من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت دوازدهم

قسمت_دوازدهم

من فورا بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم سرمو شونه کردم و سعی کردم خوب به نظر بیام, تا وقتی با پدر و مادر امید روبرو میشم ..تو بر خورد اول  ازم بدشون نیاد ...
یک روسری گلدارم داشتم که امید برام خریده بود  اونم رو سرم انداختم و از اتاق اومدم بیرون اقدس رو پله نشسته بود و وا رفته بود حال اون از همه ی ما بدتر بود ..
تا حالا اینطوری ندیده بودمش ..حتی زبونش که همیشه می چرخید بند آمده بود   ...
امیدم همون طور جلوی در خشکش زده بود ... گیج و منگ نا باروانه  بی هدف به اطراف نگاه می کرد ...
وقتی برگشتم با یک حالت التماس آمیز هر دو دستم رو گرفت وبرد بالا و گفت : لعیا پیداشون کردیم باورت میشه ؟این آرزوی تو بود بر آورده شد .... حالا چطور باهاشون روبرو بشم ؟ نمی تونم لعیا بدنم حس نداره چرا اینطوری شدم ؟
گفتم : می دونم چه حالی داری می فهمم ,,حق داری .. من الان خودمو جای تو مجسم می کنم ..مثل تو حالم خوب نیست ..
اما امید جان فکرشو بکن چقدر برای تو خوب شد ممکن بود هرگز پیداشون نکنی ....
آقای عظیمی گفت : بریم دیگه منتظر چی هستین ؟
تا دم ماشین که باید پیاده می رفتیم امید دست منو ول نکرد گاهی می دیدم که حلقه ای از اشک تو چشمش نشسته ...و مدام از هیجان دست منو فشار می داد ...
وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم امید پرسید : چطوری پیداشون کردین چی گفتن ؟ از من چی پرسیدن ؟ شما چی گفتین ؟ ..
آقای عظیمی گفت :باور نمی کنی خودمم الان شوکه ام ..خیلی عجیب و باور نکردی بود ,, فقط کار خدا بود ..
یک آشنا داشتم همینطوری بهش زنگ زدم شاید کمک کنه ..
گفت برادرم تو مخابراته می تونه شماره قبلی رو و آدرس خونه رو پیدا کنه ..
منو برد پیشش جریان رو بهش گفتم و اونم بهم امید داد که این کارو برام می کنه .....

دو , سه روز بعد بهم تلفن کرد و گفت : آدرس خونه رو پیدا کرده و شماره ی جدید اون خونه رو ...
فکر نمی کردم که بتونم به همین راحتی اونا رو پیدا کنم زیاد باورم نشد ..
تو مرکزهم  کار داشتم و گرفتار چند تا بچه بودم ..دو, سه روز طول کشید تا وقت کردم تلفن بزنم تازه اونم فکرشو نمی کردم به همین راحتی ها باشه  ..
یک خانم گوشی رو بر داشت ..خودمو معرفی کردم و پرسیدم : شما پسری به اسم امید دارین ...
حالش اونقدر بد شد و با هراس پرسید برای چی می خواین ..
پرسیدم: گمش کردین ؟...
.امید نمی دونی چطوری فریاد زد و التماس می کرد که اگر خبری ازش دارم بگم ..
بعد یک آقا گوشی رو گرفت و گفت : تو رو خدا اگر خبری از پسرم داری بگو و اگر مزاحم شدی به مادرش رحم کن ...
دیدم پشت تلفن نمیشه ..گفتم خبر دارم الان میام خونه ی شما و  رو در رو حرف بزنیم ..خلاصه نمی دونی وقتی آگهی روزنامه رو دیدن چه غوغایی به پا شد ,,
امید جان پدر و مادرت خیلی اذیت شدن می گفتن هر یک ساعت ده سال بهشون سخت گذشته ..
امید گفت : واقعا تو شاه عبدالعظیم منو گم کردن ؟
گفت : مادرت که میگه در یک چشم بر هم زن تو غیب شدی اون می گفت یکی تو رو برده وگرنه دستت تو دست مادرت بوده فقط چند لحظه ولت کرده یک مرتبه دیده نیستی ..
یعنی تو هنوز باور نداری اقدس تو رو دزدیده ؟ ..
 لعیا یک چیزی هم باید به تو بگم ...دخترم لج بازی بسه ..توام باید بر گردی پیش پدر و مادرت اینجا دیگه برای تو که یک دختر جوون هستی خطرناکه به خصوص که بعد از این امید هم نیست  ...
تو مثل یک گل افتادی تو لجن زار حتما خودتم اینو می دونی که مال اونجا نیستی ...
شماره ی مادر و پدرتو که شنیدم داری بده به  من ,,زنگ بزنم شاید اونا رو هم پیدا کردم ..


