفت: آره می تونم درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم هر چی تو روز در میاره شب میره و خرج می کنه من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم هر چی هم من در میارم یا ازم میگیره یا باید خرج خونه بکنم نمیشه باید یه فکری بکنم ..آره همین کارو می کنم فردا میام تو یه اتاق شما می مونم ....
دیگه صبح شده بود هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم .... من که تا رفتم تو رختخواب دیگه هیچی نفهمیدم ... و باز با سر و صدای دعوا و مرافه ی کوکب و حبیب بیدار شدم .
قسمت صد و ششم-بخش دوم
هراسون رفتم پایین حبیب ناراحت بود و به من گفت عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی یعنی چی بیاد اینجا ؟
گفتم : حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم ...
سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول ...ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری ... و این برای یک مرد خیلی بده ... خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات .... اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت : چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم ... گفتم : زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد ....
گردنشو کلفت کرد و گفت : مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم .....
گفتم برو ...ور دار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم ....
اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین ... گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت ...
خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم ......
با رفتن کوکب دل من خون شد قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم اون خیلی حق داشت ...
قسمت صد و ششم-بخش سوم
نمی دونستم خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود .....
اون روز تمام روز های سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم چی میشد؟
خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم ...و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره .....
نزدیک ظهر بود هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم ..... اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد ....
هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بزارم چون کار من بند و بنیان نداشت ...
آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم .....
من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من .....ولی اون آقا رو نشناختم .... پرسیدم زن شما که مریض من نیست پس چرا اومدی ؟ ....
گفت مورچه چیه که کله پاچش باشه.............. حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم. نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم .
مگر می شنیدم کسی پول نداره خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن ....
خواستم باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد.....
پس رفتم
زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید ...و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی .....
زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه .....
ازش پرسیدم: بچه ی چندم توس ؟
گفت : دهم ....... چند سال داری ؟
گفت :نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال........ تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت نمی دونست چند سال داره ......
و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو ؛؛و هر چی زنه تاسف خوردم ....
دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن ...و حقی برای خودشون قائل باشن .....
بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه ...
کارم که تموم شد و می خواستم برم ...بهم گفتن دم در منتظر شما هستن ...
خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد ..من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود ..
منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو اومد دنبالم که پولتونو نگرفتین ....
من که گفتم بهت.. اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد می فرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم ... بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید..
گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین .....
زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد.....
اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن ...
من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود ...
ناهید گلکار
قسمت صدو پنجم
گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین .... ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که ......
و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری .....
انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون .
البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود.....
برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بود ....من که اول اونو نشناختم ......
گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت : همینه خودشه ... به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه .....
و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت : من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه ..
افسر کلانتری از من پرسید .....
آخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟
گفتم : اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن . حالا زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره .....نه واقعا کجا میبری؟ .....
گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا .........وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا .......
گفت : شما چون مجوز نداری نباید کار کنی .......
گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم .. من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟ کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده..... ..حتما شما هم شنیدین ....اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا ......آقای افسر تا حالا یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین .....اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین ..... الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه....
همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت ...اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بود
گفت : ..... اون خانم گلکار معروف شمایید .....گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم .....
گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین ...
بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن ...
ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه ........
قسمت صد و پنجم- بخش دوم
خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان ......
اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا .....سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت : خانم گلکار شما بودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن ....بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکتر ، حرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره .....نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست ؟.....
دکتر گفت صبرکنین اول من ما جرایی رو براتون بگم....... و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب تعریف کرد ....دکتر دیگه ای که اونجا بود شروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم: اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار...نزاشتم حرفش تموم بشه .. گفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تند میشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطر ناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه ....پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم : باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد .....اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره .......یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم .....
اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام ..... بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد ....دکتره بلند شد و بهم نگاه کردن ...دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد .....خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام گواهی تولد بدم ..... وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم .... حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم ....ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم .....ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن ......وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم : تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا ....بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود ...درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن.... اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد گفتم : خوبه چیزی نشده که این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم .....
ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شد .....هنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم ....وسایلم رو بر داشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم ....اتفاقا همون شب من سه تا زائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن و از اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن ....خودت می دونی من عادت نداشتم بگم چیزی رو بلد نیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم ......از بس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهاد می کنم و دکتر نیستم ....هر کس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم .... نمی خواستم به کسی مدیون باشم ......
اونشب بعد از به دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خورد و خمیر شده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم......
به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد
ناهید گلکار
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدم
#چیستا_یثربی
آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !
دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛ به خاطر ازدحام شهر ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.
زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین! اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...
دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!
شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛ داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!
در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم!
با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟ گفت : لابد کارت داشتم!
گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن! زیاد وقت نداریم ؛ هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛ پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم ؛ پیش مهتاب؛ تنها نذارش!
مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی میکشه ! حالش خوب نیست...
بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت ؛ اعدام شوهرش ؛ و سقط اون بچه ی حرومزاده ؛ دیگه نرمال نیست...
شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛ ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛ ابدا قبول نکن! مگه اینکه خودتم اونجا باشی! گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!
فکر میکنه اگه بچه ی منو ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره ؛ ولی بدتره ؛ چون دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !
گفت:بشین! میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛ قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن! زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال! زن بدبخت ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.
دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو.
گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...
اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟
گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!
مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن ! یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که بلایی رو که مهرداد ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛ جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم!
#چیستایثربی
#ادامه_100
یه نقشه دارم.فقط تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!
حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم ! منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی..
فردا میبینی دختر مهرداد آشغال ؛ نماینده ی مجلسم شد!
...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛ بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!
خودشون عذابای ما رو نکشیدن...
پدر قاتلشو نمیشناسن! و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی اون مردک ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....
طرف من ؛ اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛ در میاره...من نمیذارم!
به جون بچه م ؛ شبنم نیستم ؛ اگه بذارم!...
باید برام یه کاری کنی...
بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...
#او_یک_زن
#قسمت_صدم
#چیستایثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا
هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.ممنون که به نویسندگان ؛ احترام میگذارید.
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی
به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !
گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن
خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.
دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....
همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !
او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....
او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...
ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!
بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....
راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
قسمت صد و چهارم
ناهید گلکار
گفت : همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم ......
گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟
گفت : نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم .....
گفتم : خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری ... من خسته ام می خوام برم بخوابم.....
کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم ......اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم ....
ولی گرسنه رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود .... بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم ... شاید هم دلم براش تنگ شده بود
اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود.... حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود .. خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود ...
دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره ...
آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه .... نمی خوام خاری و خفتش ببینم ...... دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته ....
از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی .. نمی خوام قلبت سیاه بشه .... و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم ......
ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟
و خودم جواب دادم ...نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی....
چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد ... من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.
حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم... و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم... دیدم اوس عباسه .....
گفتم : سلام خوش اومدی چادر سرم نیست .... ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ......
شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید ... من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ... ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب ...
بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم : آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من......
بعدم اصلا این کارو دوست دارم ....گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟
قسمت صد و چهارم-بخش دوم
گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو .... گفت می دونم .... می دونم ...
ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی .......
گفتم آره برای چی ؟ گفت بده به من... من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم ......
گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو ......مِن و مِنی کرد و گفت آخه ...
من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما بی کاره و بی پول....
گفتم : اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم .... معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست ..... همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم....
به حیاط که رسیدم اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟ .......
یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم....... راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه ... .
وقتی برگشتم نزدیک صبح بود ....
رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت ... گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم... اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه .....
توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم ... حالا باهاش چیکار کنم؟.......
در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم....
که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده ..... یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود.........
اکبر بیدار نشد.... پیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم .... بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش .......
کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت ... در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت ...
اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر....
نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد .....
خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد ....و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم ..
و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم ....
قسمت صد و چهارم - بخش سوم
اما کار خونه ، نیمه تموم مونده بود ... پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه ..... بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه ...... منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه .
فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی ....
حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود ...... بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع .....اون طوری که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام............
از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد ... البته من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم .
بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم .....و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم.....
اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم ...
و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه .... ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد ....قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره ......و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.....
تازگی ها شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره ....
خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت...می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه ..این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه ......
حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه .....وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟
گفتم : وا مگه احساسی هم مونده ؟ دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود ....
نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم ...
هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد ....
خوب من و ملیحه تنها بودیم .....ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟
پرسید خانم گلکار گفتم : منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم ؟.....
قسمت صد و سوم
ناهید گلکار
اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود.....
وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد.......
یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم...
اکبر می گفت : بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم .... از روس ها هم روسی یاد گرفته بود و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد.....
اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه ....
ولی نیره بهش گفت : عزیز جان برات ماشین خریده ....
نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود به هر دلیلی به گریه می افتاد اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریه شو بگیره هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟
اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم حتما خودش این کارو می کرد....
بالاخره عروسی نیره رسید ، توی خونه ی آقاجان با همون شکوهی که آقاجان برای محمود عروسی گرفته بود شام مفصل.... نمایش رو حوضی,, همه چیز عالی بود....
اکبر پشت فرمون نشست و من کنارش ؛ نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب ,, راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس ، به طرف خونه ی آقاجان ......چه بازی ها داره سرنوشت یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقاجان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم وآه
می کشیدم....
وقتی با ماشین وارد خونه ی آقاجان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما ، تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه .....
صدای ساز و دهل بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود ......
همه از ما استقبال کردن ... قاسم جلوتر از همه خودشو به ماشین رسوند ، من که از ماشین پیاده شدم دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار داد ....پشت سر هم می گفت : مرسی خاله جون خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من ......
منم خندیدم و گفتم من که ندادم تو گرفتیش وقتی تو قنداق بود دادم به تو دیگه پس ندادی .....
با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت : الهی قربونت برم خاله خیلی دوستت دارم تو خیلی ماهی .......
تا من با قاسم حرف می زدم نیره و بچه ها رفته بودن توی خونه دور عروس بزن و به کوب راه افتاده بود ...... رفتم تو دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم ..... و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم چون دوباره مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن .......
خوب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم ...........
بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم ....
مثل همون وقت ها بود ساکت و دور از هیا هوی عمارت ..... نشستم لب پنجره ...ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد ، و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود یاد روز هایی که عاشق اون شدم افتادم و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت.....
قسمت صد و سوم-بخش دوم
از اونجا به حیاط نگاه کردم بیا و برویی که برای دختر من بود هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد ...
تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اون چه که به دست آوردم برام مهم نیست .... همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود تو نمی فهمیدی ..... و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست نه غمش نه شادی هیچکدوم .......
نیره رو بردن برای بزک کردن و سَتاره خانم،( دختر خانم) گفت: خودم می خوام یک مدل جدید درستش کنم ... وقتی کار عروس تموم شد منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم .... من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم ......
بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن .... توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد .....
نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن ...
خندیدم و گفتم : قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن .... و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه ....
بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم....و یه مدت پیشش نشستم ...زهرا خانم می گفت : هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن .. ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم .....
خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم .....
بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد ...... من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود .....
دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه .......فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته .......
احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن ......خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم .....
وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم .... نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود...
نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم ...... اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم..... خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت ....
قسمت صد و سوم-بخش سوم
حالا منو ملیحه توی خونه تنها بودیم ... هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم ....
کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم...
خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود ..... تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما .............. اون که می رسید فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد .... اون یکی از دل خوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد .......
کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم آوردن و جا به جا شدن .....
هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود ...حالا دیگه خیالم راحت بود.... به حبیب گفتم ... اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت.......
ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه .... عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه ...... از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه ....
ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک ......
حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم ...
یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه ......
باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه....
این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت .....
یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم...بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم....
خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم .... همیشه میومدن دنبالم و منو بر می گردوندن همه می دونستن که این قانون منه .... کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه ..... و صدای حرف میاد خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده با ذوق و شوق رفتم تو ..... مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم ......
اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید .... منو که دید ترسید ... چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم ... و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم ......
گفتم به به اوس عباس اُقر به خیر این طرفا ؟ مفقود شده بودی چی شد دو باره پیدات شد ؟ گفت : خوبی عزیزجان ؟
گفتم اوووووووخیلی خوبم ولی از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی .....
در تمام مدتی که سر کار نمی رفتم باید خیاطی می کردم این بود که سرمو به گوش دادنِ صفحه گرم می کردم و با ملیحه و نیره کار می کردیم........ جای اکبر و اوس عباس خالی بود...
قسمت صد و یکم -بخش دوم
آقاجان سر کوچه ی نورمحمدیان یعنی ده متری لولاگر یک خونه ی بزرگ و دو طبقه برای قاسم و نیره می ساخت که از انتهای همون کوچه به کوکب هم زمین داده بود ما منتظر بودیم تا خونه تموم بشه و من جهاز نیره رو ببرم ولی من خیلی برای کوکب ناراحت بودم ، چون جهاز اون توی اون خونه مونده بود و نمی دونستم اوس عباس چیکارش کرده......
این بود که هر چی می خریدم باید دو تا باشه پس انگار داشتم دو تا جهاز درست میکردم دیگه برام سخت نبود پول داشتم و مرتب هم در میاوردم ......
خلاصه مریض های من فقط به اعیان و اشراف ختم نشد حالا هر کسی تو تهرون می خواست به کسی فخر بفروشه می گفت مامای ما خانم گلکاره ، این چشم و همچشمی یک دفعه اسم منو سر زبون ها انداخت و گاهی می شد که من چهل و هشت ساعت نمی خوابیدم و هر وقت هم خونه بودم از خستگی نا نداشتم کاری بکنم...وقتی با خودم فکر می کنم می بینم دو ماه نشده همه منو به این عنوان شناختن ...
من هیچوقت از دست کسی پول نمی گرفتم وقتی کارم تموم می شد برمی گشتم خونه و فردا ی اون روز پول رو با پیشکش برام می فرستادن ... و این طوری من همه رو عادت دادم که بهم احترام بزارن ....
سیل مواد خوراکی از روغن کرمونشاهی تا قند و شکر و پارچه های ابریشم و ترمه های زر باف و لیره و ظرفهای نفیس به طرف خونه ی من سرازیر بود ...
گاهی می موندم اینارو کجا بزارم خوب هاشو برای جهاز بچه ها کنار می گذاشتم و خیلی از مواد خوراکی رو می دادم به کسانی که می دونستم احتیاج دارن ولی می دیدم که باز می رسید و روی هم تلنبار می شد ....
کم کم هر کس حامله می شد میومد خونه ی من تا معانیه اش کنم دوست نداشتم برای این کار برم جایی این بود که یکی از اتاق ها رو که مجزا بود یک تخت گذاشتم ویک پاراوان خریدم و مثل اتاق زایمان درستش کردم .. ولی فقط برای معاینه ...... تا اینکه یک شب یک نفر اومد در خونه و گفت که پول نداره و زنش داره
می زاد..
مجسم کردم خونه ی علی آقا رو فکر کردم خوب تو خونه ی خودم راحت ترم.....به اون مرد که خودشو حسین معرفی کرد و ترک زبون بود گفتم : حسین آقا برو زن تو بیار اینجا اگر خونه ات دور نیست ؟گفت نه خیلی ممنونم الان برمی گردم نزدیک هستیم .......و با عجله رفت که زنشو بیاره منم سریع همه چیز رو حاضر کردم بعد تا اونا برسن یک دست از اون سیسمونی ها رو که دوخته بودم آوردم و گذاشتم تو اتاق کاملا می شد حدس زد که چیز زیادی نتونسته بودن تهیه کنن ....
زن بیچاره وقتی رسید دیگه طاقتش تموم بود...به ترکی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم.... ولی اون یه کم فارسی رو می فهمید منتها نمی تونست حرف بزنه ...
