من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

63

قسمت شصت و سوم
ناهید گلکار

اومدم راه بیفتم که ملوک گفت نرگس خانم میشه منم بیام ؟ ...گفتم بیا خوشحالم میشم ...دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم....... باغ چه باغی پر بود از میوه های مختلف, هلو و انگور و گیلاس و آلو...تا دلت بخواد  فراوون ....درشت و آبدار آلبالو ها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر ازاینکه  برگ داشته باشه  آلبالو داده بود و برای من خیلی عجیب بود من تا اون زمان این قدر میوه به درخت ندیده بودم .

زهرا و کوکب که دنبال من  اومده بودن حالا از سرو کول درختها بالا می رفتن و به شاخه های اونا آویزون می شدن  ....

گاوداری خیلی بزرگ تر از اونی بود که فکر می کردم خان بابا تا چشمش افتاد به من با خوشحالی اومد جلو و گفت : بیا بیا باباجان خوش اومدی بیا  همه جا رو نشونت بدم بیا بابا ....

گفتم مزاحم نباشیم ...با مهربونی گفت: بیا بابا خیلی دلم می خواست اینجا رو نشونت بدم در ضمن رجب خیلی بچه ی خوبیه کاری و آقاس.
 
تعداد زیادی گاو رو داشتن می دوشیدن و گوساله ها  توی یک آخور دیگه منتظر بودن تا برن سراغ مادرشون ....وقتی کار شیر دوشی تموم شد در آخور رو باز کردن و منظره ی خیلی جالبی به وجود اومد ..... هر گوساله با شتاب می دوید و مادر خودشو پیدا می کرد و میرفت زیر  سینه ی اون.......... خیلی دیدنی بود که هیچ کدوم هم مادرشونُ اشتباه نگرفتن   .
رجب با ذوق و شوق کار می کرد و از اینکه خان بابا بهش دستور می داد لذّت می برد ...

خان بابا همه جا رو به من نشون داد و رفتارش طوری بود که انگار مدتهاست منتظر این کار بوده برای چی نمی دونستم.....شاید برای این بود که دوباره اوس عباس رو به اونجا برگردونه چون از زحمت هایی که کشیده تا این گاو داری به قول خودش گاوداری شده برام می گفت و از اینکه دیگه توانش برای نگه داری اونجا کم شده و احتیاج به کمک داره .....من حرفشو تایید می کردم ولی می دونستم که اوس عباس به هیچ وجه زیر بارِ برگشتن به اونجا نمیره.

چند روزی گذشت....حالا فهمیده بودم که  زندگی کردن توی خونه ی خان بابا  خیلی هم بد نیست و یه جورایی هم خوب و راحته و اگر از اول منم مثل ملوک عروس اینجا می شدم شاید دقدقه های اون زمان رو نداشتم اوس عباس سر شب میومد خونه و دور هم می گفتیم و می خندیدم همه ی اون خونواده اهل بذله گویی بودن و هر شب تا دیر وقت می گفتن و می خندیدن گاهی من از بس خندیده بودم دلم درد می گرفت و فکر می کردم بچه داره به دنیا میاد آخه هر وقت که زیاد می خندیدم خان باجی ریسه می رفت و می گفت اینقدر نخند بچه ات زود به دنیا میاد فکر می کنه اینجا خبریه  ............

.من باور کرده بودم در حالیکه او شوخی می کرد آخه تا اون موقع من چنین چیزی ندیده بودم همیشه در جاهایی زندگی کرده بودم که همه تا شام می خوردن می رفتن و می خوابیدن مثل عُنق منکسره  (کسی که خیلی بد اخلاقه )......

این نوع زندگی برای من واقعا دیدنی بود و  غریب ....تنها مشکل ما طلعت خانم بود که باز سر و کله اش پیدا شد و خان باجی عزا گرفت که دوباره چطور او را بیرون کنه ...
با اومدن طلعت خانم پسرا هم از جمع خانواده دوری می کردن و تقریبا همه زود می رفتن و می خوابیدن تا کمتر حرفای او را که بیشتر تکراری بود گوش کنند او حالا بیشتر از هر چیزی از دختر کوچیکش حرف می زد و هر کاری رو با یک مثال به  اون مربوط می کرد و آنقدر واضح
می خواست دختر خودشو به ماشالله قالب کنه که باعث خنده و مسخره ی بقیه شده بود ولی بازم دست بر نمی داشت  ...
یک روز بعد ازظهر که طلعت خانم داشت حرف می زد من بلند شدم تا از در پشتی برم تو باغ و از شر حرفای بی سر و ته اون خلاص بشم یه دفعه چشمم افتاد به فتح الله که خیلی جلوتر یعنی تقریبا وسط باغ وایساده و پشتش به من بود من لب تخت نشستم ولی اونو خوب می دیدم که یه دفعه دیدم اون از زمین بلند شد و چند دقیقه همون طور موند و بعد آهسته دوباره پاشو گذاشت روی زمین ......اگر اینو از خان باجی نشنیده بودم باورم نمیشد و فکر می کردم یک خیال بوده ولی حالا باورم شد که اون می تونه این کارو انجام بده اما چطور نمی دونستم اومدم سریع برگردم که اون منو نبینه ولی برگشت و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم  منو دید  و هراسون شد پا به  فرار گذاشت خیلی نرفته بود که دیدم نیست هر چی نیگا کردم هیچ صدایی نمی اومد ,  رنگم شده بود مثل گچ دیوار  برگشتم تو اتاق تا چشم خان باجی به من افتاد,  پرسید : چی شده مادر؟ مگه جن دیدی؟ درد داری ؟چرا رنگت پریده ؟ گفتم یه کم ضعف کردم الان میرم دراز می کشم خوب میشم ....
با عجله رفتم تو اتاق و پهلوی کوکب که خوابیده بود دراز کشیدم ولی تن و بدنم داشت می لرزید .

زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده گفتم چیزی نیست خوب میشم ، اون گفت عزیز جان اونی که من دیدم شما هم دیدین ؟ از جام پریدم و پرسیدم مگه تو چی دیدی ؟ گفت من خیلی ترسیدم داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
و دوباره اومد پایین ..وقتی هم داشت فرار می کرد غیب شد ...
پس خان باجی راست می گفت : بهش توپیدم نه ..نه تو اشتباه کردی این حرفا چیه می زنی ؟دیگه جایی تکرار نکنی .... اونوقت خیلی بد می شه اصلا به ما مربوط نیست....(با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا  شنیدی ؟تو هیچی ندیدی ...هیچی لام تا کام ... فهمیدی ؟ ..

گفت آخه عزیز جان یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد .....گفتم راست میگی چه جوری ....ولی زود به خودم اومدم و گفتم مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی دیگه نبینم رفتی تو باغ...... به ما هیچ مربوط نیست ....اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره خودت نرو.
 
زهرا با اون چشمهای سیاهش به من خیره شده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .....گفتم این طوری منو نیگا نکن برو .... الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها حتی به آقات فقط من بدونم و تو .... همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی بافتح الله رفتار کنم ....شتر دیدی ندیدی ....
طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد چون می دید ماشالله هم بدش نیومده .... پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت: طلعت خانم جان ما داریم میریم خواستگاری برای ماشالله خونه ی عروس نزدیک شماس پس  کالسکه از طرف خونه ی شما میره بیا سر راه برسونیمت و به ملوک هم گفت چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر میشیم .....چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی تونست جلوی خودشو بگیره با اعتراض گفت :من که داشتم امشب میرفتم حالا بهتر....ولی من اینو باید به تو بگم خان باجی... این همه دخترِ آشنا و شناس هست باید بری غریبه بگیری که ندونی چی از آب در میاد ؟ نکن با بچه ی خودت نکن.......

 خان باجی گفت : آره دیگه شناسا مال بچه های شوهر که نگن زن بابا بود,.... غریبه هام مال بچه ی خودم که حرومش کنم تا حرف مفت زن ها دهنشون بسته بشه شما حالا خودتو ناراحت نکن پاشو حاضر شو که نه به باره نه به داره

62

قسمت شصت و دوم
ناهید گلکار
خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرد بود و دیگه حرفی در این مورد نزد خان باجی هم لباس عوض کرده بود و سر و صورتی صفا داده بود و اومد با همون خنده ی شیرینش گفت : خوب عروس و پدر شوهر گرم گرفتین ملوک جان بلند شو یه سر به غذا بزن مادر  یادم رفت ....و خودش پهلوی من نشست و به خان بابا گفت : چه با نوه ات عشق می کنی و یه چایی برداشت و چند تا قند انداخت توش و هم زد و گفت: می دونی یاد شبی افتادم که بهت گفتم قاشق می خوام و تو تعجب کرده بودی و با خودت گفتی این دیگه کیه ...والله هنوز من نتونستم به اینا بفهمونم برای من قاشق بزارن ....تا آمد بگه فاطی یه قاشق بیار .... ملوک با یک  قاشق دستش اومد و خان باجی قاه قاه خندید و گفت به تو میگن عروس فهمیده ...
دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم چقدر داداشهای اوس عباس گرم و صمیمی بودن چقدر خود خان بابا مهربون و خوب بود و من چقدر از اونا فاصله گرفتم و نمی دونستم تقصیرمنه یا اوس عباس ...
دو ساعتی گذشت و اوس عباس هم اومد حالا بهتر بودم و خیلی زود شام رو آوردن و بگو و به خند با شوخی های خان باجی وحیدر و اوس عباس, صدای خنده های ما که از شوخی های اوس عباس و حیدر قطع نمی شد و داشتم فکر می کردم که نرگس چند ساعت پیش خودتو نیگا کن ببین چقدر بی خودی خودتو عذاب دادی ؟ و اولین شب ما به خیر و خوشی گذشت.
وقتی می خواستیم بریم بخوابیم خان بابا از رجب پرسید ببینم می خوای مرد بشی ؟ رجب سرشو به علامت مثبت تکون داد و خان بابا گفت : پس نرگس یه دست لباس کار براش درست کن صبح با من بیاد سر کار حاضری باباجان ...رجب گفت بله خیلی دوست دارم ....
وقتی رفتیم توی اتاق و تنها شدیم اوس عباس به من گفت ببخشید عزیز جان چاره ای نداشتم ولی زود میریم تحمل کن ...گفتم نه خیلی ام خوبه نگران نباش اون طوری که فکر می کردم  نبود عیب نداره حالا که شده بیا بخواب که خیلی خسته شدی .از جاش پرید و بغلم کرد و گفت : تو رو خیلی دوست دارم خیلی، باور کن که فقط به خاطر تو این کارو کردم .....گفتم می دونم و با هم آشتی کردیم و خوابیدیم .
صبح اول وقت خان بابا صدا کرد رجب حاضری ؟ بچه ام خواب بود با عجله صداش کردم و بلند شد گفتم با خان بابا میری گفت آره لباس تنش کردم و بردمش بیرون ، سلام کردم .
خان بابا به رجب گفت بیا همون جا ناشتایی می خوریم بیا دنبالم و نگاهی به من کرد و گفت اگه دلت خواست بیا گاو داری رو ببین و دست رجب رو گرفت و رفت ...
برگشتم تو اتاق دیدم اوس عباس روی رختخوب نشسته گفتم بیدار شدی ؟ گفت آره خان بابا دست از این کاراش ور نمی داره .گفتم کاری نکرده که اون که لطف کرده و رجب رو برده و نشستم کنارش و پرسیدم تو از چی ناراحتی ؟ آه عمیقی کشید و گفت :  نمی خوام رجب باهاش بره نرگس . پرسیدم چرا ؟
دستی به سرش کشید و صورتش رو بهم مالید یه کم سکوت کرد و گفت : تو آخه نمی دونی ، من فقط پنج سالم بود که مادرم مرد جنازه شو که می بردن فکر می کردم خوابیده و اونا دارن می برنش خان بابا روی پله نشسته بود و جلوشونو نمی گرفت ، من دنبالشون فریاد می زدم و می دویدم ولی کسی نبود اشک منو پاک کنه نمی دونم ...چرا خان بابا یک بار از من دلجویی نکرد و یا برام توضیح نداد که مادرت دیگه بر نمی گرده و من چشم براهه اون شب روز موندم .
به جاش با من چیکار کرد؟منو با همون سن کم برد تو گاو داری که مرد بشم تو فکر کن... من خیلی کوچیک بودم تازه مادرمو از دست داده بودم و نمی تونستم جای خالی شو تحمل کنم اون صبح زود منو بیدار می کرد و با خودش می برد به گاو داری اونوقتا به این بزرگی نبود منو مجبور می کرد زیر گاوها رو تمیز کنم و تا شب مثل سگ از من کار می کشید.... بدم میومد از لحنش که انگار از من طلب کاره از زوری که می گفت از بوی گاو و خلاصه از این شغل بدم اومد و متنفر شدم جوری که اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم به محض اینکه زورم رسید رفتم و زندگیمو ازش جدا کردم ...البته وقتی خان باجی اومد و زن آقام شد اوضاع یه کم بهتر شد اولش ازش بدم میومد ولی خیلی زود مثل مادرم دوستش داشتم ....خان باجی از همون اول با من و حیدر مهربون بود مخصوصا که می دید خان بابا با ما چه رفتاری می کنه به خیال خودش می خواست از ما مرد بسازه ولی اون جلوش وایساد و منو حیدر فراموش کردیم که اون مادر ما نیست من از اون گذشت و مهربونی رو یاد گرفتم وقتی هم خواستم با تو وصلت کنم اون بود که از من حمایت کرد گفت : به شرط اینکه من بپسندم میام اگر گفتم نه دیگه نه ....اونشب اول که از خونه شما اومدیم تا صبح با هم حرف زدیم بهم گفت : عباس جان منو ببین وقتی می خواستم زن آقات بشم اول فکر کردم می تونم مادر عباس و حیدر باشم این مهمه ...امشب با خودت فکر کن اگر می تونی پدر زهرا و رجب باشی این کارو بکن ثواب هم داره وگر نه جهنم رو برای خودت خریدی ......
قسمت شصت و دوم-بخش دوم



منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه
های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم ...این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد ...حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه نمی خوام بچه ام اذیت بشه می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم ...توام نزار بره .
گفتم نگران نباش خودم سر می زنم حالا یه مدتی بره بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده اما حالا کار نداشته باش بزار گاو داری هم یاد بگیره ضرر که نداره خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه ...
مثل اینکه راضی شده بود گفت نزار صبح زود اونُ ببره بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ....و زیر لب گفت مردتیکه ....و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار .....
خان باجی به شهر بانو گفت ناشتایی اوس عباس و نهارشُ ببند و بده دستش،  و اون در حالیکه که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت جون شما جون زن و بچه ی من زود میام ...خان باجی با خنده گفت زود کجا میای؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو ور دار  ببر پیش خودت و خودش بلند خندید و گفت: ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه .....
 اوس عباس که رفت گفتم خان باجی ناشتایی رو بیارم گفت نه نیار بیا با من بریم زهرا کجایی مادر بیا ...گفتم داره رختخواب هارو جمع می کنه الان میاد .....
خان باجی منو برد به پشت خونه جای با صفایی بود کنار باغ کمی جلو تر چند اتاق بود که کارگر ها و خدمتکار ها اون جا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاو داری کار می کردن توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیر ها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن می فروختن  و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد . خودش با خنده می گفت من این کاره نیستم ...
سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و منو زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ....اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت می گفت تو تازه اومدی حالا بعداً خدمتت میرسم.
بعد من راه افتادم برم تو حیاط قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه خان باجی گفت نرو الان گاری های شیر میان و میرن صبر کن....
از پنجره نگاه کردم گاری ها در حالیکه روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن از خان باجی پرسیدم میشه گاو داری رو ببینم گفت از اتاقت نیگا کن راست دماغتو بگیر برو ته باغ گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن برو ...برو به رجب هم یه سر بزن نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام و قاه قاه خندید . همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره گفت آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه فوری اومدن گفتن زن می خوایم و ریسه رفت.... از خنده ی قشنگ او من و ملوک هم به  خنده افتادیم  ...

61

قسمت شصت و یکم

ناهید گلکار


خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم  ....

خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا میریم؟ رجب گفت : خوب معلومه داریم میریم خونه ی شما دیگه.....

خان باجی دستهاشو زد بهم و  گفت : دِ نه دِ فقط  این نیست باید بگی داریم میریم یه چند وقت خوش گذرونی میریم که دیگه مامانت نه غصه ی نهارو شام داره... نه غصه ی کی بیاد کی بره ...می خواد استراحت کنه و بچه شو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه....تازه همیشه دلش منو می خواست آخه منو خیلی دوست داره  منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق بهم برسیم ، اومدم دنبالتون  که مامانت رو خوشحال کنم

(با صدای بلند پرسید ) ...حالا شما خوشحالین ؟  بچه ها با سر گفتن آره اون گفت نه نشد با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون بلند ....یالا ...بچه ها سه تایی با هم داد زدن آره ....باز گفت نه نشد باید بگین آره خوشحالیم با صدای بلند , بلند ...اونام داد زدن آره خوشحالیم ...باز گفت نشد مامانت که نگفت ...بچه ها ریختن سر من که توام بگو تو رو خدا بگو منم با اونا گفتم آره خوشحالیم ....

خان باجی گفت حالا همه با هم منم میگم ....با هم ....و همه با هم فریاد زدیم و با این فریاد های شادی همه  خندیدیم و تکرار کردیم.....
 و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد وباعث خوشحالی ما شد ....

 تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی نا علاجی اونجا رفتیم و یا .....ولش کن به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم  واقعا  احساس بهتری داشتیم فقط با چند کلمه حرف و گرنه چیزی تغییر نکرده بود .

هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم ...ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون میمونم  ....
کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا, اون لباس ساده ای پوشیده بود برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم  و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود دست نیافتی ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد ...

بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ..اول از همه کوکب بطرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت بعد زهرا رو بوسید و گفت مثل مامانت خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی  یه خانم تمام و کمال و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ببینم هنوز همین طور مظلومی عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم .....

و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید ....این تغییر عجیب و باور نکردنی بود ....و برای من خیلی مهم .....

 حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله  هم خیلی ابراز خوشحالی کردن......(ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دوساله بود و چهار ماهه  آبستن بود ) و بازمن  نفهمیدم  این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن ...

خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین ...بیاین تو خوش اومدین و خودش در حالیکه کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما .......خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد  منو که دید گفت بیا مادر به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که  اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو برو وسایل تو بزار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن....

(از در  که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت  و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اونطرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت....
 و همین، من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن.

  منو زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست ...

وسایلم رو توی اون جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد.....

دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم وچادرم رو عوض کردمُ رفتیم ،
خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقتها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد..منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم ...

نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد .......ولی دلم می خواست هر چه زود تر خودشو برسونه  احساس غریبی می کردم . خان بابا چشمش که به من افتاد صدا زد فاطی نرگس خانم اومد چایی رو بیار ...شیرینی بگیر براش ...میوه بزار ...خوب بابا جان چه خبر ؟ گفتم سلامتی .....گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ انشالله خونه ی خوبی دارین می سازین اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا همین طوری که نمیای بابا مثلاً تو عروس مایی ما فردا پیر میشیم و به شما ها احتیاج داریم ....بیشتر بیان اینجا دور هم بودن خیلی خوبه ..
 
در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس ....

با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی .....گفتم نه به قرآن خیلی شما رو دوست داره همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم .... او خنده ی مصنوعی کرد و گفت انشالله که همین طوره ....

60


قسمت شصتم
ناهید گلکار

دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم می رفتم تو فکر  و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست غصه می خوردم ...در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم .......خانم و رقیه هر دو  بعد از کوکب یه دختر به دنیا آورده بودن  خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود  و رقیه فاطمه ..... و حالا باز هر دو  با من آبستن بودند  ...

یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ....با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعی شو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت .....و  صاحب خونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم آشفته و سر گردون مونده بودم می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم ...ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد ...گاهی که بهش نیگا می کردم  راستش دلم می خواست بگیرم   تیکه تیکه اش  کنم از دستش خیلی عصبانی بودم  دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی؟ چرا منو بی خونه مون کردی؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یکماه درست نمیشه تو که معماری چطور نمی دونستی ؟ ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم بر نمی اومد.... اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید ...ولی بازم به جایی نمیرسید ....

پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روز ی با صاحب خونه اونجا موندیم...... بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما  ...... شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم ..عصبانی شد و می خواست بره با هاشون دعوا کنه  دویدم و جلوی در وایسادم گفتم بی خود دعوا راه ننداز مگه تقصیر اوناس خوب خونه رو خریدن می خوان بیان بشینن ...ما باید زود تر خودمون می رفتیم آخه تو  چرا به حرف من گوش نمیدی؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟ مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه ...از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم ...

من خونه ی خان باجی نمیرم کی گفته؟ تو باید بگی من چیکار کنم؟ میرم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمیشم ....من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا فکر کن تو خودت می دونی که اون بچه هارو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس باعث عذابش میشیم نه من این کارو نمی کنم .....دوست ندارم سر بار کسی باشم ......دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه .....هق و هق به گریه افتادم

دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم..هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم ..........

تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحب خونه بدونه داریم میریم اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم .....تا بالاخره یک روز  صاحب خونه اثاث شو آورد و من تا  چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و منو بچه هام توی یک اتاق موندیم  ....

نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد اصلا با هم حرف نمی زدیم ..... من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد ...اوس عباس  به زهرا متوسل شد  ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ....
قسمت شصتم-بخش دوم



یک هفته منو بچه هام توی اون اتاق موندیم یک هفته ی سیاه و برای همه ی  ما و غیر قابل تحمل با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد در حالیکه  خودم خون می خوردم و تمام غیضم  رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم .....

 که یک روز بعد از نهار در خونه رو زدن دیگه ما درو باز نمی کردیم حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ؟ خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن ... ولی اون بار صدای رجب که داد زد آخ جون خان باجی ..  منو به خودم آورد ....

بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش احساس بی پناهی و در مونده گی منو وا دار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم ...بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم عباس الان گاری میاره اثاث رو می بره خونه ی جدید بزودی هم تموم میشه توام میری سر خونه و زندگیت  ...عزا داری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم تو بی خونه نیستی عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست زود
باش راه بیفت به خند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی داری جای بهتری میری.....  برای چیزی که از دست رفته شیون کردن فقط یک خود آزاریه...فایده دیگه ای هم نداره جانم ... جمع کن ببینم ...

گفتم خان باجی خونه ی شما نمیام خان بابا مجبور نیست زهرا و رجب رو ......

خان باجی حرفم رو قطع کرد و گفت نگو دیگه نگو خان بابا منتظر همه ی شماس زود باش رو حرف من حرف نزن شیخ می بخشه شیخ علی خان نمی بخشه زود باش من می گم بیا بریم بگو چشم تموم شد بحث نکن با من ......

نحوه ی بر خورد این زن بی نظیر بود او حتی یک بار از اوس عباس بد نمی گفت یا مثلا بگه این چه وضعیه یا اون اشتباه کرده یا چرا شما ها رو به این روز انداخته ....هیچ کدوم  راه چاره پیدا می کرد و انجام می داد بدون اینکه  کسی رو سر زنش کنه یا  مقصر بدونه .....

خیلی زود اثاثم رو توی دو تا گاری و یک کالسکه گذاشتیم  و اوس عباس اونا برد که توی خونه ی نیمه کاره ی جلالیه بزاره و من و بچه ها بدون اینکه یک کلمه با اوس عباس حرف بزنم  با کالسکه ی خان باجی بطرف خونه ی او راه افتادیم .....

59


قسمت پنجاه و نهم
ناهید گلکار


خان باجی در حالیکه پول رو از جیب بغل پیرهنش در میاورد گفت اوس عباس بدم؟ چی میگی توام موافقی ؟
 اوس عباس سرشو تکون داد....معلوم نبود منظورش چیه .... خان باجی فقط پرسید ولی منتظر جواب اون نشد با دقت شش تومن شمرد و داد به اوس عباس و گفت: شما بشمر بین همینو دادی به من ....اوس عباس که قیافه ی آرومی به خودش گرفته بود پولا رو  شمرد و مغرورانه گفت : اینم پولتون به خدا به خاطر خان باجیم بهتون چیزی نگفتم از دست شما قلبش گرفته بود ....
همون داش مشتیه پول رو گرفت و خیالش که راحت شد گفت : ببخش آبجی قصد بدی نداشتیم زد زیاد .... و راه افتاد و بقیه هم دنبالش رفتن بیرون  داد ........

در که بسته شد ...اوس عباس رفت و خان باجی رو بغل کرد و بوسید و گفت می خواستی زجرم بدی چرا نگفتی ؟ الهی قربونت برم خان باجی من ..... خان باجی پرسید چی رو نگفتم پسر جان قرار نبود من خرجی یک ماهمو بدم دست طلب کارای تو خوب دیگه دیدم چاره نیست اومده بودم خرید می دونی که یک ماهه خرید می کنم حالا جواب خان باباتو چی بدم نمی دونم ....
ولی خوب اگرم می دونستم نمی گفتم چرا که باید شرط می زاشتم و توام که شرط قبول نمی کنی ...چه فایده داشت می گفتم هر کاری دلت می خواد بکن ...هر روز صد تا نره غول رو علم کن بریز سر زنت بیان تن و جونشونو به لرزونن و خودتم فرار کن برو عرق خوری تا چیزی از گنده کاریهات نفهمی خوب راهیه....کارتو  هم رو حساب کتاب نکن پول دستت اومد تا تهش خرج کن ول کن بابا بزار کارگر ها مثل سگ بیفتن دنبال پولشون ..چیکار داری به تو چه... اصلا به من چه... دلت این طوری می خواد بکن مادر ...منم برات شرط نمی زارم ولی من مثل نرگس نیستم که پول بدم پس نگیرم من پولمو می خوام حاضر که شد بیار برام وگرنه میام و در خونه ات سر و صدا می کنم و خودش بلند خندید و گفت حالا پاشو به درشکه بگیر من باید برم ..که دل طلعت برام تنگ شده و داره بهانه ی منو می گیره ...

اوس عباس بغلش کرد و گفت خان باجی قول میدم ، دیگه نمی زارم این وضع پیش بیاد به خدا خودم مردم و زنده شدم از روی نرگس خجالت می کشم .....

باز خان باجی خنده بلندی کرد و گفت : می دونم مادر تو رو می شناسم برای همین بهت اعتماد کردم و ازت توقع دارم مثل عباس رفتار کنی با عزت نفس ...این کارا آدمو ذلیل می کنه نکن مادر حساب کارو تو داشته باش ولخرجی نکن ببین خودت راحت تر زندگی می کنی....یکشب نخور پاک فرداش بخور خاک ....

اوس عباس برای خان باجی درشکه گرفت او در میون ناراحتی من و بچه ها  خداحافظی کرد و رفت ....

من هیچی به خان باجی نگفتم تشکرم نکردم اصلا کلامی پیدا نمی کردم که لایق اون باشه دلم می خواست می تونستم مثل اون باشم دریا دل و با جرات بعد از آقاجان او بهترین آدمی بود که شناختم ...

آخه از اون به بعد اوس عباس به طور کلی عوض شد واقعا حساب کارشو داشت دیگه با حساب خرج می کرد و کارو بارش روز به روز بهتر می شد ...دو سال گذشت و من برخلاف میلم دو باره آبستن شدم زهرا و رجب رو به مکتب فرستادم و حالا هر دو خوندن و نوشتن یاد گرفته بودن و من خودم از اونا ...
کاری که خیلی دوست داشتم انجام بدم  اطراف ما آباد شده بود همسایه داشتیم و با اونا رفت و آمد می کردیم به داد هم می رسیدیم و از احوال هم با خبر بودیم که باز اوس عباس برای من درد سر درست کرد ...... 
 
من مرتب لباس نوزاد می دوختم گلدوزی تیکه دوزی می کردم  همه ی این کارو دور از چشم اوس عباس می کردم طبق سفارش خان باجی نمی خواستم به این کار را بردار بشه و روش حساب باز کنه ...پس هر چی می دوختم می زاشتم توی یه صندوق و  هر وقت کسی  خواهون اون می شد یواشکی می فروختم و پولش رو هم می گذاشتم توی همون صندوق حالا زهرا یازده  سالش بود و رجب ده ساله و کوکب سه سال ونیم داشت .... 
طبق رسوم برای زهرا خواستگار میومد و من به هیچ عنوان قصد نداشتم اونو به این زودی ها شوهر بدم و بلایی که سر خودم اومده بود سر اونوم بیارم  بچه ام همه جور به من کمک می کرد ....یک روز آخرای تابستون اوس عباس خوشحال اومد خونه و گفت که یه زمین هایی هست که میگن رو به ترقیه زمین های  جلالیه من هزار متر از اون زمین ها خریدم و می خوام چند دستگاه بسازم یکی خودمون بشینیم یکی اجاره بدیم یکی رو هم بفروشیم و دو باره زمین بخرم و بسازم ....

گفتم از کجا پول میاری ؟ گفت این جا رو گذاشتم بفروشم با پولش سه تا خونه ساخته میشه .
قسمت پنجاه و نهم -بخش دوم

چنان جوش آوردم که هیچی حالیم نبود ازش پرسیدم ؟ من اینجا چیکارم ؟ نباید از منم می پرسیدی ؟

 اومد جلو بغلم کرد و گفت عزیز جان من مگه من برای کی دارم این کارو می کنم برای آینده بچه ها هی برم برای مردم کار کنم سودش مال اونا میشه چرا خودمون بساز و بفروش نداشته باشیم ...

گفتم اوس عباس تو الان معمار معروفی هستی همه تو رو میشناسن و قبولت دارن بیا یک کم دست براه پا براه برو اگه دوباره بخوای 
تو کار گیر کنی کی به دادمون می رسه ....

سرمو گرفت تو بغلشو گفت تو غصه نخور بهت قول می دم یه دفعه این کارو بکنم دیگه برای همیشه کارم رو غلتکه ....

گفتم :نمی تونی بدون اینکه اینجا رو بفروشی این کارو بکنی اینجام که خونه ی ماست دلم می خواد تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم  ، این اولین خونه ی ما بوده با هم تلاش کردیم و ساختیم نکن اوس عباس من اینجا رو خیلی دوست دارم دلم رضا نمیده از ش بگذرم ببین من ازت هیچوقت چیزی نخواستم ولی اینو می خوام ....

گفت : قربونت برم که این خونه رو اینقدر دوست داری ولی می خوام برات یه خونه بسازم که این خونه در برابرش هیچ باشه تو فقط صبر کن ....

بالاخره به التماس افتادم ولی گویا اون تصمیم خودشو گرفته بود و هیچ جوری کوتاه نمی اومد هر چی من می گفتم اون یه چیزی جواب می داد .....و بالاخره خونه رو بدون اینکه من خبر دار بشم فروخت و یک ماه مهلت گرفت برای تخلیه ....
وقتی شنیدم مثل این بود که بدنم رو قطعه قطعه کرده بودن و من نمی توونستم اونو جمع و جور کنم حال بدی داشتم چرا من نمی تونستم مثل خان باجی کسی رو قانع کنم واقعا یک شبانه روز گریه کردم به اطراف نگاه می کردم و اشک می ریختم و می دیدم که اوس عباس فقط برای گریه های من ناراحته و گرنه از فروش خونه خوشحاله و اینو نمی تونه پنهون کنه ...

اوس عباس خیلی هنرمند بود نقشه های خونه رو خودش می کشید و به همه کار ساخت و ساز وارد بود از پی ریزی تا سیم کشی و کاشی کاری و گچ بری همه کار از دستش بر میومد و خودش می گفت وقتی من این همه هنر دارم چرا خونه ی بهتری برای خودمون نسازم .....

58


قسمت پنجاه و هشتم

ناهید گلکار


اوس عباس در مونده شده بود من سرمو به درست کردن نهار و چایی گرم کرده بودم ، برای خان باجی هندوانه که خیلی دوست داشت آوردم ...زود کشید جلوش و دو تا قاچ برداشت و شروع کرد به خوردن و هی از اوس عباس می پرسید حالا چیکار کنیم؟

 عباس جان می خوای چیکار کنی ؟ وبعد رو کرد به منو گفت : نرگس تو پول نداری ؟

گفتم نه به خدا پولم کجا بود؟ پرسید طلایی سکه ای چیزی نداری ؟ اوس عباس به اعتراض گفت : وا خان باجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ یه کم طلا داره ولی من نمی زارم بفروشه ....گفتم یه کم دارم ولی صبح قیمت کردم گفتن همش دو تومون نمیشه برای همین ندادم ...گفتم اینم که بس نمی کنه پس ولش کن ....

رنگ از روی اوس عباس پرید...کاملا معلوم بود که روش حساب کرده بود و حالا امیدش ناامید شده بود ....با این حرفا که بین منو و خان باجی رد و بدل شده بود دیگه اوس عباس نگران و پریشون شد ....

بی  چاره  هندونه که دستش بود گذاشت زمین و اونی که تو دهنش بود به زحمت قورت داد و رفت تو فکر ....بی اختیار گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ 

خان باجی با صدای بلند خندید و گفت ما تو باغ خاک های مختلفی داریم بیا خودت انتخاب کن ....و خودش قاه قاه خندید ...

تا اون موقع اوس عباس رو اون طور ناراحت ندیده بودم ....بلند شدم تا حال و هوای خونه رو عوض کنم  سفره نهار رو پهن کردم ..همه با اشتها خوردیم جز اوس عباس می فهمیدم که واقعا از گلوش پایین نمیره ....و چند دقیقه یک بار
می گفت خان باجی چیکار کنم ... ؟؟

خان باجی هر بار یه پیشنهاد بهش می داد گاهی شوخی و گاهی جدی  یک بار می گفت خوب برو پیش بابات شاید بهت داد ...یک بار می گفت : حالا که کار بنایی جواب نداد برو دزدی مادر .......
اوس عباس با اینکه نهار نخورده بود نشست پهلوی سماور و چهار ,پنج تا چایی خورد و یه سیگار در آورد و کشید ...خان باجی رو به من گفت : مگه سیگار می کشه ؟ گفتم نه والله من که تا حالا ندیده بودم...... 

دیگه طرفای عصر من دلم سوخت خودمم نگران بودم نمی دونستم نقشه ی خان باجی چیه ؟  ولی هم من و هم بچه ها احساس امنیت می کردیم ...بچه ها از این که با خان باجی یک راز داشتن و فکر می کردن هنوز تو بازی هستن خوشحال بودن ولی من دلم داشت برای اوس عباس آتیش می گرفت ...اگر به خودم بود همون صبح همه ی طلا هامو می فروختم و راحتش می کردم ولی می دونستم که این علاج کار نیست و خان باجی بهتر می دونه  چیکار  باید بکنه  ......

غروب سر و کله ی طلب کارا پیدا شد صدای در که اومد همه می دونستیم کیه رنگ از صورت اوس عباس پریده بود و متوسل به خان باجی شد و گفت : الهی قربونت برم برو باهاشون حرف بزن مهلت بدن تو می تونی ...خان باجی که وانمود می کرد نگرانِ ولی کاملاً معلوم بود که نیست ....گفت : اگه من برم مهلت  چند روزه می خوای ؟من که حرف  بزنم نباید دو تا بشه بالاخره گیسم سفیده باید حرفم حرف باشه ( در محکمتر کوبیده می شد ) اوس عباس به خودش می پیچید و با التماس از خان باجی می خواست یه کاری بکنه ....

 خان باجی با همون خونسردی گفت حالا برو در وا کن درو نشکنن یه کاریش می کنیم ...... و اون  ناچار و بی چاره رفت در باز کرد خان باجی هم دنبالش رفت ...منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم ...

در که باز شد یکی گفت:  به به اوس عباس چه عجب تو خونه تشریف دارین کیمیا شدی هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم اینه رسم مردونگی ....والله ما کار نکردیم واسه ی تو؟ باهات راه نیومدیم؟ پولارو گرفتی  و فکر کردی پیدات نمی کنیم زدی به چاک .....
خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به... به شما که اینقدر شیرین زبونین ... بیایین جلو ببینم کدومتون مردین کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفتِ مردونگی تو اینِ که در غیاب مرد خونه ، تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدو و داد بزنه کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ....

یکشون گفت : حالا ننه تو آوردی که مقلته کنی اوس عباس دست مریضا ...یکی دیگه گفت ننه چیکار می کردیم پولمونو نمی ده ....
قسمت پنجاه و هشتم - بخش دوم

خان باجی صداشو بلند تر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین خجالت نمی کشین بیاین تو ..بیاین تو ببینم همه بیاین تو  یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟

همه اومدن تو اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت ...بعد خان باجی خودش در و محکم بست و گفت: گفتم امنیه بیاد ببینم شما ها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟
 باز یکی شون گفت: والله رو دارین ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم یکساله داریم دنبالش می گردیم حالا هر وقت میایم خونه نیست تو بگو ننه چیکار می کردیم خوب مردونگی باید مال ما باشه پسرت نباید یه ذره فقط یه ذره انصاف داشته باشه؟ ننه
به مولا قسم یکساله داریم دنبالش می گردیم بیشتر از این ؟ 
خان باجی گفت چرا پیش شرف خان نرفتین ؟
مرده با اعتراض گفت :  ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم بریم پیش شرف خان چی بگیم تازه رفتیم ولی فکر می کنی  شرف خان  چی گفت ؟ نه بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ،  خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم شازده نباشه ...اوهو ....چرا زور میگی ننه ...حالا بدهکارم شدیم  بابا ای والله  ....

خان باجی گفت خیلی خوب بیان ببینم چقدر طلب کارین ....اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت چی میگی خان باجی باید حساب پس بدن چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟ خان باجی به اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد .....اوس عباس حساب شونو بیار ببینم چقدر ؟

اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حساب کتاب ؟ 

اوس عباس که کمی جرات پیدا کرده بود گفت زر زیادی نزن بگو روی هم چقدر می خواین ؟
 مرده جوابشو نداد بوی پول به دماغش خورده بود و کوتاه اومد و گفت : نزدیک هشت تومن اوس عباس گفت پس اون پولی که بهتون دادم چیه؟! اون دفعه نیومدی یک تومن گرفتی ؟ مرده گفت ؟ خداتو شکر یکسال پیش بود اونم حساب می کنی ؟ خان باجی داد زد حوصله ی جر و بحث ندارم شش تومن اوس عباس داده به من که اگه خونه نبود و شما اومدین بهتون بدم رضا میشین که بیارم بدم قال قضیه کنده بشه وگرنه با هم میریم امنیه و تکلیف این موضوع رو روشن می کنیم ......

طلب کارا بهم نگاه کردن و به همون حال موافقت خودشونو اعلام کردن وبه خان باجی گفتن بده بریم ننه بازم تو ....

57


قسمت پنجاه و هفتم

ناهید گلکار


بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ....حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی ...درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید چی میگی ننه  ...
خان باجی داد زد گفتم برگرد همون جایی که منو آوردی ......
ترسیدم فکر کردم اون از دست من ناراحت شده در حالیکه که نگرانی از سر و صورتم می ریخت گفتم : به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم خودتون گفتین بگم ...خان باجی نمی خوام از دست من ناراحت بشین .......
خان باجی خندید و گفت وا مادر چرا به خودت شک می کنی باید برگردیم کار دارم ....
درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساک شو گذاشت پیش منو رفت در زد ....باز همون پسره در رو  باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو  ....باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم خودش به درشکه چی گفت ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ....با اعتراض گفتم خان باجی ..من باید پول تهیه کنم امروز دیگه میان اثاث مو می برن بریم بازار پول تهیه کنیم ....

خان باجی گفت : اگه اومدی پیش من به حرف من گوش کن ..تو فکر می کنی اوس عباس الان خونه اس ؟ گفتم نمی دونم ولی نباید ما رو با هم ببینه ....
خنده ی بلندی کرد و زد روی پام و گفت توام بخند به دنیا بخند مادر....دنیا بد جنسِ اگه گریه کنی هی می زنه تو سرت که بازم گریه کنی اگه بخندی و مسخره اش کنی میگه این خُله دست از سرت ور می داره و می زاره بخندی ...بیا یه نقشه بکشیم و عباس رو دست بندازیم 
واقعا نمی تونستم مثل خان باجی فکر کنم ولی گفتم چشم چیکار کنم ....اون یه جوری که مثل اینکه داریم بازی می کنیم به بچه ها گفت سر تونو بیارین اینجا می خوایم یه بازی بکنیم قول بدین هر چی میگم گوش کنین  .....همه سرمونو به علامت قبول تکون دادیم بعد گفت : خوب اگه عباس خونه باشه منو نباید با شما ها ببینه من نزدیک خونه یه درشکه ی دیگه می گیرم میرم خونه در می زنم اگه باز کرد میرم تو بعد شماها بیان و بگین که از ترس طلب کار رفته بودی بیرون و ماجرای دیشب رو جلوی من تعریف کن اگه نبود که شماهام بیان انگار نه انگار که تو رفتی بیرون میگم من دیشب اومدم و همه چیز رو دیدم .......و بعد رو به بچه ها گفت : شنیدین چی گفتم ؟ تکرار کنین تا یادتون نره باید حرفمون مثل هم باشه ...

با این قرار نزدیک خونه ، خان باجی یه درشکه دید و به کمک درشکه چی اونو گرفت و رفت سوار اون شد و جلو تر از ما رفت طرف خونه به من نگفت
می خواد چیکار کنه ولی انقدر قبولش داشتم که خودمو تسلیم اون کردم و هر چی گفت گوش دادم ....

خان باجی رسیده بود در خونه و اوس عباس رو مثل دیوونه ها توی کوچه دیده بود میرفته تو و میومده بیرون و تو سر وکله ی خودش می زده... ازش می پرسه اینجا چیکار می کنی نرگس کو ؟ اوس عباس میگه هیچی نگو خان باجی بیچاره شدم نرگس بچه ها رو ور داشته رفته ..خان باجی به دادم برس نرگسم رفت حالا چیکار کنم بیا با هم بریم برش گردونیم حتما رفته خونه ی آقاجان جای دیگه ای نداره بره .....خان باجی میگه اون نرگسی که من می شناسم این کارو نمی کنه بیا تو بگو چیکارش کردی ولی اوس عباس نمی زاره درشکه بره و می خواد با همون درشکه بره دنبال من از اون اصرار و از خان باجی انکار ( بعدا خان باجی می خندید و می گفت همون طور که عباس اصرار می کرد بلند از دهنم پرید  دِ بیا دیگه نرگس  خدا رو شکر که اون اونقدر پریشون بود که نفهمید چی میگم ) 
وقتی سر و کله ی درشکه از سر کوچه پیدا شد آروم گرفت و تا ما رسیدیم چشمش افتاد به من داد زد کجا بودی ؟ نمی گی بی خبر نباید بری بیرون قبضه روح شدم کجا بودی ؟
من هیچی نگفتم ....اون کمک کرد و پول درشکه چی رو داد و ازش پرسید مگه کجا رفتی که این همه شده درشکه چی تا اومد دهنشو باز کنه خان باجی داد زد اوس عباس بدو بدو قلبم ، دلا شده بود و دستشو گرفته بود به دیوار من باور کردم دویدم  گفتم خان باجی چی شده ؟ آهسته چشمک زد و گفت فکر اینجا شو نکرده بودیم آخ آخ بدو عباس بدو .....
عباس هولکی پولو داد و اومد دست خان باجی رو گرفت و رفتیم تو .....همین طور که زیر بغل خان باجی رو گرفته بود با خشم از من می پرسید کجا بودی ؟ گفتم بزار خان باجی خوب بشه میگم جایی نبودم ...
خان باجی رو نشوندیم روی پشتی و من کوزه رو آوردم یک لیوان آب براش ریختم و تا ته یک سره خورد و گفت سلام بر حسین دستت درد نکنه.... وای چرا قلبم درد گرفت ؟ !!!!!
قسمت پنجاه و هفتم -بخش دوم

اوس عباس گفت خوب معلومه آدم میاد خونه ی پسرش می بینه عروسش بی خبر رفته ....خان باجی که نمی تونست در هیچ شرایطی جلوی خنده شو بگیره با صدای بلند خندید و گفت : می ببینی اصلا خودشو نجس نمی دونه ... شایدم برای این بود که دیدم پسرم بی خودی داره داد و قال راه میندازه من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمه ...از دست تو ناراحت شدم بچه ....

رجب دید که خان باجی می خنده ...اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست ...خان باجی گفت خوب بچه ی منه توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه ...
اوس عباس پرسید بالاخره نگفتی کجا بودی ؟ منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم وقتی دیدم صبح نیومدی ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن ....بد کاری کردم هی تو خیابون ها راه رفتیم  خسته شدیم سوار درشکه شدیم اونم خیلی دور زد همین سر خیابون بودیم 
خان باجی زد رو دستش که خاک عالم تو سر دشمنم  آره عباس ؟ این طوریه زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منه  خوشبخت بکنم   ای اقبال بلند ...بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟ 
اوس عباس که غافلگیر شده بود ...گفت تقصیر من نیست خان باجی صاب کارم پول نداده .....خان باجی گفت : غلط کرده ...پاشو ...پاشو بریم پیشش کی بود ؟ اسمش چی بود از حلقش می کشم بیرون شهر هرت که نیست ...

اوس عباس گفت نه بزار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم سر فرصت ازش میگیرم بی چاره گرفتارِ ....