گفتم : آخه ...نمی دونم چی بگم ,,الان فکر نکنم بشه ..
من مزاحم اونا میشم بازم درد سر براشون درست می کنم ..
نمی خوام اینطوری زندگی کنم حاضرم  بدبختی  بکشم ولی زیر بار این حرف نرم که بهم بگن وبال گردنشون شدم ..باید یک موقعیت داشته باشم حتما خودم پیداشون می کنم ..
من آدرس خونه ی بابام و مادر بزرگم رو بلدم هنوز یادم نرفته ..
مدام برای خودم تکرار کردم که فراموش نکنم ...
موضوع من مثل امید نیست...و گرنه تو این سالها خودم بر می گشتم  ..
فقط نمی دونم مامانم کجا زندگی می کرد ولی شماره تلفن ها رو هم درست یادم نیست خیلی وقته فراموش کردم ..
گفت : معلومه تو چته؟ ..پدر و مادر یک حرفی می زنه حتما که منظورش این نبوده که واقعا وبال گردن اونایی ..
اون طور که امید میگه خیلی دوستت داشتن و فکر می کنم الان سالهاست برات دارن عذاب می کشن درست مثل پدر و مادر امید ..
تو چند سال می خوای پدر و مادرت رو به خاطر یک حرف رنج بدی بسه دیگه ..اصلا گیرم که وبال گردنشون باشی ..
بچه ی اونایی باید م باشی اصلا وبال گردن حرف بدی نیست ..تو باید می گفتی آره هستم وظیفه ی شماس منو نگهداری کنین ..
الان تو باید توی یک مدرسه ی خوب درس می خوندی  برای کنکور آماده می شدی ..این چه وضعیه برای خودت خواستی ..
با یک مشت گدا و معتاد زندگی کردن اونم تو ؟,, من تعجب می کنم آخه عقل تو قد یک نخوده ..
بیا برو سر خونه و زندگی خودت من دیگه اجازه نمیدم اونجا بمونی ..
آخه اقدسم آدمه که پیشش موندی ؟ ..
گفتم : آقای عظیمی اشتباه می کنی من اون موقع به همین راحتی از خونه بیرون نیومدم .. ...
بابام با زنش جر و بحث می کرد سر من, اون زن منو نمی خواست و رفتار بابام روز به روز با من بدتر میشد و من تحملشو نداشتم  و مامانم دوباره داشت دچار درد سر می شد و با شوهرش سر من دعوا می کرد ..که کی منو نگه داره ..

دایی محسنم مفقود شده بود و پدر بزرگم تو موشک بارون فوت کرده بود ..
مامانی منم که خیلی زیاد دوستم داشت دیگه تو حال و هوای دیگه ای سیر می کرد بیشتر خونه ی خاله اکرمم یا دایی مسعودم می موند منم با پسر دایی ام مشکل داشتم و اذیتم می کرد دوست نداشتم برم اونجا ...
وقتی شوهر مادرم گفت که به شرط این می زارم که لعیا بیاد اینجا که باباشو نبینه ..ازش بدم اومد بیزار شدم که خونه ی اون بمونم ..
باور کنین از همه جا رونده شده بودم  ..الانم اگر از من بپرسین اقدس رو انتخاب می کنی یا پروانه رو میگم اقدس ..
بعدم به خاطر امید این سالها بهم بد نگذشت یک روز براتون تعریف می کنم چه روزای خوبی هم داشتیم ... و اون روز که تصمیم گرفتم از خونه بیام بیرون تنها ترسم این بود که دوباره زندگی هر دو رو خراب کنم این بود که تصمیم گرفتم و انجامش دادم  .. شانس بد من ,,گیر اقدس افتادم و اونم مثل زالو به من چسبید و منو دوشید ..و نذاشت از پیشش برم واقعا نذاشت ..
حالا م دیگه عادت کردم اینجا  امید بود,, که همه جوره بهم رسیده و کمکم کرده ..
اقدس با همه ی بدیهایی که داشت دوستم داشت و حتی شده به خاطر خودش می خواست پیشش بمونم ..و فاطمه و سمانه که دیگه مثل خواهر شده بودیم باعث می شد من اونجا رو ترک نکنم ...
آقای عظیمی آه بلندی کشید و گفت : متاسفانه کسی نیست از حقوق بچه ها دفاع کنه ..من کارم اینه ولی دست بالم رو می بندن ..
فکر کن یک پسر بچه میاد کانون اصلاح تربیت .. هر چی بلده ده تا دیگه ام یاد می گیره ,,,بعد  ولش می کنن دوباره  تو جامعه ...به ما میگن وظیفه ی ما تا همین جا بود ..
سه ماه بعد با یک خلاف بزرگتر بر می گرده ...در حالیکه هر کدوم از اینا اصلاح بشن و بعد از آزادی حمایت بشن,,
می تونن نیروی خوبی برای جامعه باشن ..چون اغلب هم با هوش هستن و هم با استعداد  ..
بیشتر  جا های دیگه دنیا آزار روحی پدر و مادرم نسبت به فرزند جرم محسوب میشه ...بچه رو ازشون می گیرن و توی محیط خوب و مناسب نگهداری می کنن ...
خدا به داد این مردم برسه ..واقعا با آدم احمق و جانی مثل اقدس باید چیکار کرد ؟ آخه اون به چه عنوانی چهار  تا بچه رو تو خونه اش نگه داره و وادار به گدایی و دست فروشی بکنه هیچ کس هم بهش کاری نداشته باشه ..والله فاجعه است..