با خودم گفتم بچه زاییدن که زبون نمی خواد کار خودتو بکن ...اونو خوابوندم روی تخت در حالیکه دردش خیلی زیاد بود و به محض اینکه روی تخت خوابید چند تا جیغ بلند کشید و بچه به دنیا اومد ...... فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم دورش الکل زدم بعد اونو شستم لباس پوشوندم و قنداقش کردم و گذاشتم پیش مادرش و حسین رو صدا زدم و اون شب اولین باری بود که من روی اون تخت بچه به دنیا آوردم و تازه متوجه شدم که چقدر بهتر و راحت تره برای خودم و زائو .....
به نیره گفتم زود یه کاچی درست کن با روغن کرمونشاهی ...
هر چی فکر کردم دلم نیومد اون زن رو با اون وضع بفرستم خونش چون حسین آقا گفته بود : کسی رو نداره و سه تا دیگه بچه هم تو خونه داره این بود که دو روزی هم ازش پرستاری کردیم و وقتی حسین اومد دنبالش با مقداری آذوقه و پول راهیش کردیم و رفت..... یک شب کوکب خونه ی ما بود و دیدم چشم هاش دو دو افتاده فهمیدم که زایمانش نزدیک شده نگذاشتم بره خونه شون گفتم نرو من نگرانم از حال روزت معلومه که امشب می زای گفت : عزیز جان اصلا درد ندارم ....گفتم حالا بمون ضرر که نداره مام تنها نیستیم ...
قسمت صد و یکم- بخش سوم
بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن....
نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که بلند شو دردم گرفته ..... فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح یک پسر به دنیا آورد .... یه پسر چاق و سفید ...وقتی می زدم تو پشتش گفتم باریکلا پسر خوب معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی ....
من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما حال و هوا مون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود.....
من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم ..... تازه آفتاب در اومده بود که چشمم گرم شد..... با صدای در از جا پریدم حبیب رفت در باز کرد وبهم گفت :عزیز جان اومدن دنبالتون ...
در حالیکه نمی تونستم روی پا وایسم راه افتادم برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم جای دیگه ای نمیره خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم ... به محض اینکه ماشین راه افتاد ، خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت می رفت دنبالش دویدم و فریاد زدم که از خواب پریدم......
آره دخترم نقابی که به صورتم زده بودم دیگه توی خواب نبود ، اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم معلوم می شد.... محبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بود ... با من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم ...زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بود.......... دیگه با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده نمی تونستم به جنگم .......
ماشین رسید و من پیاده شدم طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یکساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت اومدن دنبال شما گفتم کی ؟ یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه گفتم بگو بیاد...
گفت نمیشه مَرده ....گفتم پس صبر کنه ...گفت : والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه می گه جون زنش در خطره ....از توی حال سر و صدا شنیدم زود کارمو کردم و اومدم بیرون یه مرد میون سالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت خانم گلکار دستم به دامنت زنم داره میمیره میگن فقط شما می تونین.
گفتم :مگه چی شده؟ گفت : نمی دونم....به خدا نمی دونم داره میمیره...... گفتم چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟ گفت تو رو خدا بیا حرف نزن دیر میشه دو تا قابله و دکتر بالای سرشه میگن شما می تونی زود باش ...
.....من دویدم و وسایلم رو برداشتم مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن ... و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.... تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید دو بار بی هوش شد ، ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه اونم گفت بچه بد جوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم اونم مونده و زنم داره از دست میره ..وقتی رفتم در خونه شما حالش خیلی بد بود الانم نمی دونم چی شده یکی گفت .... راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد ...گفتم خوب تقصیر اونم نیست میگی دکتر هم نتو نسته .....در حالیکه مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد گفت یعنی شما هم
نمی تونی .... گفتم حالا گریه نکن ، من چه
می دونم تا برسیم ببینم چی میشه ...... خیلی دور نبود در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو ... جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو از صدای شیون و هیاهو میومد ، پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ... ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو ....روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن ....
ناهید گلکار
ناهید گلکار
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم؛ همه مجیدی بودیم...من عاشق همین شدم! کجا رفت اون مجیدی؟...اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
ناهید گلکار
قسمت نود سوم
ناهید گلکار
ناهید گلکار
ناهید گلکار
قسمت هشتاد و ششم
ناهید گلکار