خان باجی داد زد تو گرفتار نیستی؟ به تو چه که گرفتارِ؟ راستشو بگو عباس راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیِ اون شرف خان که من میشناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست حالا بگو کدوم درسته ؟..

اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ....

خان باجی وسط حرفش دوید و گفت:بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی؟ بزار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم .....حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم؟ ...دیگه الان اون مهم نیست ...مهم اینه که حالا برای تو پول نمیشه فکر کن امروز باید چیکار کنی ؟......

56


قسمت پنجاه و ششم

ناهید گلکار


باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در تصمیم داشتم این کارو نکنم ...
نمی خواستم اون منو دم در ببینه ولی نشد ....هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد وایسادم تا برسه ....منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم اصصصصصلا من درد سسسرم (همین طور انگشتشو می زد تو سینه شو ) من...من....من....لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم اون چشمات منو کشته من عاشق موهاتم نرگس خانم ....
برای همین ناز می کنی همه ی کارای من به نظرت بد میاد ....
کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چرت و پرت می گفت خوابید....
کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم .
بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم ....
بیشتر از روی لج کار می کردم ...نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی بهم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم....ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد ...
چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه نرگس این کارو نکن این اولین قهر ماس عادت می کنه که همیشه من برم جلو ....حالا برای چی با من قهر کرده بود نمی فهمیدم  ....نهار حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم ...
با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم ...نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در ....پشت در قیامت به پا بود تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم میان تو ....رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم در حالیکه هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و  می لرزیدیم ...حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم  .... تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن اما نشدن همین طور در می زدن و فحاشی می کردن .....
ساعتی گذشت سر و صدا ها قطع شد ... آهسته رفتم دم در تا خیالم راحت بشه که نیستن به محض اینکه گوشه ی در باز شد یکی درو هول داد و من پرت شدم روی زمین فوراً بلند شدم و داد زدم مردونگی به این میگن خجالت بکشین ..... اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو میبریم ....از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده نیست ....
گفتم حیا کنین باید که صاب کارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده زحمت کشیده یه کم مدارا کنین .....یکی از کارگر ها گفت می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم نه آبجی همشو گرفته به مولا قسم بیا ببرمت پیش شرف خان اگه یک دینار طلب داشت من سیبلمو می تراشم ماتیک میمالم ...حرفا می زنی آبجی ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟برو پول مارو بیار وگرنه...... با اینکه زن و بچه ای  تو مرام ما نیست .
با زبون خوش اثاث تون جمع می کنیم و میریم خودت بگو کدوم بهتره .....
نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم گفتم خوب طلب شما ها چقدره کلاً......یکی شون که خیلی ام داش مشتی بود گفت : صبر کن آبجی الان من میگم ...بعد یکی یکی صدا کرد و گفت رو هم هشت تومن 
سرم سوت کشید گفتم هشت تومن ؟ پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین ....یکی دیگه داد زد قصه ی حسین کرد نگو به ما هر کاری کرده به ما مربوطی نیس  ما زن و بچه داریم کار می کنیم پول در بیاریم  باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس ...ما این چیزا حالیمون نیست ....و رفت به طرف اتاق ... یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم .... اونو ور داشتم و گفتم اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بزارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین منه زن بهتون قول میدم فردا طلبتونو  بدم....نگاهی بهم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی فردا دیگه با امنیه نیایم ؟ گفتم نه لازم نیست برین فردا غروب بیان تموم شه بره ....
اونا رفتن …. رجب و  زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن  ....از اوس عباس هم خبری نبود  ...حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم .... باز هم باید میرفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگر ها  میشه یا نه را بفروشم .
قسمت پنجاه و ششم-بخش دوم

با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه
چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد .بازم بهش بر می خوره و مکافات داری ....دلم خان باجی رو می خواست اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده با عجله دوختم و دوختم ....
صبح شد و اوس عباس نیومد من چشمم سنگین شد و خوابم برد فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم ... و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ..فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم وگفتم لباس بپوشین می خوام بریم بیرون کارامو کردم طلا هامو برداشتم  و به زهرا گفتم مواظب کوکب باش تا من بیام ...بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم می دویدم ....
بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت ...شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ولی اون نیومد ....بچه ها رو بر داشتم و بطرف خونه ی خان باجی راه افتادم دم در نگه داشتم و در زدم .....یه جوونی در و باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم گفتم اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم درِ فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه ....
گفت :چشم و بدو رفت درم باز گذاشت ...منم برگشتم تو درشکه نشستم 
بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد از اون پسره هم خبری نبود حدود یک ساعت وایسادم دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالیکه همون ساک پارچه ایش دستش بود از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت بریم .....نگاهی بهش کردم و گفتم سلام ......

گفت : سلام به روی ماهت بریم بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده  ......روشو بوسیدم وگفتم خان باجی اومدم با شما مشورت کنم اون با صدای بلند به درشکه چی گفت برو ببینم ....درشکه چی راه افتاد ....
وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن : گفتم خان باجی ببخشید رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما قیامت به پا می کنه ....

خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه ...خوب بگو ببینم چی شده ببخش مادر طول کشید اومدم باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده... طول کشید راستش از دستش فرار کردم مرده شور حیدر و نبره خدا حفظش کنه دارم قاطی می کنم هر چی میگم فایده نداره نرگس حرف می زنه ....حرف می زنه سرم داره سوت می کشه ... ولش کن تو بگو زود باش ...
گفتم نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم ....شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه خوب الان که .....
خان باجی گفت : از اول برام بگو الان حتما یه عقبه داره بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چی بهش پول دادی؟ و از کجا آورده بودی همه رو بگو من بهت قول میدم کاری نکنم عباس بفهمه اقلاً یه کاری  کنیم بد تر نشه ....
گفتم:آره منظور منم  همینه خان باجی.. بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم  همه چیز رو براش  تعریف کردم ....

۵۵

قسمت پنجاه و پنجم

ناهید گلکار


همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت غبطه می خوردن ..

البته ظاهراً  همین طور هم بود ولی من که اونو می شناختم  می دونستم که این کارا عقبه داره .
یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم پشت خان بابا سنگر بگیریم ....

من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود ...اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود اونو دادبه من و گفت بده به ملوک نگاهی بهش کردم ...

و توی دلم گفتم : خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد آخه تو چقدر در آمد داری که این جوری خرج می کنی ؟

خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نا محرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهمتر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد ...و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن .....من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن .....مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس در اومد . 

اواخر تیر بود حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا  راه می رفت نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که یا الله  یاالله ...نامحرم سر راه نباشه ....آبجی بگو بیاد ...برو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ، بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه بیاد جواب مارو بده ...

گفتم به خدا قسم خونه نیست برین بیرون وایسین .... صبر کنین الان میاد ... جایی نرین ها الان میاد امشب زود میاد  .....

اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاریها بالا نیاره که نگو و نپرس ..........با هزار زحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم..........

 دیدم کوکب نیست  همه جا رو گشتم نبود می دویدم و تو سرم می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن اتاق به اتاق پشت هر وسیله ای که می تونست بره گشتم  نبود که نبود ...فریاد زدم  نیست ...کوکب نیست ...

چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه داد زدم بچه ام نیست بچه ام ....و دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع کردن به گشتن هر کدوم از یک طرف رفتن یک شون می گفت ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ، تو خونه رو بگرد آبجی.....

من به زهرا گفتم تو برو بازم تو خونه رو بگرد .....و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم بچه ام نبود  رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ....مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه همه داشتن می گشتن.. یکی گفت بریم به امنیه خبر بدیم حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ....زدم زیر گریه.... هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه یک دور می زدم و باز میدویدم تو کوچه ...هوا کاملا تاریک شده بود گارکرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن ...

من می زدم تو سر و صورتم  و اشک می ریختم راه به جایی نداشتم...وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم نبود ...بچه ام نبود ....
  یه دفعه اوس عباس در حالیکه کوکب بغلش بود اومد تو ....پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم پرسیدم کجا پیداش کردی ؟

 وای خدا رو شکر ...خدایا شکرت ای وای پدرم در اومد ....اوس عباس شرمنده  گفت داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون بغلش کردم که بیام تو دیدم گارگر ها اینجان .. رفتم تا اونا برن بعد برگردم ....نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم دلم می خواست تا می خوره بزنمش ...
با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ....

خودش بی چاره و در مونده به من نگاه می کرد اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو ......
کمی که آروم شدم شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم اون حتی یک کلمه هم حرف  نزد...خیلی تو هم بود و زود خوابید ...منم کنار کوکب خوابم برد .

صبح هم فقط جواب سلامش  رو دادم و دیگه حرف نزدم نشست سر سفره و چایی شو ریختم و گذاشتم جلوش ....
قسمت پنجاه و پنجم-بخش دوم

همینطور که شکر می ریخت تو چایی به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟ هیچی نگفتم باز پرسید آره می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم .....به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم  اونم از من رو پنهون می کنه ، کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدید م ...اگه تحویلش نمی دادم الان مجبور بود پول منو بده ..خوب اون باید بده که من بدم به کارگر هام ...

گفتم : می خوای حرف بزنیم؟ بدت نمیاد حرف حق بشنوی؟ ...
گفت نه به جون عزیز خودت هر چی بگی حق داری گوش می کنم.

تو زن عاقلی هستی ....ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم ...والله بی تقصیرم ...گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی همیشه تا دینار آخر خرج می کنی بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت میگیری بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمیشه می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد مهمون داریم خوب باشه ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری  ؟
حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم ....اصلا ولش کن یک کلام اصراف می کنی خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ....
در حالیکه سعی می کرد عصبانیت شو نشون نده و خودشو کنترل  کنه گفت : چه اصرافی کار می کنم دوست دارم خوب زندگی کنم بچه هام چشم و دل سیر باشن فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این  می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کمو کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد)

 منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم برام مهم نیست صد بار گفتم من و تو نرگس و عباسیم اگه کسی مارو می خواد بیاد نمی خواد نیاد ....اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان ...می خوام هرگز نخوان تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا پای همه به خونه ی ما وا شد فکر می کردن اینجا چه خبره ....بیا به چیزی تظاهر نکنیم ما همینیم که هستیم با هم خوشبختیم همین کافیه احتیاجی به کسی نداریم اگه ما رو می خوان بیان اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو  زن و بچه تو به درد سر بندازی ...دیگه این دفعه  واقعا از کوره در رفت یا مقلته کرد که از حرف حساب فرار کنه بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن وگفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی ....برعکس  مثل اینکه تو رو تو درد سر انداختم و عرضه ندارم زن و بچه مو درست نگه دارم ....بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد زندگی بالاو پایین داره یه روز هست یه روز نیست باید با مشکلات جنگید نه که با هم به جنگیم و...
درو زد بهم و با عصبانیت رفت ....
اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید بره فکر کنه و به خودش بیاد رو این اصل رفتم سر کارم ....بازم از اینکه بلایی سر کوکب نیومده بود خوشحال بودم ولی دائماً فکر می کردم خوب این طلبکارا رو چیکار کنم کاش خان باجی اینجا بود اون روز با خودم فکر کردم نرگس این مرد حساب کتاب سرش نمیشه باید به فکر آینده ی این بچه ها باشی ....
از اون روز به طور جدی وسایل خیاطی موآوردم مشغول شدم  به کار.... من غیر از گلدوزی ، سیسمونی هم خیلی قشنگ و تمیز می دوختم این بود که فعلا با  پارچه هایی که داشتم شروع کردم ...با خودم گفتم حالا که این همه زن آبستن داریم.بالاخره به یکی می فروشم ....غروب وقت هر شب اوس عباس نیومد و باز ساعتها چشم براه موندم دیر وقت که شد شام بچه ها رو دادم وخوابوندم خودم فقط خیاطی می کردم و اشک می ریختم بازم ساده لوحانه فکر می کردم بلایی سر خودش آورده چون می دونستم خیلی دلش نازک و زود رنجه باز با خودم می گفتم لال بشی نرگس نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مثل اینکه زیاده روی کردی ....تا نزدیک صبح من دوختم و دوختم و اشک ریختم.

۵۴

قسمت پنجاه و چهارم

ناهید گلکار



خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت  و توی  ماشین دم در منتظر وایساد  من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری ......

( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد  یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ساده و تمیزِ.....نه تشریفاتی نه دقدقه ای چقدر اینجا  خوبه بهم آرامش می ده  .....  

بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه می گفت آقا اجازه نمی ده  با خدمه تو یک اتاق باشیم ...

من کلثوم رو بردم و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد ....

می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ..میگن لیلی و مجنونین می دونی چه نعمتی داری که تنها زن یک مردی اونم مرد مهربونی مثل اون ؟ هر زنی این آرزو رو داره ...عشق یک مرد باشه هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه بهم عشق بورزن اگه .....بدونی ؟ ....اگه بدونی  تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد میگیری باید فقط مطیع باشی حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی ....

بعد به خودش اومد و سری تکون داد قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی
دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن از جمله من فکر کنم مهره ی مار داری ، 
چیزایی که خان جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویا هاست مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه  ؟  

گفتم به حرف خان جان گوش نکن می دونی که زیادی لفتش می ده .....گفت : نه بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه اصلا همه تو فامیل میگن... خلاصه بگم نُقل مجلس شدی من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم ......

دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده پرسیدم معصومه جان نهار می مونی ؟ گفت : اگر قول می دی برام دم پختک درست کنی میمونم دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده ...دلم برای دم پختک هم تنگ شده ...چند وقته هوس کردم .
 
با خوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم وبرنج و  باقالی ها رو شستم  و خیس کردم و برگشتم .... دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن .......جعبه ای که آورده بود باز کردم یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود ...اول تشکر کردم . بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی ...من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کار ادامه بدی احساس خوبی ندارم بر عکس ناراحت میشم ..

دست منو گرفت و گفت : خودت بگو من عروسی تو اومدم ؟رفتی خونه ات اومدم؟ بچه دار شدی اومدم ؟ آخه چرا این حرف رو می زنی ما با هم دوستیم بزار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه ...... 

نهار آماده شد یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم ....خانم ازم پرسید سیر ترشی نداری ؟ گفتم چرا خوبشم دارم ولی نمیارم برای اینکه شیرت بو میگیره و بچه دیگه نمی خوره بعدم میگن گوش درد میشه ....خندید و گفت تو چه چیزایی می دونی مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی ...

هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد ...قلبم فرو ریخت نمی خواستم آبروم پیش خانم بره فقط چشمم رو بستم قلبم بشدت می زد ...بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه  تعجب کردم ...خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه خوشحالم شد می گفت : خوب شد بزار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم .....

اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم نهار خوردیم خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی همه از خوبی  تون تعریف می کنن خیلی دلم می خواست اوس عباس عشق نرگس رو ببینم ....اون کسی که
لیا قت اونو داشته رو ببینم ...

اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ....من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره...
قسمت پنجاه و چهارم - بخش دوم

اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خانم از اون پرسید : اجازه میدین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت .....

اوس عباس خیلی محکم گفت البته ....البته منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد ......
در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت خدا رحم کرد طلبکارا داشتن میومدن اینجا خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه ...حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟

 گفتم نمی دونم مگه  چقدر هست گفت چیزی نیست ولی خوب اَمونمو  بریدن
نمی زارن کارمو بکنم هر در زدم نشد وای ..وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم... آبرومو دارن میبرن .....
چیکار می کردم ؟چاره ای نداشتم خوب زندگیم بود ...با خودم می گفتم اگه سر کار نره از اون طرف ضرر می کنه اگه اون ناراحت بشه منو بچه هام هم عذاب می کشیم تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبرو ریزی بشه ....  چاره نداشتم  نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته انصاف نیست(تعریف های  اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود )  رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش بقیه شو بده به من برای کوکب بزارم کنار با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت :دستت درد نکنه با صاب کارم که تصویه کنم همینو می خرم و بهت میدم نگران هیچی نباش .....
داشت لباس می پوشید که دوباره دربا شدت زیاد کوبیده شد  ....هر بار تن من به لرزه می افتاد...خودشم رنگ از  روش می پرید و عصبی میشد ..............
به من گفت از تو اتاق در نیا من خودم درستش می کنم ...چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم .....
اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست من دیگه نفهمیدم چی شد....بیرون در چی گذشت  که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد .....

دیر وقت شد دلم شور می زد نمی دونستم چرا دیر کرده هزار فکر به ذهنم می رسید وقتی هم که شب میشد و اوس عباس نبود خونه ترسناک به نظر می رسید بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم ....خیلی دیر وقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط خودش بود ...
اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی .....شاید باور نکنی اصلا باور کردنی نبود اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ......مثل یخ وا رفتم آخه مگه میشه تو دلم گفتم بابا تو مریضی .........
قسمت پنجاه و چهارم -بخش سوم


به من که رسید گفت :بیا ..بیا کمک کن گفتم حالا خانم میاد اینجا همه چیز تو خونه باشه خجالت نکشی خیالتم راحت باشه ، پول طلبکارا رو دادم  گورشونو گم کردن رفتن دیگه تموم شد طوری حرف می زد که انگار خودش این کارو کرده و فاتحانه به من فخر می فروخت و به قول خان باجی مردانگی شو به رخ من می کشید تو دلم گفتم ....نه بابا مردونگی اینو هیچکس نمی تونه ازش بگیره ... ..

 نزدیک عید بود و اون به همین هوا برای بچه ها لباس خرید و برای خودش و من و سورت و سات عید رو پیش پیش تهیه کرد  و منم با اینکه خون خونم و می خورد حرفی نزدم و بی خیال موضوع شدم سعی کردم این مسئله باعث کدروت بینمون نشه. 

از اون به بعد غروب که  اوس عباس میومد خونه  ماشین دم در بود من سریع  با ماشین میرفتم و صبار رو شیر می دادم و برمی گشتم و هر چند وقت یک بار هم خانم میومد و هر بار تا عصر می موند و با هم حرف می زدیم و  خوش بودیم ....

سه ماهی که گذشت صبار حسابی چاق شد و سرحال اومد  هم اینکه به غذا افتاده بود...
خانم دو باره آبستن شد و صبار رو از شیر گرفت پس منم دیگه نرفتم و خانم هم نیومد و این تنها خانم نبود که آبستن بود رقیه, دختر بانو خانم, دختر آقاجان ,  ربابه همه با هم شکمهاشون اومد بالا ....خوب اون روزا زن از خودش اختیاری نداشت و کارش بچه زاییدن بود ولی من دیگه قصد بچه دارشدن رو نداشتم .....

عزیز جان نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و کمی سرش رو پایین انداخت باز در افکار خودش غرق شد ...کمی صبر کردم ولی او همچنان سکوت کرده بود و سرشو
بالا نمی آورد بالاخره پرسیدم عزیز جان چیزی یادتون اومده ؟ آه بلندی کشید و گفت : نه دارم فکر می کنم ببینم کجا ی کارم اشتباه بود و من چاره ی دیگه ای داشتم یا نه .....
خوب بگو  کجا بودم ؟ و خودش ادامه داد آهان یادم اومد ...

آره رفت و آمد خانم به خونه ی ما باعث شده بود همه فکر کنن تو خونه ی ما چه خبره و  همین موضوع باعث شد پای فامیل و دوست و آشنا به خونه ی ما باز بشه.... مهمونی بود که میومد و می رفت .....
اوس عباس که درد خریدن گرفته بود هی می خرید و می خرید ..... گوشت و مرغ ...میوه و آجیل و هر چیز خوشمزه ای که فکر کنی بار می کرد و میاورد ... تو خونه ی ما وفور نعمت بود  .

اگر چند روزی مهمون نداشتیم می رفت دعوت می کرد یا به زور اونا رو میاورد  ...خودش کباب درست می کرد و همه رو دورش جمع می کرد و اون وسط مزه می ریخت و لودگی می کرد .... همه از خنده رود بر می شدن و هی به به و چَه چَه می گفتن و اونم کیف می کرد و به خودش از همه بیشتر خوش می گذشت....

53


قسمت پنجاه و سوم
ناهید گلکار

طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم  ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ ...

این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته ....

با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن بگو با کی کار داری ؟
گفت : خودتونو می زنین به اون راه با اوس عباس ....یکساله مارو گذاشته سر کار خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم برو بگو بیاد....

پرسیدم بابت چی طلب دارید گفت : اونش به زن مربوط نمیشه بگو خودش بیاد .....گفتم حالا که به من نمی گین الان خونه نیست رفت سر کار خونه رو که پیدا کردین حالا که خیلی زرنگین برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین یا آخر شب بیان که خودش باشه بعدم درو کوبیدم بهم و با عصبانیت بر گشتم .....

شب تا به اوس عباس گفتم انکار کرد و گفت : غلط کردن همچین چیزی نیست مگه شهر هرته ؟پدرشونو در میارم صبرکن بیان .....(بعد پرید به من که ) کی بتو گفت بری درو وا کنی مگه نگفتم نرو معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در اگه یه هو اومدن تو چیکار می خوای بکنی بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن .......

صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد ...از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن من به اوس عباس نگفتم که اونا قرارِ شب بیان .....
اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ....و رفت من بازم طاقت نیاوردم لای در و باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره ...
 
صدای داد و فریاد و دعوا میومد من و بچه ها ترسیده بودیم لباس پوشیدم از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و در و بست ...با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری با هم رفتیم تو ....رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه حسابشو رسیدم رفت گفتم بیاد سر کارم حسابشو بدم بره .......که دوباره صدای در اومد رنگ از روش پرید اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه با عجله رفت دم در....دیگه حال روز منم که معلوم بود...یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد ...

اوس عباس گفت نرگس جان از طرف خانم پیغام داره می خواد به خودت بگه ....
گفتم سلام خانم بفرمایید تو ....چیزی شده خانم حالش خوبه ؟ گفت بله یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم .......اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست .
گفتم بشین بگو گفت نه دیر وقته باید برم خانم سلام رسوند و گفت : نمی خوام کسی از این حرفا با خبر بشه پیش خودتون بمونه ....راستش شیر خانم کمه بچه سیر نمی شه دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره میگه فقط شما اگه قبول کنین ....

پرسیدم آخه من چه جوری ؟ من اینجا ...که نمی تونم ......گفت : روزی یک بار شیر بدین هر روز ماشین میاد دنبالتون میبره و برمی گردونه ....

یه فکری کردم خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود حتما خیلی تحت فشار بوده این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم .... گفتم فردا ساعت نه بیا ببینم بعد چی میشه ...

وقتی اون زن رفت اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد نمی تونستم ازش پنهون کنم نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ......
اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما خودت یه بچه ی کوچیک داری ..برای چی بچه ی اونِ عزیزِ مال ما نه؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن نه نمی شه... گفتم خودم می دونم بزار ببینم چی میشه حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته بعد یه فکری می کنیم ....اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم .....


درست ساعت نه صبح ماشین اومد دنبالم من از وقتی اوس عباس رفته بود همه ی کارامو کردم و  نهار هم حاضر کردم....بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا بروی خودتون نیارین و درو باز نکنین تا موقعی که اونا در می زنن دستا تونو بزارین رو گوشتون و بر ندارین ......یه سکه یک اشرفی  ممد میرزا به زهرا داده بود اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی بر داشتم دلم نمی خواست دست خالی برم ..
قسمن پنجاه و سوم-بخش دوم

با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم  کوکب رو توی پتو پیچیدم و  راه افتادم در حالیکه دلم مثل  سیر و سرکه می جوشید ...

راننده منتظرم بود در رو  برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم جای گرم و نرمی بود ماشین روی برفها سر می خورد  و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود  فکرکردم ماشین همیشه همین  طور راه میره حالا که یادم میفته خندم میگیره
...

خانم از من استقبال کرد این بار سر سرای خونه پر  از خانمهای شیک و سر حال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذر خواهی از اونا منو برد به اتاقش ...هوش از سرم پرید ...چه اتاق خوابی اون روی تخت می خوابید و چه تختی یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده ....

چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت ،بده ببینم الهی فدات شم خوشگل خاله .....

منم رفتم و پسر  اونو بغل کردم خیلی ناز و ظریف بود احساس کردم وزنش خیلی کمه اونو بوسیدم پرسیدم اسمش چیه ؟ خانم گفت: صبار ......بعد گفت: شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره... کمکم می کنی ؟ گفتم به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه اونایم که دارن می سازن هنوز نیومدن بشینن زهرا و رجب رو چیکار کنم الان تنها موندن و دلم پیش اوناس ........

با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا .....براشون خوبه ..

گفتم : نه شدنی نیست سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ....بعد گفتم می خوای حالا بهش شیر بدم ؟ همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره میشه ؟ خیلی خوبه ..بده ممنون میشم ....
وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت ... نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره .....
قسمت پنجاه و سوم -بخش سوم


صبار کوچولو  خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلو  مشتی زد و راحت خوابید قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه ...

اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست .....

بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش  خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی منم کادو ی کوکب رو گذاشتم روی میز من نمی دونم تو چی آوردی توام ندون من چی دادم برو خونه تون باز کن منم وقتی تو رفتی باز می کنم ...و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من ...با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سر می خورد برگشتم به خونه(عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ) ...


وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته بازش کردم دیدم یک پنج اشرفی روی یک مخمل سفید برق می زنه ....دستم شل شد دلم نمی خواست هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ....با خودم گفتم : نرگس هر کس به اندازه ی خودش ول کن بزار هر کاری می خواد بکنه ..

اینطوری خودمو راضی کردم ...شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم اونم خوشحال شد .

فردا از صبح زود برای اومدن خانم حاضر شدم کار به خصوصی نداشتم همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم خوشحال بودم دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ....

اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد, انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد  هی میرفت تو حیاط و بر می گشت ... گفتم چیزی می خوای ؟ سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ....ولی همش پا ,پا می کرد و نمی رفت آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ....

بالاخره اومد و نهارشو برداشت و رفت ...آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود  ....

کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم .....بعد با زهرا  نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد ...فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش ......

52


قسمت پنجاه و دوم

ناهید گلکار


دردم شدید شد زهرا و رجب ترسیده بودن اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچه مو به دنیا میارم.....

دیدم کسی نیست صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمیشنید به زهرا گفتم بدو به من کمک کن ....و به کمک اون  برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا  گرم بشه  و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم گذاشتم یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ........
 همه ی اینارو بارها دیده بودم فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم ...... گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم تا درد منو ول می کرد زود به کارم می رسیدم  با زحمت یک مُشما ( پلاستیک) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم حالا لباسهای بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابشُ آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد .

ظهر دردم بیشتر شد  و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ....واقعا ترسیده بودم زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ......

طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد به زهرا گفتم دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین.....

وقتی از رفتن بچه ها خاطر جمع شدم رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالیکه یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ....

دیگه بی قرار شدم ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد باید چیکار کنم همه وجودم رو گرفته بود ...... ..هوا داشت تاریک می شد اوس عباس نیومد ..
صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید ما بیایم رجب داره گریه می کنه ؟
به سختی فریاد زدم همون جا بمونین  و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد.....

.مونده بودم.....و بدنم می لرزید و از ترس  گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو  گشتم  پیداش کردم فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم می ترسیدم خون ریزی کنه نکنه بچه ام طورش بشه در مونده اشک می ریختم ، با خودم گفتم نرگس اگه نبری نمی تونه نفس بکشه زود باش نترس تو نرگسی باید بتونی پایین بند ناف رو محکم  گرفتم و با نخ بستم در حالیکه داشتم از حال می رفتم بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشندم ولی نتونستم قنداقش کنم روشو پوشوندم و از حال رفتم ....

وقتی چشم باز کردم یه قابله و آبجیم پیشم بودن ....گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود قابله می گفت جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمیرسیدم مرده بودی خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خون ریزی زیاد بوده ....
کمی بعد دختر خوشگل نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم وقتی در آغوشش گرفتم همه ی خستگیم در رفت ...

 رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود ....بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت .......وهمین طور که قاشق کاچی رو دهن من می زاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی ....داشتی از دست می رفتی  بمیرم کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی یکی رو می زاشتم پیشت خاک برسرم ....

اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم ....دخترمُ بدین ببینم عشقم , امیدم , بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم اسمشو بزارم کوکب ؟

گفتم چرا نه هر چی تو دوست داری منم دوست دارم .......گفت : پس اسم دخترم کوکبِ ....کوکب آره خیلی دوست دارم خودشم شکل گل کوکبِ ....

رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبر دار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی  چون عروسی حیدر بود مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم  نرفتیم .

همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست .
قسمت پنجاه و دوم-بخش دوم

شب اومد ....خوشحال و خندون دیدم دستش پُرِ رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می زاره تو حیاط ...

سلام کردم و همه چیز هایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه اول رجب رو بغل کرد و گفت امشب برای کشتی آماده ای و جلوش گارد گرفت و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم.

 اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و
تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت...

می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد...

با اینکه دلم هزار راه میرفت صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟

اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ....وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم اوس عباس تو  این سرما چطوری کار می کنی سردت نیست ؟

گفت : چرا خوب ولی کار ما الان تو ساختمونه نمیشه تعطیل کنم قول دادم تا عید تموم بشه دیگه چیزی نمونده ...

گفتم بدهکاری نداری ؟ گفت :چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟

 گفتم دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن حتما امروز هم میان ....

عصبانی شد و گفت غلط کردن من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در ....همه سر کارن و هر روز منو می بینن اونام از صاب کار طلب دارن. کی بود؟ اسمشو نگفت ؟! ....

گفتم : نه والله می گفت با زن حرف نمی زنه تو رو می خواست .....پرسید اسم منو گفت ؟ فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه اسمتو نگفت .

 با خاطر جمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن دیگه تو روز در زدن درو واز  نکن تا من بیام ....

و لباس پوشید و رفت ....ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد وقتی در باز نکردم داشتن پاشنه ی در و از جا می کندن ....

51


قسمت پنجاه و یکم
ناهید گلکار

این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم اونم همین طور که خواب بود خودشو  تو بغلم جا کرد و با لبهای کوچولوش منو بوسید هر دو راضی و خوشحال بودیم اینقدر باهاش ور رفتم که  بیدار شد بعد قلقلک ش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه ....
اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم .......
یک هفته بعد وقتی اوس عباس غروب اومد خونه از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم ....صاب خونه مهمون نمی خوای ؟ منو زهرا تا دم در پرواز کردیم از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده سر و روشو غرق بوسه کردم و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا  والله دیگه اینجوریشو ندیدم ...حالا برازین بیام تو ببینم ....زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد ....خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسر پر ماجرا ...بیا بغلم من مادر بزرگتم ..بیا قربونت برم پسر خوب ....
رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق ....من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم ....از شادی یه نرگس دیگه شده بودم ....با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم سبک بودم بالاو پایین می پریدم و بذله گویی می کردم جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم ....
وقتی کنارش نشستم دست منو روی زانوش برد و دست دیگه شو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی از ته دل خوشحالم تو لیاقت داری ....حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم ....گفتم ملوک هم که هست .....خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه ....پدر ما رو در آورده حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان بعد مگه میرن؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان من آدمهای به این پر رویی نه دیده بودمُ نه شنیده تازه به حیدر بر می خوره بیا و ببین چه مکافاتی داریم حالام که می خوان عروسی بگیرن .....نمی دونم بعد از این (با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ....خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مشتلوق دارم ....دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت نیگا کن .... اوس عباس سواد داشت برای همین داد به اون ...با تعجب بر داشت و باز کرد چشماش برق زد پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه .....خان باجی بلند گفت : ولش کن بزار کارشو بکنه خوشحاله بچه ام نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری ....
اوس عباس در حالیکه اشک شوق تو چشمش بود به من گفت می دونی اینا چیه ؟ سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم گفت: سجل من و تو و بچه هاس خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته من الان بابای واقعی و رسمی اونام باور می کنی ؟
خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی مادر اون باباته دلش برات تنگ میشه خوب خوبیتو می خواد ....دور و زمونه بده یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن سر تو بی کلاه می مونه ......اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش خودم مگه کمرم بیل خوده حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه هم هنر دارم هم زور بازو چه احتیاجی به  پول اون دارم باشه مال داداشام ....
خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ماشالله هم که ماشالله چی بگم حالا فتح الله نه تو خودشه .....اوس عباس پرسید : راستی فتح الله  چرا اینجوریه .....؟ خان باجی جواب داد: نمی دونم با من فرق می کنه بچه ام تو عالم خودشه خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم میرسه اول ها  مسخرش می کردیم ولی حالا شک کردیم خوب پس اینا رو از کجا می دونه ؟ مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا بعد که بهش گفتم من دیدم چه جوری این کارو کردی انگار کرد ...والله اونم یه غصه واسم شده ....
قسمت پنجاه و یکم - بخش دوم



شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم ....و در حالیکه فکر می کردم اون به زودی میره سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم .....تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها از این که بچه ها به اوس عباس آقاجون می گفتن خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس  اونو بردو رسوند و برگشت ....
چند روز بعد
اوس عباس با ذوق و شوق گفت که رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم دنیا روی سرم خراب شد ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم ...ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی ؟ با تعجب پرسید چرا؟ مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی فرش چی اتاقا خالیه اون همه مهمون رو چیکار کنیم ظرف از کجا بیاریم ما هنوز برق نکشیدیم نه ...نمی شه سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت
 نمی دونم فکر اینجا رو نکرده بودم می خواستم تو رو خوشحال کنم ....خوب می تونیم کرایه کنیم آره من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ....گفتم نه این طوری دوست ندارم..........
تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلا هامو بفروشم و وسایل بخریم اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سر کار که دستورات لازم رو بده و برگرده .
ساعت نه اومد با یک درشکه بیشتر طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد بر داشتم و رفتیم بازار زرگرا خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم بعد وسایل خونه دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و اوردیم خونه اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه ..........اونوقتا تازه توی تهرون برق اومده بودو همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم ......و بالاخره اوس عباس تونست  همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان برق رو وصل کنه .....
خیلی زود همه چیز حاضر شد مهمونا اومدن آقاجان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن دور هم تو خونه ی من؟ باور کردنی نبود خانم هم نیومده بود چون دو ماه بودپسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره  ........ ..اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا هارو خودم به کمک زهرا درست کردم .....
احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد  آقاجان اون بالا نشسته بود مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده در حالیکه تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ......
برای اینکه خاطر آقاجان رو از بابت بچه ها راحت کنم بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم ...
اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت ما هم سجل گرفتیم فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان ....و با خنده گفت الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ........
فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد درد ها بیشتر و بیشتر شد فهمیدم بچه داره به دنیا میا د ولی هیچ کس نبود تو کوچه نیگا کردم پرنده پر نمی زد .....

50


قسمت پنجاهم
ناهید گلکار

تمام طول راه من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچه مو می خواستم ...چی پیش میاد نمی دونستم ....
اوس عباس بر عکس همیشه که شاد و شنگول بود غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم.

 نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن بهت قرض میدم رفتی سر کار بهم پس بده ........دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم موضوع این نیست از چیز دیگه ای ناراحتم البته که پول خودمون بهتره... منت تو رو بکشیم راضی ترم ..... قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر بر  گردونم یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن حیرون بمونن  ، قسم می خورم خوشبختت می کنم نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره آخه من عاشقتم .....

صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ور داشت و بدون ناشتایی رفت و روز های دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدونه اینکه کارگر بگیره خودش انجام می داد ....
وسط های شهریور بود....حالا شکم من کاملا اومده بود بالا .... روزها و شبها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم ....
ولی دیگه طاقتم طاق شده بود تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ......

خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود .... اوس عباس می گفت  که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره ..... تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس  اومد و گفت : عزیز جان نهار حاضره ؟ گفتم بله چیزی نمونده گشنه ای ؟گفت نه ببند تو یه چیزی و ور دار بریم... کو زهرا ؟...
گفتم اتاق صغرا خانم بازی می کنه کجا بریم ؟
گفت تو کار نداشته باش حاضر شو زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم ...

زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت  من دم پختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی  و یه کم میوه و حاضر شدم .... وقتی برگشت دم در بودیم ...و زود سوار شدم  زهرا خوشحال بود و می خندید به من گفت از دست آقاجون مردم از خنده .........
بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم ولی از مسیر ی که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون چیزی نگفتم ...تا از دور ساختمون رو دیدم اون راست می گفت اونجا داشت آباد میشد خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود بزودی اونجا آباد میشه ..
جلوی در خونه نگه داشتیم اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ....
کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت بفرمایید خونه حاضره فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما .....قلبم فرو ریخت موی بدنم راست شد نمی دونستم چی بگم واقعا زبونم بند اومده بود بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم .....
فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم...
اوس عباس از من خوشحال تر بود مثل بچه ها ذوق می کرد وارد شدیم.... اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه بکار برده بود حتی باغچه هاشو درست کرده بود ....اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم ........
اولین چیزی که برای من شادی آور بود وجود  رجب در اون خونه بود حالا می تونستم به بچه ام که بطور مسخره ای ازم جدا شده بود برسم ........
فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم بر هم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد  و  به خونه ی جدید رفتیم ...خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم بر داریم ولی او نگفت اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم ...
این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم جایی که مال من بود زندگی می کردم شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم با هم قاطی شده بود .....
از اوس عباس پرسیدم زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و با سواد باشن  این نزدیکی ها هست؟ ....
اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش  خودم نوکرشم  ...
قسمت پنجاهم-بخش دوم


اوس عباس فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ، چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند ....
غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور....
روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون  رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم .....

هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم ..
برای اولین بارجلوش وایسم پس  به استقبالش نرفتم ... دیگه حوصله نداشتم ....در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ....
رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد ...حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم ؟

 به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ....همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم ...
به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی ....با خنده گفت مگه چیکار کردم کاری که باید چهار ماه پیش می کردم... تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم آخه تو چرا اینقدر خوبی باید از من طلب کار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم ...
باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم ...
دیشب رفتم بیارمش آقاجان نبود گفتن دیر میاد منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بزارم برای همین امشب رفتم ......
رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم ...می ترسیدم اونو از بغلم بزارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم ....
تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن آخه اونام برای هم دلتنگ بودن  و این یکی از بهترین روز های عمرم شد.
 اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم هر شب از خواب می پریدم  و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ولی  اون شب تا آفتاب روم افتاد بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار......

49


قسمت چهل و نهم

ناهید گلکار



دو تایی شونه به شونه ی هم راه می رفتن و حرف می زدن خان باجی خوشحال بود و می گفت : خدارو شکر بالاخره با هم خوب شدن... و انشالله همه چیز درست میشه ....یه کم که دور شدن هر دو وایسادن من و خان باجی چشم ازشون بر نمی داشتیم ....
کمی روبروی هم حرف زدن و یک مرتبه صدای اوس عباس بلند شد و داد زد برای من شرط تعیین نکن من زیر بار زور تو نمی رم صد دفعه گفتم بازم میگم ازت هیچی نمی خوام همیشه هر کاری خواستی بکنی برای من شرط گذاشتی دیگه نمی خوام ....
خان بابا آروم جوابشو می داد و ما نمی فهمیدم چی میگه  که صدای اوس عباس بلند تر شد و با عصبانیت فریاد زد من چیکار کردم که حیثیت تو رو بردم تو خودت اصلا حیثیت داشتی که من ببرم ؟ زن من بهترین زن دنیاس تا آخر عمر نوکرشو می کنم دیگم پامو تو خونه ی تو نمی زارم  ..
صدای خان بابا هم بلند شد که من که اینو نگفتم چی رو به چی وصل می کنی برو به درک اصلا من پسری به اسم عباس ندارم تموم شد و رفت ....
خان باجی بلند شد که بره پا در میونی کنه ولی دیگه دیر شده بود چون اوس عباس اومد و خان بابا هم از اون طرف با عصبانیت رفت ....
اوس عباس همین طور که عصبانی بود و پره های دماغش می لرزید به من گفت بیا دست بچه مونو بگیریم و بریم پاشو یه دقیقه دیگه اینجا نمی مونم .....
مونده بودم چیکار کنم ...خان باجی دست پاچه شد و گفت مادر تو به خاطر من اومدی برات تدارک دیدم نرو باباتم که دیگه نمیاد بمون ...ولی اوس عباس دست منو گرفت و کشید که چرا وایسادی ؟ گفتم بریم زهرا بیا بابا باید بریم .....دستمو از دستش کشیدم و خودمو رسوندم به خان باجی و بغلش کردم و گفتم ببخشید تو رو خدا خودتونو ناراحت نکنین ...اوس عباس و که می شناسین الان آروم میشه شاید برگشتیم ....خان باجی دلم براتون تنگ میشه منو تنها نزارین .....
همه بهم ریختن حیدر و ماشالله اوس عباس نگه داشته بودن و اصرار می کردن نهار بخورین و بعد برین ولی اون زیر بار نرفت که نرفت ...در این ما بین طلعت خانم همین طور نظر می داد و حرف می زد که ماشالله به دامادمن که خیلی خوبه ادب داره اگه یه پسر برای ممد میرزا بمونه همون حیدره ....که یک باره خان باجی فریاد زد خفه شو چرا نمیری خونه ی خودت خفه ام کردی زود ...زود برو وسایل خودتو دخترتو جمع کن برو ...ای بابا چه گرفتای شدم ...
حیدر این وسط جوشی شد و پرید به خان باجی که شما از دست یکی دیگه ناراحتی تلافیشو سر زن من خالی می کنی؟
خان باجی گفت : ول کن حیدر یه چیزی بهت میگم که واسه یک سالت بس باشه ها.... این دیوونه ها رو آوردی اینجا یکماهه نمی رن خونه شون هی نشسته اینجا زر می زنه نمی خوام من اصلا عروس نمی خوام ولم کنن تو رو خدا... این چه وضعیه درست کردی واسه ی من ؟ برین راحتم بزارین .......
طلعت خانم با عصبانیت و دختراش با گریه رفتن بطرف ساختمون و حیدرم دنبالشون ...ماشالله که یک جوون شانزده ساله ای بود دستهاشو زد بهم و  گفت : خان باجی دستت درد نکنه زود تر این کارو می کردین گورشونو گم کنن برن ... داداش توام دستت درد نکنه که باعث شدی اینا از اینجا برن ...خان باجی با تمسخر گفت : والله اگر برن ...اینا که من می بینم الان میان عذر خواهی می کنن و میمون زنه هیچی حالیش نیست صد دفعه به زبون خوش گفتم به شوخی گرفتن غیرت داشت اصلا اینجا نبود ولشون کن....
عباس جان اگر بری ناراحت میشم مادر به خاطر من نهار بخورین و برین یه کم آروم بشیم بعد برو تا من ببینم چه خاکی تو سرم کنم از دست تو و بابات ....
ماشالله هم اصرار می کرد و بالاخره اونو برد نشوند اوس عباس گفت پس زودتر نهارو بیارین که ما بریم دیگه دلم نمی خواد خا ن بابا رو ببینم  ...طلعت خانم اینا چی؟ بد نشه ؟ ..خان باجی گفت حرفشو نزن بزار برن بعدا یه کاری می کنیم ولی فکر نکنم برن ...
قسمت چهل و نهم-بخش دوم


در تمام این مدت که همه درگیر بودیم فتح الله روی تخت نشسته بود و اصلا کاری به کار کسی نداشت ، انگار تو این دنیا نبود خان باجی به اوس عباس اشاره کرد که باز تو خودشه برو باهاش حرف بزن تو برادر بزرگشی با خان بابات لج می کنی به فکر منو برادرات نیستی؟
برو باهاش حرف بزن برو مادر منم برم نهارو بیارم ...توام برو نرگس بشین.. الهی بمیرم  ناراحت شدی چیکار کنم این پدر و پسر با هم نمی سازن ...........

گفتم بیام کمک تون کنم  ؟ گفت : نه من کاری نمی کنم فقط دستور میدم ...دستور دادن بلدی؟ بیا ...ولی نه نیا اونا الان اونجان ...بهتره خودم برم ....و رفت ...من لب تخت نشستم و زهرا رو گرفتم بغلم احساس کردم بچه ام ترسیده اوس عباس هم لب اون یکی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود از اینکه اینقدر ناراحت می دیدمش رنج می بردم ....

یه مدتی طول کشید که دیدیم غذا رو آوردن چند تا زن جوون و دو تا مرد میان سال مجمعه های بزرگی رو روی سرشون میاوردن و پشت سرشون حیدر و طلعت خانم با دختراش میومدن و آخر سر هم خان باجی که یک کاسه دستش بود ......