امید گفت : مگه نمی دونین ..مثلا ما جنگ زده ایم به همه گفته پدر و مادرمون تو جنگ کشته شدن و اون به ما پناه داده ....
برای همین مدرسه اسم ما رو نوشته .....من گفتم : ما اون موقع بچه بودیم ولی بعدا فهمیدیم که از قبال ما کمک های مردمی می گیره ,,به هوای اینکه داره از  بچه های جنگ زده نگه داری می کنه ...
آقای عظیمی سری با افسوس تکون داد و گفت : هیچوقت کسی اومد ازتون بپرسه اینجا چیکار می کنین ؟
گفتم : نه بابا کسی تو روی ما نگاه هم نمی کرد چه برسه اینکه از حالمون بپرسه ...
خود شما که مددکار هستین دیدین سرور چه حال روزی داره,,  مگه یک نفری می خواین چیکار کنین ؟ تو اون کوچه های تنگ و باریک پر از سرور ها و خدیجه ها و سمانه هایی که دیگه راه نجات ندارن ...
یا سرنوشت اونا مثل فاطمه میشه ..
گفت : طفلک دختر بیچاره اسمش طناز بود ..
آقای عظیمی از امید پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟
خنده ی زورکی کرد و گفت: راستش در واقع به همه چیز و هیچی .. فکرم متمرکز نمیشه ..نمی دونم وقتی اونا رو دیدم چیکار کنم ...
پرسید : یادت نمیاد خونه تون کجا بود؟ ..
گفت : نه اصلا ...
گفت : تو عباس آباد ..تو یک خیابون سرازیری .. هنوز پدر و مادرت همون جا هستن ..داریم میرسیم ..
قلب من شروع کردن به تند زدن و امید برگشت و گفت لعیا قلبم داره از کار می ایسته ...
گفتم : حق داری منم همینطور ..
دستشو از جلو دراز کرد عقب و گفت : دستت رو بده شاید آروم بشم ...
تا از سرازیری یک خیابون پیچید تو از دور جلوی در یک خونه رو ‌دیدیم که عده ی زیادی اونجا جمع شده بودن و می شد حدس زد که خونه اش اونجاست و مادر و پدرش طاقت تو خونه موندن رو نداشتن ..
ماشین که نگه داشت ..همه به ما نگاه می کردن .. امید  پیاده شد ..
یک زن مثل دیوونه ها دوید به طرف ما و فریاد می زد امید ..امید ..پسرم ..عزیزم ...مادر ..ولی ایستاد و خم شد و دستشو دراز کرد طرف امید ..