باورم نمی شد همون طور که خان باجی گفته بود اونا برگشتن ..طلعت خانم می گفت حیدر نمی زاره ما بریم ...
دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بردن و سفره رنگینی که خان باجی تدارک دیده بود پهن شد ...و دیدم که طلعت خانم بدون خجالت اول از همه نشست و برای خودش کشید و به دختراش هم اصرار می کرد بخورین می بینین که خان باجی ناراحتی داره ملاحظه کنن و نزارین تعارف کنه و پشت سر هم لقمه می زد .....
و خان باجی خون خونشو می خورد ...... و خیلی راحت به حیدر گفت خیلی دلم می خواست یه کاری می کردم کارستون ولی می ترسم انگه زن بابا بهم بزنن ......ولی طلعت خانم بازم بروی خودش نیاورد و گفت : نه بابا شما که از مادر با هاشون مهربون ترین اگه از شما گله کنن بی انصافیه همین اوس عباس ببین چه جوری زنشو تر و خشک می کنین با اینکه بیوه بوده و دو تا بچه داره خوب به خاطر اینه که نگن زن بابایی ......
خان باجی داد زد ..الان می زاری نهار زهر مارمون نشه ؟ و دیدم که طلعت خانم اصلا به روی خودش نیاورد .

نمی دونم اوس عباس چیزی خورد یا نه چون خیلی زود بلند شد و ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم و با اصرار خان باجی با کالسکه ی ممد میرزا برگشیم خونه .....

47 و 48

قسمت چهل و هفتم

ناهید گلکار


حرفای اوس عباس یه کم دلمو آروم کرد رفتم و برای خان باجی میوه گذاشتم و مشغول درست کردنِ نهار شدم ، اونا هنوز با هم حرف می زدن و من جسته گریخته می شنیدم که اوس عباس دلش نمی خواد از خان بابا پول بگیره ....و خان باجی هم اونو هی نصیحت می کرد و می گفت : این تویی که با بابات بد رفتار میکنی چرا احترامشو نگه نمی داری؟ اون همه ثروت داره خوب توام بیا همون جا یه گوشه ی کارو بگیر و با خوشی زندگی کن مگه چقدر سخته یک چشم گفتن آخه مادر  .......

خلاصه اوس عباس که از خونه رفت بیرون منم تقریباً کارم تموم شده بود  رفتم و پیش خان باجی نشستم ....حالش بهتر شده بود با خنده پرسید خوب عروس برای مادر شوهرت چی درست کردی ؟ گفتم چیزی که قابل شما رو داشته باشه نیست ...دستتون درد نکنه بابت پیشکش هاتون خجالت دادین ......گفت مادر باعث خجالت من که تا حالا بهت سر نزدم راستش خان بابا انتظار داشت شما بیان ....
می دونم ما باید دعوت تون می کردیم ولی مردا رو که میشناسی  این حرفا سرشون نمی شه مخصوصًا اگر پای پسر سرکش و حرف گوش نکنی مثل عباس ما بین باشه .....خوب حالام دیر نشده فردا بیاین ببینیم چی میشه ....ولی مادر من باید تو رو نصیحت کنم .......گفتم : چرا خان باجی کار بدی کردم ...؟ (سرشو محکم بالا و پایین کرد و گفت ) بله ....بلهههههه خیلی هم کار بدی کردی ....دختر جان تو داری عباس رو لوس می کنی حواست نیست ، این بد بخت رو پای خودش وایساده بود حالا داره به دست تو نیگا می کنه بهت گفته باشم مردا این طورین مزه ی پول بره زیر دندون شون دیگه ول کن نیستن ...نکن مادر اگه پول و پَله ای داری واسه روز مبادا نگه دار.... به بچه میشه اعتماد کرد به مردای این دور و زمونه نمیشه همیشه هوای خودتو داشته باش از مردا باید پول بخوای وادارشون کنی برن در بیارن  ......اونوقت ببین چه جور مردی میشه... اما ....اما اگر پول بهشون بدی و عادت کنه به این که می تونه رو تو حساب کنه دیگه ولت نمی کنه ....ولی این وسط چه اتفاقی میفته ؟ دیگه اون مردی رو ازشون گرفتی ....دیشب اوس عباس نمی دونست که برای مردیش داره عزا داری می کنه خدا مرد رو برای این آفریده که کار کنن و با غرور و فخر برای زن و بچه ش خرج کنه........ اینو ازمردت نگیر بزار مرد بمونه .....

سرم پایین بود آه عمیقی کشیدم و گفتم : خان باجی آخه از دل من خبر دارید ؟ می دونم که شما حواستون به همه چیز هست ولی نمی دونین چقدر دل تنگ رجبم..... مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم زدم زیر گریه و وقتی او با مهربانی خودشو جلو کشید و سر منو تو بغلش گرفت  گریه ام شدیدتر شد و به  هق و هق افتادم ... ...اون ساکت بود و گذاشت من عقده های دلم رو خالی کنم.... وقتی کمی آروم شدم و سرمو بلند کردم  صورتش رو خیس اشک دیدم او پا به پای من گریه کرده بود .....همینطور که موهای منو نوازش می کرد گفتم : به خدا از دل خوشم نبود که  پولامو دادم منظورم اینه که مجبور بودم اوس عباس گوشه ی خونه قنبرک زده بود و بد اخلاقی می کرد خوب وقتی من پول داشتم چیکار می کردم زجر کشیدنشو نیگا می کردم ؟ 
اون با همون صورت اشک آلودش با صدای بلند خندید و گفت : پس تا حالا فکر می کردی خیلی زرنگی که پول جمع کردی ؟ نگو تا حالا کسی لازم نداشته که ندادی ....باشه ...باشه دخترم دیگه غصه نخور الان دیگه بهش فکر نکن ولی حرف منم یادت نره ....حالا بگو ببینم زندگی با عباس اصلاً چطور هست خوبه ؟ بده؟ بگو ببینم......اشکها مو پاک کردم و گفتم خیلی مهربونه و ساده اس اصلاً مثل مردای دیگه نیست .....با خنده پرسید مگه مردای دیگه چه جورین ؟......(منم خندم گرفت ) و گفتم نمی دونم ....خشن, بد اخلاق ....چه می دونم اونا که زن هاشونو می زنن و بهشون دستور میدن و اذیتشون می کنن .... ولی خدا رو شکر اون خیلی قلب مهربونی داره مخصوصاً با زهرا خیلی مهربونه حالا وقتی اینم به دنیا....... .حرفم رو قورت دادم مثل اینکه بند و آب دادم و  از دهنم پرید و خان باجی هم که خیلی هوشیار بود فوراً دستهاشو زد بهم و با خوشحالی گفت پس تو راهی هم داریم  ...مبارکه .....مبارکه .....هزار ماشالله ...چشم نخوری . آره ؟ درست فهمیدم ؟ سرم رو با خجالت انداختم پایین و اون فهمید که درست حدس زده .......خوب بالاخره یه خبر خوب هم تو خونه ی شما شنیدیم  الهی شکر ....
قسمت چهل و هفتم -بخش دوم


احساس می کردم کنار مادرم نشستم او بوی مادرم رو می داد  مهربون و نرم ...و مثل آب زلال ... خیلی دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم و تا غروب که اوس عباس اومد  با هم حرف زدیم, نهار خوردیم, و خندیدیم اینقدر روز استثایی بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم دلم نمی خواست تموم بشه جوری که وقتی
می خواست خداحافظی کنه بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم......
اوس عباس می خندید و از این موضوع خوشحال بود .....خان باجی رو سوار کالسکه کرد و برگشت ....در حالیکه که قلب من سر شار از محبت و لطف اون زن  بود.
صبح اول وقت بعد از ناشتایی آماده شدیم تا بریم به باغ خان بابا خیلی دلهره داشتم ....می ترسیدم از بر خورد اون و اینکه من چطور رفتار کنم که خوب  به نظر بیام ........
طبق سفارش خان باجی که به من گفته بود شیک بیا خان بابا از آدمهای شیک خوشش میاد ...لباس سبزی که می دونستم خیلی بهم میاد و تا حالا هم برای اوس عباس نپوشیده بودم تنم کردم و دستی به سر و روم کشیدم  اون با دیدن من از جاش پرید و منو بغل کرد و گفت خوب حالا هیچ کجا نمیریم چرا ؟ برای اینکه اولاً زنمو چشم می کنن دوماً برای اینکه زنم خیلی خوشگل شده من حسودی می کنم کسی اونو به جز من ببینه سوماً ...خوب می خوام با این زن خوشگلم عشق کنم ....و منو بلند کرد و در حالیکه من التماس می کردم منو بزار زمین دور خودش چرخوند...لباس تازه ای که اوس عباس برای زهرا خریده بود تنش کردم خیلی مرتب سوار درشکه شدیم و  راه افتادیم......
دو  تا رومیزی سوزن دوزی داشتم اونو توی یک دستمال گلدوزی پیچیدم و برای خان باجی بردم .
 راه طولانی رفتیم تا به باغ خان بابا رسیدیم... کنار یک در چوبی  با دو لنگه در بزرگ درشکه ایستاد .... اوس عباس پیاده شد و کولون در رو به صدا در آورد و اونو چند بار کوبید ...ومنتظر موند مرد پیر و لاغری در و باز کرد از دیدن اوس عباس به وجد اومده بود با هم رو بوسی کردن و پیرمرد با خوشحالی در رو باز کرد تا ما بریم تو اوس عباس اومد سوار شد و ما وارد باغ شدیم چه باغی پر از گلهای قشنگ و خوش بو ...
بوی گل محمدی تمام فضا رو گرفته بود ..درشکه از یک راهرو که طاقی از گل نسترن داشت رد شد و به یک محوطه ی باز رسید  با یک حوض بزرگ پر از ماهی های قرمز و فواره ...... ما اونجا پیاده شدیم زهرا خودشو چسبونده بود به من و دستمو ول نمی کرد .....دور این محوطه درختهای تنومند سر به فلک کشیده نظر آدم رو جلب می کرد .... کمی جلوتر ساختمون قدیمی و بزرگی بود که اول خان باجی و بعد هم داداش های اوس عباس  برای   استقبال از ما بیرون اومدن ....




قسمت چهل و هشتم



من هم برای اینکه خان باجی به زحمت نیفته با عجله رفتم بطرفش .....انگار چند سال بود منو ندیده بغلم کرد و بوسید و من احساس کردم بیشتر از اونی که باید داره به ما احترام می زاره .....
برای اینکه از اون دور که به من رسید بلند گفت : به به ...به به سرافرازمون کردین خانم ....نرگس خانم چرا رقیه خانم و آقاجان تشریف نیاوردن ؟
 بفرما قدم رنجه کردین خانم بفرمایید خونه مون روشن شد افتخار دادین ........یه طوری شد که منو اوس عباس با تعجب بهم نیگا کردیم ...ولی هر دو می دونستیم که خان باجی کاری رو بدون دلیل انجام نمیده .....
داداش های اوس عباس هم سلام و تعارف کردن  تا بریم وسط باغ و جایی که قرار بود بنشینیم بردن ...کنار یک نهر آب دو قسمت تخت گذاشته بودن که با قالیچه و پشتی فرش شده بود روی یک تخت جدا پر بود از خوراکی ....یک سینی بزرگ هندوانه قرمز ,یک سینی شیرینی و انواع میوه ها توی یک مجمعه چیده شده بود ....

همه چیز برای یک پذیرایی شاهانه آماده بود ولی از خان بابا خبری نبود در حالیکه من از روبرو شدن با او هراس داشتم بازم دلم می خواست ببینم با ما چه برخوردی می کنه ......خان باجی خودش رفت و نشست و به منم تعارف کرد و جای منو نشون داد ..منم دست زهرا رو گرفتم تا بره روی تخت و خودم لب اون نشستم از طرف ساختمون سه تا زن داشتن می اومدن خان باجی صورتش رو در هم کشید و گفت : اونا که دارن  میان  زن حیدره که با مادر و خواهرش اینجا جا خوش کردن فکر نمی کنم به زودی ها برن خونشون زیاد بهشون محل نزار مادرش خیلی پر روس اگه ازت خواست حرف بکشه جواب نده وگرنه ول کن تو  نیست ...

میگه منو می خواد که اینجا مونده ولی به نظر من شام و نهار ما رو می خواد و باغ مارو وگرنه من خودم از خودم حالم بهم می خوره خوش اومدن ندارم ......... 
پشت سر اونا زن پیری که کمرش دو لا بود با یک سینی شربت بطرف ما میومد  ...
من قبلا توی عروسی خودم اونا رو دیده بودم جلو اومدن با هم روبوسی کردیم و نشستن ...طلعت خانم مادر ملوک زن حیدر رفت اون بالا و به من گفت خیلی خوش اومدی صفا آوردی باید زودتر میومدی بابا چقدر دیر....شنیدم وضع مالی اوس عباس خوب نیست گرفتار بودین خدا انشالله بهتون کمک کنه عیب نداره خوب شما بیوه بودی و همینم براتون خوبه راستی شنیدم پسرتو  ول کردی.....ولی به فاطمه ی زهرا پشت سرت گفتم خدا از دلت خبر داره ، هر چی هم که بی عاطفه باشی بالاخره مادری مگه میشه ،منو ببین آقا حیدر ملوک رو نگه می داره من که نمی تونم ازش جدا بشم یک ساعت ....چی میگم یه دقیقه نمی تونم خوب خان باجی هم مهربونه و نمی زاره برم  تا میام برم جلومو می گیره و نمی زاره آخه منو اون با هم خیلی هم زبونیم .. یه همسایه ما داشتیم .......

خان باجی که عادت داشت با صدای بلند حرف بزنه ..حرفشو قطع کرد و گفت بسه دیگه زبون به دهن بگیر بزار بقیه هم حرف بزنن وبه  گوش ما هم رحم کن  ...

مادر ملوک خنده ی صدا دارِ بد ترکیبی کرد که همه ی دندون خراباش پیدا شد و گفت :ببین چقدر با نمکه به خدا گوله ی نمکه ...اون داشت ادامه می داد که باز خان باجی گفت شهر بانو شربت بده به نرگس عزیز من و عروس خوشگلم ......شهر بانو همون پیر زن دولا اومد و نگاهی به صورت من انداخت و به خان باجی گفت ماشالله هر چی تعریف کردی خان باجی کم بود مثل قرص ماه می مونه دخترشم قشنگه هزار ماشالله برم اسفند بیارم دود کنم ......
اوس عباس داشت با داداش هاش حرف می زد اومد و از من پرسید نرگس جانم چیزی نمی خوای کاری نداری ؟ و خطاب به خان باجی گفت : پس کو خان بابا ؟ دیدی حالا ؟ گفتم نمیام ...خان باجی گفت : ای بابا ول کن عباس خودت که اونو میشناسی مهمون داره الان میاد ته باغ از صبح زود اومدن همیشه اینجان ....

اوس عباس پرسید باز دیگه کیه ؟ خان باجی گفت : رضا خان, قزاق شاهه که با   چند نفر دیگه اومده  اینجا  میگه این باغو خیلی دوست داره هر چند وقت یک بار میاد اینجا و تا شب میونه ...یک بارم باباتو برد باغ شاه رو گل کاری کرد ......اوس عباس با غیض گفت : همیشه یکی هست که اون برای ما وقت نداشته باشه .حالا امروزم نمیاد؟ ...خان باجی بلند خندید و گفت فدات بشم که این قدر کم صبری ....میاد  صبر داشته باش  ... الان رسیدی ...برو  بشین تا شربتتو بخوری اومده  من می فرستم دنبالش .
 من برای اینکه حرف رو عوض کنم دستمال سوزن دوزی ها رو در آوردم و گذاشتم جلوی خان باجی و گفتم قابل شما رو نداره ببخشید دیگه ....
قسمت چهل و هشتم - بخش دوم


خان باجی بدون حرف دستمال رو باز کرد و رو میزی ها رو پهن کرد ، نگاه عمیقی به اونا کرد و دو بار سرش تکون داد ،  هیچی نگفت دوباره اونا رو جمع کرد و گذاشت روی قلبش و فشار داد و اشک توی چشمهای مهربونش جمع شد و فقط به من نگاه کرد و باز سرش تکون داد ...بعد دستشو‌ دراز کرد و اشاره کرد بیا جلو ..رفتم و او مرا در آغوش کشید و بوسید وقتی من نشستم باز گفتم واقعا قابل شما رو نداره ....
اوس عباس هنوز وایستاده بود ... خان باجی به اون گفت : می دونی این دختر چقدر هنرمنده بین چیکار کرده این یک شاهکاره چقدر چشمشو روی این دوخته و با چه هنری این نقش زیبا رو روش زده آفرین اگه ده تا طبق پیشکش میاوردی این قدر برای من ارزش نداشت اصلا نمی دونم بهت چی بگم وقتی می گفتن از هر انگشتت به هنر میریزه راست می گفتن ...

ملوک که تا حالا ساکت بود با یه حالت بغض گفت :منم بلدم تموم جهازم رو خودم دوختم .....خان باجی انگار نشنیده به اوس عباس گفت : خلاصه که خوب زنی گیرت اومده خوش به حالت ...برو مادر بشین الان بابات میاد برو شهربانو برای نرگس میوه بزار ...بعد برو اسپند بیار و براش دود کن .....
و شهربانو همین طور دولا دولا گفت چشم و رفت .
طلعت خانم طاقت نیاورد و گفت : آره خیلی قشنگه ولی ملوک من خیلی قشنگ ترشو دوخته اگه بدونن چیا درست کرده قیامت از قشنگی ملوک من ....
خان باجی داد زد اصغر برو ممد میرزا رو صدا کن بیاد بگو بچه ها امدن طلعت خانم نمی خوای نماز به کمرت بزنی پاشو دیگه برو که خدا قهرش میگیره .....باز اون خنده ی مسخره ای کرد و گفت حالا همه با هم میریم ...

خان باجی گفت نه اینجا رو تنها نمی زاریم شما و دخترات برین وقتی اومدین ما میریم ...بهشت مال شما باشه
 تا نزدیک ظهر ما به حرفهای بی سر و ته طلعت خانم گوش می کردیم و مرتب خان باجی تو ذوقش می زد و اون به شوخی برگزار می کرد تا حدی که زهرا اومد و گفت : داره حالم بهم می خوره و

خان باجی گفت : حق داری عزیزم همه داره حالمون از روده درازی طلعت خانم بهم می خورده و اون بازم با صدای بلند خندید و گفت خدا بگم چیکارت کنه خان باجی چقدر تو شیرینی ....که دیدیم خان بابا از ته باغ داره میاد و همون پیر مرد که در و باز کرد بود پشت سرش میومد همه به جز خان باجی از جا بلند شدن .....قلبم بشدت می زد نمی دونم چرا ازش می ترسیدم شاید برای اینکه نمی دونستم نسبت به من چه احساسی داره از اینکه دیر هم اومده بود فکر می کردم نمی خواد منو ببینه ...
خان بابا لباس خیلی شیکی پوشیده بود و سینه شو داده بود جلو و با قدم های محکم بطرف ما میومد اول اوس عباس رفت جلو باهم رو بوسی کردن ....منم رفتم .....خان بابا با من هم رو بوسی کرد و گفت زهرا بیا دخترم ببینمت خوش اومدی بیا بابا اینجا پیش من بشین و رو به من کرد و گفت : این رسمش نبود چهار ماهه غایب بودین من فکر کردم عباس وقتی عروسی کنه آدم میشه ...این که نشد  هیچ, بد ترم شد ...
و اومد و جایی که من نشسته بودم نشست و زهرا رو بوسید و یک سکه از چیب جلیقه ش در آورد و داد به اون و گفت : دفعه ی اولی هست که میای پیش من دوست داری اینجا بمونی و توی باغ بازی کنی ؟
 زهرا با خوشحال گفت : بله خیلی .......گفت پس چرا نشستی پا شو برو بازی کن  پاشو بابا جان .......... من و  اوس عباس همین طور  وایساده بودیم  ....بعد گفت :خوش اومدین نرگس خانم آقا جان چطورن ؟ گفتم خوبن سلام رسوندن ...
کمی بعد صدا زد حیدر ماشالله فتح الله بیان می خوام یه چیزی بگم ....همه جمع  شدن و اون گفت : یه اداره ای به اسم سجل احوال درست شده میگن هر آدمی باید فامیل داشته باشه ....به جای لقب از من پرسیدن می خوای فامیلت چی باشه رضا خان اون جا بود فورا گفت گلکار حالا نمی دونم خوبه یا نه برای من فرقی نمی کنه شما ها چی میگین چون این فامیل میشه برای همه ی شما اگر حرفی ندارین برم بگم برای همه سجل بگیرم ...شما چی میگی خان باجی ؟ خان باجی خندید و گفت : خوب شما که صبح تا شب گل می کاری و به گلا می رسی همین خوبه هم فامیله هم لقب با یک تیر دو نشون می زنی ...
پسرا هم حرف اونو تایید کردن آقا جان بلند شد و گفت : ببخشید من مهمان دارم بعدا خدمت میرسم .
خان باجی با اشاره چیزی بهش فهموند  که خان بابا به اوس عباس گفت با من بیا ....و خودش راه افتاد...

۴۶

قسمت چهل و ششم

ناهید گلکار


شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ،  دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...رفتم دم در و توی کوچه سرک کشیدم ولی بازم خبری نبود به جز پارس سگ هیچ صدایی نمی اومد...

در و بستم و اومدم تو ولی خیلی طاقت نیاوردم که دوباره برگشتم و باز سرک کشیدم بالاخره همون جا دم در نشستم و به ته کوچه چشم دوختم.....دیگه هوا داشت روشن می شد و مردم تک, تک  از خونه هاشون می اومدن بیرون ....می خواستم برگردم برم تو که دیدم از دور داره میاد .....
بطرفش دویدم فکر کردم بلایی سرش اومده, چون دولا و راست می شد و تعادل نداشت ......تا چشمش افتاد به من شروع کرد به قربون صدقه رفتن من که : الهی من بمیرم که تو این موقع شب تو کوچه ای تقصیر منه  عزیز دلم ....بیا ....بیا ...فداااات شمم .....
عزیززززز, جانِ من ......موقع حرف زدن زبونش نمی چرخید و حرفا رو کش می داد ... اول فکر کردم بلایی سر خودش آورده که داره این طوری حرف می زنه ولی بعد فهمیدم که مست کرده زیر بغلشو گرفتم و در حالیکه اون داشت با صدای بلند قربون صدقه ی من می رفت آوردمش تو ...........

رختخواب رو قبلا پهن کرده بودم به محض اینکه رسید به تشک خودشو پرت کرد روش و  ...در یک لحظه طوری خوابش برد که انگار چند ساعته خوابه ....منم یه کم دراز کشیدم  در حالیکه احساس می کردم من این بلا رو سرش آوردم با احساس گناه از خستگی خوابم برد ...........
صبح با سر و صدای زهرا بیدار شدم ولی اوس عباس تو خواب عمیقی فرو رفته بود که صدای در اومد و یکی از همسایه ها در باز کرد من از پنجره نیگا کردم و خان باجی رو دیدم که اومد تو ....دستپاچه دور و ورم رو جمع می کردم و اوس عباس و صدا می زدم ولی اون از جاش تکون نمی خورد انگار صدای منو نمی شنید ، خان باجی یه چیزایی برای ما آورده بود که دو تا کارگر می زاشتن تو برای همین کمی معطل شد...وقتی رسید دم در اتاق از همون جا با صدای بلند گفت : عروس ؟ عروس جان بیا که بی چاره شدی مادر شوهرت اومده .... از بس برای جمع کردن خونه تقلا کردم خیس عرق شده بودم ...صورتم رو پاک کردم و دویدم دم در و گفتم بفرمایید قدم سر چشمم گذاشتین ...

با تمام محبت منو بغل کرد و بوسید .....با خنده گفت : مهمون نا خونده نمی خوای ؟ و اومد تو ...تا چشمش افتاد به اوس عباس که وسط اتاق خوابیده بود زد پشت دستش که : خدا منو بکشه عباس ؟ این چه وضعیه؟ بلند شو ببینم مگه آدم زن و بچه دار تا لنگ ظهر می خوابه و دستشو گذاشت روی پای اونو به شدت کشید یک لگد هم  زد تو پشتش و داد زد بلند شو خجالت بکش ....
من تا اون موقع حالت جدی به خان باجی ندیده بودم .....اوس عباس بیدار شد ولی نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...کمی به اطرافش نیگا کرد و چشمش به خان باجی افتاد زود بلند شد و پرسید شما اینجا چیکار می کنین ؟ قرار بود خبر بدین ؟.....
من گفتم : خان باجی تو رو خدا بشینن (یه تشک کوچک داشتیم گذاشتم جلوی پشتی) بفرمایید .....
خان باجی هنوز خیلی جدی بود  با طعنه گفت : مخصوصاً بی خبر اومدم ببینم تو داری چیکار می کنی ؟ مگه نباید سر کار باشی دست مریضا چهار ماهه این زن و آوردی چیکار براش کردی هنوز خونه تموم نشده این زن از بچه اش دوره خجالت نمی کشی تا لنگ ظهر می خوابی؟ من به آقاجان قول دادم فردا چطوری تو صورتش نیگا  کنم...  من که از شرمندگی آب میشم میرم تو زمین ,,,,,, بلند شو برو سر کارت مرد حسابی من واسه ی تو ریش گرو گذاشتم ...
اوس عباس بدون اینکه جواب خان باجی رو بده از اتاق رفت بیرون منم داشتم چایی رو آماده می کردم .... خان باجی از من پرسید ؟ ناشتایی نخوردین ؟ گفتم راستش اوس عباس تاصبح کار می کرد و من منتظرش بودم ...هر دوی ما صبح خوابیدیم .....
خان باجی گفت : آره جون خودش بوی الکل همه ی خونه رو گرفته کار می کرده ؟ چه کاری ؟ کار از صبح زوده تا غروب مرد سر شب میاد خونه ..........
مادر اگر اذیتت می کنه به من بگو؟ حسابشو میرسم حق نداره بره عرق خوری یعنی چی ؟ برای چی رفته؟(اوس عباس اومد تو گفت : بس کن دیگه خان باجی به خدا فقط دیشب رفته بودم اونم چون خیلی ناراحت شدم ....تو رو خدا تو بگو نرگس من دفعه ی اولم نبود؟ .........گفتم چرا به قرآن دفعه ی اولش بود واونم تقصیر من بود.. ناراحتش کردم ....
خان باجی چشماشو ریز کرده و گفت : به خدا دروغ میگی و داری اونو لوس می کنی بگو ببینم موضوع چیه ؟
گفتم چیزی نیست سر غذا بهانه گرفت… ولی  تقصیر  من بود .......اوس عباس برای دفاع از من گفت : نه خان باجی این طور ی نیست.....خودم  برات میگم الان بزار ناشتایی بخوریم تا  بعد......
قسمت چهل و ششم-بخش دوم


سفره رو پهن کردم و برای همه چای ریختم و خودم نشستم ... خان باجی به زهرا گفت بیا کنار من بشین تا خودم بهت ناشتایی بدم  بیا عزیزم بیا ......گفتم : زهرا بزرگ شده خودش می خوره شما زحمت نکشین .....
خان باجی در حالیکه سر زهرا رو تو بغلش گرفته بود و می بوسید گفت : مادر بزرگشم می خوام امروز خودم لقمه بزارم دهنش
(اون تند تند لقمه درست کرد و گذاشت دهن زهرا ولی معلوم بود اوقاتش تلخه و تا وقتی که سفره جمع نشده بود حرفی نزد ) من و اوس عباس خوراکی ها و پیشکش های خان باجی رو آوردیم تو و اون داشت با زهرا حرف می زد ....حرف که چه عرض کنم ازش زیر پا کشی می کرد ...
کار ما که تموم شد خان باجی با تحکم به اوس عباس گفت : بیا بشین جواب بده زود باش ....اوس عباس فوراً نشست و من به زهرا گفتم برو تو حیاط بازی کن و خودم رفتم اون اتاق .....
خان باجی گفت : بگو گوش می کنم اول بگو چرا سر کار نرفتی؟ دوم بگو چرا میری مست می کنی؟ سوم بگو چرا خونه رو تموم نمی کنی؟چهارم بگو چرا به فکر نرگس نیستی که دلش پیش بچه اش مگه ما قول ندادیم ؟ دیدی که چرا آقاجان به ما  اعتماد نمی کرد  ؟ حالا فهمیدی چرا  رجب رو گرو ور داشت؟ حتما الان کارد بزنی خونش در نمیاد ( و سرش داد زد ) ده جواب بده زود باش ......

اوس عباس گفت : حق داری خان باجی هر چی بگی حق داری سر کار نمی رم که خونه رو تموم کنم آخه نرگس یواشکی می رفت و رجب رو می دید,خوب این جوری خیلی جلوی آقاجان بد بود فکر کردم تمام وقتمو بزارم روی خونه....
خوب سر کار نرفتم پولم تموم شد نرگس ده تومن از پس اندازش به من داد دوباره کم آوردم دوباره داد و بازم تموم شد....الانم پول کارگر ها مونده نرگس دیگه هر چی داشت داد به من... این آخری یعنی دیروز پول گذاشت جلوم  ولی خوب منم مردم از بابام پول نمی گیرم ...از نرگس هم به امید اینکه خونه تموم بشه برم سر کار بهش پس بدم میگیرم ولی خوب  خیلی ناراحتم مخصوصا  وقتی گفت این آخریشه دلم کباب شد براش ....

از خودمُ و بی غیرتی خودم بدم اومد دیگه روم نمیشه تو صورتش نیگا کنم به خدا دارم تمام تلاش خودمو می کنم ولی دوباره بی پول شدم و دستم بسته شده اگر برم سر کار خوب خونه می مونه اگر نرم بی پول میشم  تو بگو چیکار کنم از روی نرگس خجالت می کشم  ...

خان باجی گفت : اولاً همه ی اینا که تو میگی چاره داره بد کاری کردی که کارتو ول کردی ، دوماً چرا  از خان بابات نمی گیری اون وظیفه داره بهت کمک کنه  تو فقط لب به ترکون از خدا می خواد که بهت نزدیک بشه  باور کن خیلی منتظر بود بیای دست بوسی ولی ازت خبری نشد....پسرم عباس جان  بیا ...ب یاو غرورت رو بزار زیر پات و دست زن و بچه تو بگیر و بیا دست بوسی  خونه ی ما ....منم میرم آماده ش می کنم توام بهش بگو رو تو زمین نمی اندازه
 نرگس رو ببین آدم کیف می کنه نیگاش می کنه...... اگه دل زن سرد بشه با هیچ هیزمی نمیشه گرمش کرد  ....هر چی باشه پدرته بد تو رو که نمی خواد ....فردا صبح بیاین خونه ی ما...... والله که اومده بودم برای پا گشا دعوت کنم...  مادر من صلاح تو رو می خوام اینقدر کله شق نباش

45



قسمت چهل و پنجم
ناهید گلکار


به جای درشکه کالسکه سوار می شد به اصرار ما رو سوار می کرد که بریم بالای شهر بگردیم ...
خوب اگر نگرانی برای تموم شدن پول نبود خوش می گذشت ولی من خون می خوردم و دم نمی زدم ...
و بالاخره اون روزی که حدس می زدم خیلی زود رسید وقتی اون نبود کارگر ها اومدن در خونه به طلبکاری ..گفتم مگه اوس عباس سر کار نبود گفتن دو روزه سر کار نمیاد و کار تعطیله .....یه جوری اونا رو رد کردم و منتظر موندم تا بیاد....
وقتی رسید پرسیدم کجا بودی ؟ قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که دنبال بدبختی .... گفتم وا اوس عباس چی میگی چرا بدبختی ...با هزار آه و افسوس گفت : عزیز جان رفته بودم دنبال پول از یکی طلب دارم نمیده باز بی پول شدم نمی خواستم تو رو ناراحت کنم وا مونده خیلی خرج برداشته ......
باز یک هفته ای او به دنبال پول بود و کارگر ها به دنبال او .....دلم طاقت نیاورد دوباره پنچ تومن از پول هام برداشتم و بهش دادم این بار باورش نمی شد از خوشحالی بالا و پایین
می پرید یه نیگا به من می کرد یه نیگا به پولا ازم پرسید تو این همه پول رو از کجا آوردی ؟
 به خدا خیلی زنی نجاتم دادی حالا با این پول خونه تموم میشه و تا یک هفته ی دیگه اسباب کشی می کنیم .........رفتم تو فکر, اون اسم رجب رو به زبونش نمی آورد واقعا نمی دونستم می خواد چیکار کنه .......
اوس عباس زود حاضر شد و رفت که پول کارگر ها رو بده و کارو شروع کنه .
اون که رفت گریه ام گرفت  آخه با اینکه این پول ها رو داده بودم تا خونه تموم بشه ولی بازم دلم می سوخت دلم نمی خواست پول هامو این طوری از دست بدم ..... همین طور که بغض کرده بودم یک مرتبه حالم بهم خورد و حالت تهوع شدید گرفتم ولی فکر کردم از شدت ناراحتیه .......ولی این حالت تا شب ادامه داشت .....تا اوس عباس اومد دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ....
از در که اومد تو و من به اون حال دید با خوشحالی شروع کرد به بشکن زدن و آواز خوندن ....
با تعجب بهش نیگا کردم و پرسیدم چیه ناراحتی من برات خوشحال کننده اس ؟ دستهاشو باز کرد که منو بغل کنه و گفت : فدات بشم قشنگم مقبولم داری برام بچه میاری تو آبستنی این حالتت مال اونه .......
(با خودم گفتم من که دو تا بچه زاییده بودم نفهمیدم اون چه جوری فهمید ) این گفت با عجله رفت ..و یک ربع بعد با یک کالسکه اومد و با زور منو بر داشت و برد شفا خونه ....
خیلی خجالت می کشیدم تا حالا برای مریضی از خونه بیرون نرفته بودم مخصوصا برای این موضوع وقتی دیدم دکتر مرده چادرمو کشیدم سرم و به دو رفتم تو کالسکه و اوس عباس دنبالم تا رسید به من سرش داد زدم غیرتت همین بود منو ببری پیش یه مرد تا به من بگه آبستنم ؟
بیا بالا بریم بدو .اینقدر لحنم خشن بود که اون بلافاصله  سوار شد و برگشتیم  .......
فردا یکی از همسایه ها یه قابله سراغ داشت  رفت دنبالش و آوردش خونه ..... منو معاینه کرد و خبر داد که بچه ای تو راهه .......اونشب اوس عباس از شدت شادی هر چی تو بازار بود خرید و آورد خونه ....
چی بگم شاید ده بار رفت تا دم در و برمی گشت و من جیگرم برای پولایی که می تونستم برای بچه هام خرج کنم و نکردم می سوخت بیشتر ترسم این بود که باز بیاد بگه خونه تموم نشد و دوباره پول لازم دارم ......و همین طور هم شد در حالیکه من برای دیدن رجب لحظه شماری می کردم او با خیال راحت پولا رو خرج می کرد و من حرص می خوردم.
ولی اونقدر دوستش داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدم که حرفی نمی زدم ....و اون روز خیلی زود رسید و باز غمبرک زد  کنج خونه .

بعدازظهر هم پنج ,شش تا کارگر اومدن دم در و  سر و صدا کردن که پول می خواستن خودش رفت دم در و یه جوری ساکتشون کرد ...بعد اومد گفت :  که آخر کار و به خاطر پول نمی تونه جمعش کنه  ...... این بار می دونستم که نمی تونه از جایی پول تهیه کنه....
به عشق رجب و تموم شدن خونه بقیه پول هامو آوردم تا بهش بدم و قال قضیه رو بکنم ......  این بار پولو  گذاشتم جلوش و گفتم: به قران این آخرین پول منه  تو رو خدا اوس عباس این دفعه فقط خرج خونه بکن حیف و میل نشه ...... ناراحت شد و پولها رو محکم کوبید زمین و داد زد نمی خوام خودم یه کاریش می کنم خاک بر سر من که از زنم پول میگیرم دیگه  امکان نداره دست به این پول بزنم....
 من حیف و میل می کنم من بی عرضه و بی لیاقتم ولش کن خودم یه فکری می کنم که کسی به من این حرفا رو نزنه بردم کجا خرج کردم هر چی بودِ تو این خونه بودِ.....بعدم عصبانی شد و از در زد بیرون ...
شب شد و اون نیومد شام سرد شد زهرا رو خوابوندم و خودم نشستم تو ایوون و چشم به در دوختم همسایه ها یکی یکی رفتن خوابیدن ولی از اوس عباس خبری نبود ....
بدتر از همه این بود که من احمق احساس می کردم تقصیر منه .....دلواپس بودم و این اولین تجربه ی من برای انتظار کشیدن برای اون بود .... 

44


قسمت چهل و چهارم

ناهید گلکار


خیلی از اینکه کتک بخورم می ترسیدم ....از وقتی حاجی منو زده بود حتی اگر کس دیگه ای هم کتک می خورد من می لرزیدم ...
حالا تمام بدنم به لرزه افتاده بود و حتما اوس عباس فکر می کرد من کاری کردم اون قدر ترسیدم اوس عباس چشمش که به من افتاد با عصبانیت گفت  ..به به نرگس خانم تشریف آوردین ؟ خوشم باشه ..همین طور که انگشتشو نشونم می داد گفت : ....نرگس فقط بگو کجا بودی ؟ فقط بگو هر روز کجا میری؟ چشمو دلم  روشن کلاهمو بزارم بالاتر چی فکر می کردم و چی شد .... صداشو بلند تر کرد ..... بگو کجا بودی؟  تا خودمو نکشتم بگو .....

اون نه حرف بدی به من زد نه به طرفم اومد همون جا که وایساده بود به خودش می پیچید و داد می زد ....خودمو می کشم بگو ...بگو ...دارم دیونه میشم ، کجا بودی تو کجا میری تو آخه زن منی چرا ؟ آخه چرا ؟ ...
حالش خیلی بد بود هر لحظه عصبانی و عصبانی تر میشد  که دیدم  واقعاً  داره خودشو می زنه ....... خیلی دلم براش سوخت با ترس و دلهره رفتم جلو گفتم ...تو رو خدا اوس عباس منو بزن خودتو نزن غلط کردم آروم باش ، بهت میگم اونوقت هر کاری خواستی با من بکن تو رو خدا خودتو نزن .....
همین طور که داد می زد و آب دهنش بیرون می پرید گفت: بگو بگو ...
زود باش دارم قبض روح میشم..... روی لبه ی حوض نشستم و هق و هق گریه کردم  .....اون که خیلی دل نازک بود نشست جلوی من و
گریه اش گرفت ..تو رو به حضرت عباس بگو کجا میری ؟ ....همین طور که دستم روی صورتم بود و دل می زدم گفتم ...میرم رجب رو ببینم بچه م خیلی دلتنگه طاقت نداره ....بچه ام داره مریض میشه حرف نمی زنه ...اوس عباس ببخشید دلم براش تنگ میشه ...ببخشید ازت پرسیدم گفتی نه ترسیدم بگم میرم می بینمش ناراحت بشی ...به خدا , برو از آبجیم بپرس آخه من کجا رو دارم برم ؟ یک قرآن بیار دست روش بزارم. میرم یه سر به بچه ام می زنم و
برمی گردم .....
مثل آبی که بریزی تو آتیش اوس عباس خاموش شد ...و حالا همه ی همسایه ها  توی حیاط بودن و مارو تماشا می کردن مخصوصاً همدم خانم که آتیش رو بپا کرده بود.
اوس عباس جلوی پام نشست و دستمو گرفت و گفت بمیرم برات تقصیر منه خاک بر سرم که اینقدر ظالمم ...ببخشید ..پا شو بریم تو اتاق نترس ...گریه نکن فدات بشم خودم همه چیز رو درست میکنم......

زیر بغلمو گرفت و در میون چشمهای کنجکاو همسایه ها منو با خودش برد ...و یک تشر به همدم خانم زد که خیالت راحت شد ؟ زنم می رفته پسرشو ببینه حالا برین خونه هاتون  ما یه پسرم داریم ...بیا عزیز جان دیگه خودتو ناراحت نکن ......
منو که هنوز می لرزیدم کنار اتاق نشوند و یک لیوان آب برام آورد و گفت : از فردا سر کار نمیرم ...کارو می سپرم به اوس یدالله میرم خونه رو تموم می کنم تا بتونیم رجب رو بیاریم ...آخه تو چرا به من نگفتی ؟
جواب دادم :گفتم ولی دیدم ناراحت شدی فکر کردم رجب رو نمی خوای ....
صورتم رو میون دستهاش گرفت و گفت : حالا از این حرف تو  ناراحت شدم مگه میشه ؟ به جون عزیزت دارم دق می کنم فکر می کنی من بیخیالم  ناراحت نمیشم که رجب اونجاس؟ .... ناراحت میشم والله ناراحت میشم همش از بی عرضگی خودمه که نمی تونم تو رو خوشحال کنم... ....
نه دیگه باید یه کاری بکنم این خونه باید تموم بشه   ....حالا توام پاشو دست و صورتتو بشور سر حال بشی, الهی من بمیرم که تو رو این طوری ترسوندم تقصیر این همدم ذلیل مرده اس یه جوری به من گفت که دیگه عقلم کار نمی کرد باید خودم می فهمیدم تو کجا میری .......  بیا اصلاً یه کاری می کنیم با هم میریم سر کار تو غذا درست کن و با زهرا پیش من باش منم دلگرم میشم و زود تر کارو یکسره کنم ....

فردا با ذوق و شوق نهار درست کردم و توی دستمال پیچیدم و اوس عباس درشکه گرفت و رفتیم سر کار ....ما که رسیدیم عمله ها کار
می کردن ...برای همین منو و زهرا رو برد تو یه اتاق و گفت از اینجا بیرون نیاین و خودش شروع کردبه کار  کردن ....یک کارگر, گچ و خاک درست میکرد و اوس عباس دیوارهای اتاق رو سفید میکرد .....او بدون استراحت تا ظهر کار کرد ....بعد اومد برای نهار ولی اجازه نداد از کنج اون اتاق تکون بخوریم تازه باید همش سرمون رو پایین نگه می داشتیم تا عمله ها ما رو نبیند  ..
اون تا غروب کار کرد ولی من خسته شدم از اینکه یه گوشه بدون حرکت بشینم تمام تنم بسته بود ولی به این موضوع شک کردم که اون منو آورده پیش خودش تا نتونم برم پیش رجب .........
  غروب برگشتیم خونه و نتیجه ی این رفتن این بود که اوس عباس فهمید غیرتش قبول نمی کنه زن و بچه شو عمله و بناها ببینن ....
قسمت چهل و چهارم-بخش دوم


یک هفته گذشت و من دیگه به دیدن رجب نرفتم و اوس عباس هم حرفی نمی زد غرورم نمی ذاشت ازش بخوام و حالا هم که اون تمام تلاشش رو می کرد که خونه رو تموم کنه
نمی خواستم ناراحتش کنم ...
یک روز اوس عباس سر کار نرفت و بعد از ناشتایی خیلی خونسرد نشسته بود ...هر چی صبر کردم نرفت سر کار بالاخره مجبور شدم بپرسم با همون خونسردی گفت : پول کارگرا مونده نداشتم بدم ....

فردا برم پول تهیه کنم تا پول نباشه نمی تونم برم سر ساختمون ... تازه مصالح هم نداریم ...
نمی دونستم از کجا می خواد پول تهیه کنه ولی فردا و پس فردا و فردای دیگه اون میرفت برای تهیه پول و دست خالی میومد حالا اعصابشم بهم ریخته بود و بد اخلاق شده بود .....با خودم گفتم نرگس این پولها رو می خوای چیکار ؟ مگه برای یک همچین روزی نزاشتی خوب هر چی زود تر خونه تموم بشه رجب زودتر میاد پیشت.... اوس عباس هم که خیلی خوب و مهربونه پس چرا کمکش نکنم تا کارش راه بیفته با این فکر رفتم و ده تومن که پول خیلی زیادی بود آوردم دم دست گذاشتم تا اگر اون روز هم  ناامید اومد خونه بهش بدم .....
حدسم درست بود اون روز هم اوس عباس نتونسته بود پول تهیه کنه  با ترس و لرز پیشش نشستم و مقدمه چینی کردم که نکنه بهش بر بخوره اون که از پدرش پول نمی گیره حتما از منم  قبول نمی کنه ..
اون دست و صورتش رو شست و اومد نشست تا چای بخوریم ...منم یه چایی ریختم و بدون مقدمه  دسته ی پول رو گذاشتم جلوش وگفتم: این پول پس انداز منه اگه بگیری خوشحال میشم زودتر خونه تموم بشه ...
اوس عباس از خوشحالی پرید هوا و منو گرفت و سر و رومو بوسیدن که قربون زنم برم که اینقدر با فکر و با شعوره دستت درد نکنه کارم راه افتاد کارگر ها می خواستن بیان در خونه آبرو ریزی خدا رو شکر با این پول دیگه کار خونه تمومه ......منم خوشحال شدم  که تونستم بهش کمک کنم و در نهایت به رجب برسم .

فردا اوس عباس رفت سر کارو تا دیر وقت نیومد من شام رو آماده کردم و منتظرش نشستم که در باز شد و اومد خرید کرده بود اونچه که خوراکی توی شهر بود بارکرده بود و آورده بود خونه ....و فکر می کنم هر چیزی هم که دیده بود و می تونست بخره خریده بود ...... 
برای من و زهرا لباس و برای خودش یک کلاه و با ذوق و شوق به من نشون میداد ...انگار نه انگار این پول ها مال من بوده و برای خونه بهش داده بودم مثل بچه ها ذوق می کرد ....حال من دیدنی بود نمی تونستم بهش چیزی بگم ...

بگم مرد حسابی من این پولو با خون جیگرم جمع کردم و برای خودم چیزی نخریدم تا بتونم باهاش یه کاری بکنم که تو اونو این طوری خرج کردی ولی گفتم خوب برای من کرده عیب نداره ولش کن .....ولی اون بازم فردا شب اومد و یک دست لباس برای خودش و یک عالمه دیگ و قابلمه و خرت و پرت خریده بودو خوشحال و خندون اومد خونه و انتظار داشت منم خوشحال باشم ...

43


قسمت چهل و سوم
ناهید گلکار


به محض اینکه رسیدم به سرعت رفتم تو اتاقمون وچادرم رو در آوردم که صدای اوس عباس رو شنیدم که قربون صدقه ی زهرا
می رفت از ترس نفسم داشت بند میومد... برنگشتم رو به دیوار وایسادم او وارد شد و منو بغل کرد و برد بالا و  دور خودش چرخوند و گفت : عزیزم حالا به من محل نمی زاری ؟ برو حاضر شو می خوام یه جایی ببرمت..... پرسیدم کجا ؟ گفت: تو حاضر شو بهت میگم  .....

درشکه دم در بود منو زهرا رو سوار کرد و راه افتادیم....... رفتیم و رفتیم  تا از شهر خارج شدیم تا وسط بیابون یک ساختمون نیمه کاره پیدا شد.....فهمیدم داره منو کجا میبره ...خودش خیلی خوشحال بود بشکن می زد و با چشم و ابرو می رقصید ...با این کارایی که اون می کرد دیگه  نمی تونستم تو ذوقش بزنم ....درشکه کنار ساختمون نیمه کاره ای ایستاد و ما پیاده شدیم  ......
یک لحظه بغض کردم این خونه خیلی کار داشت تا تموم بشه  .....اوس عباس منتظر برخورد من بود ولی واقعا نمی تونستم وانمود کنم خوشحالم کاش از دل من خبر داشت از بی قراری و غصه های رجب خبر داشت..
و شاید اون زمان می دونست که چرا من نمی تونم خوشحال باشم ...
اون مرتب از من می پرسید خوبه ؟
دوست داری؟ مثل اینکه خوشت نیومده ؟ خودت بگو دوست داری چه طوری باشه با سلیقه ی تو درستش می کنم ....
گفتم به خدا خوبه از این بهتر نمیشه فقط تو بیابونه می ترسم بچه ها رو بیارم اینجا ... دستشو انداخت دور شونه های من و گفت : تا ما اینجا رو تموم کنیم دور و ورش پر میشه از خونه.... تهرون داره بزرگ میشه همه دارن میان این طرف فکر اونو نکن من که نمردم ...اگه لازم باشه خودم اینجا رو آباد می کنم ....
حیاط بزرگی بود و هفت تا اتاق  داشت ...اوس عباس مثل یک قهرمان دستشو زده بود به کمرش و از نقشه هایی که برای خونه داشت حرف
می زد و من فقط به فقط  به رجب فکر می کردم به زمانی که اون با زهرا توی این حیاط بازی کنه من براش یک قاضی درست کنم و اون همینطور که داره بازی می کنه اونو گاز بزنه و بیاد از من آب بخواد و من دنبالش کنم و وانمود کنم
نمی تونم بگیرمش بعد بیاد تو ایوون و با
اوس عباس کشتی بگیره...... که با صدای
اوس عباس به خودم اومدم....

فردا دلم طاقت نداشت تو خونه بمونم ...یک لحظه چشمهای معصوم رجب از جلوی چشمم نمی رفت این بود که تا اوس عباس رفت منم زهرا رو گذاشتم پیش همدم خانم و رفتم ...این بار رجب بهتر بود از دیدن من شادی می کرد و مثل اینکه باورش شده بود که منو از دست نداده .....ساعتی باهاش بازی کردم و برگشتم ....
صبح تاسوعا بود اوس عباس وقتی بیدار شد به من گفت : نمی خواد ناشتایی بخوریم می خوام ببرمت شاه عبدالعظیم همون جا می برمت یه چیز خوبی می خوریم ....یه کم صبر کردم و گفتم : بریم رجب رو هم ببریم ؟ فوراً اخماش رفت تو هم و گفت : هر وقت  که رجب اومد دوباره میریم و با خودمون میبریمش الان هوایی میشه  .....
بغضم رو قورت دادم تا اون متوجه نشه که چقدر ناراحت شدم من هیچ کجای دنیا رو بدون بچه ام نمی خواستم ......خودش رفت و درشکه گرفت و مدتی طول کشید تا اومد ...آخه روزهای تاسوعا و عاشورا همه برای عزاداری می رفتن و کسی کار نمی کرد مردم اونو  گناه می دونستن و بی احترامی به امام حسین ....

با درشکه تا دم ماشین دودی رفتیم و سوار اون شدیم من تا اون موقع ماشین دودی رو ندیده بودم خیلی برام جالب بود با زهرا قسمت زنونه نشستیم و اوس عباس وقتی از راحتی جای ما خیالش راحت شد رفت و تو مردونه نشست خیلی ها صندلی گیرشون نیومده بود و ایستاده بودن خیلی شلوغ بود و من اوس عباس رو گم کردم ...وقتی راه افتاد کاملاً ترسیده بودم سرک می کشیدم تا اونو ببینم ولی نمی شد نمی دونی چقدر هراس داشتم و به جای اینکه از سواری لذّت ببرم دنبال اوس عباس می گشتم ولی زهرا با اون چادر کوچکش که با خوشحالی زیر گلوش نگه داشته بود می خندید و کیف می کرد ....
بالاخره ماشین با چند تا بوق ترسناک ایستاد ... مردم پیاده می شدن ولی من همینطور منتظر اوس عباس موندم....

اوس عباس از قیافه ی من فهمیده بود که ترسیدم و قاه قاه می خندید کمک کرد تا پیاده شدم و زهرا رو هم بغل کرد و گفت آقاجون الان یک ناشتایی دبش بهت میدم بخوری که کیف کنی  و دست منو و زهرا رو گرفت و برد به یک غذا خوری کوچک و با صفا چند تا میز و صندلی و دو تا تخت کنار یک باغچه پر از گل با بوی نون تازه تخم مرغ نیمرو و بوی چای از اون جای ساده فضای خوبی درست کرده بود که مردم میخریدن و میخوردن  انگار من به دنیایی دیگه پا گذاشته بودم کسی منو جایی نمی برد من همیشه کنج خونه منتظرمی شدم تا بقیه از بیرون برگردن .....
قسمت چهل و سوم-بخش دوم


تخم مرغ ها رو که خوردیم راه افتادیم پیاده تا شاه عبدالعظیم برای زیارت دسته های سینه زنی با صف های مرتّب همه جا بودن و ما فقط از کنار اونا رد میشدیم یک جا اوس عباس منو زهرا رو برد کنار دیوار و گفت از این جا تکون نخورین و خودش دکمه پیرهنشو باز کرد و رفت تو یه دسته و شروع کرد به سینه زدن ،  من اونو که نگاه می کردم بنظرم خیلی خوب و مهربون اومد و دلم براش ضعف رفت ......

وقتی داشتیم زیارت می کردیم اوس عباس دو تا دستشو گذاشته بود پشت منو ازم مواظبت
می کرد احساس خوبی که تا حالا تجربه نکرده بودم ......

بعد از زیارت نماز خوندیم و خواستیم از حرم بیرون بیایم که اوس عباس یه قبری رو به من  نشون داد و گفت این قبر قنبر سیاهه داستانشو می دونی؟ گفتم : نه من چه می دونم؟

می خوای برات بگم ؟ گفتم خوب بگو ....
برام تعریف کرد که : یک مردی سیاه رو و زشتی بودکه لبای کلفت و آویزونی داشت موهاش ژولیده و بلند و کثیف که از اون یه هیبت بدی درست کرده بود که هر کس اونو می دید فرار می کرد ازش می ترسیدن و خرافات بین مردم بخش شد که اون نحسه و همین شد که بیچاره نتونست از تو خرابه ها بیاد بیرون .....
مرد بدبخت خوب گٌشنه می شد باید شکمشو سیر می کرد این بود که غذا می دزدید ولی بیشتر وقت ها باعث می شد برای هر وعده غذا یک دست کتک هم بخوره  ...یه شب که همین طور که تو خرابه های نزدیک شاه عبدالظیم بود صدای ناله ی زنی رو میشنوه میره جلو  زنی رو می بینه که از درد دولا شده و چادرشم کشیده سرش ،  از اونجایی که می دونست مردم ازش می ترسن از دور می پرسه آبجی چی شدی؟ من آدم بدی نیستم می خوای کمکت کنم ....؟

 زن با درد زیادی که داشت فقط کمک می خواست این بود که داد می زنه ..تو رو خدا آقا به دادم برس  ....قنبر می پرسه اینجا چیکار می کنی ؟ باز زن از درد به خودش می پیچه و میگه کمک کن داره بچه ام به دنیا میاد تو رو خدا یه کاری بکن ...دارم میمیرم ........

قنبر دستپاچه میشه وقتی می فهمه اون زن داره می زاد ..ازش می پرسه اینجا چیکار می کنی با این وضع.....

زن بیچاره میگه شوهرم  زن گرفته منو از خونه بیرون کرده ..منم داشتم میرفتم شاه عبدالظیم که پناه ببرم به اون که دردم گرفتِ و داره بچه ام به دنیا میاد قنبر سیاه اونو بغل می کنه و تا
شاه عبدالظیم به سختی  می بره اونجا که

می رسه توجه مردم رو جلب می کنه  ، فوراً مردم به دادش میرسن و می برنش بچه شو به دنیا میاره ولی قنبر کمی میشینه و قلبش از کار می افته و میمره در حالیکه جون اون زن بچه نجات داده بود.


قسمت چهل و سوم -بخش سوم


....از اون طرف یه حاجی بود که خیلی پولدار بوده و خونه های زیادی داشته که اجاره داده بوده همون شب اونم اسباب و اثاثه ی یکی از مستاجراشو که کرایه شو نداشته ریخته بود بیرون که با چند نفر در گیر میشه و سکته می کنه ...

حالا هر دوی اینارو می برن مرده شور خونه و کفن می کنن و موقع تحویل قنبر رو به جای حاجی می دن به پسراش اونام میارنش اینجا و دفن می کنن موقع دفن که روش باز می کنن می بینن که سیاه و زشته فکر می کنن به خاطر باطن بدش جسدش این طوری شده ...

خلاصه حاجی رو هم بدون اینکه روش باز بشه توی یه قبرستون چال می کنن پسرای حاجی شک کردن و  پی گیر شدن ، اون روز باباشون با قنبر سیاه توی غسالخونه بوده و جریان رو می فهمن ولی چون نبش قبر گناه داره از رو اجبار می زارن همین جا باشه و حالا اینجا قبر اونه که هر کس میاد براش فاتحه می خونه خلاصه قنبر سیاه معروف شد .....

 بعد دو تایی بلند شدیم و برای قنبر سیاه فاتحه ای خوندیم......
ظهر هم اوس عباس برامون کباب خرید و با مزه خوردیم و تا عصر دوباره با ماشین دودی برگشتیم ...
فردا هم عاشورا اوس عباس خونه موند و نگذاشت منم جایی برم و هی می خندید که من هم زیارتمو کردم  سینه ام زدم دیگه ازم چی
می خواد امام حسین امروز می خوام پیش زن و بچه ام استراحت کنم و از وجودشون لذّت ببرم ....
صبح که اون رفت سر کار من دوباره زهرا رو گذاشتم و رفتم تا رجب رو ببینم ولی این بار همدم خانم بهم شک کرده بود آخه ما بهش نگفته بودیم که من یه بچه دیگه ام دارم .....
رجب باز از اینکه دو روزی به دیدنش نرفتم دلگیر بود و مدتی طول کشید تا از دلش در آوردم ... و بعد از اون  دو سه روزی در هفته میرفتم و تا ظهر برمی گشتم ...یک روز که داشتم با رجب بازی می کردم ...خانم اومد ..هر دو اونقدر خوشحال شده بودیم که مدتی همدیگر رو در آغوش گرفتیم خانم که به گریه افتاد و نشستیم و گرم حرف زدن شدیم یک دفعه دیدم خیلی دیر شده و نگران شدم و با سرعت خدا حافظی کردم و رفتم ......


وقتی وارد حیاط شدم اوس عباس رو دیدم که رگهای گردنش ورم کرده و از چشماش خون
می چکه چنان همدم خانم پرش کرده بود که خونش به جوش اومده بود .....تنها کاری که کردم دم در آب دهنمو قورت دادم و وایسادم که اگه خواست منو بزنه فرار کنم ...

42


قسمت چهل و دوم
ناهید گلکار


فردا تا چشم باز کردم چشمای اونو دیدم دستشُ گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد..... اومدم از جام بلند شم که دستشُ گذاشت روی سینه ی من و گفت بخواب همین طور بمون تا من ناشتایی رو حاضر کنم امروز باید خودم بهت ناشتایی بدم ولی قول بده بد عادت نشی چون
الان کار تعطیلِ فردا آقای خونه می خواد بره سر کار و ناشتایی می خواد خیلی ام عصبانی و سخت گیره اگه زود حاضر نکنی کمر بندشو در میاره و شتلق .....می زنه و سیاه و کبود می کنه و داد می زنه و خلاصه خیلی ترسناکه و خودش قاه قاه خندید منم خندم گرفت و گفتم البته زنشم چلاق نیست و یک آجر بر می داره می زنه فرق سرش تا دیگه وقتی به من نگاه می کنه یادش بره عصبانی بشه و به جای اینکه ترسناک بشه بترسِ ....یک دفعه با جفت پا پرید وسط اتاق و دستشو زد بهم و گفت : بعد سر آقا شکسته باشه  نمی تونه بره سر کار نون در بیاره . گفتم خوب کاری نکنه که آجر لازم بشه و هر دو بلند خندیدیم ....(  از وقتی از خونه ی آقام اومده بودم بیرون این طوری از ته دلم نخندیده بودم )
اوس عباس اینقدر سرمو گرم می کرد و به من محبت می کرد که زیاد به رجب فکر نمی کردم اون دو تا اتاق با همه ی وسایل کهنه اش به نظرم خوب میومد با زن های همسایه دوست شدم و زهرا هم چند همبازی دختر پیدا کرده بود و مرتب با اونا مشغول بازی بود ...حالا طوری به اوس عباس عادت کرده بود که بی قرارش بود ....گاهی که صداش میکرد آقاجون : اون با تمام وجودش می گفت جانم دخترم عزیزم و همیشه وقتی میومد خونه یه چیزی براش خریده بود اونوقتا نخود چی و کشمش بهترین چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد و زهرا عاشقش بود و اوس عباسم همیشه برای اون تو جیبش داشت   تا خوشحالش کنه  و زهرا هم که تا اون موقع چنین محبتی رو از کسی ندیده بود ...شاد و سر حال شده بود و بیشتر از قبل حرف می زد و می خندید  یک روز شنیدم که یک روز به یکی از هم بازی هاش می گفت ..قبلاً بابام گمشده بود پیداش کردیم .......از یک طرف غصه ام شد که چرا رجب نیست تا این حس رو تجربه کنه از طرفی می ترسیدم اوس عباس تغییر رفتار بده و زهرا صدمه ببینه.....دلیلش هم این بود که هر وقت اسم رجب رو میاوردم
 می رفت تو هم و اوقاتش تلخ می شد و این نگرانی منو روز به روز بیشتر می کرد که نکنه دیگه نتونم بچه مو بیارم پیش خودم....دیگه طاقت نداشتم دلم تنگ شده بود و چیزی
نمی تونست جلوی منه مادر رو بگیره تا یک شب سر حرفو باز کردم و به اوس عباس گفتم : میشه برم رجب رو ببینم ...با اوقات تلخ گفت : نه صبر کن با هم میریم گفتم کی میریم دلم تنگ شده.... از جاش بلند شد و همین طور که اخمهاش تو هم بود گفت : میریم حالا نه بهت میگم چشم ....
از اینکه اون اینقدر ناراحت شده بود فکر
 می کردم به رجب حسادت می کنه و دلش
نمی خواد من اونو بیارم پیش خودم یا ببینمش دلم خیلی گرفت ....چند روز صبر کردم ولی اوس عباس اصلاً به روی خودش نمی آورد و من روز به روز دلتنگ تر میشدم و احساس می کردم دیگه طاقت ندارم و وقتی صورت مظلوم بچه ام به یادم میومد اشکم سرازیر می شد ..بلوز شو بغل می کردم و می بوییدم .....
تا یک روز  وقتی اوس عباس  رفت سر کار تصمیم خودمو گرفتم با خودم گفتم : نرگس راضی نشو به خاطر کسی بچه ات آزار ببینه   برو سراغش نترس .....با این فکر   پیش همدم خانم همسایه اتاق بغلی که حالا تا حدی باهاش صمیمی شده بودم رفتم و ازش خواستم مراقب زهرا باشه تا من یه کم خرید کنم و برگردم ...
اون با تردید به من نگاه کرد چون می دونست اوس عباس خودش همه چی میخره و اجازه هم نمی ده من بیرون برم ولی گفت :چشم خاطرت جمع کی برمی گردی ؟....با عجله رفتم که آماده بشم و گفتم خیلی زود میام ..... زهرا رو نبردم چون ترسیدم به اوس عباس بگه رجب رو دیده ...
خونه ی آقاجان از اونجا خیلی دور نبود ولی پیاده بیست دقیقه ای طول می کشید تمام راه رو دویدم ....به عشق بچه ام یک لحظه قدم هام کند نشد ....
در زدم و بی قرار منتظر شدم ...خیلی طول نکشید که احمد آقا در و باز کرد ...گفت سلام خانم چه عجب ؟ من خودمو انداختم تو خونه که برم به رجب برسم داشتم پرواز می کردم ....تا رفتم تو اونو تو حیاط دیدم  ...داشت با بچه ها  بازی می کرد .... ..صداش کردم: رجب مادر ؟سرشو بلند کرد ولی برنگشت منو نگاه کنه کمی وایساد بعد شروع کرد به دویدن دنبالش دویدم و بهش رسیدم اونو بغل کردم و به سینه فشردم سر و روشو غرق بوسه کردم اشکهای بچه ام
می ریخت بدون اینکه گریه کنه بغض گلوشو گرفته بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد فقط اشک می ریخت ...بدون اینکه منو بغل کنه و مثل گذشته دستهای کوچولوشو دور گردنم بندازه ازش پرسیدم قربونت برم الهی دلت برام تنگ نشده بود ؟ حرف احمقانه ی من اشکهایش را بیشتر کرد و سرشو انداخت پایین .....
قسمت چهل و دوم - بخش دوم


آبجیم که از اومدن من با خبر شده بود خودشو رسوند به ما و از دیدن اون منظره گریه اش گرفته بود ....همینطور که رجب تو بغلم بود باهاش رو بوسی کردم
و با هم رفتیم به عمارت ....رقیه همین طور گله می کرد که چرا نمیای بچه رو ببینی؟ نه خبر میدی؟ نه میای دلم هزار راه رفت .......رقیه همین طور حرف می زد و من محو تماشای رجب بودم ....وقتی رسیدیم کسی تو اتاق نبود با هم نشستیم و من رجب رو توی بغلم گرفتم حالا اون به سینه ی من چسبیده بود و جدا نمی شد هر چی بهش گفتم مادر بیا کنارم بشین تا با هم حرف بزنیم به خرجش نرفت .....
رقیه می گفت : به خدا اصلاً حتی یک بار هم سراغ تو رو نگرفت نمی دونم چرا اینجوری می کنه؟ ما مثل چشمامون ازش مراقبت
می کنیم خیالت راحت باشه ...راستی یک خبر خوب خانم آبستنه و سخت ویار داره برای همین برای عقد تو نیومد میگن دائماً اوغ می زنه ...و ترشی می خوره فکر کنم پسر بزاد ....
با خوشحالی گفتم : خدا رو شکر نگرانش بودم خبری ازش نبود چه خوب انشالله که پسر بیاره (بعد لپ رجب رو محکم بوسیدم ) مثل پسر من خوشگل و آقا وقتی بزرگ شدن با هم دوست میشن مثل منو مامانش .......بانو خانم اومد تو اتاق و تا چشمش به من افتاد از خوشحالی فریاد زد که الهی فدات بشم دختر کجا بودی که ما بدون تو سوت و کوریم حتی آقاجان موقع قرآن خوندن هم یادت می کنه چرا نیومدی ..خوب حق داشتی باید پاگشا میشدی ولی محرم آقا جان مهمونی نمیده ...ولی پس فردا حاجی جمشیدی هیئت داره و همه اونجا جمع میشن توام بیا بیشتر ببینیمت الانم ما هر شب میریم روضه توام بیا خوب .....گفتم آخه اوس عباس میره سر کار و بعد از ظهر ها هم میره سر کارِ خونه ی خودش تا تموم کنه آخر شب خسته و مونده میاد و نای نفس کشیدن هم نداره ..... رقیه به شوخی گفت : برای توام نداره و دوتایی خندیدن
در تمام مدتی که با اونا حرف می زدم  رجب از سینه ی من جدا نشد دلم شور می زد کار اوس عباس بند و بنیان نداشت می ترسیدم یهو بیاد خونه و من نباشم بد می شد این بود که قصد رفتن کردم .....رجب تا فهمید دوباره بچه م اشکش سرازیر شد........ چنان بغض داشت و صورتش قرمز شده بود و دو دستی منو گرفته بودو اشک می ریخت  ولی صداش در نیومد حتی از من گله نکرد که چرا منو نبردی ...و یا چرا حالا منو نمی بری ..صورت قشنگش خیس از اشک بود و قلب کوچکش بشدت می زد دیگه طاقت نیاوردم بلند بلند گریه کردم بهش گفتم عزیز دلم خیلی زود میام تو رو می برم و آبجیم و بانو خانم سعی کردن اونو از بغلم بگیرند که به حرف اومد و گفت می خوام پیش زهرا باشم ....منو ببر ....
هر سه ی ما گریه می کردیم و بالاخره خودش منو ول کرد و با همون حال به طرف اندرونی دوید و در رو بست .........حالا منِ مادر که قلبم کباب شده بود چیکار کنم رفتم تا بیارمش ولی اونا نزاشتن و گفتن حالا که رفته تو برو ما سرشو گرم می کنیم .... تمام قلب و روحم رو پیش رجب جا گذاشتم و رفتم همه ی راه رو گریه کردم چند بار پاهام سست شد و تصمیم گرفتم برگردم و اونو با خودم بیارم ...ولی این فکر که اگه آقاجان ناراحت بشه ؟ اگه اوس عباس بفهمه و دیگه بهم اعتماد نکنه ؟ مانع ام میشد و باز  با پاهای خسته به راهم ادامه می دادم و هر لحظه از اون دور ترو دور تر  میشدم  .

41


قسمت چهل و یکم
ناهید گلکار

باز من با یک لباس و چادرسفید یک قرآن روی پام و یک آیینه جلوی روم به عقد اوس عباس در اومدم ... ..... خانواده ی اوس عباس هم پونزده نفری می شدن سه تا برادرش ،  حیدر و فتح الله و ماشالله حیدر زن عقد کرده داشت که اونم با مادر و پدرش اومده بود عمه و عموی اوس عباس و خواهر خان باجی  هم با خونواده اومده بودن ، که همه اونا به من پیشکش های خوبی دادن ...  همه ی مردها و زن ها تو سر سرا محو خان باجی می گفتن و می خندیدن  خوشحال بودن ،  ولی اوس عباس طور دیگه ای خوشحال بود رو پاش بند نبود نگاهش رو از روی من بر نمی داشت خوب منم گاهی چشمم میفتاد همون نگاهی بود که منو پا گیر خودش کرد ....

بالاخره شام مفصلی که تدارک دیده شده بود تموم شد و وقت رفتن رسید ....وقت رفتن به خونه ی بخت و کسی که دوست داشتم یا وقت جدایی از رجب جگر گوشه ام پسر مظلوم و عاقلم  ....با خودم گفتم نرگس خیلی بی رحمی چطور راضی شدی این کارو با بچه بکنی ؟ از خودم شرمم  اومد . رجب خواب بود از همه خداحافظی کردم و رفتم پیش  آقاجان و  :گفتم نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم منو تا آخر عمر مدیون خودتون کردین فکر می کنم دیگه آدمی به خوبی شما سر راهم قرار نگیره ...اگه پناهم نمی دادین چه بلایی سر منو بچه هام میومد بزرگی رو در حقم تموم کنین و بزارین رجب رو ببرم .....
اشک تو چشمای آقاجان حلقه زد و با بغض گفت دختر جان اگه رجب رو نگه داشتم برای خاطر توس یه کم سخته ولی تموم میشه بزار همین  باعث بشه زودتر اوس عباس خونه رو بسازه ،  اونوقت بیا ببرش حرفی نیست بعدم هر وقت دلت خواست بیا ببینش حالا برو به سلامت و خوشی دیگه گریه ی منو در نیار چون از فردا جات اینجا خیلی خالیه....
آخر شب  با دود اسپند وصلوات منو راهی
خونه ی اوس عباس کردن کالسکه آماده بود ...
منو اوس عباس و زهرا تو اون سرما سوار کالسکه شدیم رقیه یک پتوی کوچک دور زهرا پیچید و راه افتادیم  ، چون هوا خیلی سرد بود کسی با ما نیومد ...من بطرف سرنوشتی نامعلوم راه افتادم در حالیکه قلبم رو خونه ی آقاجان پیش رجب جا گذاشتم  ...
می رفتم به خونه ای که  ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم فقط زیر لب گفتم  به امید خدا و راه افتادیم  ....همینکه سوار شدیم و از در خونه ی آقاجان بیرون اومدیم من بغضم ترکید و زدم زیر گریه اوس عباس فوراً دستشو انداخت روی شونه ی منو یک مرتبه به خودش چسبوند از خجالت گریه ام بند اومد ...همین طور که منو به خودش فشار می داد، گفت : عزیز دلم ناراحت نباش شبانه روز کار می کنم و بچه مونو میارم پیش خودمون به حضرت عباس می خواستم زیر بار نرم ولی ترسیدم تو رو به من ندن و گرنه کسی می تونست اشک تو رو در بیاره من ساکت باشم؟
 من جونمو برای تو میدم ....تو عزیز جان منی ,عمر منی دیگه نمی زارم کسی تو رو اذیت کنه خوشبختت می کنم قول میدم حالا میشه دیگه گریه نکنی و خوشحال باشی ....در حالیکه قلبم بشدت می زد و حیرون بودم که چطوری روش میشه اینا رو به من بگه چشمم افتاد به زهرا که داشت با تعجب به ما نگاه می کرد ،   خودمو کشیدم کنار ولی اون پر رو تر از این حرفا بود بازم اومد جلوتر و به زهرا هم گفت بیا بغل ما تا گرم بشیم دارم مامانتو گرم می کنم ....بچه ام زهرا اومد و رفت تو بغلش و اونم محکم در آغوشش گرفت ....
خیلی طول نکشید که کالسکه ایستاد ....اوس عباس فوراً پیاده شد و دست منو گرفت و زهرا رو با اینکه دیگه بزرگ شده بود بغل کرد و به کالسکه چی پول داد و بهش گفت کمک کنه وسایلو ببریم تو ...... و من فهمیدم که اونو اجاره کرده و حتی نخواسته کالسکه رو از آقاش بگیره زیر لب گفتم: بزارش زمین بزرگه .....ولی به حرفم گوش نداد و گفت بفرما به خونه ی خودت خوش اومدی همین طور که زهرا تو بغلش بود دوید تو خونه و اونو برد توی یک اتاق گذاشت و برگشت تا اثاثیه ی منو بیاره (من چیز زیادی نداشتم یک صندوق  که همه ی وسایلم جا شده بود و یک بقچه همه چیزی بود که من با خودم آورده بودم زنی با دو بچه و بدون جهاز  ....
ولی او نمی دونست من مقدار زیادی پول و طلا دارم که مثل جونم ازش مراقبت می کردم .....
اونو واقعا نمی شناختم و به آینده با شک و تردید نگاه می کردم. 
اوس عباس با کالسکه چی سر صندوق رو که بقچه ام روش بود  گرفتن و بردن تو .....حیاط ساده ای با یک حوض در وسط اون که یخ بسته بود و سه طرف حیاط اتاق بود که تا ما وارد شدیم از هر کدوم دو سه نفر بیرون اومدن یا سرک کشیدن  ....
هوای سرد باعث شده بود که خیلی هاشون بیرون نیان ولی چند نفری اومدن که دست یکی شون یک منقل بود که اسپند دود میکرد ...به من خوش امد گفت و همه یک سلام و تعارف کردن و از بس سرد بود دوباره به اتاقشون برگشتن ...و خیلی روشن بود که به خواست اوس عباس تا اون موقع شب بیدار مونده بودن  ..........
قسمت چهل و یکم -بخش دوم


اوس عباس گفت : بیان تو اتاق اینجا سرده .... من از  همونجا اتاقشو  دیدم چون  زهرا پیشونیشو چسبونده به شیشه و منتظر من بود  ........
در اتاق رو باز کرد و گفت : خوش اومدید
خانم به خونه ی خودت خوش اومدی ، اول من وارد شدم توی اتاق همه چیز آماده بود میوه شیرینی و آجیل و خلاصه حسابی اوس عباس تدارک دیده بود .نگاهی به دور ور انداختم با چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت ....
اصلا فکر نمی کردم اینقدر زندگی اوس عباس محقر باشه یک فرش کهنه و یک مقدار خرت و پرت که معلوم میشد بیشترشو تازه خریده تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر آقاجان و رقیه بفهمن چیکار می کنن .....
اوس عباس مثل اینکه فکر منو خونده بود گفت : همه چیز برات می خرم یک زندگی برات درست کنم که از همه بهتر باشه به این وضع نیگا نکن دارم خونه می سازم هر چی داشتم اونجا خرج کردم ولی وقتی دیدم از ما بهترون اومدن خواستگاری تو ترسیدم تو رو از دست بدم 
و گرنه می خواستم  خونه رو تموم کنم بعد تو رو بیارم خیلی خاطر تو می خوام ...یه کم چادرمو کشیدم جلو .....
پرید چادر و گرفت و گفت برش دار قربونت برم الهی فدات بشم بعد بلند داد زد و دور خودش چرخید .....
وای خدا جون ازت ممنونم باورم نمیشه تو مال من شدی زنم شدی عزیزم شدی ....ترسیدم همسایه ها صداشو بشنون گفتم یواش تر الان همه میشنون ......
و اون با ادا و اطفار جلوی من خم شد و در حالیکه می خندید گفت قربون اون یواش گفتنت برم ، چشم یواش میگم من زن و دخترمو خیلی دوست دارم ( زهرا رو بغل کرد و دور خودش گردوند و گفت )توام منو دوست داری زهرا ؟ مامانه زهرا ؟
زهرا بچه ام گفت آره آقا و اوس عباس گذاشتش زمین و گفت آقا نه آقاجون ... به من بگو آقاجون ... 
حالا داشتم اوس عباس واقعی رو می دیدم همونی بود که خان باجی گفته بود شوخ و بامزه و مهربون زهرا رو توی اتاق بغلی خوابوندم و برگشتم تا اومدم اون تازه چایی درست کرده بود .
با عشق و محبت برام ریخت و با هم  چایی خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم...

39


قسمت سی و نهم
ناهید گلکار

هر چی رقیه و بانو خانم سعی می کردن منو آروم کنن فایده ای نداشت نه می تونستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم  و این  باعث می شد اونا خودشونو سرزنش کنن ....
فردا شب رقیه و بانو خانم سنگ تموم گذاشتن شاید برای اینکه منو خوشحال کنن ولی اونا نمیدونستن درد من از چیه ....غم سنگینی که با خودم به دوش می کشم و بروی خودم نمیارم  حالا سر باز کرده بود. رقیه و گلنسا به زور لباس منو عوض کردن و دستی به سر و روم کشیدن ......
ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد.  دوباره همون کالسکه وارد خونه شد و نزدیک عمارت ایستاد  این بار اصلا حوصله نداشتم حتی ببینم کی با اونا اومده آیا آقاشو اورده یا نه یا حتی چی می خواد بشه ....این بار قلبم نمی تپید شاید فکر می کردم حق چنین کاری رو ندارم ......
اول خان باجی پیاده شد و بعد دو تا آقای دیگه آنقدر هر سه شبیه هم بودن که از دور تشخیص اونا سخت بود دو باره یک طبق کش هم پیشکش ها رو روی سرش گذاشت و جلو افتاد (دفعه ی قبل کله قند و پارچه و شیرینی و نقل بود این بار قران  , ترمه , نبات , و شش تا النگو توی طبق گذاشته بودن )
با اینکه هم رقیه و هم آقاجان رفتن دم در خان باجی با صدای بلند گفت : اجازه می فرمایید آقاجان ؟
آقاجان با خوشحا لی گفت : البته بفرمایید قدم سر چشم.... بفرمایید .....
خان باجی همون لباسای روز قبل تنش بود ولی به همون با نشاطی و شیرینی .....پدرش مرد جا افتاده ای با قد بلند و خوش قیافه ای درست شبیه اوس عباس بود و برادرش که حیدر معرفیش کردن جوون هفده ساله ای بود که  شباهت زیادی به اوس عباس داشت کمی جوون تر .....
  خان باجی دوباره اصرار داشت  همین جا بشینیم آقاجان زیر بار نرفت و همه با هم به سر سرا رفتن و من مات و مبهوت از جریانی که انگار دست من نبود همون جا موندم ....ولی خیلی زود آقاجان بانو خانم رو فرستاد دنبالم و منم رفتم و کنار رقیه نشستم ..دیگه اون هیجان روز قبل رو نداشتم ولی اعتماد به نفس داشتم تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم با اینکه مرسوم نبود و شاید اولین زنی می شدم که توی خواستگاری خودش حرف می زند  ....
آقاجان و ممد میرزا خیلی بهم عزت و تعارف می کردن....نمی دونم که آقاجان چی پرسیده بود از اون که یک نیم ساعتی  حرف  زد....  از کار کسب می گفتن و اوضاع مملکت ..... تا اینکه خان باجی با صدای بلند گفت : خوب یک صلوات بلند بفرستید که می خوام بریم سر اصل مطلب : با این صلوات خودش رشته ی کلام رو به دست گرفت و گفت : حتما می دونین که ممد میرزا اومده ببینه اینجا چه خبره و (به شوخی گفت ) آوردیمش تا مثل ما پا گیر و مرید آقاجان بشه ....(گلنسا چایی رو آورد ) پاشو ...پاشو نرگس خانم خودت چایی رو بگیر که مزه بده ......بلند شدم و سینی رو گرفتم و اول به خان باجی تعارف کردم اونم با صدای بلند خندید و گفت معلوم میشه که ساده ای آخه دل منو که به دست آورده بودی باید جلوی ممد میرزا می گرفتی ..خوب حالا بده به من چایی رو برداشت و من رفتم پیش ممد میرزا و خم شدم اون بدون حیا نگاه عمیقی به من کرد تقریبا همه ی هیکل منو ور انداز کرد ....نمی دونم چرا اصلا برام مهم نبود انقدر همه چیز به نظرم مسخره بود و فکر می کردم که این کار شدنی نیست که احساسی نداشتم ....دوباره رفتم و نشستم ...سکوت مجلس رو گرفت مثل اینکه همه به قول خان باجی یخ زده بودن حتی خودش ........
ممد میرزا چند بار گلوشو صاف کرد و همه فکر کردن می خواد حرف بزنه ولی چیزی نگفت :
تا خودم تصمیم گرفتم و به خودم نهیب زدم و مثل خان باجی که حالا عاشق مرامش شده بودم با جسارت با صدای  رسا گفتم : آقاجان اجازه میدین من حرف بزن؟  به جای آقاجان خان باجی از خدا خواسته گفت : آره.....آره تو باید حرف بزنی مادر بگو حرف دلتو بزن تو بگو از همه بهتره ..نه آقاجان ؟ راست نمیگم ؟
آقاجان مکثی کرد و با تعجب به من نیگا کرد و گفت بگو دخترم این زندگی توس بگو .....
در واقع میشد گفت این یک حادثه ی بزرگ در اون زمان بود مگه دختر یا زنی می تونست در مورد خودش حرف بزنه حتی  آقاجان که بسیار روشنفکر بود و  نوع زندگی اش  با دیگران فرق داشت هم هنوز نمی تونست کار منو هضم کنه ....
ومن شروع کردم : ببخشید می دونم همه به زحمت افتادین به خاطر من...... بی چشم رو نیستم ولی واقیعتش اینه که با خودم فکر کردم اگر یک روز رجب بزرگ شد و خواست بره یک زن بیوه با دو تا بچه بگیره من چیکار می کنم خودمو گذاشتم جای شما دیدم نمی تونم موافق باشم و هیچ وقت نمی زارم اون همچین کاری بکنه پس به شما حق میدم و خودم صلاح نمی دونم چنین کاری بکنم خیلی از همه عذر خواهی می کنم ...بازم ببخشید ....
قسمت سی نهم -بخش دوم


از جام بلند شدم که باسرعت از اتاق برم بیرون .............دم در صدای محکم خان باجی اومد که نرگس وایسا ....دستم به در بود وایسادم ولی بر نگشتم او ادامه داد ...گفتی؟ وایسا جوابشو گوش کن...نه دیگه نمیشه که بگی و بری باید
همه نظر بدن...
. باشه تو گفتی حالا بیا بشین ما هم بگیم بعد نتیجه می گیریم.....
برگشتم و نشستم خان باجی  گفت آهان حالا خوب شد ..با اجازه ی آقاجان و خان بابا من شروع می کنم ....
اول اینکه من آدم جسوریم و از کسی واهمه ندارم....نه راستی خوشم اومد که توام همینطور ی همیشه این طور باش حرفتو بزن...... عباس هم همینطوریه زیر بار چیزی که نمی خواد نمیره تا حالا نزاشته براش بریم خواستگاری اینجا اولین جایی که اومدیم (وبعد با صدای بلند خندید ) راستش خوب جایی  ام اومدیم...... من مادرشم صلاح می دونم تو زن اون بشی فقط نرگس ...این کلمه های بیوه و دو تا بچه اینا نه نرگس ....این نظر منه ..حالا شما بفرمایید خان بابا
ممد میرزا که فهمیدیم بهش خان بابا می گفتن سینه ای صاف کرد محکم صورتش رو خاروند و کمی مکث کرد که خان باجی باز زد زیر خنده و گفت : زود باشین همه باید حرف بزنن نترسین هر چی  می خواین بگین یه کاریش می کنیم ....خان بابا هم خندید و رو به آقاجان گفت : نه نقل این حرفا نیست راستش منم غافلگیر شدم از اونجایی که می دونم عباس آخر کار خودشو می کنه یعنی می شناسمش و اینکه نرگس خانم هم بسیار شایسته هستن....... منم موافقم مبارکه ...خان باجی رو کرد به عباس که حالا نوبت شماس ... (با صدای بلند خندید) هر چه می خواهد دل تنگت بگو قول, قرار, عهد و پیمون ...... ببینم چی میگی ....
اوس عباس بدون خجالت شروع کرد که : من بیشتر از اینکه خواهون این وصلت باشم بچه ها رو می خوام مخصوصا رجب رو خیلی دوست دارم اون موقع که اینجا کار می کردم هر روز می دیدمش و بد جوری پا گیرش شدم من قول میدم در حضور همه تا آخر عمر براشون پدری می کنم کاری می کنم که یادشون بره من باباشون نیستم قسم می خورم .....یه چیز دیگه من هر خواستگاری نیستم تا نگیرم نمیرم پس طولش ندین ....خان باجی می خندید و دستش رو زد روی پاش نگفتم؟ دیدین  ؟ اون اینطوریه ....خانم جان نوبت شماس بفرما .....رقیه گفت : خوب والله چی بگم اگر نرگس قبول کنه منم قبول می کنم ..
قسمت سی نهم-بخش سوم


آقاجان نوبت شماس بفرما .....

آقاجان گفت : بله خوب من چند وقت هست که اوس عباس رو می شناسم اگر از نظر من مورد قبول نبود کار به اینجا نمی کشید پرس و جو کردم استخاره کردم و مشورت ......خدا رو شکر همه خوب اومد پس به امید خدا ....خان باجی رو کرد به بانو خانم که عمه خانم نوبت شماس بفرما ببینیم نظر شما چیه ...

بانو خانم فکر نمی کرد از او هم بپرسند پس گفت : وا مگه منم باید نظر بدم ؟ باشه میگه اتفاقا دلم می خواست یه چیزایی بگم ...نرگس خیلی دختر خوب و خانمیه شیرین زبون و با سلیقه از هر انگشتش یه هنر می ریزه نکنه به خاطر گناهی نکرده یک روز مجازات بشه که خدا خوش نمیاد اگر می تونین به قول خودتون نرگس رو فقط نرگس رو به عنوان عروس قبول کنید این کارو بکنین و گر نه اون ا لان زندگی خوبی داره و خدا رو شکر مشکلی نداره ولش کنین به حال خودش تا بچه هاشو بزرگ کنه اونقدر نجابت داره که شوهر نخواد

 (بانو خانم خیلی فهمیده بود و همیشه وقتی در مورد من حرف می زد از ته دل من می گفت ) ...اینم نظر من...