دیگه قدرت نداشت خودشو به اون برسونه .. امید هم کند حرکت می کرد ..
یک مرد با چشمانی گریون خودشو به اون رسوند و روبروی هم ایستادن ..
با صدایی بلند و لرزون گفت : خود امیده اصلا فرق نکرده و اونو محکم در آ غوش کشیدو به سینه فشرد  ..
مادرشم خودشو رسوند ..در یک چشم بر هم زدن دور امید جمع شدن ..
یکی یکی بغلش می کردم و گریه می کردن .. مادرش مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید و کلماتی که بهم ربط نداشتن ولی همه می فهمیدن ,,رو به زبون میاورد ..
اومد ..بچه ام , یا زهرا اومد ,
خدایا کرمت , مَرده ..مَرد شده .....
لاغره بچه ام ...یا زهرا ...
امید رو با خودشون بردن ..
یک گوسفند جلوی پاش سر بریدن و اونو بردن تو خونه ..چند دقیقه بعد فقط دومرد دم در بودن که داشتن به کارای گوسفند رسیدگی می کردن ..
هیچکس دیگه نبود ..من صورتم خیس  اشک بود نمی دونم از شوق بود یا غم دوری امید ..اونا نه منو دیدن نه آقای عظیمی رو که این کارو براشون کرده بود ..
اصلا تو حال خودشون نبودن ...
آقای عظیمی که چشمش پر از اشک بود صورتش و با دست پاک کرد و  صدا زد  لعیا ؟ چطوری دخترم ؟
 گفتم : می خواستین چطور باشم ..
پرسید : بریم تو یا از اینجا بریم و تنهاشون بزاریم ؟ ..
سوار ماشین شدم وبا افسوس  گفتم : بریم .. تنهاشون بزاریم ...
تو راه باز آقای عظیمی منو نصیحت می کرد که بر گردم پیش خانواده ام ..با اینکه حال خوبی نداشتم بهش قول دادم به زودی این کارو بکنم ...
با دیدن اون صحنه ها منم دلم خواست که برم و پدر و مادرم رو ببینم ..شایدم اونا هم مثل پدر و مادر امید در انتظار من باشن ....
آقای عظیمی منو سر کوچه پیاده کرد و رفت ..و من تا خونه زار زدم و گریه کردم ..
قلبم تو سینه ام تنگی می کرد ..احساس می کردم  راه نفسم داره بند میاد ...
این راه رو همیشه دست تو دست امید میرفتیم خونه و حالا انگار تو دلم خالی شده بود ...
وقتی رسیدم  ..اقدس هراسون اومد جلو و  می خواست منو بغل کنه ..


گفتم : ولم کن اقدس حوصله ندارم ..
گفت : پدر و مادر خودش بودن تو دیدی ؟ خاطر جمع ؟ تو نموندی ببینی ؟ کاش مطمئن می شدی دروغ نگفته باشن ....
گفتم : خجالت بکش اقدس اقلا یکم ابراز پشیمونی بکن ..
نمی خواد برای امید نگران بشی ...
گفت : فدات بشم که برگشتی ..خیلی ترسیده بودم توام منو تنها بزاری این همه سال زحمت کشیدم شما ها رو بزرگ کردم تو این سن و سال تنها شدم .. لعیا ؟ جون من ,تو نری جایی از این به بعد منو و تو دیگه می تونیم شاهونه زندگی کنیم ..
گفتم نیست که امید مزاحم ما بود ؟
اون نمی ذاشت ما شاهونه زندگی کنیم ؟ اگر اون نبود که من تا حالا مرده بودم ...
گفت :  خدا اون روز رو نیاره مگه من چغندرم ..
بیا سفره آماده است بشین حتما گشنه ای ..
اقدس عوض شده بود حالا من نمی دونستم داره فیلم بازی می کنه یا واقعا از اینکه منم برم ترسیده بود ..
اگر موقع دیگه ای بود وقتی برمی گشتم ته پلو و دوتا تن ماهی رو در آورده بود ولی اونشب نخورده بود ..
نگاهی به سفره کردم ..هنوز پلو توی قابلمه بود کنار سفره ..
بدون امید هیچی تو این دنیا نمی خواستم ...من امیدم رو می خواستم ...
روی پله نشستم و گفتم : تو بخور من سیرم .. سفره رو جمع کرد و در حالیکه اشک تو چشمش بود و ناراحتی از سر و روش می بارید گفت : منم سیرم می خواستم به هوای تو یکم بخورم اگر تو نمی خوری منم نمی خورم ...
و رفت تو اتاق افتاد پای بساط شیره اش ....
ولی من به این فکر می کردم که چطوری پول دار بشم و روی پای خودم بایستم تا بتونم  برم پیش پدر و مادرم ...
از همه مهم تر دلم می خواست بدونم دایی محسن برگشته یا نه ؟ ....
یک مرتبه یاد شماره تلفنی افتادم که اون دوتا زن به من داده بودن ..و یاد حرف اونا که به من گفتن یکساله مثل همین ماشین زیر پای توام هست ...
باید زنگ بزنم ببینم چه کاری برای من دارن که می تونم زود پول دار بشم ....


#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.