38

قسمت سی و هشت

ناهید گلکار


درسته اون دوتا بچه داره ولی انقدر حسن داره که ارزشش رو بالا ببره، مثل آشپزی بی نظیر، خیاطی، سوزن دوزی، خانمی... درستی... صبوری..... (اینجا آقاجان خنده اش گرفت که) می خواستم مثل شما بیام نتونستم و همه با صدای بلند خندیدن و خان باجی گفت : چیزی که عیانست چه حاجت به بیانست، بفرمایید من تا دیدمش فهمیدم وگرنه که اینطوری حرف
نمی زدم بابا این مو ها رو که تو آسیاب سفید نکردیم... ولی ببین آقاجان، عباس خاطر خواه شده، اگه نرگس هم به این وصلت راضی باشه بزار برن زندگیشونو بکنن ... ما بزرگترا هم کمک می کنیم همه چی خوبه... کار داره، پول داره، خونه رو هم که داره می سازه از همه مهمتر خاطرشو خیلی می خواد پس هر کاری از دستش بر میاد می کنه ....
آبجیم گفت : آخه اوس عباس تا حالا زن نگرفته براش سخت نیست؟ یه دفعه زن و دو تا بچه داشته باشه ؟ چی میشه؟ مام هراس داریم نکنه خدای نکرده یه مدتی که گذشت .....
یه دفعه اوس عباس به حرف اومد و با دستپاچگی گفت : قول میدم، قسم می خورم تا آخر عمر نوکری شونو می کنم هر التزامی بخواین می دم من اینجوری نیستم که سر حرفم نمونم قولم قوله ... مگه نه خان باجی؟ .....
خان باجی دوباره بلند خندید . گفت : اوه اوه ....وای ... وای به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم. از من که نباید بپرسی .من مادرتم. هر چی تو بگی میگم درسته باید ثابت کنی مادر ... نرگس جون چی به روز این پسر ما آوردی؟  نترس یه کاریش می کنیم خدا رو شکر با یه خونواده فهمیده طرفی...(رو به آقاجون گفت) اگه منو قبول دارین که از این بابت بهتون قول میدم چون بچه ی خودمو میشناسم حرفش حرفه هیچ وقت تا دلش نخواد کاری نمی کنه بچه ها رو دوست داره بیشتر از همه چی از این دو تا بچه تعریف کرده از ته دلش می خواد بابای اونا بشه ...... بعد رو کرد به من و گفت خوب بچه هارو نمیاری مام ببینیم؟ ....من به آقاجان نگاه کردم و اونم با سر تایید کرد ...
بچه ها توی اتاق من با قاسم و عباس بازی می کردن و عذرا پیششون بود، دستی به سر و گوششون کشیدم و هر چهار تا با من اومدن .....وارد که شدم خان باجی قاه قاه زد زیر خنده و همین طور که باز ریسه می رفت گفت :وااااا دو تا بودن که..... چرا
چهار تا شدن؟ خدا مرگم بده و باز ریسه رفت ....همه
 می خندیدن حالا می دونستن که او شوخی
می کنه ...... آبجیم بلند شد و دست قاسم و عباس و گرفت و داد به گلنسا و به خان باجی گفت : این دو تا پسرای منن ...
خان باجی گفت : به به ...چه پسرای خوبی
به به ......(و رو کرد به زهرا و رجب ) بیان بیان اینجا یه بوس به من بدین ببینم به شیرینی مادرتون هستین یا نه؟ .... اما رجب رفت بطرف اوس عباس اونم گرفتش و بوسیدش معلوم بود که از قبل با هم آشنا بودچون رجب به این زودی بغل کسی نمیرفت .
بچه ها که نشستن خان باجی یه کم با زهرا حرف زد و گفت : خوب حالا ما بریم که نکنه شب مهمون شما بشیم فکر نکنم اسب ها بتونن تو این برف راه برن خوب ختم کلام چی میگین آقاجان؟ ریش و قیچی دست شما ....
آقاجان گفت : راستش من اول باید ببینم نرگس خانم چی میگه البته بعد از اینکه شرایط من قبول شد اونم اینکه خونه باید مناسب باشه و پدرشون باید بیاد اینجا و رضایت بده.... با عزت و احترام نباشه نمیشه ...
خان باجی گفت: در مورد اول که زمان می خواد تا خونه شو درست کنه... اگه صبر می کنین تا تموم بشه مام عجله می کنیم ممد میرزا هم چشم حق با شماس اونم چشم ... دیگه ؟
آقاجان گفت : دیگه سلامتی پس ما با هم مشورت می کنیم و خبر میدیم  در ضمن هوا بده اینجا پر از اتاقه  و یک لقمه نونم هست بی ریا اگر دیدید به زحمت می افتید و اسب نمیره قدم سر چشم ما بزارید و این جا بمونید.....
خان باجی دستشو گرفت به زانوشو گفت : یا علی صلوات بفرستید خدا به همه ی ما کمک کنه و بلند شد پشت سرش همه بلند شدن رقیه و بانو خانم مرتب تعارف می کردن که بمونین نکنه تو راه گیر کنین .... ولی خان باجی  اومد طرف منو بغلم کرد و بوسید و باز بلند خندید که نه بابا خوشبوس به به چه عروسی کیف کردم و همینطور که عذرخواهی می کرد رفت و کفشش رو پوشید و باز با همون خنده گفت : دیگه تعارف نکنین که عباس میمونه اصلاً هم  خجالتی نیست اینم یادم رفت بگم خداحافظ همه باشه ،به امید خدا و جواب شما .....عباس زیر بغلشو گرفت و آهسته از روی برف خودشونو به کالسکه رسوندن در حالیکه برف تا نزدیک زانو رسیده  بود....آقاجان احمد رو صدا کرد و گفت : مراقب باش اگه حرکت براشون سخت بود نزار برن برشون گردون.......
کمی بعد کالسکه از خونه به زحمت بیرون رفت و احمد در و بست.. ولی  همه دلواپس بودن که تو اون سرما چیکار می کنن اگر اسب راه نره؟ اگه تو راه بمونن از سرما یخ می زنن ...
قسمت سی و هشتم - بخش دوم


آقاجان از همه بیشتر نگران بود و خودشو سرزنش می کرد که چرا شب اونا رو نگه نداشته. زیر لب تکرار می کرد تا حالا کسی این طوری از خونه ی من بیرون نرفته بود .... چقدر بد شد .. .خیلی بد شد .. خوبه بفرستم دنبالشون ولی خوب کجا؟ کاش اقلاً شام می خوردن
بنده های خدا این چه کاری بود من کردم؟
همه نگران بودیم و دیگه حرفی در این مورد نزدیم گلنسا شام رو آورد من شام بچه ها رو دادم و رفتم تو اتاقم در حالیکه فقط نگران بودم و بس... پشت پنجره نشستم و به برفی که بی امان می بارید نگاه می کردم خیلی برف رو دوست داشتم یه جوری بهم آرامش می داد که انگار با اومدنش غم از دلم می بره ولی اونشب دلم
می خواست نباره. نگاه می کردم و می گفتم : بسه دیگه نیا.... بسه ..... و همون جا جلوی پنجره خوابم برد.
سحر نماز خوندم و رفتم توی رختخوابم و صبح با آفتابی که از لای پرده به اتاق می تابید بیدار شدم .... خوشحال بلند شدم و سریع رفتم پیش آبجیم چون سفره ی ناشتایی رو نگه می داشتن تا همه بیان بیشتر از آقاجان خجالت می کشیدم. اونروز آقاجان از خونه بیرون نرفت ناشتایی خورده بود و قران می خوند .
  رقیه پرسید بچه ها کجان ؟ گفتم خوابن بیدار نشدن قاضی درست می کنم بهشون میدم بزار بخوابن ....
آقاجان سرشو از تو قران بلند کرد و گفت بابا جان نقل این نیست بد عادت میشن بزرگ که بشن می خوان تا لنگ ظهر بخوابن. برو بیدارشون کن بیان ناشتایی بخورن. گفتم چشم آقاجان .....
 ساعتی بعد بچه ها دور آقاجان نشستن. اونا همیشه این کارو می کردن از قصه هایی که آقاجان براشون از قرآن می گفت لذت می بردن. منم دوست داشتم آقاجان می گفت: قرآن خوندن بدون اینکه بدونین معنی اش چیه یعنی کار
بی فایده کردن ... اون اونقدر زیبا داستانهای قرآن رو تعریف می کرد که اگر چند بار هم
می شنیدی خسته نمی شدی ... بین اون بچه ها، رجب از همه بیشتر مشتاق بود ...
 در همین بین، یکی زد به در ورودی ...آقاجان به من گفت شما نرو، خودم میرم... پرده رو پس زد و  درر و باز کرد. احمد آقا گفت: اوس عباس کارتون داره بیاد تو ؟ آقاجان گفت بیاد بیاد... و خودش برگشت و عباش رو پوشید و جمع کرد دورش و رفت بیرون .... باز این قلب مثل یک پرنده شده بود که می خواست از قفس پرواز کنه ولی به دیوار قفس می خوره.نمی دونم چرا
گریه ام گرفته بود، شاید از اینکه او سالمه یا اینکه به همین زودی برگشته... نمی دونم به
هر حال منتظر موندم. اوس عباس اومد کنار تنها
پله ی ایوون کنار آقاجان وایساد و با او حرف زد و رفت و آقاجان هم که خیلی سردش شده بود برگشت.... من وانمود کردم دارم اتاق رو تمیز میکنم.... آقاجان که داشت میومد تو، رقیه هم وارد اتاق شد و اونو دید که از بیرون میاد، گفت: خدا مرگم بده آقاجان، بدون کلاه، با اون عبا بیرون چیکار می کردین؟؟
این چه کاریه شما می کنین؟
آقاجان همین طور که از سرما می لرزید گفت : اوس عباس اومده بود خدا رو شکر به عقلش رسیده خان باجی رو نبرده تا خونشون بردِ
 خونه ی خودش که همین نزدیکیه ... الانم خان باجی تو کالسکه بود اومد پیغام اونو بده. رقیه کنجکاو شد و گفت : چی می گفت ؟ ....آقا جان عبا رو دور خودش پیچید و نشست  والله یک حرفی می زد معقول بود. می گفت خان باجی میگه یک هفته دیگه مُحرمه پس بزارین ما فردا شب با ممد میرزا بیایم. رقیه پرسید شما چی گفتین ؟ اقاجان گفت : چی می خواستی بگم خوب راست میگه تو محرم که نباید از این حرفا زد پس بزار بیان یک طرفه بشه .....
رقیه پرسید : پس جواب هاجر رو چی بدم؟ حالا برا محمود هم بد میشه چیکار کنیم ؟ آقا جان گفت : هنوز که خبر نکردن اگه بعد هم چیزی گفتن همینو بهانه می کنیم و ختم کلام. آقاجان نشست سر قرآن و منم رفتم تو مطبخ تا ناهار درست کنم ......
قسمت سی و هشتم - بخش سوم




  بانو خانم اونجا بود و داشت تاس کباب درست می کرد همه مواد رو دورش گذاشته بود و با لفت و لاب ورقه ورقه می چید ته دیگ منم نشستم تا کمکش کنم ...رقیه شروع کرد :
فهمیدی چی شد؟
بانو جون اوس عباس اومده بود خان باجی تو کالسکه دم در بود. میگه فردا شب بیان نزدیک محرمه عجله دارن .... حالا تو میگی آقاش میاد؟ چی میشه؟ اونا رفتن راضیش کنن ..... بانو خانم گفت : خوب بابا بی چاره حق هم داره نرگس جون بهت بر نخوره تو رو خدا ولی یه پدرِ پسرش می خواد یه زن بیوه با دو تا بچه رو بگیره خوب هر کی باشه راضی نمیشه .......
با خودم فکر کردم راست میگه نرگس،  چه توقعی داری این چه کاریه داری می کنی؟ اگه یک روز رجب بزرگ شد و خواست همچین کاری بکنه تو  موافقی؟ دیدم نه. به هیچ وجه راضی نمیشم. خوب این چه کاریه که من دارم با اون خونواده می کنم؟ چرا حرف نمی زنم و کارو تموم نمی کنم؟ چرا دهنم رو ماست گرفته ؟...حرف بزن نرگس این کار اشتباهه .....
حالا واقعا نمی دونستم چیکار کنم. شاید بهتر باشه برای همیشه همین جا مثل یک مهمون ناخونده توی خونه ی رقیه بمونم و هیچ اختیاری برای زندگی خودم نداشته باشم و همیشه تو یک خجالت دایمی بمونم. همین طور که فکر
می کردم احساس کردم تموم رویاهام خراب شد و واقعیت تلخ زندگیم جلوی چشمم اومد. بلند شدم  تا از اون معرکه ای که آبجیم و بانو خانم و گلنسا  هر کدوم یه چیزی می گفتن دور شم...
رقیه منو دید که برافروخته شدم . گفت آبجی جون قربونت برم فقط حرف می زنیم... بانو جون هم با ناراحتی گفت خدا منو بکشه. چرا نمی تونم جلوی زبونمو بگیرم...

ولی درد من این نبود چون می دونستم اونا راست میگن. دنیای خیالی که برای خودم ساخته بودم خراب شد از خاطرخواهی بدم اومد. از خودم بیزار شدم به اتاقم که رسیدم در رو بستم و گوشه ای نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم... حالا خیلی دلم می خواست برف بیاد دیگه آفتاب رو دوست نداشتم دلم خیلی تنگ بود تنگ ِ تنگ.......


37


قسمت سی و هفتم
ناهید گلکار

همه یه جورایی غافلگیر شده بودن اون  اینقدر شیرین و خوش زبون بود که همه زبونشون بند اومده بود ..آقاجان گفت:خوش اومدین بفرمایید توی این اتاق ....اما خان باجی خیلی خودمونی و گرم گفت چه لزومی داره تو این سرما اتاق به اون بزرگی رو گرم کردین می فهمم که ادب این جوری حکم می کنه ولی بزارین همین جا کنار سماور بشینیم و حرفامونو بزنیم. 
بهتر نیست خانم جان؟
آقاجان خوشحال شد که نمی خواد جاشو عوض کنه و توی اون اتاق سرد بره از این پیشنهاد  استقبال کرد و همه دورهم همون جا نشستن .....
رقیه رفت و کنار خان باجی نشست .
آقاجان خطاب به خان باجی گفت : این خانم خواهر بنده هستن بانو خانم و ایشون هم نرگس خانم خواهر عیال بنده .خوب خیلی خوش اومدین اوس عباس چرا وایسادی شما هم بیا بشین ...خان باجی قاه قاه زد زیرخنده حالا نخند کی بخند و بعد گفت بیا بشین مادر .. یادم رفت چشمم به این خونواده ی گرم و مهربون افتاد تو رو فراموش کردم ..(حالا همین طورهم داره می خنده و حرف می زنه ) آخه ......آخه من.... بهش گفتم تا من نگفتم نشین   ( و باز خودش ریسه رفت از خنده)به خدا یادم رفت عباس جان ببخشید مادر ....و او یک کم دور تر دو زانو نشست روی زمین ....

من بلند شدم برم چایی بریزم که رقیه گفت شما بشین گلنسا میریزه ....خان باجی با همون لحن دوست داشتی گفت : بزار بریزه ما ببینیم عروسمون چند مرده حلاجه.......برو مادر خودت چایی بریز که از دست تو چایی بخوریم یه مزه ی دیگه میده.....
آقاجان به اوس عباس گفت:نگفته بودی مادری به این خوبی داری ؟  به جای اوس عباس ، خان باجی جواب داد : وقتی مادر شوهر بازی در بیارم باید بیای منو ببینی ......
و باز خودش بلند بلند خندید رقیه که یک نفرُ  رو دست خودش دید خندید و گفت : تو رو خدا نگین تو دلمون خالی میشه ...

خان باجی زد روی پای آبجیم و با همون خنده گفت : نه بابا حوصله داری شوخی می کنم که یخمون آب بشه ، البته یخ شماها.....
من که هیچوقت یخ نمی زنم ...می خوام برم سر اصل مطلب چی می فرمایید آقاجان ؟! شروع کنم؟  چون امشب  یخ بندونه بعد مجبور میشین داماد و مادرشو امشب نگه دارین حرفِ منم سر اوس عباس سبز میشه....آخه بهش گفته بودم امشب برف زیادِ نمی تونیم برگردیم  مادر بزار برای فردا شب زیر بار نرفت که نرفت ...البته حالا بهش حق می دم... ترسید دیگه فردا راهش ندین ...آره.... این طوریه که باید زود بریم سر  اصل موضوع .خوب بفرمایید آقاجان شما شروع کنید ...

آقاجان که محو شیرین زبانیهای خان باجی بود گفت شما بفرمایید .....خان باجی فوراً گفت چشم من میگم ....اوّل بسم الله الرحمن رحیم خدایا به امید تو نه به امید خلق روزگار ..خلاصه اومدیم با سلام صلوات دختر شما رو خواستگاری کنیم... به ما میدین یا نه ؟!.....(متفاوت بودن خان باجی همه رو تحت تاثیر قرار داده بود  با او می خندیدن و به حرفش گوش می کردن )
ببخشید آقاجان شما بزرگ ترین، ولی من باید از خواهرش بخوام اوّل بگه، اون مهّم تر ......قند تو دل آبجیم آب کردن و شیفته ی خان باجی شد و گفت ماشالله شما خودت با کمالاتی تعریف کن ببینم دختر باید به کی بدیم چیکارست؟ چقد در آمد داره؟
آقاجان از این حرف خوشش نیومد و پرید وسط حرفش که خلاصه از جزئیات زندگی اوس عباس  بگین که ما بدونیم اگر وصلتی قراره بشه با کی وصلت می کنیم .
خان باجی گفت : منو می بینی هر چی الان گفتم بی پرده و ساده بود بعدم همینه چیزی نمی گم که فردا دوتا بشه. اجازه میدین همه چیز رو در مورد خودمون به شما بگم؟.. قبول؟ شما هم در مورد نرگس خانم همینو به ما بگین تا خوب با هم آشنا بشیم تا خیر  و صلاح چی باشه الهی به امید تو .......بعد رو کرد به بانو خانم و گفت : درست میگم عمه خانم ؟
بانو خانم خندید و گفت : والله تا حالا هزار تا خواستگاری دیدم ولی هیچ کدوم به این خوبی نبوده  پس بفرمایید خودتون شروع کنید  ....
من چایی ها رو آوردمُ تعارف کردم اوّل گرفتم جلوی خان باجی  فوری یک استکان برداشت گفت: ببخشید آقاجان ، کمرش درد می گیره تعارف الکی نکردم (چایی رو بر داشت و نگاهی به صورت من کرد ) بابا بیچاره عباس حق داشت این جور پر پر بزنه منو کشت انقدر گفت . ترسیدم نیام قبض روح بشه ...
چایی رو گذاشت جلوش و دو حبه قند انداخت توش و بلند گفت نرگس جون یک قاشق هم بعداً به من بده(طوری این جمله رو گفت انگار سالهاس منو می شناسه گلنسا که یه گوشه نشسته بود پرید و یک قاشق براش آورد )
قسمت سی و هفت-بخش دوم


همین طور که چایی شو هم می زد یک کم جابجا شد و گفت : خلاصه ی کلام برای اینکه شب مهمون ناخونده نشیم از پسرم میگم : اگه بگم من مادرش نیستم دورغ گفتم فقط نزاییدمش ..دو ساله بوده که مادرش به رحمت خدا رفت و از اون موقع من براش مادری کردم عباس با حیدر بچه های ممد میرزا بودن که من زنش شدم حالا  خودمم دو تا پسر دارم شدن چهار تا که تو این چهار تا من عباسم و  از همه بیشتر دوست دارم چون با مرام و مهربونه به همه ام میگم  رو دروایسی ام ندارم (بعد بلند بلند خندید )بزارین اوّل خوباشو بگم .....یک پسسسسره مهربون و با محبّت و با فکر و خوش مشرب و دست و دلباز و خوش صدا و خوش رقص و خوش مرام با نمکی که نگو و نپرس (همه رو یک نفس گفت ).....امّا ..یه امّا هم داره یک پسر کلّه شق و یک دنده و عجول و کم صبر و جوشی هم هست ...رو پای خودش وایستاده کار بنّایی رو دوست داشت رفت دنبال این کار حالا همه بهش میگن معمار. با عرضه و وجود خودش بود که کار یاد گرفت
کار آقاشو دوست نداشت ....آقاش مخالف بود و می گفت تو پسر بزرگ منی بیا این جا رو اداره کن ....آخه آقاش  یک گاوداری بزرگ و یک باغ گل و  میوه داره خوب برای خودش تشکیلاتی داره ...ولی عباس رفت دنبال چیزی که دوست داشت و موفقم شد خدارو شکر ، الان توی دو تا اتاق زندگی می کنه ولی یک حیاط خریده و داره می سازه اینم از وقتی خاطر خواه شده به امید زن و بچه دار شدن خریده  ....خونه نیمه کارس ولی به امید خدا تموم میشه من خونه رو دیدم خیلی پسندیدم ....دیگه .....دیگه (یه فکری کرد) چی  بگم .....آهان از آقاش هیچ کمکی قبول نمی کنه.  بعد گفت :  مثل اینکه اینو گفته بودم ،خوب می خواد رو پای خودش وایسه ...در ضمن ممد میرزا با این وصلت مخالفه  ولی اون با من....... ازم بر میاد که رضایتشو بگیرم (باز خنده ی قشنگی کرد ) خوب منم خیلی رضا نبودم ولی دیدم این خاطر خواهی باید یه چیزی توش باشه که این بچه این جور مجنون شده ...حالا که اومدم دیدم خودمم مبتلا شدم پس پسر من حق داشت و خلاصه اگه می دین و کار تمومه  برین بچه ها رو هم بیارین که ما ببینم وسلام....
بعد یه شیرینی که بهش تعارف شده بود برداشت و  گفت بخورم به امید اینکه به ما نرگس بدن و گذاشت تو دهنش و چایی شم روش سر کشید ..
همه ساکت دور اون نشسته بودن و حتّی وقتی هم حرفش تموم شد هیچ کس چیزی نگفت ...
خودش به حرف اومد که چی شد ؟ خانم جان شما بگو .....
خانم جان نگاهی به آقاجان انداخت بعد به من نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت که ...
نمی دونم والله ببین آقاجان چی میگه ..آقاجان مثل اینکه آماده بود لبخندی زد و گفت : اینا که گفتین درست ولی چند تا مورد داشت که باید بگم.... اول اینکه نرگس خانم خیلی به بچه هاش اهمیت میده اینو بدونین دوماً این دو تا اتاق کجاس ؟ وضعیتش چطوریه ؟ من اجازه نمیدم اون اوّل زندگی اونجا بره نه نمیشه ....با دو تا اتاق نمیشه....
سوماً پدرش مخالفه و باید با رضایت کامل و با عزّت و احترام باشه ....این دختر ما نرگس خانم به اندازه ی کافی سختی کشیده ولی هیچ وقت درد سر خونه و پول و جا و مکان رو نداشته باید همه چیز درست معلوم بشه....

۳۶

قسمت سی و ششم

ناهید گلکار


راستش وقتی جسارت و بی پروایی اونو دیدم بازم مهرش بیشتر به دلم نشست ....من و بانو خانم فوراً اومدیم از اندرونی بیرون ..... من که  از روبرو شدن با آبجیم واهمه داشتم  ، باید یک حرفی می زدم که خلاف میلش نباشه این بود که  گفتم اِوآ...آبجی؟تو به همین زودی راضی شدی؟!   چرا از من نپرسیدی؟یک کاره فردا بیان چیکار؟؟..

رقیه نگاهی به من کرد و گفت توام خیلی بهت برخورد و ناراحت شدی منم که خرم .....
گفتم وا آبجی این چه حرفیه می زنی ؟ گفت: من که می دونم تو چته ... واسه ی چی این کارو می کنی ؟ گفتم چیکار کردم مگه ؟
 تواگه نمیخواستی منو به کلاغ های آسمون نشون می دادی ...الان این طوری با من حرف نمی زدی والله نمی دونم یا می خوای از دست هاجر فرار کنی یا خودتو بدبخت .......
گفتم: ول کن آبجی چه حرفا می زنی .....خوب بگو نیان بهت که گفتم نمی خوام  با چه زبونی بگم ول کن دیگه ...
رقیه زد پشت دستش که : یادت نیست هاجر اومده بود چیکار کردی؟ بانو جون من بهت نگفتم  اونشب خواستگاری زار زار گریه می کرد.
اگر بدونی چیکار کرد دلش رضا به اون وصلت نیست حالا می خواد خودشو بندازه تو چاه ...... من می دونم لگد به بخت خودش می زنه حالا این خط این نشون .. ....ببین کی گفتم ...حالا اگه پشیمون نشد من این موهامو می تراشم جاش کاه گِل می مالم .....بانو خانم وساطت کرد که ....نکن خانم جان این طوری نگو نفوذ بد نزن بگو هر چی خیره پیش بیاد این طوری که نمیشه شما این دخترو گذاشتی تو فشار از یک طرف باعث شدی بهش بگیم از طرفی به پسره گفتی فردا بیاد ، اونوقت از این طرف داری بد و بیراه بهش میگی و نحسی می کنی گناه داره به خدا.. شما بگو چی می خوای همونو نرگس انجام بده تموم ....

(لحن بانو خانم تند بود و اونی رو که من دلم می خواست بهش گفت ) 
گفتم حالا مگه من قبول کردم زن این یارو بشم؟! داد زد که نشو ....گوش کن به من نشو.....
 خاطر خواه شده چهار بار که شکمشو خالی کرد بهت میگم اونوقت چشمتو وا می کنی ...ای داد بیداد.... کاسه ی چه کنم دستت می گیری ....هان بی ربط میگم بانو جون؟ تو بهش بگو ........بانو خانم که تندتر شده بود گفت :ولش کن  به نظر من بزار خودش تصمیم بگیره لطفاً ولش کن منم با داداشه عصمت الدوله موافقم ولی این آقا هم بد نبود یه جورایی به دل می نشست...  بد نیست که هان؟ والله خیلی بد نیست پسر خوبی به نظر میاد  ....اصلا بزار فردا بیان ببینیم چی میشه نرگس دختر عاقلیه خودش بگه ...چی می خواد.. هان زن داداش؟ رقیه هنوز غرغر می کرد که من بچه ها رو بر داشتم و رفتم به اتاقم قاسم و عباس هم دنبال ما اومدن هر چهار تا  با هم خوب بازی می کردن زهرا که دختر بود و رجب که با همه چیز کنار میومد همون طور که بچه ها بازی می کردن من با پارچه ی چادری که خانم بهم داده بود برای خودم چادر دوختم می خواستم خوب و شیک به نظر بیام می ترسیدم مادرش منو نپسنده ....همین طور خیلی دلم شور می زد آیا اونا می دونن که من دو تا بچه دارم؟
 
آیا می دونن که توی خونه ی آبجیم مهمونم ؟ اگر رضا نشن چی میشه با خودم گفتم نرگس خودتو مشتاق نشون نده اگر نه فردا که بگن نه آبروت میره ...برای همین چادر و جمع کردم و گذاشتم تو صندوق و چادر قبلی رو شستم و لباسم رو حاضر کردم ......از بس فکر کرده بودم  داشتم کلافه می شدم ...عاقبت سر خودم داد زدم بس کن دیگه به درک فدای سرت برن به جهنم مگه من محتاج شوهرم اصلا آقا بالا سر نمی خوام خاطر خواهی چیه برن گمشن نخواستیم...

همیشه می تونستم این طوری خودمو آروم کنم.. با بی ارزش کردن اون موضوعی که آزارم می داد.

بعد رفتم تو مطبخ و سرمو به درست کردن  شام گرم کردم کمی بعد  بانو خانم اومد ...سر حرف رو باز کرد و بهم گفت : نرگس جون یه نصیحت بهت بکنم نیگا نکن  دلت چی میگه  اون کاری رو بکن که می دونی فردا پشیمونی نداره یه وقت ها دل به آدم دورغ میگه راستش منم با خانم جان موافقم ولی باز خودت می دونی از ما گفتن شما خودت عاقلی ....تا خدا چی بخواد ......(با خودم گفتم نرگس یه کاری کردی که همه فهمیدن من با اوس عباس موافقم احمق )
فردا همه ی کارا رو خودم کردم کسی زیاد مشتاق نبود حتی گلنسا هم یه جواریی مخالفتشو ابراز کرد وقتی رفتم لباس بپوشم دیدم زهرا داره گریه می کنه (اونوقت ها زیاد به فکر اینکه هر حرفی رو جلوی بچه ها نزنن نبودن برای همین اون همه چیز رو  فهمیده بود) پرسیدم الهی قربونت برم چی شده ؟چرا اینجوری گریه می کنی ؟ و اون در حالیکه بغضش  ترکید خودشو انداخت تو بغلم و گفت ...شوهر نکن بدبخت میشی ....گفتم
کی گفته ؟ در حالیکه دل می زد گفت ؟ خاله رقیه میگه... از صبح همش همینو میگه تو رو خدا شوهر نکن من و رجب شوهرت میشیم ...
قسمت سی و ششم -بخش دوم

 بغلش کردم و دلداریش دادم ولی دنیا روی سرم خراب شد با خودم گفتم واقعا نرگس ارزش داره اشک این بچه ها رو ببینی ؟ و با خودم عهد کردم  که همون شب اونا رو جواب کنم و بشینم بچه هامو بزرگ کنم..

برف اونقدر زیاد بود که مرتّب احمد آقا جلوی راه رو تا دم در  پارو می کرد آقاجان می گفت من خیلی با مکافات اومدم خونه  نتونستم میوه بخرم  فکر نکنم بتونن بیان اصلا درشکه راه
نمی ره حتی سگ و گربه هم تو خیابون نیستن . هیچکس دل دماغ کاری رو نداشت مجبور شدم خودم از چیزایی که توی خونه بود وسایل پذیرایی رو آماده کنم یه کاسه انار دون کردم و یک ظرف پرتغال و سیب گذاشتم و شیرینی که از مهمونی قبل مونده بود  توی ظرف چیدم و کمی آجیل ریختم توی کاسه..
از رقیه پرسیدم خوبه ؟ با بی میلی گفت : آره بابا بی خودی زحمت نکش نمیان ....
گلنسا پرسید چایی دم کنم ؟ رقیه فورا گفت نه نمیان ....این کلمه نمیان رو هر دو دقیقه یک بار تکرار می کرد یه نیگا به بیرون مینداخت و می گفت نمیان ..
دیگه داشتم از کوره درمی رفتم  که آقاجان گفت:چرا دم کن اگه نیومدن خودمون می خوریم حاضر باشه بهتره ....لباس بچه ها رو هم عوض کردم و اومدم نشستم ، خیلی خجالت  می کشیدم از اینکه اونا بفهمن من چقدر منتظرم ولی دیگه نمی تونستم تظاهر کنم دلواپسی از صورتم پیدا بود .... خوب چون تصمیم گرفته بودم جوابشون کنم با خودم می گفتم :وقتی گفتم نه همه می فهمن که خیلی هم مشتاق نبودم ......ولی بودم خیلی هم دلم می خواست اونو ببینم ...حالا چرا نمی دونم .
همه سکوت کرده بودن و چای می خوردن که صدای در بلند ....قلبم فرو ریخت دلم خیلی می خواست به رقیه بگم دیدی اومدن ؟
احمد آقا صدای در رو از تو اتاقش می شنید با احتیاط که زمین نخوره رفت در و باز کرد کمی جلوی در موند و بعد در و بست و دوید به طرف در بزرگه اونو باز کرد و یک کالسکه ی شیک وارد خونه شد و تا نزدیک عمارت اومد ...
اول اوس عباس پیاده شد و بعد کمک کرد یک خانم اومد پایین یک نفر از در دیگه پیاده شد و یک طبق رو سرش گذاشت و جلوتر از اونا راه افتاد..... اومدن تا دم در صدای قوی و محکم اون خانم اومد که بلند گفت:صاب خونه (صاحب خانه) اجازه می فرمایید؟
رقیه جلو دوید و گفت :بفرما بفرمایید قدم سر چشم..... طبق کش وارد شد و  مجمعه ی بزرگی روکه پر از پیشکش بود گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون ...خانمی که اومده بود باز با صدای رسا و بلند دلنشینی گفت به به این آقاجان معروف شمایی؟ بابا مرحبا اسم و آوازه ی شما تو تموم تهرون پیچیده همه از خوبی و سخاوت شما حرف می زنن ما رو بگو که چه افتخاری نصیبمون شده به به ....به به ..خیلی هم عالی شمام باید اون خانم جان یار و یاور آقاجان باشین منم مادر عباسم بهم میگن خان باجی ....

او زنِ خوش سیما و چاقی بود یک روسری سفید که زیر گلو سنجاق زده بود و چادری مشکی بسر داشت  که  به محض اینکه وارد شد از سرش افتاد و دور کمرش نگه داشت. و تا موقعی که می رفت سرش نکرد ......

۳۵

قسمت سی و پنجم

ناهید گلکار


اونشب یک شب عجیب برای من بود مثل اینکه روی ابر بودم سبک و بدون غم اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه می کردم ، برای اولین بار دلشوره نداشتم و به آینده ی خودم امیدوار بودم.

باعشق بچه ها رو بغل کردم و خوابیدم .
فردا رقیه با من سرسنگین بود اول دلش
می خواست با من حرف نزنه ولی طبق معمول طاقت نیاورد و جلوی بانو خانم و گلنسا به من گفت : بگو ببینم چرا ؟ گفتم چی چرا آبجی ؟ چرا به آقاجان گفتی با خونواده ی اون پسره مشکلی نداری ؟

 گفتم : آبجی جونم من که کسی رو
نمی شناسم اصلاً نمی دونم کی هستن آقاجان گفت منم رو حرفش حرفی نزدم چه می دونم (می دونستم درد رقیه چیه رگ خوابش دستم بود ) تو فکر کن صلاح من چیه همون کارو بکن ریش و قیچی دست تو ....
چشماش برق زد مثل آبی که بریزی رو آتیش آروم شد و گفت : الهی قربونت برم آبجی بد میگم ؟ آدم اون همه ثروتُ ول کنه زن این آدم پا پتی بشه !!!!من که به کلمه ی پاپتی حساسیت داشتم نزدیک بود از کوره در برم ولی خودمو نگه داشتم و گفتم : شما راست میگی ولی خوب شما دوست داری هاجر به من فخر بفروشه می دونی که زیر بار نمیرم بهتر نیست بی خیال هر دو بشیم ؟

گفت : وا نه چرا ؟ اگه بهت حرفی بزنه با من طرفه پدرشو در میارم ....و گفت و گفت ..... من در حالیکه داشتم دیوونه می شدم برگشتم به اتاقم .....به فکر این بودم که چیکار کنم ولی راه چاره ای به نظرم نرسید ....
نزدیک غروب روی برف و یخ حیاط دوباره برف بارید منو آبجیم وبانو خانم نشسته بودیم و بقیه ی آش ظهر رو گرم کردیم و می خوردیم که صدای کوبیدن در اومد ....
مثل اینکه احمد آقا تو اتاقش بود و عذرا چادر به سرش کرد و همین طور که قوز کرده بود رفت ببینه کیه .....باز با همون قوز در حالیکه یک عالمه برف رو سرش بودبرگشت و چند بار پاشو زد زمین و به رقیه گفت : خانم جان یه نفر با شما کار داره بیاد تو؟ می گه دوست آقاجانه ، رقیه که مرده و کشته ی این بود که یکی باهاش کار داشته باشه زود چادر سرش کرد و گفت شماها برین اون اتاق ببینم کیه برو برو بگو بیاد ببینم چی میگه شاید آقاجان خبر فرستاده...(البته کسی که

آقاجان همیشه می فرستاد پسری به اسم یدالله بود و فقط اجازه داشت خبرشو به احمد آقا بده ) من دست زهرا رو گرفتم با بانو خانم رفتیم به اندرونی و پسرا همون جا بازی می کردن ....از خدا پنهون نیست منو بانو خانم هم کنجکاو بودیم ببینیم کی اومده ، از لای در نگاه می کردیم که دیدم اوس عباس جلوی در ظاهر شد ....
رقیه نتونست جلوی خودشو نگه داره و دست بکار شد که همون جا پای اوس عباس رو از خونه ی ما ببٌره...
با لحن خیلی بدی گفت : به به اوس عباس نمک خور و نمکدون شکن ...این بود ؟ هی اومدی میخوام کمک کنم آقاجان رو دوست دارم یعنی اینقدر تو ریا کاری ...ببین اوس عباس اینجا جای تو نیست الان بهت میگم نرگس داره شوهر
می کنه تموم شد و رفت .....(اوس عباس که هنوز تو پاشنه ی در وایساده بود اومد جلوتر و در و بست و کفش شو در اورد ) هی ...هی.... من چی میگم تو داری چیکار می کنی گفتم نمی شه الان می فرستم پی آقاجان تکلیف تو رو روشن کنه ،اصلاً به اجازه کی اومدی تو ...

اوس عباس لبخند که چه عرض کنم تقریبا می خندید گفت: با اجازه ی آقاجان از ایشون اجازه گرفتم  و بعدم شما خودتون گفتین بیام تو .....

رقیه داشت عصبانی می شد داد زد اولاً نمی دونستم کیه دوماً نگفتم بیا ور دل من بشین کفشتو در بیار حرف تو بزن برو .......
اوس عباس دستشو گذاشت رو چشمش و گفت به روی چشم ولی اینو بدونین اگه می خواستم منصرف بشم خیلی وقت بود آقاجان از این بدتر هاشو بار من کرد ولی من  تا خواهر شما رو نگیرم از در این خونه کنار نمیرم ...

رقیه که داشت بهش بد نیگا می کرد گفت : اینقدر بمون تا زیر پات علف در بیاد میگم داره شوهر می کنه چرا حرف حالیت نیست !!!! .....
قسمت سی و پنجم-بخش دوم

اوس عباس تشریف بیارین تو اندرونی
(این حرف یعنی بدترین حرفی که میشد به اوس عباس زد )یعنی میگی آبجی هم خاطر تو رو می خواد ؟؟!!

تف به روت بیاد که داری باناموس  آقاجان بازی می کنی برو ...برو ببینم دیگه اینجاها پیدات نشه ...اوس عباس خنده رو لبش ماسید و دستپاچه شد که نه به حضرت عباس من اجازه می خوام بیام خواستگاری اگه گفت نه میرم آقاجان گفته همه کاره ی خونه شما هستید من باید از شما اجازه بگیرم ، خوب منم اومدم ...
بد کردم  ؟  من چی می خوام ازشما فقط یه  خواستگاری حرف می زنیم اگه شما بگین نه دیگه مزاحم نمیشم (مثل اینکه رگ خواب آبجیم رو به دست اورده بود و هی بهش عزت می زاشت بانو خانم زد به پهلوی من گفت چه ناقلاس خیلی ام خوش قیافه اس نرگس مثل اینکه قسمتت اینه اینی که من می بینم دست بردار نیست  )

رقیه یه فکری کرد و آب دهنشو قورت داد خیلی براش سخت بود ولی در مقابل اینکه یکی اختیار کارو به دستش بده ضعیف بود.... گفت : اگه اومدی و بعد آبجیم گفت نه دیگه سر راهمون پیدات نمیشه  قول میدی ؟ یک قول مردونه ؟ ....

اوس عباس دستهاشو بهم مالید و گفت : قول مردونه فردا شب بیام ؟

رقیه گفت : اووووو چه عجله ام داره از خود راضی... بیا ...بیا بزار کلک قضیه کنده بشه ....برو دیگه چرا وایستادی کار خودتو که کردی ؟

 اوس عباس با پر رویی هر چی تموم تر گفت : دست تونو می بوسم خانم محترم شما به من عمر دوباره دادین تا آخر عمرم دعا گو هستم یادم نمی ره چه محّبتی به من کردین ...فردا غروب خدمت می رسم کفش شو پوشید و با خوشحالی رفت ...

۳۴

قسمت سی وچهارم

ناهید گلکار


تا سر شام من همچنان تو فکر بودم و آقاجان هم......، از صورت ناراحت او همه ساکت بودن حتّی این بار آبجیم هم حرف نمی زد ...تا صدای آقاجان رو شنیدم که گفت :  بابا نرگس چرا نمی خوری همش لقمه میدی دهن بچه ها خوب یک لقمه هم خودت بخور ....لبخندی زدم و گفتم:
چشم آقاجان .....یک کم خاطرم جمع شد که از دست من ناراحت نیست ....برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم آقاجان فردا نهار چی درست کنم  که شما دوست داشته باشین ؟
یک کم اخمهاش باز شد و گفت فرقی نمی کنه بابا  ...هر چی باشه می خوریم...بعد مکثی کرد و گفت: ولی اگه یک آش رشته درست کنی تو این برف می چسبه .....

بانو خانم با اشتیاق گفت اونم آش رشته ی نرگس ممکنه بره دیگه نصیبمون نشه  آره والله فردا آش درست کن نرگس جون منم دلم خواست .....   دیگه خیالم راحت شد که آقاجون از دست من ناراحت نیست... ولی چشمم که به رقیه افتاد دیدم که صورتش در همه ....
کم اتفاق می افتاد برای هر موردی که حتّی مربوط به اونم نبود حرفی نداشته باشه ولی ساکت نشسته بود ..... ازش پرسیدم آبجی آش خوبه  درست کنم ؟ رقیه که زیاد کنترلی روی حرفاش نداشت گفت : من نمی دونم من اینجا چیکارم که نظر بدم ؟ ....من موندم چی بگم.
 بانو خانم یک چشمک به من زد و به او گفت:البته که شما خانم این خونه هستید.. حالا آش درست کنیم یا نه ؟ رقیه با همون اخمش گفت: نقل این نیست ماجرا چیز دیگه اس ، بعداً معلوم میشه .......
بانو خانم هراسون شد و با اشاره و چشمک زدن به او می خواست ساکتش کنه گفت : نگین تو رو خدا خانم جان ، باشه فردا آش می خوریم.نرگس جون شما برو بخواب که خیلی خسته شدی .....
رقیه آروم نشد و گفت : آره تو برو بخواب منم که داخل آدم نیستم .......
آقاجان صبرش تموم شد و با لحن محکمی گفت : حالا هی بگو ...هی بگو.... خانم اون کسی که داره خواجه رو به ده
می رسونه شما هستید ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم بس کنید دیگه ......
بازم رقیه از پا ننشست و دستشو گذاشت روی دهنش و رو به آقاجان گفت چشم ...چشم ...من خفه میشم نه اینکه نرگس خواهر من نیست من باید حرفی نزنم ......
حالا مطمئن شدم منظورشون منم ......پرسیدم چی شده من کاری کردم ؟ چیزی شده تو رو خدا به من بگین ...آقاجان؟ بانو خانم ؟ آبجی ؟ .....
و منتطر موندم تا یکی جواب بده .....بانو خانم طوری  به رقیه نگاه می کرد و سرشو تکون می داد  که انگار خیلی براش  متاسفه ....
آقاجان هم باز اخمهاشو تو هم کرده بود و منو صدا کرد و گفت : نرگس خانم بیا بشین بابا باید باهات حرف بزنم .......
رقیه زد پشت دستش و گفت : با لاخره کار خودتونو کردین آقاجان نگفتم نگین دو دلش نکنین ....
و آقاجان این بار با صدای بلند به رقیه گفت میشه شما دیگه حرف نزنین بسپرینش به من ... خانم جان ساکت ......بعد رو به من گفت :  بیا ....بیا بشین دخترم باید بهت بگم بالاخره چون اگه بعدا بفهمی ممکنه دلخوری پیش بیاد .....در حالیکه داشتم قبض روح میشدم رفتم و جلوش دو زانو نشستم نفسم داشت بند میومد آقاجان هم که لبشو وا نمی کرد .....سرش پایین بود به بانو خانم گفت:آبجی یه چایی برای ما می ریزی؟
 من همین طور خیره به او نگاه می کردم و ساکت بود انگار نمی دونست ازکجا شروع کنه ... چای شو گرفت و یک حبّه قند برداشت و زد توش و گذاشت دهنش (خوب دیگه اینجا جونم به لبم رسید طاقتم طاق شد پرسیدم ) آقاجان تو رو خدا بگین چی شده ؟
دو قورت چایی خورد و گفت: صبر کن  باید فکر کنم چه جوری بهت بگم که صلاح باشه ....
بالاخره تا قورت آخر چایی شو نخورد حرف نزد ....ببین نرگس خانم شما یه خواستگار سمج دیگه هم دارین که امون منو بریده صبح تا شب التماس می کنه.... از در میرم بیرون وایساده, میام تو وایساده میگه تا تو رو نگیره از جاش تکون نمی خوره  راستش من که دیگه دلم براش سوخت ....رفتم پرس و جو کردم از خانوده ی خوبیه ولی میگه من می خوام رو پای خودم وایسم ...شغلش معماریه حیاط ما رو هم اون درست کرده ( رنگ از صورتم پرید اختیار لبهامو نداشتم که نلرزه ) شرایط تو رو هم می دونه .... البته سنش کمه فقط نوزده سالشه فکر کنم همسن و سال شما باشه تا حالا زن نداشته ولی خیلی اصرار به این وصلت داره گفتم شما دو تا بچه دارین میگه نوکری شونو می کنم ....به خانم جان گفتم ایشون گفتن بهت نگیم بزاریم با پسر عصمت الدوله وصلت کنید ولی بابا جان من رضا نشدم که شما خبر نداشته باشین راستش سر این بود که با خانم جان حرفمون شد.....
قسمت سی و چهارم- بخش دوم

رقیه دیگه طاقت نیاورد و در حالیکه بشدّت سر و گردنشو تکون می داد گفت: آخه من بی ربط  میگم معقوله که آدم پسر عصمت الدوله رو بزاره بره زن یک گارگر بشه ........
آقاجان به اعتراض گفت : خانم معماره خیلی ام کارش خوبه آینده داره پدرش محمد میرزای معروفه که بزرگ ترین گاوداری تهرون مال اوناس تازه یه قزاقی هست ....چی بود اسمش قزاق مخصوص شاهه با اونا حشر و نشر داره خیلی ام ثروت دارن .....
رقیه گفت : اصل و نسب چی مثل  هاجر هستن؟ خوب نه .... معلوم نیست چه جوری به پول و پله رسیدن (اون دو تا داشتن با هم بحث می کردن و من درعالم خودم بودم قند تو در دلم آب شد ...داغ شدم قلبم آروم گرفت خودم می دونستم که تصمیمم چیه پس لازم نبود به حرفشون گوش کنم همین که فهمیدم اون برای بدست آوردن من تلاش می کنه مهرش به دلم هزار برابر شد ..............
با صدای آقاجان به خودم اومدم منو صدا می کرد ولی نمی دونستم ازم چی پرسیده مثل خنگ ها گفتم: بله؟ چی آقاجان ؟ با مهربونی خاص خودش گفت : میدونستم گیجت می کنم حالا موندی چیکار کنی به ولای علی برام سخت بود ولی خیلی اصرار کرد تو دیگه بهش فکر نکن من خودم جوابشو میدم میتونم از سربازش کنم ولی بابا جان باید به شما می گفتم ....نباید می گفتم ؟ با دستپاچگی گفتم :چرا ...چرا دست شما درد نکنه (با خودم گفتم نرگس اینجا نباید ساکت بمونی و گر نه باختی... خجالت بی خجالت ولی چیزی که هست ...خوب من به آبجیم گفتم ....هاجر خانم یه طوری حرف می زد که انگار من خیلی دلم خواسته زن داداش شون بشم.....راستش ،  یعنی دلم نمی خواد این طوری باشه معذبم ...فکر نکنم بعداً هم باهاشون راحت باشم من مثل اونا نیستم از فیس و افاده بدم میاد از چشم و هم چشمی بیزارم پس نمی تونم با اونا کنار بیام ...
آقاجان لبخند معنی داری زد و گفت : خوب نظرت در مورد اوس عباس چیه؟ و منتظر بود، با زرنگی گفتم اونم همین طور فردا تو سرم می زنه که دو تا بچه داشتی و من عقلم نرسید تو چرا این کارو کردی نه آقاجان البته از خانوادش بدم نیومد ولی خیلی می ترسم ......یک دفعه صدای فریاد رقیه بلند شد با دستش لپشو کند و گفت :خدا منو بکشه از دست شما ها راحت بشم آخه اینم حرف شد تو می زنی ....بعد همین طور که سر و کله شو تکون می داد گفت : به همون امام رضا اگه بزارم زن اون یک لاقبا بشی مگه من مرده باشم... که چی مثلا؟ خودتو دست کم گرفتی از هر انگشتت یه هنر می ریزه تموم فامیل و دوست و آشنا دارن برات میمیرن اونوقت تو می خوای زن اون پسر بچه ی نادون بشی ؟
آقاجان رفت تو دلش که بسه دیگه خانم جان بزارین خودش فکر کنه بعد تصمیم بگیره شما بی زحمت دخالت نکنین ......

نظر بانو خانم و آقاجان هم مثل آبجیم بود اونام صلاح می دونستن که من با پسر عصمت الدوله وصلت کنم ولی خوب حال و روز من معلوم بود نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم....

۳۳

قسمت سی و سوم

ناهید گلکار


هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری ، خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن اومدن داخل و تعارف شدن به سر سرا .....

آبجیم و آقاجان و بانو خانم هم رفتن تو ....(اونوقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت یک جورایی بد بود و از احترامشون کم می شد ) مدتی گذشت تا رقیه اومد .....رو به گلنسا گفت: یک سینی چایی بریز و بده نرگس بیاره تو......

رو کرد به من وگفت:  توام خودتو جمع و جور کن این چه قیافه ای اخمتو وا کن و در حالیکه که با دستپاچگی  به من سفارش می کرد که مواظب باشم و  اینا رو از دست ندم و آبروی آقاجان رو  نبرم  برگشت به سر سرا  ....
گلنسا سینی رو جلوی من گرفته بود و نگاه می کرد ....مثل اینکه دلش برام سوخت ...برای اینکه گفت : خوب مادر اگه نمی خوای قبول نکن الان که عقبت نکردن برو چایی رو ببر بگو نمی خوام ...راستی مگه خودت نگفتی بیان ؟ من که اینجوری شنیدم ....نرگس جون چایی یخ کرد چیکار کنم ؟

 چادرم رو کشیدم جلو و سینی رو گرفتم و با اکراه  رفتم تو .......دست و پام می لرزید ...یه سلام گفتم و چایی رو تعارف کردم و نشستم سرم پایین بود و هیچ کس رو نیگا نمی کردم .
اونا از شرایط خودشون می گفتن و آقاجان از شرایط من... بریدن و دوختن.....
 از فامیل بزرگی بودن و بسیار مناسب, خوب من چی می خواستم بگم؟اصلا چنان بغض داشتم که نمی تونستم حرف بزنم ولی اون چیزی که فهمیدم خیلی باد توی دماغشون بود و طوری حرف می زدن انگار دارن به من لطف می کنن..

که  آخر  آقاجان به دادم رسید و  با گفتن اینکه  قدم شما سر چشم من, ولی ما باید با هم حرف بزنیم و مشورت کنیم  بعد شما رو خبر می کنیم  ختم جلسه رو اعلام کرد  ......
بالاخره اونا بلند شدن  خیلی ام به ما عزّت گذاشتن و رفتن موقع رفتن هاجر خانم پا پا کرد و خودشو به من رسوند و در حالیکه همه مشغول خداحافظی بودن سرشو نزدیک آورد و به من گفت : نرگس جون از همون موقع که تو عروسی دیدمت فهمیدم که قسمت ما میشی.....

 ومن چنان غضبناک بهش نگاه کردم که کاملاً معلوم باشه این طورام که اون فکر می کنه نیست....یه جوری که تو دلم گفتم مرحبا نرگس حقش بود .........تا آقاجان و بانو خانم و رقیه سرشون به بدرقه ی اونا گرم بود من  با عجله رفتم به اتاقم می دونستم اگرم آقاجان حرفی نزنه رقیه طاقت نداره و می خواد در این مورد هی حرف بزنه ...... تا رسیدم در و بستم و بهش تکیه دادم و زدم زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن .....چیکار می تونستم بکنم این خوستگارا هیچ عیبی نداشتن خوب و سرشناس بودن از همه مهمتر آقاجان خیلی موافق بود ...
ترس همه ی وجودمو گرفته بود ...چند دقیقه بعد رقیه اومد هنوز پشتم به در چسبیده بود ...چند بار درو هل دادو گفت : وا نرگس چرا اونجا وایسادی برو کنار ببینم چی شده ؟
با همون بغض که عمداً می خواستم  رقیه ببینه رفتم کنار و اون خودشو انداخت تو.....   زد رو دستش که خاک بر سرم تورو خدا ببین داره گریه می کنه منو بگو فکر کردم داری خجالت می کشی  چه مرگته؟ خواستگار به این خوبی هیچی کم نداره توام میشی از فامیل های خانم با بزرگون نشست و برخواست می کنی ماشین سوار میشی به زیارت میری بچه هاتو دایه بزرگ می کنه اونوقت تو نشستی آبغوره میگیری ؟ لگد به بختت می زنی ؟ دستت درد نکنه دیگه , این صلاح ، آقاجان رو  که نمی تونی .....
حرفش تموم نشده بود داد زدم بس کن آبجی خفم کردی چقدر حرف می زنی نمی خوام.... اصلاً نمی خوام شوهر کنم.اگه فردا تو سر بچه ام زدن برم به کی بگم خوب می ترسم... می فهمی؟ هراس دارم بچه ام زیر دست شوهر ننه بزرگ بشه اونم با اون خواهر پر فیس و افادش یه طوری با من حرف می زنه که انگار من از خدا خواستم.....الان که اینو گفت  فردا چی میگه؟
می دونی؟میگه غلط کردی خودت خواستی.....
نه نمی خوام واسه ی همین حرف هم شده  نمی خوام .... تو رو خدا بهم فشار نیار بزار خودم صلاح کنم .........رقیه هاج و واج مونده بود اون تا حالا ندیده بود من عصبانی بشم یا داد بزنم با تعجب گفت : وا ....وا به خدا ترسیدم تو چت شده ؟ خوب نمی خوای مثل آدم بگو نه,,, مگه ما زورت کردیم؟خوب هاجر بهت چی گفت؟ که بدت اومده خودم جوابشو میدم ...اصلاً به آقاجان میگم ...بگو چی گفت ؟..گفتم چی می خواستی بگه ؟ خلاصه ی حرفش این بود که من از خداخواستم زن داداشش بشم منم که  میشناسی این کارو نمی کنم هنوز این قدر ذلیل نیستم که دنبال شوهر بگردم نمی خوام آبجی به آقاجان هم بگو برای همین حرفش بوده که
نمی خوام ....
قسمت سی و سوم- بخش دوم

رقیه  یک کم  پا پا کرد وگفت : ولی به قرآن مادرش داشت برای تو ضعف می کرد ، دم در نمی تونست جلوی خوشحالی شو بگیره فکر نکنم این طوری که تو میگی باشه ..... چه می دونم والله .....بزار ببینیم چی میشه..... خوب بعداً در موردش حرف می زنیم و درو بست و  رفت....

فکر کردم عجب مارمولک ی هستی نرگس...الان میره به  آقاجان میگه .......( همه می دونستیم اون تو دلش حرف رو نگه نمی داره ..پس منتظر موندم ببینم آقاجان فردا  چیکار می کنه) ....

تا صبح فکر کردم خوابم نبرد اگرم می خوابیدم با دلهره بیدار می شدم و احساس بدی داشتم توی اون دل شب تمام خستگی های عمرم اومده بود توی جونم .... پریشون و بیقرار موندم تا اذون صبح ...نماز که خوندم دراز کشیدم و خوابم برد ......یک خواب عمیق .......

اون موقع ها همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن اگر کسی آفتاب می زد و بلند می شد احساس گناه می کرد تو گوش ما کرده بودن روزی رو قبل از طلوع خورشید قسمت می کنن ....اغلب مردم وقتی سفره ی ناشتایی رو جمع می کردن هنوز آفتاب نزده بود 
حجره ها و مغازه ها با طلوع خورشید باز می شد  ولی اون روز من تا نزدیک ظهر خوابیدم ....بیهوش بودم مثل اینکه تو این دنیا نبودم .....رجب و زهرا بیدار شده بودن و هر چی منو صدا کردن نفهمیدم....... خودشون رفته بودن پیش رقیه........عذرا سراغم امده بود صدام زده بود بازم بیدار نشدم .....رقیه آمده بود که بیدارم کنه و وقتی  منو توی اون خواب عمیق دیده بود دلش نیومد بیدارم کنه  فقط نگاهم می کنه و درو می بنده و میره ......


وقتی بیدار شدم  اصلاً نمی دونستم کجام و چه موقع از روزه چون  هوا ابری بود  فکر کردم صبح زوده ، ولی وقتی بچه ها رو ندیدم با هراس چادر سرم انداختم  و با سرعت خودمو رسوندم به آبجیم و تازه فهمیدم چی شده .

اون روز آقاجان سر شب اومد خونه  ...اخمهایش تو هم بود جواب سلامش مثل هر روز نبود من آهسته نشستم و گوشه ای گز کردم ، با خودم گفتم: نرگس حق نداری آقاجان رو ناراحت کنی هر چی می خواد بشه بشه ....

اگه چیزی بهم  گفت میگم آبجیم اشتباه کرده من اینو نگفتم تا ببینم چی میشه ...اصلا  می زارمش به عهده ی خودآقاجان چه فرقی می کنه  .....

32

قسمت سی و دوم
ناهید گلکار

بالاخره خانم اومد و همه ی خانواده ی فرمانفرماییان با شش ماشین و چهار کالسکه اومدن توی حیاط .....آقاجان به استقبال شون رفت و همه ی مهمونا خودشونو برای روبرو شدن  با خانمهای فرمانفرماییان آماده می کردن........

 خانم که رسید چشمش به من افتاد و پرید منو بغل کرد ابراز احساساتش تماشایی بود و مرتب می گفت :کاش پیش من بودی چقدر خوشگل شدی ماه شدی کاش همیشه این جوری می پوشیدی .....بعد رفت سراغ بقیه .....تا حدی همه از این برخورد تعجب کرده بودن و توجه شون جلب شده بود ....او یک صندوقچه دستش بود که همه فکر کردیم پیشکشی عروس رو گذاشته توش با همون صندوقچه با همه سلام و احوال پرسی کرد ، رقیه و بانو جون  داشتن برای استقبال از اونا خودشونو می کشتن ....

هی تعارف می کردن و بالا و پایین می پریدن ....آبجیم جایی رو بالای سرسرا برای اونا در نظر گرفته بود که تمام مدت مراقب بود کسی اون جا نشینه .
وقتی خانواده ی شوهر خانم جابجا شدن او برگشت  پیش من و یک اشاره کرد که دنبالش برم و خودش رفت تو اندرونی ... .....منم رفتم.
 همون جا دم در صندوقچه رو باز کرد و یک بسته از توش در اورد و درشو بست و  صندوق رو داد به من ....پرسیدم چیکارش کنم ؟ با خنده گفت : قبول .....منم خندیدم و پرسیدم :چی رو قبول؟ یعنی چی ؟ گفت : مال توس قابلی نداره بعدا در موردش حرف می زنیم و با عجله رفت تو سر سرا .....
کمی تردید کردم ولی خوب چیکار می کردم از همون جا رفتم به  اتاقم ....و درشو باز کردم یک جفت گوشواره و هشت تومون پول توش بود ...پول زیادی بود می دونستم که اون برای سوزن دوزی های من اینو گذاشته ولی خیلی زیاد بود  . 
یک صندوق بزرگ داشتم اونو گذاشتم توش و شش تا النگو بر داشتم تا به عروس رو نمایی بدم و برگشتم.
بالاخره مهمانها آمدن و عقد خوانده شد رو نمایی ها داده شد و منم النگو هامو دادم در حا لیکه منو خاله ی داماد می گفتن این پیشکش کم بود........

  زن ها تو سرسرا بزن و به کوب می کردن و مردها توی حیاط که بیشتر  از طبقه ی اعیان و اشراف بودن.....
نمایش رو حوضی که شروع شد همه چادر به سر شون کردن و رفتن برای تماشا ...ولی من نرفتم خسته بودم و بی حوصله  یه عده از زن ها هم مونده بودن وچند تا چندتا دور هم نشسته بودن و با هم حرف می زدن. من  تو عالم خودم بودم  که نگاه سنگین کسی رو روی خودم احساس کردم .... خانم  شیک و خوشگلی روبروی من وایساده بود ...نگاهش که کردم اومد جلو کنار من نشست و گفت : من زن دایی عروسم شما کیه دامادی ؟ کمی فکر کردمو گفتم : من خاله ی دامادم ....با خوشحالی گفت : شما خواهر آسیه خانمی ؟ گفتم نه خواهر رقیه خانمم ....گفت : اهان  از شما پرسیدم گفتن شوهر ندارین (من حرفی نزدم مکثی کرد و دستشو گذاشت روی پای من ).....شوهر می کنی ؟ با تندی گفتم: نه نمی کنم ..پرسید : چرا ؟ گفتم دو تا بچه دارم می خوام اونا رو بزرگ کنم همین... با عجله رفتم چادرم رو بر داشتم و رفتم تو حیاط پیش بقیه ....ولی حواسم به نمایش نبود صدای خنده ی بقیه رو هم نمی شنیدم یه وقت به خودم اومدم که دیدم همه دارن میرن تو و نمایش تموم شده ... رقیه اومد پیشم  و گفت : نرگس می خوان شام بدن میشه به بانو کمک کنی ..
راه افتادم برم  که دوباره دیدمش داشت به گروه رو حوضی کمک می کرد که وسایلشونو جمع کنن منو ندید فورا سرمو کردم زیر چادر و رفتم تو عمارت ....ولی حضورش نمی گذاشت آروم باشم از یک طرف خوشحال بودم که اینجاست و از طرف دیگه پریشون بودم و بیقرار .......
اونشب گذشت و فردا پاتختی  بود واقعا کشش نداشتم و به سختی مراسم رو گذروندم ......خانم موقع رفتن اومد پیش من ........قبل از اینکه حرفی بزنه من به او گفتم : این چه کاری بود کردی یعنی من حق ندارم برای تو چیزی بدوزم ؟  ....خانم محکم زد پشت دستش و گفت : خدا منو بکشه اگه برای من دوخته بودی بهت پول می دادم من کارای تو رو  دادم و دستمزد تو رو گرفتم خوب کار که عار نیست ...هان ؟ هست ؟ تو مگه کم برام لباس دوختی چه کارا که نکردی حالا من حق ندارم یه کاری برای تو بکنم فقط تو باید  هی بدوزی , بهم برسی, محبت کنی ؟ نه نمی شه دوستی باید دو طرفه باشه ....و دست انداخت گردن من و گفت :تو مثل خواهر منی،   خیلی  دوستت دارم ...میای پیش من بمونی ؟  (راستش از این حرف سر جام میخکوب شدم انتظار چنین چیزی رو نداشتم )
گفتم : خانم من دو تا بچه دارم نمیشه این جا راحتم اگه بچه ها نبودن شاید ولی الان نمیشه .....مثل اینکه از حرف خودش پشیمون شده بود گفت :ولش کن یه چیزی گفتم ولی تو رو خدا بیشتر بیا پیشم اگرم چیزی دوختی بفرست برای من برات می فروشم .....
واقعا نمی دونستم اون چی فکر می کنه می خواد به من کمک کنه یا از بس منو دوست داره این کارا رو می کنه  نمی فهمیدم ...............
قسمت سی و دوم-بخش دوم




با لاخره خونه ساکت و خلوت شد تصمیم گرفته بودم تا مدتی هیچ کاری نکنم و به بچه ها برسم تازگی ها خیلی ازشون دور شده بودم......
حا لت صورت رجب طوری بود که انگار غم بزرگی داره کم حرف می زد و بازی نمی کرد احساس خطر کردم و تمام وقتم رو صرف اونا  کردم ....
ولی هر وقت فرصت می کردم کنار پنجره می رفتم و به حیاط نگاه می کردم ،  برگها زرد شده بود و با اندک نسیمی به زمین می ریخت .و من با ریختن برگها  روزها رو می شمردم روزهایی که مثل زندگی من روز به روز سردتر می شد  ....گاهی با خودم حرف می زدم ...نرگس خیلی خوش خیال بودی مثل احمق ها رفتار کردی نباید دل به کسی می دادی همه چیز تموم شد و رفت ....و گاهی از خودم می پرسیدم تو واقعا منتظرش هستی ؟ دیدی که با دیدن بچه ها رفت .....
از همون موقع دیگه سرو کله اش  پیدا نشد ... ای نرگس خوش خیال .....
هنوز زمستون نشده بود که برف سنگینی همه جا رو سفید کرد آقا جان برای اتاق من یک بخاری ذغال سنگی خرید قبلا وقتی هوا سرد میشد من توی اتاقم کرسی می گذاشتم ....حالا با این بخاری بچه ها کمتر سرما می خوردن ....خود آقاجان با احمد آقا اومد که بخاری رو توی اتاقم بزارن ..
این اولین باری بود که او به اتاق من میومد ...کار که تموم شد و بخاری روشن شد احمد آقا رفت ولی آقاجان همون جا کنار دیوار نشسته بود رقیه که خیلی فضول بود اومد تا ببینه چه خبره ولی آقاجان بهش محترمانه گفت : شما تشریف ببرین خانم من الان خدمت میرسم ....شصتم خبردار شد که چیزی شده که آقاجان می خواد به من بگه ...شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من هزار فکر کردم تا او به حرف اومد ....
بیا بشین بابا دخترم نرگس خانم یکم با شما حرف دارم ....روبرویش نشستم و بی صبرانه منتطر ماندم ...از اونجایی که آقاجان خیلی با لفت و لعاب حرف می زد و من بی صبر کلافه شدم و پرسیدم :کاری کردم آقاجان خطایی ازم سر زده ؟ خنده اش گرفت و سری جنباند و گفت : مگه میشه ؟ اصلا شما خیلی با ملاحظه و خانمی  برای همین همه اینقدر شما رو دوست دارن  راستش چند وقت پیش پیغام دادی دیگه در مورد خواستگار حرفی با شما نزنیم گفتی می خوای بچه هاتو بزرگ کنی و دست گذاشتی روی حساسیت من و فرمودی که اگه زیادی هستی بهت بگیم که فکری برای خودت بکنی من خیلی ناراحت شدم و دیگه هر کس برات پیدا شد بهت نگفتم ولی ا لان فرق می کنه کسی پیدا شده که خیلی اصرار داره و بچه ها رو هم قبول می کنه خودش زنش مرده و یک بچه داره جوونه و خیلی هم خوش قیافه اس و با شوخی گفت نه به خوش قیافه ای حاجی عبدالله ..و خودش از حرف خودش خوشش اومد و بلند بلند خندید ....خوب بابا نظرت چیه ؟
 غوغایی در دلم افتاد صورتم باز شد ....پس با لاخره اومد..  می دونستم حسم دورغ نمیگه پس اونم یه بچه داره چه از این بهتر  مثل هم هستیم ....حا لا به آقاجان چی بگم ؟ کمی فکر کردم و گفتم : نمی دونم باید فکر کنم اگه بچه ها رو قبول می کنه؟ ...خوب ببینم چی میشه آقاجان, فکر کنم خبر میدم ..
آقاجان بلند شد و همین طور که می رفت گفت : من برم که ا لان خانم جان میاد خودتو حاضر کن و رفت.....  دو دقیقه بیشتر طول نکشید که آبجیم سراسیمه اومد تو و پشت سر هم سئوال کرد  خوب بگو ...چی گفت؟ چیکار داشت ؟ بگو در مورد چی حرف می زد ؟ خندم گرفت و گفتم اگه حرف نزنی میگم ...حا لا  تا فردا صبر می کردی چی میشد؟ ا لان که آقاجان می فهمم  بهت گفتم آخه سفارش کرده به هیچ وجه به تو نگم ....
شوخی منو باور کرده بود و بال بال می زد مجبور بودم تا جریان رو بهش بگم وقتی حرفم تموم شد نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت :از  حال روزت معلومه که بدت نمیومده؟ ای ناقلا ...... بگم بیان ؟ هان بگم ؟ بزار از آقاجان بپرسم کیه ؟ نمی دونم چرا به من نگفت...

چی صلاح کرده که اول به تو گفت نمی دونم حتما یکی هست که من قبولش ندارم وگرنه چرا با من در میون نگذاشت؟
....و گفت و گفت تا رفت وقتی تنها شدم احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می کردم: نرگس اومد با لاخره اومد می دونستم میاد .... اگه بچه داشته باشه از دستش نمیدم ... ولی اصلا بهش نمیاد .....اصلا ولش کن خودتو بده به دست سرنوشت هر چی خدا بخواد. 
دو شب بعد ما حاضر شدیم و منتظر خواستگار بودیم  بانو خانم از همه بیشتر  زحمت کشید و خوشحال بود و می گفت نرگس حقشه خوشبخت بشه ......با لاخره احمد آقا خبر داد که مهمانها  اومدن.....آقاجان تا دم در رفت ..............
 با دیدن اولین کسی که وارد خونه شد تمام تنم خیس عرق شد مثل یخ وارفتم .... او همون خانمی بود که توی عروسی از من پرسیده بود شوهر می کنم یا نه .....سرم رو پایین انداختم و به یک باره  بغض گلومو گرفت نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ....ولی همه فکر کردن از شرم و حیا این طوری شدم ....

31


قسمت سی و یکم

ناهید گلکار


آقاجان به حاجی جمشیدی پدر شوهر ربابه سفارش میز  نهار خوری و مبل داده بود که همون روز رسید و خونه و زندگی یه چیز دیگه شد ، تمام پشتی ها و کوسن های ترمه جمع شد و به جاش دور تا دور مبل چیده شد ....

آشپز ها از روز قبل از عروسی کار خودشون  شروع کردن  ، بره ها رو توی حیاط سر بریدن و آماده کردن….….  از نیمه های شب بوی  کباب بره تموم فضا رو پر کرده بود .....
 میز و صندلی ها رو هم آوردن و  چیده شد وتقریباً  همه چیز حاضر بود..... .

  فردا از کلّه ی سحر  همه مشغول کار شدن منم بعد از نماز نخوابیدم رفتم به مطبخ اون روز باید برای  عده ی زیادی نهار درست میکردیم ...بانو خانم هم اونجا بود .

او از منم زودتر شروع کرده بود و مرتّب به گلنسا و عذرا فرمون می داد تا چشمش به من افتاد خوشحال شد و گفت : هان خوب شد اومدی نرگس جون ،  بیا این قورمه سبزی رو هم درست کن ...نمی دونم چیکار می کنی اینقدر خوشمزه میشه بیا بیا تو رو خدا .....این چه کاری بود اینا کردن ، روز عروسی این همه رو غذا دادن خیلی سخته کاش همون جا خونه ی خودشون درستش می کردن اونوقت ما هم راحت بودیم ...

گفتم : خوب بانو جون اونوقت ما باید می رفتیم خونه ی اونا از کار و زندگی می افتادیم آقاجان حساب اینو کرد ...........سری جنباند و یک چه می دونم والله گفت و مشغول شد ..... 
وقتی رفتم بالا همه داشتن کار می کردن ده تا کارگر زن مشغول تمیز کردن خونه بودن دو سه
تاشون فرستادم کمک بانو جون  ..... دخترای آقاجان هم مشغول سفره عقد و تزیین بودن و رقیه هم مرتّب دستور می داد ودر حالیکه اون زمان فقط هفده سالش بود ولی حسابی از
عهده ی کارا بر میومد.
 اون هیچوقت به کسی باج نمی داد وگرنه مدتها بود که بانو خانم رشته ی کارو دستش گرفته بود ولی آبجیم اجازه نمی داد حا لا بانو  برای اینکه اختلافی پیش نیاد دخالت نمی کرد اون هم مثل آقاجان فهمیده و عاقل بود و خیلی صلح طلب .....
ما اون روز برای شصت، هفتاد نفر غذا درست کردیم و سفره چیدیم ..... نزدیک ظهر بود که ماشین های آخرین مدل و کالسکه های زیبا وارد خونه شدن ....با آمدن اونا صدای دهل زن ها بلند شد و خبر از این داد که عروس اومد و عده ی زیادی به همراهش  اومدن که همه زن بودن ......

 بزن و به کوب شادی و هلهله به هوا رفت .همه دور تا دور نشستن و پذیرایی شدن تا موقع نماز .....
اذون که گفتن همه به نماز ایستادن جا نماز ها پهن شد و آقاجان اومد تو و جلوی همه ایستاد و نماز جماعت خونده شد .....  من و بانو خانم و ریحانه یکی دیگه از دخترای آقاجان با گلنسا و عذرا  سفره ای رنگین برایشان انداختیم  که مثال زدنی شد .....
 بعد از غذا عروس آماده بزک بود  دایره زن ها  با خوندن شعرهای مخصوص مراسم رو شروع کردن و در تمام مدتی که او آراسته می شد از پا ننشستن ...آرایشگر ها هفت هشت تا بودن که به نوبت زن ها رو بزک می کردن.
حالا من باید میرفتم آماده میشدم ... رفتم سراغ بچه هام تا اونا رو ببرم که آماده کنم ... بچه ها همه مشغول بازی بودن  به جز رجب که گوشه ای وایساده بود و گریه می کرد ولی آروم اون خیلی ساکت و بی آزار بود اگرم می خواست گریه کنه اونقدر بی صدا بود که تا نیگاش نمی کردی نمی فهمیدی....
اون کلاً با شلوغی میونه ی خوبی نداشت بغلش کردم بوسیدمش و اون سرشو گذاشت روی شونه ی من دو دستی گردنمو چسبید  دست زهرا رو هم گرفتم  و با هم رفتیم به اتاقمون نمی دونم از کی و چرا پرده ی اتاقم عقب بود کاری که آقاجان به اون حساسیت داشت و من هیچ وقت این کارو نمی کردم اون دو تا اتاق هم برای همین از قدیم خالی بود که پنجره های بزرگ داشت و نزدیک حیاط بود .... وقتی من اونجا رفتم دستور داد پرده های کلفت زدن و این اولین باری بود که پرده پس بود ....از ترس اینکه آقاجان که توی حیاط بود نیبنه همین طور که رجب بغلم بود و زهرا دستش تو دستم با عجله رفتم که پرده رو بکشم که یک مرتبه چشمم به اون افتاد تا نزدیک در اتاقم اومده بود ..
به فاصله ی کم از پنجره وایساده بود باز چشم تو چشم شدیم  ....... بلافاصله پرده رو کشیدم در حالیکه نفسم داشت بند میومد  آهسته رجب رو  گذاشتم زمین... ...اون اینجا چیکار می کرد ؟ مگه کار تموم نشده بود اگرم برای عروسی اومده که از حالا نباید بیاد ؟
قسمت سی و یکم -بخش دوم



چطوری جرات کرده تا دم در اتاق من بیاد ؟  پس اونم خاطر منو می خواد از این حس غرق شادی شدم ولی فقط یک لحظه که این سئوال به ذهنم رسید  و یک دفعه از جام پریدم که ای وای بچه ها رو دید ، نکنه فکر کنه من شوهر دارم ؟ نکنه دیگه سراغم نیاد ؟ بعد به خودم نهیب زدم،  چیکار داری می کنی نرگس احمق خجالت بکش اینا جگر گوشه های تو هستن به درک که نیومد اصلا تو با خودت یک عهد بستی که فقط توی دلت باشه تموم شد
این خاطر خواهی برای تو درد سر داره بچه نشو ولش کن ...
دستمم گذاشتم روی قلبم آخه داشت از تو سینه ام بیرون میومد.
 
در فکر بودم که اون اینجا چیکار می کرد ؟ اگرم جزو مهمون ها بود دیگه از صبح که نباید میومد به هر حال من تصمیم خودمو  رو گرفته بودم و نمی خواستم ببینمش....

از اینکه توی قلبم نگهش داشتم راضی بودم بیشتر از این صلاح نبود.
رفتم  حمام و بچه ها رو شستم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم ......

 موهامو پشت سرم جمع کردم و لباسی که برای خودم دوخته بودم پوشیدم ..لباسی از ساتن سبز بچه ها رو هم حاضر کردم و رفتم به عروسی ....
 مثل اینکه خیلی طول کشیده بود چون وقتی من وارد سرسرا شدم بیشتر مهمان ها اومده بودن ،  رقیه و بانو خانم نزدیک در بودن چشمشون که به من افتاد هر دو یکه خوردن ...بانو خانم پرسید : این تویی نرگس ؟ واقعا خودتی ؟خیلی خوشگل شدی چه لباس قشنگی واقعا .....چه لباسی از کجا اوردی ؟ رقیه زبونش بند اومده بود با نگاه و سرش ازم پرسید ؟ سرمو بردم جلو و در گوشش طوری که بانو خانم هم بشنوه گفتم پارچه ای که خانم داده .....
رقیه با یه جور تعجب و خوشحالی گفت : والله من که شاخ در آوردم لباست از همه قشنگ تره خودتم خیلی خوشگل شدی ....... اونشب  همه می گفتن که من توی اون عروسی خیلی خوب بنظر میومدم .

30

قسمت سی ام
ناهید گلکار



یکی دو هفته گذشت ، من با وجود اشتیاقی که برای دیدنش داشتم بیرونو نگاه نکردم و سرمو به دوختن سفارش های خانم گرم کردم و
می دوختم  و می دوختم تا اونجا که بعضی وقت ها  می خواستم از حال برم ..... این طوری خودمو تنبیه می کردم .... روزها هم  کمتر از اتاقم بیرون می رفتم هر کی می خواست منو ببینه میومد تو اتاقم  ..... رقیه مشکوک شده بود و هی سئوال پیچم می کرد ولی من چی داشتم بگم خودمم نمی دونستم چم شده .......
دخترای آقاجان اغلب با شوهراشون اونجا بودن خونه همیشه شلوغ بود  کار زیاد بود و
یه جورایی بدون من نمی تونستن ، مجبور بودم از صبح تا شب ببینم کی چی می خواد ولی برام خوب بود چون کم کم به زندگی عادی خودم برگشتم حالم بهتر شد و تونستم مثل گذشته لبی پر از خنده داشته باشم اون موقع بود که به حیاط نگاهی کردم........... وای که چه قدر قشنگ شده بود درِ بزرگی برای حیاط گذاشته بودن و گل کاریها عوض شده بود آبنما و استخر و آلاچیق .....از حیاط قبلی دیگه خبری نبود .. به رقیه گفتم  حیاط خیلی قشنگ شده اونم گفت : دست اوس عباس درد نکنه خیلی با دل جون زحمت کشید خیلی هم با سلیقه و کاردونه..... آقاجان که خیلی ازش تعریف می کنه  گفتم : اینا که تو حیاط بودن همه جوون بودن اوس عباس کی بود ؟ گفت همون جوونه.... نمی دونم دیدش یا نه خیلی خوش سیما و مقبوله با اون سن کمش دیدی چه حیاطی درست کرد ؟ من که ازش نمی دیدم ولی آقاجان می گفت تعریف  شو خیلی کردن ...حالا می فهمم ، راست می گفتن .........
باز بند دلم پاره شد باز قلبم به تپش  افتاد ..... زدم تو سینه مو  با خودم گفتم : نرگس شورشو در آوردی از کجا معلوم اون باشه ....ولی موزیانه فکر کردم پس اسمش عباسه ....و دلم قنج رفت .
چند روز بعد کارتمام شد  کارگر ها زیر کارو تمیز کردند  دستمزد شان را گرفتند و  رفتند. این برای من پایان  رویای جوانی بود. کنار پنجره می  نشستم و  حیاطی رو که اون درست کرده بود  نگاه می کردم و اشکهایم می ریخت به چیزی امید نبسته بودم  که حالا نا امید بشم  پس چرا بغض داشتم !؟ شاید برای این بود که او تنها کسی بود که منو به یاد خودم آورده بود یادم آورده بود منم آدمم احساس دارم  نمی خواستم از اون رویا بیرون بیام .اولین باری بود که قلبم برای کسی می تپید و یادش گونه هامو سرخ می کرد .  فکر کردن به اون تنها چیزی بود که دلم رو خوش می کرد و نمی گذاشت دوباره خودم رو فراموش کنم   پس بردمش توی زندگیم توی خیالم  و با خودم عهد بستم که تا آخر عمر تو فکرم با اون زندگی کنم از اون دل شوره ها و تپش قلب ها و به یاد آوردن اون نگاه گرم  لذت می بردم پس چرا باید از دستش میدادم ؟ چی داشتم که جای اون دلمو گرم کنه پس گذاشتمش توی صندوقچه ی قلبم و در شو بستم ....
صبح تا شب کار می کردم آخرای شب از پارچه ای که خانم بهم داده بود واسه ی  خودم برای اولین بار لباس دوختم تا اون زمان خیلی برای اون اشراف زاده ها  لباس دوخته بودم حالا نوبت خودم بود پارچه ی ساتن سبز خوش رنگی بود که رنگشو خیلی دوست داشتم  و هر چی سلیقه داشتم روی اون به کار بردم وقتی تموم شد پوشیدم و جلوی آیینه خودمو دیدم ....همونی بود که می خواستم  .........  لباس رو در آوردم و قایم کردم و به کسی نشون ندادم ..............
 روزا هم هر وقت بیکار بودم کار سوزن دوزی ها رو انجام می دادم تا تمومش کردم ... اونا رو توی همون بقچه ای که خانم بهم داده بود  پیچیدم و با احمد آقا برای خانم فرستادم ....
دو روز مانده بود به نیمه ی شعبان روزی  که عروسی محمود آقا بود برو بیا یی توی خونه راه افتاده بود که نگو و نپرس ...... انتهای حیاط دیگ های بزرگ زده شد  ساز و دهل، خواننده و نمایش رو حوضی، همه تدارک دیده شده بود. آقاجان می خواست سنگ تموم بزاره ..... دور تا دور حیاط  چراغ های زنبوری پایه دار گذاشتن  اون زمون  چراغ های نفتی  جدیدی اومده بود که یک حباب روی اون بود درست  مثل فانوس ولی با نور بیشتر از اون چراغها که توی ماشین دودی هم استفاده می کردن همه جا مثل روز روشن شد حیاط مخصوص مرد ها بود ولی یک قسمت برای زن ها درست کردن تا بتونن نمایش رو حوضی  رو تماشا کنن  که اون زمان همه دوست داشتن و نمی تونستن ازش بگذرن.......

29


قسمت بیست و نهم
ناهید گلکار



صبح حا لم بهتر بود بچه ها رو ور داشتم و برای ناشتایی رفتم ، آقا محمود پسر آقاجان خیلی رجب رو دوست داشت تا مارو دید اونو بغل کرد و شروع کرد با اون بازی کردن.
 زهرا هم رفت نشست رو پای آقاجان منم کنار رقیه نشستم سر سفره .....داشتم چایی مو شیرین می کردم که احمد آقا در اتاق رو زد محمود رجب رو گذاشت زمین و رفت ببینه احمد چیکار داره .....
صدای احمد آقا رو همه شنیدیم که گفت معصومه خانم پیغام فرستاده نرگس خانم بره پیشش کالسکه دم دره چی بگم ؟


همه تعجب کردن بانو خانم گفت : خدا مرگم بده نکنه ناراحتی داره که نرگس و می خواد .....

آقاجان تو فکر رفته بود شاید او هم همین فکر به سرش زده بود .....من هاج و واج مونده بودم یعنی من برم خونه ی فرمانفرماییان ؟
نمی دونستم من باید تصمیم بگیرم یا آقاجان باید اجازه بده که بالاخره آقاجان گفت : دخترم نرگس خانم اگه شما صلاح می دونید برین و گر نه پیغام میدیم وقت مناسب نبود . گفتم هر طور شما صلاح می دونین من حرفی ندارم اجازه با شماس ..
آقاجان دستی به سرش کشید و بعد  ریش شو خاروند....... این یعنی اینکه او دلواپس شده و گفت پس محمود آقا بگین کالسکه منتظر باشه .....چای رو یک دفعه سر کشیدم و از جا بلند شدم  و با عجله رفتم که حاضر بشم رقیه هم دنبال من اومد... همین طور حرف می زد که : نگران بچه ها نباش مثل چشمام ازشون مواظبت می کنم ببین خانم چی میگه بیا به من بگو حتما یه طوری شده که فرستاده پی تو آخه چرا تو ؟ چرا من نه ؟ چرا بانو خانم نه ؟ گفتم آبجی چی بپوشم بد نباشه ؟ گفت صبر کن و بدو رفت ....همیشه همین طور بود زود تصمیم گرفت و انجامش می داد  صبر نداشت ....خیلی زود  با یک دست لباس قشنگ برگشت تا اون بیاد من یکی از لباسهای خودمو پوشیدم و آماده شدم هر چی گفت اینو بپوش قبول نکردم بهش گفتم آبجی من نرگسم ..همینی که می بینی هستم هر کس می خواد بخواد هر کس نمی خواد نخواد ...و راه افتادم  .
به حیاط که رسیدم بی اختیار چشمم دنبال اون گشت ...یک لحظه با نگاه تمام حیاط را  به دنبالش گشتم ....ولی یا نبود یا من ندیدمش  به هر حال این کارم باعث شد که احساس کنم گناه کیبره کردم ...
با دیدن کالسکه همه چیز از یادم رفت اون زمان فقط خانواده های ثروتمند و اشرافی کالسکه سوار می شدن البته توی شهر هم بود ولی نه به این شیکی و قشنگی.....اون زمان بیشتر مردم عادی درشکه سوار می شدن چون کرایه ی اون نصف کالسکه بود  و سوار شدن به کالسکه یک جور فخر بود و حالا من توی شیک ترین کالسکه ی شهر نشسته بودم و می رفتم خونه ی فرمانفرماییان  .....
لذتی که از اون سواری می بردم رو نمی تونم بگم انگار داشتم پرواز می کردم دلم می خواست تا قیامت برم دیگه تو سرم نه غم بود نه بچه و نه حتی اینکه بخوام بدونم خانم با من چیکار داره ........
بالاخره رسیدیم در بزرگی باز شد و کالسکه رفت توی حیاط ...(حالا فهمیدم چرا آقاجان داشت در بزرگ برای خونه می گذاشت ) چه حیاطی و چه عمارتی حالا خونه ی آقاجان به نظرم هیچ اومد من اولین بار مبل و میز ناهار خوری دیدم تابلوی بزرگ .......تا سر گرم تماشا شدم ...خانم با خوشحالی از طبقه ی بالا اومد ....خودشو انداخت تو بغلم و بغض کرد دیگه حتم پیدا کردم که مشکلی داره منو با خودش برد توی یک اتاق بسیار زیبا ....تعارف کرد روی مبل بشینم راستش با اکراه نشستم می ترسیدم برای چی نمی دونم..... او نشست و بعد من ... ...خانم ازم پرسید : چطوری ؟ خوبی ؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود یه بهانه پیدا کردم تا تو رو ببینم من الان نباید بیام خونه ی آقاجون اول باید پا گشا بشم ........آقاجون می خواد کار بنایی تموم بشه بعدا  خوب بگو چیکار می کنی ؟ گفتم شما بگو خوبی ؟مشکلی نداری ؟
خیلی خوب و خوشحال گفت : آره الحمدولله خوبه خوبم ...پرسیدم راستی برا چی گفتی من بیام ؟
خندید و گفت برای اینکه ببینمت دلم تنگ شده بود .......گفتم راستی فقط برا همین پی من فرستادی ؟ (همین طور که ما حرف می زدیم یکی چایی می اورد یکی شیرینی یکی میوه که تا حرفمون به اینجا رسید جلوی من پر شده بود از خوراکی ) گفت : خوب نه گفتم که کارم بهانه بود ....راستش هر کی اون کارای دست تو رو دیده دلش خواسته می دونم  چقدر عزت نفس داری  اگه دلت نمی خواد قبول نکن ولی اگه دوست داری براشون بدوز پرسیدم چی بدوزم ؟
همون چیزایی که برای من دوختی ..... پته دوزی ....سوزن دوزی گلدوزی هاتو همه دوست داشتن باور کن تو اون همه جهاز من بیشتر از همه اونا به چشم اومد... خیلی قشنگ بود هر  چی  بدوزی خوبه  فقط به خوبی مال من باشه کافیه ....... گفتم : البته که می دوزم ولی می ترسم به خوبی مال شما نشه چون من اونا رو برای شما که خیلی دوست داشتم دوختم ....خانم چشماش برق زد و گفت الهی فدات شم نرگس تو خیلی خوب و مهربونی آره که میشه عزیزم تو بدوز اونش با من....
قسمت بیست و نهم -بخش دوم




اونجا با خانم احساس راحتی نمی کردم، انگار نه انگار با هم نزدیک دو سال دوست  بودیم و تلاش او هم برای صمیمیت دوباره فایده نداشت و هر چی اصرار کرد من بچه ها رو بهانه کردم برگشتم و قرار شد وقتی چیزایی که خواسته بود دوختم اونو خبر کنم ..........خانم همین طور به من اصرار می کرد که نهار بمونم ولی توی اون خونه معذب بودم و زود برگشتم ....خانم تا دم کالسکه با من اومد دیدم پنج شش جعبه گیلاس و البالو و هلو و دو تا بقچه بزرگ گذاشته بود توی کالسکه و گفت نرگس جون بده به خانم جان بگو پیشکشه  قابلی نداره ......و منو از دل و جون بغل کرد و بوسید منم خیلی دوستش داشتم ولی یک فاصله ای بین خودم و اون احساس می کردم که مانع میشد خودمو بیشتر به اون نزدیک کنم .....راه افتادم توی راه فکر می کردم که واقعا خانمی برازنده ی اون زن نیک نفس و مهربون بود یک خانم به تمام معنی ....
حدود ساعت دو رسیدم پیاده شدم  و باید احمد آقا رو صدا می کردم تا پیشکش ها رو بیاره تو ..
وقتی وارد شدم اولین کسی که دیدم اون بود باز باهاش چشم تو چشم شدم قلبم فرو ریخت دست و پام مثل بید می لرزید یادم رفت باید چیکار می کردم دویدم طرف عمارت خانم جان که خیلی کم صبر و جوشی بود همش سرک می کشید تا من بیام برای همین بالافاصله منو دید و از حالت من این نتیجه رو گرفت که حتما اتفاقی برای خانم افتاده دو دستی زد تو صورتش که وای وای...دیدم دلم شور می زنه نگفتم؟...نگفتم ؟ یه چیزی شده رنگ به رخسارش نیست خدا مرگم بده یا فاطمه ی زهرا .....(من وارد اتاق شدم ولی اصلا حال خودم نبودم) همه ترسیده بودن مخصوصا که رقیه آب و روغنشو زیاد کرده بود و هی حرف می زد  بانو خانم می لرزید و آقاجان برای اولین بار برافروخته شده بود و رو به من پرسید چی شده بابا بیا تعریف کن این چه حال روزیه داری ؟
دهنم خشک شده بود به زور یک قورت دادم تا نفسم با لا بیاد گفتم: به خدا خانم خوبه خیلی خوبه منو هوای کاسکه گرفته از بس با لا و پایین رفته حالم بهم خورده ...خانم خوبه بخدا ( در این موقع پیش کش ها رو آوردن )  همه به من نیگا می کردن آقاجان پرسید : تو رو برا ی چی خواسته بود گفتم: دلش تنگ شده بود بعدم می خواست براش گلدوزی کنم .......رقیه اخم هاشو کشید تو هم و لبشو کج کرد و پرسید همین ؟ همین ؟ زهره ترک شدیم جون به سرمون کرد این چه کاری بود ؟ گفتم آره به خدا سر حاله سر حال بود هیچ غصه ای نداشت چه  عزت و احترام بهش می زاشتن خیلی شیک و خوشگل شده بود همش می خندید ... (اینارو گفتم تا خیالشون جمع بشه ) وقتی رسیدم رجب اومد و به پای من چسبیده بود و هی تکونم می داد بغلش کردم و به هوای اون رفتم به اتاقم در حالیکه بانو خانم اصرار داشت یه چیزی بخورم که حا لم جا بیاد ......
کمی بعد رقیه اومد یکی از بقچه ها دستش بود پرسید ؟ بهتری ؟ خوبی ؟ بیا این رو خانم برای تو گذاشته ....گفتم : ولی چیزی به من نگفت مطمئنی ؟ گفت آره بیا نگاه کن خودت می فهمی برای من وبچه ها و بانو هم فرستاده .....بقچه رو باز کردم دو قواره پارچه لباسی برای من دو دست لباس برای زهرا  و رجب و یک قواره چادری که به عمرم ندیده بودم.......... راستش خیلی وقت بود که چیزی  برای خودم  نخریدم می ترسیدم پولم تموم بشه و محتاج دیگران بشم خیلی خوشحال شدم ....و می دونستم خانم چرا این کارو کرده .
دیگه دلم نمی خواست به خندم یا با کسی شوخی کنم  یا  با کسی حرف بزنم هر کس می پرسید چته؟ کالسکه سواری  اون روز رو بهانه می کردم دیگه حتی یک نگاه هم به حیاط نینداختم نه که دلم نمی کشید صلاح نمی دونستم ....خودم فهمیده بودم که کار درستی نمی کنم پس به خودم نهیب می زدم و سرزنشی نبود که خودمو نکرده باشم .....تف به روت بیاد نرگس وقت این جور کاراس مگه خاطر خواهی مال توس با دو تا بچه اونم با اون پسر جوون؟ خجالت بکش حیا نداری؟  بتمرگ سر جات خوشی زده زیر دلت .....
عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد رفت تو فکر آنقدر دور که نتونستم حرف بزنم بعد چند بار زیر لب گفت : اییییییی...ایییییی چه می دونم والا سرنوشته دیگه ....نمی دونم چرا دلم خواست بغلش کنم و ببوسمش دستم و انداختم دور گردنش و دو تا ماچ محکم از لپش کردم ...خنده اش گرفت و منو بوسید و گفت : برای زندگیت همیشه خودت تصمیم بگیر سر نوشت هست ولی فکر درست که زندگی تو می سازه ......گفتم برای چی عزیز جان تو رو خدا بگو چیکار کردی ؟

28



قسمت بیست و هفتم - بخش دوم
ناهید گلکار



شب اول خواستگاری دو ساعتی طول کشید  ....من دیگه بیرون نرفتم بچه ها رو خوابوندمو بدون شام خوابیدم .

فردا که برای ناشتایی رفتم فهمیدم که قرار عقد و عروسی گذاشتن و از لا به لای حرفای اونا متوجه شدم که فرمانفرماییان چندین زن داره  ....وقتی معصومه به من گفت که می خواد با من حرف بزنه فکرم این بود که او از این وصلت ناراضیه و می خواد با من در میون بزاره ولی این طور نبود و متوجه شدم که آقاجان با اینکه از فرمانفرماییان خیلی رو در وایسی داشت تصمیم رو به عهده ی دخترش گذاشته بود و او را مجبور به کاری نمی کرد .... همه چیز برایم غیر واقعی بود دنیای من با این دنیا خیلی فرق داشت .

می خواستم یک طوری محبت های معصومه رو جبران کنم این بود با اونکه تا اون زمان گلدوزی و سوزن دوزی نکرده بودم شروع به دوختن کردم  تا برای جهاز او چیزایی تهیه کنم و شبانه روز کار کردم .

از روی مدل هایی که توی خونه ی رقیه بود نگاه می کردم اونو تو ذهنم می سپردم و شب مدلش رو تغییر می دادم و می دوختم و می دوختم و نتیجه کار آنقدر چشم گیر بود که همه تعجب کردن و هیچ کس باور نمی کرد که این کار اول منه و تونستم باعث خوشحالی معصومه بشم .

معصومه از روزی که به خانه ی فرمانفرماییان رفت خانم صدایش کردن و دیگه همه برای همیشه او را با این اسم صدا زدن  ....بعد از خانم دو دختر آقاجان و یک دختر بانو خانم پشت سر هم با آدما سر شناس شهر عروسی کردن و رفتن...... خیلی خوب بود در هر مراسم کلی برو بیا انجام می شد کمترین کاری که از دستم بر میومد این بود که برای همه لباس می دوختم حالا کارم راحت تر بود چون رقیه چرخ خیاطی داشت کار با اونوخیلی زود یاد گرفتم و چرخ رو اوردم تو اتاقم و بیشتر شب ها تا نزدیک صبح کار می کردم .

 
  دوسال به همین منوال گذشت ولی آقا جان با همه ی نفوذی که داشت   نتوانست حق منو بگیره....
قسمت بیست و هشتم




دوسال به همین منوال گذشت ... آقا جان با همه ی نفوذی که داشت  ، نتونست حق منو از بچه های حاجی بگیره ....

 چند جلسه با اونا حرف زد ولی بی فایده بود اونا  منکر همه چیز بودند و تا چشم بهم زدیم خونه رو فروختن و اموال حاجی رو بین خودشون تقیسم کردن.
 آقاجان بعد از چند جلسه رفت و آمد به من گفت : دخترم به نظر من از خیرش بگذر اونا خودشون دارن تو سر و کله ی هم می زنن اصلا ارزش نداره ما هم قاطی این کارا بشیم... 
حال من که از دیدن اونا با اون همه حرص و طمع بهم می خوره این پول به درد تو نمی خوره ، بابا ولش کن خدا رو شکر هست من هیچ وقت تنهات نمی زارم نه تو رو نه بچه هاتو خیالت راحت باشه ..........

با این حساب  همه چیز از دست رفت و حتی  یک شاهی ازمیراث حاجی را به بچه ها ندادند  . چیزی که بیشتر دلم رو می سوزوند پول نبود ظلمی بود که به من روا شده بود می خواستم خودم رو ثابت کنم ولی نشد .....

 حالا من نوزده ساله بودم , قد بلند و کشیده ای داشتم انگار نه انگار دو تا بچه زاییده بودم .... بعد از برو و بیای خونه ی آقاجان پشت سر هم برای من خواستگار پیدا می شد ...زنش مرده پنج تا بچه داره ....مرد پیریه می خواد یکی ازش مراقبت کنه .....یه آدم پولداره چهار تا زن داره می خواد تو رم بگیره ....تاجره پولداریه فقط هفت زن داره ....حالم از همشون بهم می خورد  ، واقعا دیگه دلم نمی خواست شوهر کنم از این پیغام ها خسته بودم ... عاقبت به آبجیم گفتم : تو رو خدا دیگه به من نگو اصلا نمی خوام  هر وقت از من خسته شدی به خودم بگو یه فکری برا خودم می کنم ولی نگو شوهر کنم دیگه حرفشم  نزن که ازت دلگیر میشم .....

دیگه احساس غریبی نمی کردم منم شدم عضوی از اون خونه تدارکات ناهار و شام و مهمونی ها رو انجام می دادم و هر کاری که از دستم بر میومد  و حالا طوری شده بود که انگار اگر من نبودم اموراتشون نمیگذشت . و این مسئولیت ها از من آدم دیگه ای ساخت .

تابستان بود برای محمود پسر آقاجان دختره یکی از فامیل های فرمانفرماییان  را شیرینی خورده بودن  و قرار بود عروسی توی حیاط برگزار بشه  این بود که آقاجان تصمیم گرفت  حیاط رو مطابق شان فامیل عروس از نو بسازه .
 برای این کار گارگر و عمله و بنا ریختن تو حیاط خونه و شروع کردن به کندن  آجر های کف حیاط و اونو دوباره با موزائیک های جدیدی که تازه آمده بود فرش کنند  .گارگر ها مشغول کار شدن .

هوا ی گرمه آخرای مرداد  بود بعد از نهار همه خوابیدن  منم بچه ها رو خوابوندم ولی خودم خوابم نمی برد صدای گلنگ که به آجر را می خورد منو پشت  پنجره کشوند .... چشمم افتاد به گارگرایی که توی حیاط و زیر آفتاب کار می کنن خوب معلوم بود که خیلی با سختی کار می کنن  دلم سوخت .... تصور کار کردن در اون شرایط خیلی سخت بود همین طور پشت پنجره وایساده بودم که آبجیم اومد  وقتی دید  بیدارم خوشحال شد با این حال پرسید : بیداری؟ ترسیدم خواب باشی خیلی گرمه کلافه شدم امدم ببینم اگه بیداری با هم حرف بزنیم .

به شوخی گفتم پس آقاجان تنها بخوابه ؟ اون خندید و گفت : الان صد تا پادشاه رو خواب دیده ...من خوابم نبرد هی وول می خوردم ترسیدم بیدارش کنم بد خواب بشه ........
خودشو ولو کرد رو زمین و گفت : نباید امروز کوفته می خوردیم تو تابستون همون آب دوغ از همه بهتره من که سنگین شدم......
  کنارش نشستم  بهش نگاه کردم و گفتم : آبجی خیلی خاطر آقاجان و می خوای ؟ ....چشماش برق خاصی گرفت و نفس بلندی کشید و گفت: راستش اول که  منو آوردن  خونه اش فکر می کردم بلایی که سر تو اومده سر منم اومده ولی این طور نشد ...خیلی طرفش جبهه گرفته بودم اونم حالیش شد تا سه ماه فقط پهلوی من می خوابید و دست بهم نمی زد .... اون خیلی مهربونه بهم احترام می زاره حرف سرش میشه ...اصلا به همه ی زن ها احترام می زاره......خوب .....خوب دیگه .... و برای اینکه حرف رو عوض کنه  از جاش بلند شد ودستش رو برد جلوی صورتش و خودشو باد زد که وای خیلی گرمه دارم پر پر می زنم ...




گفتم : الهی بمیرم  اینجا که خوبه اون گارگر ها تو ذل گرما دارن کار می کنن  خیلی دلم براشون سوخت ...
آبجیم نگاهی به بیرون انداخت و گفت : آره والله زبون بسته ها گناه دارن ...الان میگم یه شربت خنک براشون ببرن.... و معطل نکرد و رفت .....یک کم بعد با یک سینی لیوان و یک پارچ بزرگ شربت سکنجبین  برگشت و گفت : می بینی تورو خدا همه خوابن احمد آقام نیست قسمت شون نبود ...

گفتم : ای وای نه ..گناه دارن من می برم پام که نشکسته  بده به من...ثواب داره به خدا ... الان حاضر میشم .......

سینی رو برداشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم تو حیاط به اولین نفری که رسیدم صداش کردم : عمو اینو بگیر...نوش جان بعد به احمد آقا بگو ظرفاشو بیاره ....سرم پایین بود ...... ولی اون جلوی من وایساده بود و سینی رو نمی گرفت ...
سرمو بلند کردم و گفتم خوب بگیر دیگه ......یک جفت چشم سیاه درشت دیدم که به محض اینکه نگاهم در نگاهش افتاد بند دلم پاره شد .... .... یه اتفاقی افتاد ...چی شد نفهمیدم ولی هر چی بود باعث شد من با عجله سینی رو زمین بزارمو  و به طرف عمارت بدوم ....سراسیمه در و هول دادم و تقریبا  خودمو انداختم تو اتاق ....

رقیه همون جا نشسته بود منو که با اون حال دید هراسون شد و گفت : وا مگه جن دیدی آبجی ؟ کسی دنبالت کرده ؟ چی شده بگو ببینم؟ .......دستمو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم : نه ..نه ..چیزی نشده ، خیلی گرمه دویدم تا بیشتر گرما نخورم ...باور کن افتاب مغز سر آدمو سوارخ می کنه ........من تند تند حرف می زدم و اون با نگاهی شک دار به حرفم گوش می داد  و چون از شکلش معلوم بود حرفامو باور نمی کنه  بازم ادامه دادم ...عاقبت سرم داد زد بسه دیگه راستشو بگو ........

چاره ای جز قرشمال بازی نداشتم و زدم به سیم آخر و گفتم ولم کن می خوای حرف درست کنی می خواستی چی بشه ؟ تو الان می خوای من چی بگم تا راضی بشی ولم کن ...آبجی سر جد پدرت .....و دو زانو نشستم کنار دیوار و دیگه حرفی نزدم   رقیه هم کمی منو ورانداز کرد و رفت .....آشوبی توی دلم به پا شده بود.

جوون خوش قیافه ای با چشمان سیاه و درشت قد بلند و چهار شونه اون طوری به من نگاه می کرد که انگار .....وای نه خدای من این چه فکر ابلهانه ای که کردم الهی بمیری نرگس که تو هیچوقت درست نمیشی ...بتمرگ سر جات با دو تا بچه و سر بار دیگران و این حرفا؟خجالت بکش .......

اینا رو با خودم گفتم و یک بالش کشیدم جلو و سرمو گذاشتم روش تا بلکه این فکر از سرم بیرون بره ......یه کم بعد با خودم گفتم بزار از دور نگاش کنم ببینم چه جوری بود ؟ رفتم کنار پنجره و آهسته از یه گوشه نگاه کردم دیدمش همه ی حواسش به اتاق من بود آره داشت اینجا رو نگاه می کرد قلبم چنان می زد که صداشو می شنیدم نه تمام بدنم قلب شده بود تنم داغ بود ولی نه از گرما ......همون جا وایسادم و دوباره پرده رو کمی عقب زدم و نگاه کردم .....یک دفعه مثل صاعقه زده ها پریدم وسط اتاق و خشکم زد اون تا نزدیکی اتاقم اومده بود و دوباره نگاهمان بهم تلاقی کرد ...........
از برق اون نگاه واقعا خشک شده بودم و نمی تونستم فکر کنم یا از خودم حرفی بشنوم ........با صدای گریه ی رجب به خودم اومدم و پشت سرش زهرا که از خواب بیدار شد و آب می خواست ......همین طور که به بچه ها آب می دادم به خودم بد و بیراه می گفتم که نرگس دفعه آخرت باشه از این غلطا می کنی  دلت به حال این بچه ها نمی سوزه؟

دیگه پشت پنجره نرفتم سرم رو به خیاطی گرم کردم و تمام اون شب رو توی اتاقم موندم چند بار رقیه عذرا رو فرستاد دنبالم ولی بهانه آوردم و نرفتم اصلا حوصله نداشتم ...

27

قسمت بیست و هفتم
ناهید گلکار




چیزی که باعث تعجب من شد...... خودم اونقدر تحقیر شده بودم که هضم بعضی چیز ها برایم سخت بود .
این اتاق چهار در داشت یکی به اندرونی می رفت یکی به ایوان و یکی به یک سالن وصل می شد که دو طرفش اتاقهای زیادی بود که هر کدوم از بچه ها یک اتاق داشتن و در چهارم به یک راهرو باز می شد که آن هم دو طرفش اتاق بود و اونجا اتاق دو تا خدمتکار و  احمد آقا و دایه ای که بچه ها رو شیر می داد و باغبون بود و اتنهای راهرو  مطبخ  که خیلی شیک و تمیز بود ....

و اما اتاق من پشت اندرونی دو تا اتاق دلباز و تمیز بود که به حیاط راه داشت و تقریبا یک طوری مجزا بود که  وقتی دیدم به دلم نشست وسط اتاق وایسادم  حال عجیبی داشتم یک جور بغض غریبی گلومو فشار می داد ، نمی دونم چرا اینقدر  دلم برای خودم می سوخت ....با اینکه اون طوری که فکر می کردم آواره نشدم و بطور معجزه آسایی سر پناهی امن پیدا کرده بودم باز هم احساس بدی داشتم ....

فکر اینکه توی خونه ی حاجی چی کشیدم  و از همه بد تر توی اتاق حاجی  چقدر رنج و درد را تحمل می کردم وجودم رو به آتیش می کشید و حالا مثل یک آشغال منو از خونه ای که باید مال من باشه بیرونم کردن و چقدر مظلومانه اومدم بیرون و حالا اونجا بودم ، جایی که با همه ی خوبی هایش مال من نبود و من یک مهمان ناخوانده بودم .....

  این طوری شد که من خونه ی آبجیم موندگار شدم  تا عصر جابجا شدم آقا جان نهایت محبت رو به من و بچه هام می کرد  و این یک حقیقت بود نه تنها خودش بلکه تمام خانواده اش نسبت  به من مهربان بودند و مثل عضوی از خودشان قبولم کردن  ، حتی بانو خانم  هم مرا دوست داشت و خیلی به من و بچه هایم می رسید  .  کارم که تموم شد به حیاط نگاهی کردم با گل کاریهای زیبا و درختهای تنومند  حوض بزرگی که وسط اون بود بهترین جایی بود که هر وقت دلم می گرفت کنار پنجره می نشستم و عقده های دلم را خالی می کردم ....

به زودی توی اون خونه ی پر از احترام و محبت جا افتادم ، رجب برای آقاجان شیرین زبانی می کرد و خیلی دوستش داشت به زور او را از آقاجان جدا می کردم ...او بین بچه های خودش و زهرا و رجب فرقی نمی گذاشت تا حدی که بچه ها آقاجان را پدر خودشون می دونستن .....ولی من هنوز معذب بودم  اغلب با بچه ها توی اتاقم می ماندم و تا منو صدا نمی کردن نمی رفتم ....

معصومه از همه بیشتر با من مهربون بود و مرتب به سراغم میومد و از هر دری حرف می زدیم .......من حالا هفده سال داشتم و معصومه دو سال از من کوچکتر بود ولی خیلی فهمیده و عاقل بود و من از او خیلی چیز ها یاد گرفتم .

تا یک روز توی اتاقم نشسته بودم که رقیه اومد و با خوشحالی گفت : فهمیدی چی شد آبجی ؟ امشب برای معصومه خواستگار میاد ....با خوشحالی گفتم : خوبه بسلامتی همین امشب ؟ رقیه با هیجان و طبق عادتش که تمام سر و دست و گردنشو تکون می داد گفت : حدس بزن کی میاد خواستگاریش ؟ گفتم نمی دونم ...من از کجا بدونم ..تو بگو کی میاد ؟او با همون ذوق و شوقی که نشون می داد گفت : فرمانفرماییان !...

پرسیدم خوب کی هست ؟ با تعیب پرسیدمگه تو نمی دونی فرمانفرماییان کیه ؟
خیلی پولداره از اون گردن کلفتای تهرونه ، نصف تهرون مال اونه همین دیگه اون که بیشتر آب تهرون از قنات های اونا میاد می گن ماشین هم دارن...... خیلی ...خیلی ....خوب شد .

رقیه اون قدر خوشحال بود که نمی دونست چطوری برای من مهم بودن این خواستگاری رو تعریف کنه ....بالاخره گفت خوب حالا ولش کن آبجی بیا کمک خیلی کار داریم ...
چنان برو و بیایی راه افتاده بود که نگو و نپرس سر سرا آماده پذیرایی می شد بهترین میوه ها و شیرینی ها و انواع خوراکی ها جور و وا جور چیده شد منم پا به پای رقیه و بانو خانم می دویدم تا همه چیز آماده شد صلاح نمی دونستم تو دست و پاشون باشم پس رفتم به اتاقم .......

از پنچره اومدنشان را دیدم خیلی با دبدبه و کبکبه وارد شدن با خودشون چند نفر اورده بودن که توی حیاط دست به سینه وایساده بودن ...آحمد آقا یک مجمعه ی بزرگ شیرینی و شربت و میوه برایشان برد و پذیرایی کرد.

26

قسمت بیست و ششم
ناهید گلکار




وقتی همه نشستن خدمتکارشون که یکی  گل نسا زن میون سال و چاقی بود ( بسیار کم حرف و کاری بود شوهرش از خونه بیرونش کرده بود و او هم به آقاجان پناه اورده بود و همیشه می گفت غیر از آقاجان مرده شور هر چی مرده ببرن ) و دیگه عذرا دختر باغبون بود که توی خونه کار می کردن .....
دو تایی برای همه  چایی ریختن ....معصومه دختر بزرگ آقاجان با محبت لبخندی به من زد و گفت نرگس جون بفرمایید شما شروع کنین بفرما ،  خوش اومدین چه عجب! خوشحالمون کردین ....
بازم خجالت کشیدم از اینکه اونا بفهمن بعد از این من اون جا موندگارم و باید منو و دوتا بچه مو تحمل کنن از خودم شرمم اومد شاید دیگه این رفتار محترمانه رو با من نداشته باشن ....از اینکه اونام بخوان به من بی احترامی کنن ترسیدم .

رقیه و بانو خانم هی به من تعارف می کردن  ولی چیزی از گلوم پایین نمی رفت ....
بیشتر تعجب کردم از اینکه دخترا با پسرا حرف می زدن و گاهی شوخی و خنده می کردن چرا اینا همه با هم خوبن ؟ چرا بهم نگاه غیض آلود ندارن ؟ چرا لقمه های همدیگرو نمی شمرن و چرا زن ها از مردا نمی ترسن .... همون جا فهمیدم که به دنیای بهتری از زندگی پا گذاشتم و تازه فهمیدم  از چه دنیای سیاهی اومدم بیرون .......
جایی که سرنوشتم رقم خورد ....

بانو خانم و معصومه موندن... بانو کنار آقاجان نشست ومعصومه کنار من............ رجب دوباره خوابش برده بود و سرش روی پای من بود نمی تونستم از جام جم بخورم  ولی دل تو دلم نبود اگه اونا بفهمن چی میشه !
 
آقاجان خطاب به آبجیم گفت : خانم جان ترتیب اتاقه نرگس خانمو بده بزار جا بجا بشه بند دلم ریخت پایین الان بود که بانو خانم می فهمید چه بلایی سرم اومده سرمو مثل احمق ها کردم زیر چادر تا کسی رو نبینم ....
آقاجان ادامه داد : دارم به همه میگم نرگس خانم دختره منه اینجا از این به بعد خونه ی اونم هست و صدای بانو خانم اومد که : البته که هست قدمش سر چشم همه ی ما...... من که اونا رو نمی شناختم ولی حتما که لیاقت خانم خوبی مثل شما رو نداشتن ...من هنوز سرم زیر چادر بود دلم می خواست بمیرم و سر بار کسی نشم آبجیم گوشه ی چادر منو زد عقب و گفت : تو چرا خجالت می کشی اونا باید حیا می کردن..... 

معصومه جلو تر اومد و دستشو گذاشت روی پام و گفت : نرگس جون  خدا  خواست از اون خونه بیای بیرون به خدا همیشه خانم جان  دلواپس  شما بود  همه حدس می زدیم که اینطوری بشه ولی نه به این زودی به نظر من هر چی زودتر بهتر ناراحت نباش ما همه حال روز شما رو می دونیم حا لا ما یه خواهر دیگه دارم (همه تو خونه رقیه رو خانم جان صدا می کردن )

حرفای اونا یه کم حالمو بهتر کرد ولی واقعا دلم نمی خواست اونجا بمونم این بود که  گفتم : خیلی ممنونم ولی اگه آقاجان اجازه بده یه خونه برا خودم بگیرم و مزاحم نشم بیشتر راضیم.. پولم دارم .... اینو گفتم تا اونا بدونن من محتاج نیستم ....

ولی آقاجان با صدای بلند قاه  قاه خندید و  گفت :یادتون باشه نرگس خانم چقدر پولتونو به رخ ما کشیدین نقل قضیه این نیست.... یک زن جوون تک و تنها هزار تا بلا سرت میاد مردم راحتت نمی زارن ،  اونوقت به من چی میگن ؟ گفتم که شما مزاحم نیستن لطفا دیگه حرفشو نزنین یه مدت اینجا باشین اگه ناراحت بودین یه فکری می کنیم ....

معصومه با مهربانی دستم رو گرفت و گفت
: آره قبول کنین قول میدیم بهتون بد نگذره .... خیلی خوب میشه با هم دوست میشیم .....

آبجیم حرفی نمی زد ولی بانو خانم هم خیلی محبت کرد و بالاخره راضی شدم و رجب رو گوشه ای خوابوندم به زهرا گفتم مواظب داداشت باش .....و همراه آبجیم برای دیدن اتاقم راه افتادم .....

خونه ی حاجی در مقابل این خونه  هیچ چی نبود خیلی بزرگ و با شکوه بود آنقدر اتاق داشت که برای دیدن همه ی آنها یک روز کامل وقت لازم بود   ....
اتاقی که من اول به اون وارد شدم بسیار بزرگ بود تقریبا همه ی خانواده ی آقاجان اون جا  دور هم جمع می شدن  همون جا غذا می خوردن و اگر مهمانی که خودمونی بود به اونا وارد می شد ،    همون جا پذیرایی می کردن  چون خود آقاجان اون اتاق رو خیلی دوست داشت و اغلب همون جا بود مگه وقت خواب که با رقیه یک جا می خوابیدن …

25

قسمت بیست و پنجم
ناهید گلکار



رقیه فقط یک سال از من کوچکتر بود، زن دوم زین العابدین خان نورمحمدیان از آدمهای سرشناس تهران بود ،
او از همسر اولش سه دختر و دو پسر داشت  چند سالی بعد از مرگ زنش با رقیه وصلت می کنه و حالا خودش دو فرزند داره که عباس  همسال رجب بود و قاسم   یکساله  ........ (زین العابدین خان را همه آقاجان صدا می کردند )

بچه ها همه بزرگ بودن و رقیه با همون سن کمش زندگی آقاجان رو اداره می کرد، البته به کمک بانو خانم خواهر آقاجان که بعد از فوت شوهرش با اونا زندگی می کرد و خودش سه دختر و یک پسر داشت ....

آقاجان به نام نیک مشهور بود برای همین فکر کردم ، چند روزی مهمان اونا باشم .
اما وقتی رسیدم پشت در مردد موندم که چیکار کنم خیلی خجالت می کشیدم .........

خوب حلا فکر می کردم حاجی هر چی بود دیگه من آواره که نبودم ، درشکه چی صداش در اومد: که آبجی ما کار و زندگی داریم تکلیف مارو روشن کن ....

گفتم: اثاثم رو بزار پایین برو.... بچه ها هر دو خواب بودن ،  به زور زهرا رو بیدار کردم و رجب رو روی دوشم انداختم و پیاده شدم .

درشکه که رفت گریه ام گرفت درمونده و بیچاره کنار کوچه موندم ، زهرا گریه می کرد بچه ام خوابش میومد بالاخره مجبور شدم در خونه  رو بزنم .

 هنوز صبح زود بود  احمد آقا پیرمردی  که اونجا کار می کرد  در و باز کرد  تا چشمم به من افتاد گفت به به نرگس خانم تشریف بیارین تو بفرما ....بفرما.....
رفتم توی حیاط و جلوی در وایسادم .
باز گفت بفرما ...گفتم  : نه ، میشه آبجیم رو صدا کنین ...
احمد آقا دستش را روی چشمش گذاشت و دوید بطرف عمارت .....

خیلی طول نکشید که رقیه سراسیمه خودشو به من رسوند  تا چشمش  به من و بچه ها و اثاثیه ام افتاد با دو دست زد تو صورتش و گفت: سق سیاه دیشب به آقاجان  گفتم نرگس رو بیرون نکنن خوبه ، به خدا دلم شور می زد بیا تو... بیا آبجیت بمیره الهی  ، این همه زحمت تو خونه ی کوفتی شون کشیدی این جوری دست مزد تو رو دادن ؟ خدا لعنت شون کنه پا پتی ها ی بی چشم و رو چه جوری دلشون اومد تو رو با دوتا بچه آواره کنن  بیا ...بیا  تو آبجیت بمیره ......با خجالت پرسیدم آقا جان ن
اراحت نشه؟ من زود میرم تا وقتی یه خونه پیدا کنم ....ناراحت شد و گفت : وا آبجی؟ این چه حرفیه می زنی قدمت روی چشمم بیا آقاجان بیداره الان میاد برای ناشتایی ,بیا تو دیگه کفش تو در بیار ،   ای وای  چرا وایسادی ؟ غریبی نکن ارواح خاک آقام راحت باش ....

آقاجان  داشت دست و صورتش رو خشک می کرد اومد جلو رقیه در حالیکه سر و دست و گردنشو تکون می داد گفت : نگفتم ...نگفتم دیدی بیرونش کردن بی همه چیزا تازه دیروز هفت حاجی بود خجالت نکشیدن ؟ همه می دونن برای ارث و میراث این کارو کردن می خوان به تو هیچی ندن بی آبروها .

آقا جان منو تعارف کرد و گفت : شما آبجی رقیه خانم  هستید این جا خونه ی شما هم هست قدم سر چشم گذاشتید ولی من نمی زارم اونا حق شما رو بخورن این دو تا بچه که باباشون پس انداخته حق دارن مثل اونا  سهم ببرن .
نگران نباشین بی کس و کار که نیستید . بچه ها رو بیارین ناشتایی بخوریم بعد  فکر شو می کنیم . بازم از روی شرم گفتم اول یه خونه برام  اجاره کنین آقا......پول هم دارم بقدر کافی  فقط دست پاشو ندارم ...
.
قسمت بیست و پنجم- بخش دوم



آقا جان خیلی جدی گفت : این حرف ها رو نزن پولتو نگهدار حالا تو دو تا بچه داری ما که نمردیم همین جا هستی مردم چی میگن ..لوقاز می خونن که آقاجان یه زن بیچاره رو با دو تا بچه ول کرده تو خیابون تک و تنها زن جوون نمیشه بره خونه بگیره که...... هزار تا حرف پشت سرت می زنن... امکان نداره همین جا هستی شکر خدا اتاق زیاده و سفره پهن جای کسی رو تنگ نمی  کنی ....منم می دونم با اونا چیکار کنم .

 گفتم آقاجان من نمی خوام سر بار شما  باشم این کارو دوست ندارم  یک کاریش می کنم فقط یک جا باشه که ...حرفم تمام نشده بود که آقاجان وسط حرفم پرید و گفت : نه نمیشه حالا که اومدی اینجا پس به من پناه اوردی منم از کسی که بهم پناه اورده رو رد نمی کنم  ، نمی زارم جای دیگه ای بری احتیاطا اگرم اینجا نیومدی بازم می اومدم شما رو می اوردم مگه بی کسی چه کاریه ؟ .... دیگه تموم شد حرفشو نزن همین جا هستی .... .

بعد رو کرد به رقیه و گفت خانم به نرگس خانم اتاق بدین جای خوب و مناسب بچه ها راحت باشن همین موقع بانو خانم با دختراش اومدن و پشت سرش دخترای آقاجان ...همه با من سلام و علیک کردن و دور سفره نشستن بر خلاف خونه ی حاجی که حتی بک بارم همه با هم سر یک سفره نشستن پسرا هم اومدن

دو تا پسرای آقاجان و یکی پسر بانو خانم ،  اونام با من سلام و احوال پرسی کردن و نشستن سر سفره هاج واج مونده بودم نزدیک هفت سال تو خونه ی حاجی بودم و یک بار با هیچ مردی سلام و علیک نکرده بودم از خجالت مثل لبو سرخ شدم و قلبم بشدت میزد....

24


قسمت بیست و چهارم
ناهید گلکار




جلو رفتم و دستش را گرفتم تا تکونش بدم .... ترسیدم بدنش یخ یخ بود ...... فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم مثل اینکه از شب قبل تموم کرده بود . چون کاملا بدنش خشک شده بود .

سرتو درد نیارم حاجی رو دفن کردیم و عزا گرفتیم ولی من موذیانه با خودم فکر می کردم راحت شدم و دیگه لازم نیست از کسی بترسم .

 دست خودم نبود گریه ام نمی اومد ولی وقتی به بقیه نگاه می کردم کسی جز سر خاک گریه نکرد بعد از هفتم وقتی همه از سر خاک اومدیم خونه خیلی شلوغ بود سگ صاحبشو گم می کرد دیگ های غذا کنار حیاط بر پا بود  و صدای قران خوان آنی قطع نمی شد  .

همه ی اتاقها پر بود از جمعیت . من بچه ها رو بر داشتم و به اتاقم رفتم تا نفسی تازه کنم دیدم تمام اثاثیه منو بچه هایم جلوی در گذاشتند و در اتاق منو قفل کردند به همون زودی عزت کار خودش را کرده بود  .

 دست و پایم سست شد ترسیدم  پول و طلا هایم را پیدا کرده باشند با سرعت توی وسایل حمامم رو  گشتم  نفس راحتی کشیدم  ولی فهمیده بودم چه بلایی داره سرم میاد  چیزی که فکر نمی کردم, مگه میشه این دو بچه برادر و خواهر های اونا بودند .هنوز نمی دونستم منظور عزت که حالا فرمانده مطلق خونه شده چیه ؟

 به روی خودم نیاوردم و رفتم توی هشتی نشستم آنشب تمام شدو همه رفتند......

 از عزت پرسیدم من کجا بخوابم ؟ و او با وقاحت گفت سر قبر بابات و رفت .....دنبالش دویدم عزت خانم من با این دو تا بچه چیکار کنم هنوز کفن حاجی خشک نشده می خوای منو بیرون کنی؟ .... سرم فریاد زد :گفتم که برو از هر گوری اومدی برو همون جا صبح دیگه نبینمت...

با گریه  رفتم پیش شوکت خانم التماس کردم منو با دو تا بچه آواره  ی کوچه و خیابون نکنین تورو به امام رضا قسمت می دم یک کاری بکن نزار من آواره بشم  ......

 شوکت دلسوزانه به من نیگا می کرد و اشک توی چشمش جمع شده بود با همون حال به من گفت به همون امام رضا از دست من کاری بر نمیاد  بی خود دست و پا نزن اونا تصمیم خودشونو گرفتن حرص دنیا چشمشونو کور کرده می ترسن دو تا  بچه ی تو ارث و میراث بخوان,  من هر چی باید بگم گفتم ولی فایده نداره ..... میگن باید همین امشب بری وایسادن تا مهمونا برن ...
خدا جزاشونو بده به قران منم خیلی گفتم ولی ....چی بگم بیشتر تقصیر شوهر گور به گور شده ی منه  میگه باید زودتر بره.....همین امشب ......  تو برو پیش اون شاید دلش به رحم بیاد.....

فخری از کنار ما رد میشد نمی دونم چی شنیده بود که سر شوکت فریاد زد ولش کن بزار بره کم لیلی به لالاش گذاشتی؟ بسه دیگه ولش کن ....

من به حرف اون گوش ندادم و  چادرمو  سرم انداختم و رفتم پیش پسر حاجی
 او مثل اینکه منتظر من بود تا منو دید پرسید : تو که هنوز اینجایی ؟
گفتم رحم کن دو تا بچه ی کوچیک دارم تو خیابون بخوابیم؟ روح حاجی عذاب نمی بینه ؟ من قول می دم ارث حاجی رو طلب نکنم.........

یک دفعه چنان از کوره در رفت که انکار بهش فحش داده بودم( اون که در نبودن حاجی جرات پیدا کرده بود  با صدای بلند فریاد زد) ارث می خوای بفرما واست گذاشتم چیز دیگه ای لازم نداری ..

.از خجالت مردم ...و  اون چه که لایق خودش بود به من گفت ترسیدم منو بزنه کمی رفتم عقب و گفتم مگه این دو تا بچه  مال حاجی نیست؟ ...

 اصلا نگذاشت حرفم تموم بشه پرید به من و گفت .... نه بچه ی حاجی نیستن حالیت شد  نیستن تموم شد گمشو گورتو گم کن توله سگ ها تو ور دار با خودت ببر ....

دیگه با  رفتار زشت و زننده ای که او با من کرد راه دیگری نداشتم جز رفتن .

فکر کردم برم شب رو تو اتاق حاجی بخوابم ولی اونجارم قفل کرده بودن رفتم چادرمو پهن کردم و یکی یک بقچه زیر سر بچه ها گذاشتم و شب رو  همانجا توی هشتی خوابیدم

 فردا صبح بچه ها رو بیدار کردم و اثاثم را بردم گذاشتم پشت در خودم رفتم تا یک درشکه پیدا کنم اونوقت صبح درشکه کم بود ولی من می خواستم قبل از اینکه با اونا چشم تو چشم بشم رفته باشم .....

بالاخره درشکه پیدا کردم   و بی سر و صدا رفتم زهرا رو بیدار کردم و رجب رو تو ی بغلم گرفتم و بردم گذاشتم توی درشکه بعد اثاثم رو گذاشتم و بی هدف راه افتادم ....
 
 با خودم گفتم : ولشون کن نرگس تو سرشون بخوره  خونه شون چه اصراریه  خاک بر سرت که نتونی یه خونه برای خودت بگیری.

 ولی در رو که می بستم درد بزرگی توی سینه ام احساس کردم فکر می کردم چشمم داره از حدقه در میاد خیلی بهم زور اومده بود ....

تو این یک هفته خیلی فکر کرده بودم که بعد از حاجی چی بسرم میاد اما تنها چیزی که به عقلم نرسید این بود که به این زودی منو بیرون کنن ....

با خودم گفتم غصه نخور نرگس پول که دارم ویک عالمه هم طلا دارم  یک خونه اجاره می کنم  بعد هم  با خیاطی اموراتم رو می گذرونم ,منت کسی رو هم نمی کشم ... یک به امید خدا گفتم و راه افتادم ....

درشکه چی هی می پرسید زن حاجی کجا برم ؟

 راستش خودم هم نمی دونستم ولی بهترین جا برای رفتن خونه ی رقیه بود  پس آدرس دادم و رفتم...

23


قسمت بیست و سوم

ناهید گلکار


هفتم آقام برف سنگینی آومده بود زمین یخ زده بود  وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا   از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم ...حکیم از من پرسید دخترم آبستن نیستی؟ از جام پریدم و گفتم نه...نه ........... آبجیم کنارم نشسته بود و دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : ولی آبجی شکمت قلمبه شده فکر کنم خبری باشه .....پریدم بهش که نه این طور نیست خودم حتم دارم

ولی دلم شور افتاده بود، به محض اینکه رسیدم خونه به شوکت گفتم و ازش خواستم  بفرسته دنبال گلین  ....این بار هم خبر آبستنی من همه رو قا فلکیر کرد بیشتر از همه خودمو..............

 غم دنیا به دلم نشست خاک بر سرت نرگس آخه تو بچه می خوای چیکار ؟ احساس می کردم گیر افتادم با دو بچه دیگه پا گیر شدم و باید تا آخر عمر خدمت این خونه رو بکنم سر زهرا شنیده بودم  که شوکت گفته بود عزت می خواد بچه تو  بندازه دست به دامن شوکت شدم تو رو خدا یه کاری کن ببین اون موقع چی می خواستن به من بدن بخورم که بچمو بندازم، شوکت خانم تو رو خدا کمکم کن ...

شوکت دو انگشت شصت و سبابه شو باز کرد و وسط اونو گاز گرفت و چند بار گفت استغفرالله توبه کن دختر! چیزی که خدا داده نعمته چه حرفا می زنی پا شو واسه ی این معصیت سه بار دور خودت بگرد و بگو توبه بعدم برو تو حیاط سه تا کاسه آب بریز که گناهت شسته بشه و بره و گر نه خدا قهرش میگیره و داغ بچه به دلت می زاره ......راستش ترسیدم و همین کارو کردم

 باز هم عزت هر چی از دهنش در می اومد به من گفت آنقدر کلافه بود که نمی دانست چیکار کنه... من همش منتظر بودم اون بخواد این بار هم منو چیز خور کنه و ساده لوحانه هر شب منتظر بودم که بچه مو بندازم اما صبح از ترس خدا  سه بار دور خودم می چرخیم و سه تا کاسه آب می ریختم تو حیاط .....

وقتی بچه دومم پسر شد که دیگه واویلا از یک طرف شادی حاجی و چیز هایی که برایم می خرید و توجهی که به من می کرد و از طرف دیگه بد رفتاری بقیه......به جز شوکت که با همه مهربون بود و من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا می فهمم که برای من مادری می کرد، همه چپ چپ نیگام میکردن (من اونقدر از دنیای خودم نا راضی بودم که خوبی های شوکت نمی دیدم راستی اگر اون نبود چی به من می گذشت ).

هنوز تو جا بودم که آبجیام با یک عالمه سیسمونی به خونه ی ما اومدن خیلی خوشحال شدم بعد از سالها تونستم یک کم سرمو بگیرم بالا

رجب , اسم پسرم بود (عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد و در چشمانش غم بزرگی نمایان شد و دوباره آه کشید مثل اینکه نفس کم آورده بود باز هم یک آه بلند تر...) اسم اونم حاجی گذاشت و من حق دخالت نداشتم ....رجب آنقدر خوشگل بود که همه دست به دست می بردنش حتی عزت هم نمی تونست باهاش بازی نکنه، شیرین و با مزه بود .

چهار سال گذشت رجب چهار ساله شد و زهرا پنج سال و نیم من تازه داشتم توی اون خونه جا می افتادم و زندگی می کردم هر کس کاری داشت مرا صدا می کردولی باز هم نمی توانستم عزت را راضی کنم و او همچنان به خون من تشنه بود و از اینکه همه مرا دوست دارند بیشتر عصبانی می شد .

یکشب همه نشسته بودیم که عزت یک دست لباس آورد و گفت می خوام اینو فردا تو مولودی عصمت الدوله بپوشم ولی برام تنگ شده نمی دونم چیکار کنم ..فورا مثل کسی که یک خیاط ماهر باشم
قسمت بیست و سوم- بخش دوم


 گفتم خوب بدین به من براتون گشاد کنم ....با تعجب پرسید مگه تو بلدی ؟ گفتم اره مگه چیه ؟ گفت از کجا یاد گرفتی ؟ گفتم خونه ی آقام ..پرسید کی بهت یاد داده گفتم یه خیاط ....پیرهنو طرف من دراز کرد و گفت خرابش کنی تیکه تیکه ات می کنم.لباس رو گرفتم در حالیکه هیچی از خیاطی نمی دونستم و اصلا نمی دانستم باید چیکار کنم فقط برای راضی کردن عزت این حرف رو زدم اصلا فکر  نمی کردم  او لباسش را به من بده  نشستم و عزا گرفتم  و شروع کردم به شکافتن لباس ....

همینطور که مشغول باز کردن درز های اون بودنم فکر کردم باید یک کاری بکنم که نشون بده من چقدر واردم این بود که چند تا  نخ برداشتم و با اون  اندازه های  عزت رو گرفتم, قبلا دیده بودم که خیاط ها چیکار می کنند کم کم اونا باور کردند من به کارم واردم .بعد از شکافتن با دقت دور سینه و کمر رو اندازه ی نخها کردم و با سوزن شروع کردم به دوختن آهسته و آرام و با دقت زیاد این کار تا صبح طول کشیددر حالیکه مرتب به خودم  بد و بی راه می گفتم که چرا این کارو کردم اگه خوب نشد دختر چیکار می کنی آخه تو مگه فضولی به تو چه , این چه کاری بود کردی ؟ با لاخره تمام شد ذغال توی اطو گذاشتم و لباس رو اطو کردم و بعد از نماز صبح   خوابیدم در حالیکه دل تو دلم نبود.


صبح که بیدار شدم لباس نبود با عجله خودم رو مرتب کردم و رفتم ببینم اوضاع چطوره .
همه داشتند ناشتایی می خوردند سلام کردم و یک چای برای خودم ریختم و نشستم سر سفره و زیر چشمی به عزت نگاه کردم .
اوحرفی نزد پرسیدم لباستون خوب شده بود ؟ گفت آره اندازه شده .. .چیزی که به نظر من آنقدر بزرگ میومد برای اون چقدر ساده بود انگار نه انگار من تا صبح سر اون لباس نشسته بودم  .


حالا می فهمم که گشاد کردن یک لباس آنقدر ها کار سختی نیست . این اولین کار من بود و از فردا کارم در آمد هر کس هر چی می خواست بدوزه دست به دامن من میشد...

  به هیچ کس نه نمی گفتم وقتی کاری رو به من می دادند تازه می رفتم عزا می گرفتم چیکارش کنم اولش خیلی سخت بود  گاهی مجبور می شدم یک لباس را بشکافم تا الگوی لباس دیگه بکنم  و در این میان چیزی که عاید من شد یاد گرفتن خیاطی بود .ولی خوب، از کار خونه بهتر بود چون زمانی که در حال این کار بودم کسی کاری به کارم نداشت .


  تا اینکه یک روز صبح  برای بردن ناشتایی به اتاق حاجی رفتم برای اولین بار دیدم که او هنوز خوابیده صدا زدم حاجی ....حاجی دیر نشه ؟

اون تکان نخورد...

22


قسمت بیست و دو

ناهید گلکار


با صدای شیون عزت همه بیدار شدن ، منم از خواب پریدم به خودم که اومدم دو دستی زدم تو سرم ....
یا فاطمه ی زهرا خاتون ....خاتون ....خاتون ...دویدم و خودمو رسوندم

همه تو سر و کله ی خودشون می زدن عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم  ...

خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود ...وحشت کرده بودم  ، خیلی بد بود جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم 

 خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کسم رو از دست داده بودم نمی تونستم تحمل کنم ، به خودم می پیچیدم همه زار می زدن و من خون گریه می کردم .

از حاجی از عزت از آقام از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه بغل یک نره خر پیر بخوابه بیزار بودم

 خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد ....ضربه ی سختی به اونا زد  ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ، همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید ...

نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود فقط می دونم که زمان زیادی مرده بوده و کسی نفهمیده برای همین چشمهاش بسته نمی شد ....

خاتون تنها دوست من بود از همون اول نرگس رو دید  ...رفیق و دلسوزم شد ، کاری ازش بر نمیومد ولی هم اینکه بود خوشحال بودم و حالا جسد بی جانش را از خونه  بردن و به خاک سپردن ...

می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم مات و مبهوت اشک می ریختم  و به گوشه ای خیره می شدم،  عصبانی بودم ...غیض داشتم ...غصه داشتم ..

یک جایی بی عدالتی شده بود ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی اوردم ...خودم از همه طلب کار می دیدم .

کسی نمی تونست باهام حرف بزنه  شیرم خشک شد یعنی اصلا دلم نمی خواست شیر بدم از خودم و بچه ام بدم میومد .

شوکت  به زهرا می رسید و بهش شیر گاو و قند داغ و حریر بادوم  می داد تا از گریه ی بی امانش جلوگیری کنه و من اصلا برم مهم نبود  ...
تا بعد از چهلم هیچکس کاری به کارم نداشت ، حالم خیلی بد بود عزت هم حال روز خوبی نداشت ولی کسی فکر نمی کرد که من به چنین روزی بیفتم .

کم کم همه به زندگی عادی برگشتن و من دوباره مجبور بودم خدمت حاجی رو بکنم ..می رفتم بدون  اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم ....

زمان گذشت ..حالا زهرا بزرگ تر شده بود و شیرین و دوست داشتنی... سر شب که حاجی میومد می بردمش پیش اون و تا آخر شب همون جا بود کاری که با هیچکدوم از بچه هاش نکرده بود ...

یک روز نزدیک غروب یکی از بچه ها که توی حیاط بازی میکرد اومد و منو صدا کرد که دم در کارت دارن ....با تعجب پرسیدم منو ؟کیه؟...

آره میگه آقاته ...یکه خوردم چی شده بعد از این همه سال سراغ من اومده ؟

رقیه و ربابه خیلی به دیدنم میومدن ولی آقام رو تا اون روز ندیده بودم هر وقت به یادش میفتادم فقط ظلمی که بهم کرده بود یادم می اومد...
  
دلم براش تنگ شده بود ولی بازم نمی خواستم ببینمش همون روز که بهش پناه بردم منو مثل گوشت قربونی دوباره انداخت تو این خونه و رفت بدون اینکه ازم خبری بگیره کینه اش به دلم افتاد....
قسمت بیست و دوم-بخش دوم




اون موقع رقیه و ربابه هر دو به خونه ی بخت رفته بودن اما نه مثل من ...

نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با آدمهای خوبی وصلت کردن رقیه زن حاجی نور محمدیان که در انسانیت و خوبی زبون زد بود ،  همسرش فوت کرده بود  و یکی از پولدارای تهرون بود و ربابه زن پسر علی آقای جمشیدی شد که اونام  بزرگترین چوب بری و نجاری تهرون رو داشتن و پسر شون عباس کم سن و سال بود و ربابه تنها زن اون تا آخر عمر شد ...و این اون زمان خوشبختی بزرگی برا زن ها بود.
 
درد سرت ندم عروسی هر دوشون خیلی مفصل بود و همه ی خانواده ی حاجی رو گفتن که تعدادشونم کم نبود ولی من حتی اون جام آقامو ندیدم تو زنونه بودم و سراغشم نرفتم .

رفتم دم در خیلی خونسرد مثل اینکه همین دیروز دیده باشمش گفتم :سلام آقا جون چرا دم در وایسادین بیان تو ...

گفت :سلام بابا نه نمیام تو اومدم هم تو رو ببینم هم زهرا رو (تو دلم گفتم حالا یادت اومده)باشه بیا تو زهرا رو ببینن...

پاپایی کرد و چشمانش پر از اشک شد و گفت :نه تو نمیام بعدا زهرا رو می بینم و یک دفعه دست انداخت گردن من و به سینه اش فشار داد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت حلالم کن بابا و قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت ...

دم در خشکم زد همیشه از دستش ناراحت بودم ولی وقتی اونو اون قدر لاغر و تکیده دیدم ، دلم سوخت و همه چیز رو فراموش کردم ..خواستم دنبالش برم و برش گردونم ولی پشیمون شدم .

فردا نزدیک ظهر خبر دادن آقام فوت کرده و او با اومدنش کاری کرد که من غم بیشتری رو از مرگش به دوش بکشم .

حالا بزار از ختم آقام بگم خیلی جالب بود ...حاجی نورمحمدیان که یک انسان به تمام معنی بود آستین بالا زد و مراسم کفن و دفن

21


قسمت بیست و یک
ناهید گلکار




نه نمیشه... اونو درک می کردم  ولی احساس خطر می کردم گفتم :این کار شدنی نیست عاقبت نداره تازه اگه بفهمن من این کارو کردم حاجی این دفعه منو می کشه باید به فکر این بچه باشم ...منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره انقدر منو می زنه تا بمیرم دلم می خواد کمکت کنم ولی ...خوب صلاحتم نیس ،  صبر کن ببینیم چی میشه
از اون اصرار و از من انکار ....


نزدیک صبح همون جا خوابش برد منم کنارش خوابیدم ...صبح با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم ولی اون خواب بود بچه رو شیر دادم و رفتم تا ناشنایی رو حاضر کنم...

کارم که تموم شد و ناشتایی حاجی رو دادم.... دوتا چایی ریختم و شیرین کردم و پنیر و کره گذاشتم تو یک مجمعه و بردم تا با خاتون ناشتایی بخوریم و حرف بزنیم ولی او نبود( و این بزرگ ترین اشتباه من بود چون توجه بقیه رو به خودم جلب کردم)

نشستم و هر دو چایی رو با نون و پنیر خوردم ...زهرا رو تر و خشک کردم و خوابوندم رفتم که به کارام برسم .


نیمه های پاییز بود و هوا سوز بدی داشت  فاطمه و شوکت هم تو مطبخ داشتن نهار درست می کردن  خوب هر بار که دیگ بار می زاشتن  برای سی یا سی و پنج نفر وعده می گرفتن و این کار سختی بود که اونا دو نفری هر روز دوبار انجام می دادن صبح به صبح رضا پادوی حاجی مواد خوراکی که پسر حاجی می خرید به خونه می اورد ...

رضا شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت ولی خوش قیافه و قد بلند بود  نمی دونم خاتون چه موقع اونو می دید ، تا اون موقع هیچکس نفهمیده بود .

تو مطبخ همیشه هر کس سرش به کار خودش بود شوکت اهل غیبت نبود و می دونست فاطمه بادمجون دور قاب چین عزته پس حرفی نداشتن بزنن جز کار ....

داشتم ظرف می شستم   آب خیلی سرد شده بود و دستم از سرما یخ کرده بود
رفتم تا دستمو روی آتیش اجاق گرم کنم  که چشمم افتاد به خاتون که پشت در سرک می کشید (حوضی که ظرف ها رو می شستم کنار بود و در از اون جا معلوم نبود ) ، تا منو دید با اشاره گفت بیا بالا و خودش آهسته رفت ....

نگاهی به عقب کردم تا خاطرم جمع بشه که اونا ما رو ندیدن ..دستامو با چادرم خشک کردن و رفتم بیرون .

 دنبالش می گشتم توی ایوون به ستون تکیه داده بود مثلا هیچ کاری نداره....با اشاره به من فهموند برو تو اتاقت و آهسته گفت منم میام...

از اقبال من زهرا خواب بود وایسادم تا خاتون اومد سراسیمه بود با عجله چادر و چاق چورش را از زیر لباسش در آورد و داد به من و گفت بزارش تو مطبخ کنار دیگ بزرگه خودم پیداش می کنم پرسیدم چرا ؟
 خوب مطبخ به در نزدیکه موقع نماز خودم میرم به رضا میگم ....

گفتم نکن خاتون اگه بفهمن؟اگه بفهمن من کمکت کردم ؟با عصبانیت چادر رو از دستم کشید و گفت :ترسو ؛بی عرضه مگه ازت خواستم فیل هوا کنی بهت میگم چادر رو بزار تو مطبخ همین چه کمکی؟خیلی سخته؟کی می خواد بفهمه ؟نمی خوای نکن ...

سرم رو با افسوس تکون دادم و چادر و از دستش کشیدم و گفتم :باشه از من گفتن بود از تو نشنیدن .

او رفت و من چادر  رو کردم زیر لباسم چادرم رو سرم کردم و رفتم به مطبخ و اونو جایی گذاشتم که گفته بود ...
قسمت بیست و یک-بخش دوم



سر شب بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید نمی دونستم چیکار کنم ،  اگه به کسی بگم قیامت بپا میشه و اگه نگم خاتون بد بخت میشه ...از جلوی پنجره کنار نمی رفتم چشمم به در بود صدای اذون که بلند شد همه به نماز وایسادن ...

چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ وطولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ....

سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله بطرف بیرون می دون ...

وای خدای من خاتون لو رفته بود حالا چطوری خدا می دونه واز همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ....

نفسم داشت بند میومد کارم تموم بود اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی زاره مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم .

حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند رفتن به عمارت....چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون  و سرو صدا و داد و فریاد ی بود که از عمارت به گوش می رسید ...من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ،  می لرزیدم و اشک می ریختم ...

یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت :چیکار کردی ؟چرا این کارو کردی می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟نترسیدی ؟

فورا حاشا کردم ...مگه من چیکار کردم به من چه ؟....شوکت گفت پس برا چی گریه می کنی؟

گفتم خوب برا خاتون نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
پرسید تو چادر شو گذاشتی تو مطبخ ؟
گفتم ؟خوب آره داد به من گفت بشورم
گفت :پس چرا نشستی؟

گفتم :خوب گفت عجله ندارم زهرا گریه می کرد به قران نرسیدم صبح اول وقت می شورم می خوای الان برم ؟

شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت راه بیفتد.....
فکر می کردم خاتون گفته پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم خودم شاخ در اورده بودم .......

اون منو برد به اتاق عزت ....خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن  ....

وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم داشت زیر چشمی منو می پایید ...
شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد .

 هولم داد جلوی عزت و گفت :بیا  ...بیا بیین چی میگه همش نگو زیر سر نرگسه بیچاره از هیچی خبر نداره  یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟حالا از ترس گریه می کردم داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه ...عزت عصبانیت شو سر من خالی کرد داد زد ،  پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری چرا گذاشتی ریر لباست سلیته؟

نمی دونم که خاتون گفت کسی نبینه چه می دونم منم حرفشو گوش دادم ...
بازم داد زد گمشو از جلوی چشمم  گمشو دیگه نمی خوام ببینمت و گر نه تیکه تیکه ات می کنم ....

پا به فرار گذاشتم خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم اورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ......

یک هفته ای گذشت خاتون توی اتاق حبس بود ...عزت در تدارک عقد خاتون بود همه ی  قرار و مدار ها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید....

صبح خیلی زود شاید وقت نماز هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش واویلا............

20


قسمت بیستم

ناهید گلکار





حاجی گفت :کو زهرا ؟

گفتم خوابیده می خواین بیارمش ..
گفت :نه...ببینم عزت به خاتون گفت ؟پرسیدم چی رو حاجی ؟

برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری آبرو ریزی نشه بهش بگو من قولشو دادم تموم شده رفته ،
وقتی عزت می زاره دخترش لندهور بشه همینه دیگه روز به روز پر روتر میشه تو روی همه وامیسته؛
 من اینجام ولی از همه چی خبر دادم برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم .....

مونده بودم چیکار کنم باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه اون داشت می گفت:ولی من تو عالم دیگه ای بودم از اینکه حاجی منو به حساب اورده و حرفشو به من می زد قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد خوب چه می دونم بچگی دیگه ؛

 اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمیده ...ولی خوب چون حاجی گفته بود باید انجامش می دادم.

برگشتم همه داشتن شام می خوردن هیچ کس حرف نمی زد خاتون کنار فخری نشسته بود رو کردم به عزت و گفتم :حاجی میگه......عزت یه چشمک به من زد و گفت: بگو چشم ....من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد گفت چی رو چشم ؟

اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم ...شاید همونیه که ناراحتت کرده بگو حاجی ازت چی می خواد ؟

صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد ...انگار می دونست عزت بهش نگفته ...خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت :خدا به خیر کنه نوبت منه ؟

با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید :ننه ات بهت گفته یا نه ؟

خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟

حاجی داشت از هم در میرفت ....تو همین مدت همه جمع شده بودن عزت پشت در وایساده بود و می لرزید  منم زهرا رو بغلم کردم رفتم؛... مردا هم یکی یکی هراسون  اومدن
حاجی گفت :یک کلام به صد کلام باید شوهر کنی امشب میان خواستگاری ...می دونستم به هوای عزت باشم امشب آبروم میره

خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت :شوهر ؟چی؟شوهر ؟مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم آخه چیکار به کار من دارین ؟حاجی تو رو خدا دست از سر من ور دار این کور و کچل ها که شما پیدا می کننن من نمی خوام  ..

.لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه
حرفش تموم نشده بود حاجی چنگ انداخت تو سر شو موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون....

همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن عزت داد می زد صبر می کردی حاجی گفتم که حاضرش می کنم تو رو خدا نزنش خودم باهاش حرف می زنم   حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو  گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن ...

قیامتی بر پا شده بود همه بهم ریخته بودن تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود،  حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ....

خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمیشد فحش می داد و می گفت شوهر نمی خوام خودمو می کشم نمی خوام جلادا ولم کنن .......

و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ....


عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد اون بازم نعره می کشید که قبل از اینکه بابات منو بکشه خودمو می کشم....
قسمت بیستم-بخش دوم




حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبرو ریزی بشه می کشمش......


شب  خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ، اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده ...من از اتاقم در نیومدم دلم نمی خواست دخالت کنم .

دیر وقت بود و همه دیگه خوابیده بودن زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ..اصلا سینه هام اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه به زور تو دهنش می کردم یک کم قند داغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو  زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم چی شده ؟خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد ...


به همون حال گفت تو رو خدا کمکم کن نرگس من زن اون مرتیکه سه زنه نمیشم چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم نمی خوام ....


گفتم من چیکار کنم  ، من که کاری از دستم بر نمیاد کسی به حرف من گوش نمیده ....

خاتون گفت :بشین برات بگم راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ....

با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم از شجاعتش خوشم میومد پرسیدم :اونم تو رو  می خواد؟ گفت :آره خیلی خاطرمو می خواد ...


کیه من میشناسمش؟سرشو پایین انداخت و گفت :آره رضا شاگرد حجره ی حاجی هر وقت میاد

19


قسمت نوزدهم
ناهید گلکار





دلم نمی خواست بچه داشته باشم  بی حال رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام میریخت .... خبر بدنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لوقاز نخونه همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای منو  سلامتی بچه ی ام دعا کنه ...و حالا مشتلق بده

  اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیر خواه و  انسان به نظر بیاد ...موفق هم شد چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن...


چیزی که اون هیچوقت فکر نمی کرد برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه

بقیه هم همینطور به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن.


موقع نهار شد و همه رفتن ...گلین و شوکت بچه رو آماده کرده بودن ..
کمی بعد اونو اوردن که بدن بغلم ...گفتم نه نمی خوام دوست ندارم ...
شوکت لبشو گاز گرفت و گفت :خدا مرگم بده چه کاریه دوست ندارم یعنی چی ؟ باید بغلش کنی که مهرش به دلت بشینه و شیرت بیاد ...پستون که نداری بچه گشنه می مونه ...از خدا بترس و گر نه قهرش میاد ...بگیرش به خدا عین ماه می مونه ..پاشو یه کم بشین تا بزارم تو بغلت ....


من از اتفاقاتی که بعد از زاییدن می افتاد بی خبر بودم فکر می کردم اون خونی که از من میره یک جور مریضیه و من ایراد پیدا کردم با گریه پرسیدم ؟من دارم میمیرم ؟شوکت خندید و گفت چرا بمیری؟
اشاره کردم داره خون ازم میره ...
با گلین قاه قاه خندیدن و منو خاطر جمع کردن که همه همین طورن ...
کمی نیم خیز شدم و اونا بچه رو گذاشتن تو بغلم ...نگاهش کردم خیلی خوشگل بود ...دست کوچیکشو گرفتم تو دستم وبه صورتش خیره شدم ...

احساس مادری تمام وجودمو گرفت دوستش داشتم به همون زودی خیلی دوستش داشتم موجود کوچیک و ظریف ...تنها چیزی که توی این دنیا مال خود ،خود من بود ..بعد اونو روی سینام گذاشتم بوسیدم و اون کوچولو شد تنها دلخوشی من....

حاجی خیلی خوشحال بود و به بالینم اومد و  شش تا الگو بهم داد و گفت دیگه اینو دستت کن و توی گوش بچه اذان گفت و اسمشو زهرا گذاشت.

هنوز هفتمم تموم نشده  بود که عزت دوباره شروع کرد به آزار دادن من دوباره برگشته بود به روزای اول انگار می خواست ازم انتقام بگیره فحش می داد و بهانه می گرفت و شایدم اگر از حاجی نمی ترسید منو می زد دیگه به هیچ وجه نمی تونستم راضیش کنم ا.

از یک طرف کار خونه و از طرف دیگه بچه ای که هیچ کس اجازه نداشت بهش دست بزنه......بچه ام یه وقتها اونقدر گریه می کرد که صداش می گرفت ولی تا کارم تموم نمی شد عزت اجازه نمی داد برم پیشش از دور صداشو  می شنیدم و پا به پاش گریه می کردم ...عزت می دید ولی مثل اینکه دلش خنک می شد بروی خودش نمی اورد ، گاهی خاتون می رفت و زهرا رو آروم می کرد و عزت برای اینکه از پس اون بر نمی اومد لا سیبلی در می کرد.
قسمت نوزدهم -بخش دوم



یک شب حاجی به محض اینکه رسید با صدای بلند عزت رو صدا کرد  لحنش طوری بود که همه متوجه شدن مطلب مهمی پیش اومده ،  تازه همه ی کارای حاجی رو من می کردم  و مدتها بود که او هیچ کس رو به اتاقش راه نداده بود ....خوب کسی هم رغبت رفتن پیش اونو نداشت همه فقط به فقط پولشو می خواستن و بس ..

عزت با ترس و دلهره بلند شد و گفت :باز معلوم نیس اون مرتیکه چه غلطی کرده که حاجی منو خواسته خدا به خیر بگذرونه ....و رفت ...

خیلی طول نکشید ما داشتیم سفره ی شام رو پهن می کردیم طبق معمول تو دوتا اتاق کنار هم ، که عزت برگشت با لب و لوچه ی آویزون ...همه منتظر بودیم ..

منیر ازش پرسید ؟چی گفت حاجی؟ عزت خودشو به دیوار چسبوند و آهسته  روی زمین نشست ...منیر و فخری دویدن و زیر بغلشو گرفت  و هی می پرسیدم و اون در حالیکه سرش رو به این طرف و اون طرف می برد و گلوش خشک شده بود می گفت ...بیچاره شدم ...بد بخت شدم ...یا فاطمه ی زهرا کمکم کن

حالا همه بی صبر بودن ...فاطمه و چند تا از بچه ها غذا هارو میاوردن و می زاشتن تو سفره ولی همه به دهن عزت نیگا می کردن ...که صدای شوهر عزت بلند شد که عزت خانم تشریف بیارین ....

عزت با کمک فخری از جاش پاشد و زیر لب گفت :همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه ...و رفت نزدیک

و با صدایی که همه شنیدن گفت:از بی عرضه گی شماس حالا برو حاجی رو  پشیمون کن ...شوهر عزت با حیا تر بود  چون آهسته چیزی در گوش عزت گفت که جز و پرشو در اورد  و اون شروع کرد به زدن خودش و گریه کردن از حرفاش کسی چیزی نفمید ....تف به گور بابات ....بیچاره شدیم بدبخت شدیم   نه مگه میشه ؟

بالاخره آروم شد و من مجمعه ی شام حاجی رو بر داشتم بردم تو اتاقش....

18


قسمت هجدهم
ناهید گلکار




به محض اینکه رقص تموم شد عزت از جاش بلند شد ولی صدای دست زدن های مهمونا و اینکه می خوان من دوباره برقصم همه جا رو پر کرده بود ...

عزت به من اشاره کرد به طرف بیرون ...شوکت هم از ترس اینکه یه وقت عزت منو اذیت نکنه دنبال ما اومد ...ولی این طور نشد او فقط یک تشر به من زد که ور پریده کار خودتو کردی ؟باشه حسابمون برا بعد حالا برو تو اتاقت و تا من نگفتم در نیا .....

چند تا از اون زن ها اومدن بیرون و به عزت التماس می کردن اجازه بده من لباس بپوشم ویک رقص دیگه بکنم ولی اصرار فایده ای نداشت ....

عزت مشتشو جمع کرده بود و هی می زد تو پشتم و با حرص که کسی متوجه نشه می گفت:برو دیگه  برو لعنتی ...افت جون من شدی  .

صدای ساز و و بزن و برقص به گوشم میرسید ولی دیگه اجازه نداشتم بیرون برم ولی راضی بودم چون به قول عزت کاره خودمو کرده بودم .من دوست نداشتم مثل بقیه باشم ...مثل اینکه دلم می خواست سری تو سرا در بیارم .
 نمی دونم چطوری شد که دفعه دیگه که عید عمر بود عزت خودش بهم لباس داد و ازم خواست که تو مجلس باشم و برقصم البته این مال بعد از زایمانمه...و من شدم یک پای محکم مهمونی های عزت که همه مشتاق دیدن رقص من بودن ...

حالا دیگه سوگلی حاجی بودم برایم طلا می خرید و گاهی بهم پول می داد و به هر مناسبتی یک سکه رو می گرفتم .
و این ظاهر قضیه بود زجری که من از دیدن حاجی و هر بار به بستر رفتش می کشیدم به تموم طلا های دنیا نمی ارزید و هر بار که چیزی به من می داد تو دلم می گفتم تو سرت بخوره کثافت ....

ولی طلا هارو قایم می کردم و حتی یک دینار از پولا مو خرج نمی کردم

روزی بیست بار بهش سر می زدم هر وقت کسی میومد خونه ی ما هر نیم ساعت یک بار اونا رو وارسی می کردم .
جاش امن بود ولی تازه گی ها سنگین شده بود و حالا ترس از دست دادنه اونا منو بد جوری می ترسوند ..
به حاجی گفتم و اونم به عزت دستور داد منم توی کلاس قران شرکت کنم ...اون موقع یکی از آرزوهام بود خیلی زود همه فهمیدن که استعدادم تو یادگیری قران از همه ی اونا بیشتره شاید هم دلیلش محرومیتی بود که نزدیک دو سال پشت در اتاق وایسادم و از بیرون با حسرت به اونا نیگا کردم بود خانم مرتب می گفت با اینکه تازه شروع کرده از شما ها داره جلو میفته...

یک روز توی خونه ی ما ختم انعام بود عده ی زیادی جمع شده بودن و عزت و بقیه دور تا دور نشسته بودن و قران می خوندن .
خلقم تنگ بود دلم بد جوری گرفته بود منم رفتم کنار خاتون و نزدیک در نشستم
هنوز کمی از سوره رو نخونده بودن که درد شدیدی تموم وجودمو گرفت ...بی اختیار فریاد زدم وای دارم میمیرم مادر کمکم کن دارم میمیرم ...این درد بی موقع  برام خیلی غریب بود .نمی دونستم چیه خیلی بی تابی می کردم .
از اقبال من گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند ..
اون موقع ها هر کس دستش به دهنش میرسید ختم انعام رواز صبح می گرفت .ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند ...حالا دعا بهم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت .
حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام .

راستش خیلی بد بود بیشتر از دردی که می کشیدم از خودم بدم میومد دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد
خانم (قران خون) اومد بلای سرم و گفت خدا کمکت کنه دخترم الان دعات مستجاب میشه هر دعایی بکنی  ...منم التماس دعا دارم.

خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم ....و تنها دعایی که کردم همین بود .

خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ..اینا اون چیزایی بود که دور وری ها می گفتن من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم

17


قسمت هفدهم
ناهید گلکار




اون می خوند و می رقصید تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد هر کدوم به یک طرف رفتن عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت :خوب بسه دیگه بیا جساب کنم برو دستت درد نکنه ...

گلین یخ کرد خنده ی بی مزه ای کرد و گفت : خوب بابا طفلک بچه ی اولشه یکی باید به من مشتلوق بده ...شایدم باید بیام از حاجی بگیرم ؟

عزت پول گلین رو داد و هنوز اون از در بیرون نرفته بود که با حرص به من گفت برو تو مطبخ کارتو بکن چرا وایسادی برو دیگه ...یالا

نمی دونستم چی شده ولی از اینکه همه ناراحت شده بودن فکر کردم این کار بد رو من کردم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو مطبخ ....

بعد از ظهر که من سر حوض تو مطبخ ظرف می شستم عشرت خانم با یک سینی ظرف کثیف اومد پایین و گفت زیاده منم کمکت می کنم  ...تعجب کردم چرا او این کارو می کنه کمی بعد سرشو آورد پهلوی گوشم و همین طور که وانمود می کرد داره ظرف می شوره گفت: از دست کسی چیزی نخور  همونی رو بخور که بقیه می خورن می خوان چیز خورت بکنن ....پرسیدم :چی؟

او آهسته تر گفت :می خوان چیز خورت کنن که بچه تو بندازی حواستو جمع کن ...باز نفهمیدم پرسیدم چی خورم می کنن؟

عشرت گفت :می خوان یه چیزی بهت بدن که بچه ات بیفته یعنی بمیره فهمیدی ؟ تا من نگفتم هیچی نخور  بابد مراقب باشی .

اصلا نمی دونستم این بچه رو می خوام چیکار ...خودم بچه بودم و هیچ علاقه ای نداشتم بچه بیارم اگر عزت بهم می گفت باید بچه رو بندازی خوشحالم می شدم ولی با حرف شوکت دو دستی چسبیدم بهش فکر می کردم گوهری نایاب توی شکمم دارم با عشرت خانم قرار گذاشتیم من اصلا هیچ شربت و آبی رو از دست کسی نخورم و غذا هم اونی که شوکت با چشم صلاح می کنه قابل خوردن باشه او به من سفارش کرد که آب رو فقط به فقط از تلمبه بخورم ..

حالا بین اونا چی گذشت و چی شد خبر نشدم ولی اینو می دونستم که شوکت چهار چشمی مراقب منه ...خلاصه که زمان گذشت و شکم من اومد بالا و دیگه از خیر این کار گذشتن .
اما وقتی خبر به حاجی رسید ..

خوشحال شد و بادی به غبغب انداخت و دستی به ریشش کشید و گفت مبارکه و رفت تو اتاقش ...
شب که من افتابه لگن می بردم تا دست و صورتش رو بشوره سه تا لیره به من داد و گفت می دونم هر چی بهت میدم قایم می کنی دور از چشم بقیه خوبه برا همین جلوی اونا ندادم کار خوبی می کنی برو واسه ی خودت قایم کن ..

عید قدیر بود و حاجی برای زیارت رفت به مشهد کاروانی که حاجی باهاش می رفت به احترام اون از دم خونه ی ما راه می افتاد دم در شوگت رو صدا کرد و منو به اون سپرد فهمیدم از اینکه نباشه نگرانه منه ازش متنفر بودم ولی لیره هاشو دوست داشتم و تنها فکری که کردم این بود که شاید طلای بیشتری از اون بگیرم ..

اون زمان زیارت امام رضا  یکی دو ماه طول می کشید و همه یک جورایی از دست اون راحت می شدن ...خونه ی سوت و کور حاجی شور و حال دیگه ای پیدا کرده بود ...
یک روز به عید عزت با کمک بلقیس بساط یک مولودی رو تو خونه راه انداخت . همه ی زن های فامیل دوست و آشنا جمع شدن و برو و بیای غریبی راه افتاد...عزت فرمون می داد و همه ی ما فرمون می بردیم او مرتب می گفت : زود باشین چیزی کم نباشه بدوین ...تا همه چیز به وفور نعمت توی سر سرا چیده شد و زنا جمع شدن و مردا رو بیرو ن کردن و کولن در رو انداختن  تا دیگه نامحرم نیاد تو .

عزت یک اتاق رو مخصوص گذاشته بود که زن ها اونجا بزک کنن و اونایی که می خوان برقصن لباس عوض کنن ...

با دیدن اون لباسها که شلیته  شلوار و چهار قد های رنگ و وا رنگ بود و  دور شلیته ها چیزایی دوخته بودن که بهم می خورد  وصدا می داد  از اون همه قشنگی دهنم آب افتده بود...
رفتم پیش شوکت و گفتم میشه برای منم از این لباسا بدین بپوشم ...دستهاشو روی هم رد و گفت خدا مرگم بده با این شکمت؟ عزت پوستمونو می کنه گفته تو نباید از اتاقت در بیای ...تو نمی شه بیای عزت نمی خواد کسی تو رو ببینه ...با اعتراض گفتم الا ن همه منو دیدن بخدا ...شوکت با بی حوصله گی گفت کسی الان حواسش نیست ولی تو مهمونی نمیشه برو دیگه حرف نگیر ...

اصرار فایده ای نداشت رفتم تو سر سرا و وبا خودم گفتم عزت نمی خواد مردم منو ببینن نگفت که من مردم رو نبینم و رفتم پشت یک پرده و قایم شدم و به تماشا وایسادم تا اینکه .....
قسمت هفدهم -بخش دوم




بالاخره همه جمع شدن صدای خنده و شوخی زن ها ول ولیه ای بپا کرده بود ...بعد هم سه تا زن با دایره زنگی هاشون اومدن و به محض اینکه نشستن شروع به زدن کردن صدا که بلند شد بقیه ی کسانی که بیرون بودند با قر و قنبیله  اومدن تو و بزن و برقصی راه افتاد که نگو و نپرس از.....

از پشت پرده نیگا می کردم هیچکس به حال خودش نبود حتی اونایی که نشسته بودن هم سر جاشون قر می دادن  ...راستش اونقدر قر دار می زدن که منم برای اولین بار قرم گرفت همون جا مشغول شدم ..هشت ماهه بودم وحمل این بچه برام خیلی سخت بود ولی اون زمون ..چه می دونم چه جوری بود که دلم می خواست برقصم ...

زن ها شعر های مخصوص اون زمون رو می زدن و با هم می خوندن و بقیه می رقصیدن تا اینکه (عزیز جان خنداش گرفت و نگاه شنگولی به من کرد ) شروع کردن به خوندن خاله رو رو یکی رفته بود وسط ادای زن آبستنو در می اورد و من اصلا خوشم نیومد مثل اینکه خودم بهتر می تونم با خودم گفتم :برم ؟برم؟نه ولش کن ...نه بابا نرگس نباشم اگه به این دختره رقص رو نشون ندم...هر چی بادا باد دستهامو بالا کردم و شکمم رو جلو دادم همین طور که می رقصیدم رفتم وسط به هیچکی نیگا نمی کردم ...لباسم مناسب نبود ولی شکمم کاملا با این رقص جور بود ...

من هی قر دادم و اطفار ریختم یک مرتبه دیدم همه جذب من شدن و دستها محکم تر بهم می خورد ...بعضی ها از خنده ریسه می رفتن و بعضی ها با تحسین و آفرین دست می زدن .
همین طور که قر و قنبیله می اومدم تعریف و تحسین اونا رو می دیدم پیاز داغشو زیادتر کردم و تونستم حسابی مجلس رو گرم کنم در این وسط چشمم افتاد به عزت اخماش تو هم بود و خون خونشو می خورد ...

اهمیتی ندادم موهای بلند و لخت و روشنی داشتم که تو حین رقص بازش کردم و ریختم دورم ...(اینجا عزیز جان نتونست جلوی خنده اش را بگیرد با صدای بلند خندید ) یک مرتبه دستها محکمتر شد و همه با شادی هورا می کشیدن و منو تشویق می کردن ، این بار چشمم که به عزت افتاد اخمهایش باز شده بود و او هم می خندید و دست می زد باز آب روغشو زیاد کردم و تا تونستم قر و اطفار اومدم ...و این اولین باری بود که من می رقصیدم ....

16


قسمت شانزدهم

ناهید گلکار




خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه، اون موقع چی فکر می کردم خودمم نمی دونم، شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده خرابشون نکنم

از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم، فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه، تنها چیزی که مال خود خودم بود، بقچه حمومم بود که بردم  اونو  لای لباسهای زیرم قایم کردم.
با گرفتن گردنبند، احساس امنیت می کردم، یک جور اعتماد به نفس، بهر حال من هنوز بچه بودم و خیلی زود گول می خوردم.
فکر می کردم یک گنج بزرگ پیدا کردم و دیگه مشکلی ندارم.

در اون زمون رسم بود که دختر ها رو به سن و سال من شوهر بدن و حق اعتراضی هم نبود، اگر دختری به چهارده ، پونزده سالگی می رسید می گفتن ترشیده.

مادر بزرگ اینجا که رسید آهی عمیق کشید و دوباره به فکر فرو رفت، گفتم عزیز جان بقیه شو بگو...
سرشو با بی حوصلگی تکون داد و گفت: خسته شدم مادر ، برو بعدا صدات می کنم.
تنهاش گذاشتم و رفتم، از دور نگاش می کردم، غمگین و افسرده بود، به جایی خیره بود، به جایی که معلوم بود خیلی خیلی دوره...
از عزیز جان چند ماه پیش خبری نبود، اون شخصیت شاد و بذله گویی داشت ، قوی و  با اعتماد به نفس بود، دستور می داد و همه باید اطاعت می کردن.
هیچ کس حق نداشت جلوی اون از غم و غصه حرف بزنه، فورا با همون لحن شیرینش می گفت: آیه یاس و نا امیدی نخون، پاشو خودتو جمع کن.

اما چند ماه قبل عمه من ، به طور ناگهانی در سن 38 سالگی فوت کرد، با مرگ نا به هنگامش مادربزرگ شکست، بی صدا در خود فرو رفت...
کمرش خم شد بدون ناله ، بدون گلایه، سکوت بود و سکوت...
سرش را که همیشه با افتخار بالا می گرفت،خم شده بود و من که عاشق او بودم، نگران احوالش شدم.
همه فکر می کردن یادش می رود ولی نرفت، هر کس صدایش می کرد آهسته سر بلند می کرد و با شیرینی لهجه اش بله کشداری تحویلش می داد و باز سرش را پایین می انداخت، حالا پدر، مادر بزرگ را به خانه ما آورده بود، تا شاید کمتر غصه بخورد.
ولی خب هر کس سرش به کار خودش بود ، وباز اون تنها در گوشه ای می نشست و کسی نمی توانست او را از لاکش بیرون بیاورد....

بی اندازه دلم برایش می سوخت، دلم نمی خواست عزیز جان با صلابت و مقتدر را اینگونه غمگین و غصه دار ببینم، نمی خواستم هر وقت نگاهش می کنم، قطره اشکی کنار چشمش باشد.

من نوه اول پسری او بودم، تنها پسرش، پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند. چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران محبتش را به من به خوبی نشان می داد.

حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم، عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام...

تا اینکه به ذهنم رسید سوال طولانی تری از او بپسرم، با یان فکر به او گفتم: عزیز جان میشه بگی چطوری عروسی کردی؟

چشمانش کمی فروغ گرفت، سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: اوووووو.... خیلی مفصله ....

گفتم باشه من می خوام بدونم.
کمی فکر کرد و با اشتیاق گفت: می خوای از کجاش بگم؟
گفتم: از همون اول اول...
فکری کرد و فکری که ذهنش را به دور دستهای برده بود چشمانش را بست، رفت و رفت....

و بعد نگاهی به من کرد و گفت: می خوای؟ راستی می خوای؟
گفتم اره عزیز جان، خیلی دلم می خواد بدونم شما چطوری با آقاجون آشنا شدین، چطوری عروسی کردین. بگین ، از اولش برام بگین...

عزیز جان نفس عمیقی کشید و گفت: عروسی؟ ... پس که گفتی عروسی!....نه اینطوری نمیشه، بزار برات از قبل از عروسی با آقاجون بگم.

در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من (اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ، محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد.
قسمت شانزهم-بخش دوم


خلاصه....
من هر کاری از دستم بر میومد می کردم تا خودمو نشون بدم، اما نمی تونستم از بازی کردن با بچه ها بگذرم.
هر فرصتی که پیدا می کردم با بچه های قد و نیم قد اونا سر گرم بازی می شدم و گویا بچه ها هم مشتاقتر از من بودن و مدام به سراغم میومدن، ولی هر وقت سرگرم بازی بودم با فحش یا سیلی عزت به خودم میومدم.
البته به کتک هاش عادت کرده بودم، دستش لق بود همه و رو می زد و از همه بیشتر من و خاتون را ،  به جز عشرت خانم که از اون بزرگتر بود...

تا اینکه آبستن شدم، خودم که حواسم نبود، یکدفعه دیدم شکمم داره میاد بالا و یک چیزی تو دلم تکون می خوره، پناه بر خدا...
یک ذره ویار نداشتم ، که کسی بفهمه .

یک روز همه توی حیاط بودیم، بچه ها بازی می کردن و منم واستاده بودم و به اونا نگاه می کردم، که یک مرتبه عزت به من گفت: چه خبرته اینقدر می خوری داری چاق میشی، به مال مفت افتادی شکم تاقار، کاه از خودت نیست ، کاه دون که از خودته، نیگاش کنین داره می ترکه!

همه نگاهها به من برگشت، یک مرتبه فخری زد پشت دستش و گفت: واویلا ، خاک بر سرم اون آبستنه، وای.....وای ، نیم وجب قد و بالا آبستنه، به حضرت عباس آبجی آبستنه، بفرست دنبال گلین خانم بیاد نگاش کنه، این که چاقی نیست؟

همه غافلگیر شده بودن و از همه بیشتر خودم. یکم فکر کردم و به شکمم نگاه کردم یعنی چی؟؟
باورم نمیشد این حرف درست باشه، این درستتره که چاق شده باشم، جون من شکمو بودم، حتم داشتم از پرخوریه....برا اینکه من بجز شام و نهار و ناشتایی چند وعده هم توی مطبخ غذا می خوردم، از قرمه گرفته تا روغن کرمونشاهی تا پیاز داغ و سیر داغ و لای نون می ذاشتم و غاضی می کردم و دور از چشم بقیه می خوردم. پس برای خودم ظن اینکه چاق شده باشم بیشتر بود.

گلین خانم هم شکسته بند بود و هم قابله، مهارتش تو کار خیلی زیاد بود، برای همین من دلم می خواست مثل اون باشم و یک روزی مثل اون بتونم مردم را مداوا کنم.
همین چند روز پیش دختر بزرگ عزت بچه زاییده بود و می گفتن اگه گلین نبود ، بچه مرده بود...عزت چهار دختر و یک پسر داشت و ده دوازده تا نوه، تنها دختری که هنوز تو خونه بود و بهش می گفتن ترشیدی، خاتون بود و اون از بس سرتق بود تن به وصلت نمی داد.
وقتی یک دعوتی توی خونه ی ما برگزاز میشد و عروس و دامادهای بچه های حاجی با نوه هاشون میومدن ، غلغله ای برپا میشد ، دیگه سگ صاحبشو گم می کرد و بیشتر وقتها با اینکه همه ملاحظه حاجی رو می کردن با فریاد خفه بشین گم شین برین خونه هاتون  حاجی ، یکی یکی بی سرو صدا خونه مارو ترک می کردن.


من متوجه بودم عزت بی قراره و توی حیاط منتظر مونده، بقیه هم نگا به اون می کردن و تو حیاط جمع شده بودن...
من از جام تکون نمی خوردم، مثل اینکه اتفاق مهمی افتاده، و اگه من تکون بخورم اتفاق از بین میره...
میشنیدم که منیر عزت و دلداری میده، که نه بابا، مگه میشه، هنوز کوچیکه، مگه نمی بینی آبجی چقدر می خوره؟خب چاق شده دیگه.

 ولی فحری نظر دیگه ای داشت، نه بابا، پس چرا فقط شکمش بزرگ شده...

و عزت که خیلی بدحال بود، فقط گوش می داد، انگار دلش می خواست یکی دلداریش بده و شوکت به من نگاه می کرد و هی چشم و ابرو میومد، که من نمی
فهمیدم که منظورش چیه؟


بالاخره گلین اومد، نگاهی به من انداخت و گفت: خیر باشه، بچه بابا و نه نه شو داره صدا می کنه، چطور نفهمیدین...
عزت پرید وسط حرفش و گفت: نه بابا، نمیشه...اون هنوز قاعده نشده، مگه میشه؟ خیلی کوچیکه...
ولی گلین بادی به غبغب انداخت و گفت: اگه من گلینم اون آبستنه... راه بیافت بیا معاینت کنم.
اینو به من گفت و خودش به طرف اتاق راه افتاد، منم به دنبالش. دقایقی بعد او خبر بدی را برای بقیه داشت، قبل از اینکه چیزی به من بگه راه افتاد به طرف حیاط که همه اونجا منتظر بودن و شروع کرد به بشکن زدن و گفت:  مشتلق.. مشتلق...ابستنه ..... آبستنه..... ( معمولا خبر بارداری را اینوری می دادن و بزن بکوب راه میفتاد و جشنی در خونه به پا میشد به هم مشتلق می دادن و زن باردار را تر و خشک می کردن )


گلین بشکن می زد و قر می داد و می خوند، بچه میاد... بچه میاد ....گل یکدونه میاد... عزیز میاد .... درمون میاد....باباش میاد.... با دستمال قاقاش میاد...

15


قسمت پانزدهم:
ناهید گلکار



ببین عزت جون بهت بر نخوره این دفعه دیگه حاجی شورشو در آورده گناه داره بنده ی خدا ببین چی به روزش آورده؟

خدا رو خوش نمیاد دختره داره میمیره ..حکیم اومده بالای سرش؟

عزت گفت :آره بابا حکیم سه بار اومده سوزن زده حب داده ...چیکار کنم مگه میشه به حاجی حرف زد تو که خوب می دونی ..والله این بار نقصیر این سلیته بود نمی دونی چه قرشمال گیری از خودش در اورد .

گلین همین طور که  با دست من ور می رفت گفت :خوب یکی می رفت جلوشو می گرفت به این حال روز نیفته خیلی خرابه بدبخت و زیر لب زمزمه کرد ....ای سیاه پیشونی بخت سیاه ...اییییی...ای


عشرت و فخری با چیزایی که اون گفته بود اومدن و گلین دست منو گرفت و کشید با تمام ناتوانی فریادی زدم و از حال رفتم ..

این بار وقتی به هوش اومدم حکیم و گلین بالای سرم بودن حکیم می گفت :خیلی طول کشیده دیگه باید هوشیار می شد باید یه کاری بکنیم و گر نه خواب رو خواب میره ...

مدتی بود که صدا ها رو میشنیدم ولی نای حرف زدن نداشتم تازه چی داشتم بگم ولی با شنیدن حرف حکیم ترسیدم خواب رو خواب برم از ترس اینکه بمیرم با صدای بلند ناله کردم دستم بسته بود ولی درد نداشت ، اما همینطور بی حال رمق افتاده بودم .


ده روزی طول کشید تا من تونستم از رختخواب بیرون بیام و دو ماهی هم دستم به گردنم آویزون بود و در تموم این مدت عشرت خانم از من مراقبت می کرد و خاتون کنارم بود و دور از چشم عزت با هم حرف می زدیم  دیگه با هم رفیق شده بودیم.

و اما  ....اما وقتی بهتر شدم ودیگه اون نگاه های تحقیر آمیز به سمت من نبود با همه اهل خونه آشنا شده بودم .

خوشبختانه از حاجی اومدن و رفتنش رو می شنیدم تا اینکه بهتر شدم خودم شروع به کار کردم ...

فخری و خاتون بیشتر از همه با من حرف می زدن و همین برام کافی بود که احساس تنهایم تا اندازه ای از یادم بره.

حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم تا رضایت عزت رو جلب کنم

مدتها بود که حاجی سراغم رو نمی گرفت باز یکشب حاجی منو خواست می دونستم که اینطوری میشه و خوب می دونستم که اگه حرفی بزنم چی به سرم میاد ..
سرمو پایین انداختم و در حالیکه بدنم بشدت می لرزید و قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد و بغض گلویم رو گرفته بود راه افتادم ...

از خودم بدم میومد این دفعه چه بر سرم میاد خدا می دونست فقط اینو فهمیده بودم یک راه بیشتر ندارم اطاعت .

وارد شدم دلم می خو است چنگ بزنم و صورتش رو خونین و مالین کنم ولی با خودم گفتم نرگس صبر کن به اون جا هم میرسیم حالا ساکت باش ....

حاجی نگاهی به من کرد و گفت :برو یک پیاله آب بیار به اون فخری هم بگو حواستو جمع کن آب نزاشته ...زیر لبی گفتم چشم حاجی و دویدم تا آب بیارم فکر کردم اون منو برای آب صدا کرده رفتم و به فخری گفتم  و پشت عشرت خانم قایم شدم.

 فخری آب رو به طرف من گرفت و گفت بگیر دوباره شروع نکن فکر نکن حاجی بهت رحم می کنه ......

شوکت حال روز منو دید نمی تونستم جلوی لرزش بدنم رو بگیرم دستمو گرفت و با مهربونی گفت :دوباره یه بلایی سرت میاره ها ...حرف نزن کار بدی که نیست تو عقد حاجی هستی همه همین کارو می کنن ببین این همه دختر و پسر با هم عقد می کنن پهلوی هم می خوابن خود من نه سالم بود به خدا از تو بدتر بودم ،  همین عزت خانم هم نه سالش بود تازه تو که بزرگ تری  خوب تو نباید داد و بیداد راه بندازی حاجی ام مرده بهش بر می خوره غیرت داره ....
زن گرفته می خواد بره پیشش اونوقت تو داد و بیداد را انداختی به قران هر مردی باشه ناراحت میشه ...والله مام برات ناراحتیم و این بلا یک روز سر مام اومده چیکار میشه کرد ، مردن دیگه پس برو و هیچی نگو ببین چیزی نمیشه برو ....برو دیگه تا صداش در نیومده تو رو به زهرا قسم دیگه سر و صدا نکن باشه دختر خوب ...


در حالیکه دستم می لرزید آب رو بالای سر حاجی گذاشتم و همون طور که از ترس می لرزیدم و اشک می ریختم منتظر فرمون حاجی موندم ...

حاجی گفت فوت کن تو چراغ و بیا بخواب....


#
قسمت پانزدهم- بخش دوم



وای خدا جونم کارم تموم شد ...دلم می خواست بمیرم ...
تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون ندادم ,  فقط دندون ها مو بهم فشار دادم.

صبح کنار حاجی از خواب بیدار شدم با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن ...

خاک بر سرت نرگس بی عرضه خاک بر سرت که رفتی بغل اون مرتیکه خوابیدی و هیچی نگفتی ذلیل بمیری الهی حاجی ،  کرم بزاری به حق حضرت عباس ......

یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ،   گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم در و وا کرد و تو چهار چوب در وایساد ..

کمی منو با افسوس نگاه کرد اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت ..

بالاخره گفت :عادت می کنی همه عادت کردیم این پیشونی ما زنهاست پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت سراغتو میگیره ...

سرمو تکون دادم و اون رفت .بلند شدم و بخچه ی حموم رو بر داشتم .

انگار آب گرم توی خزینه تمام درد منو مرحم بود آروم شدم مثل اینکه منو از همه ی بد ی های این دنیا دور می کرد .


این بار هر چی شوکت و فخری خودشونو تیکه تیکه کردن و بد و بیراه گفتن از توی خزینه بیرون نیومدم تا خودم خسته شدم .
شب حاجی اومد به محض اینکه رسید صدا زد نرگس بیا ..... و رفت تو اتاقش
چه حالی شدم خدا می دونه فکر کردم ،  صبح صدای  ناسزا های منو شنیده و حالا می خواد .....
وای با خودم گفتم بهش التماس می کنم رو دست پاش میفتم ...

تو چهار چوب در وایسادم ..حاجی با خنده ی مسخره ای منتظرم بود یک کم خیالم راحت شد گفت :بیا جلو و دست در جیبش کرد و یک دستمال در اورد و به طرف من دراز کرد و گفت :ببین اگه زن خوبی باشی و کولی بازی در نیاری منم عقلم میرسه که هواتو داشته باشم ...ولی از قرشمال بازی بدم میاد ، خونم جوش میاد بگیر مال توس  دستمال رو گرفتم خیلی سنگین بود باز کردم و یک گردنبد که هفت یا هشت تا لیره بهش آویزون بود دورن آن بود .فورا دستمال رو بستم و گفتم دست شما درد نکنه ..

با همون خنده ی مسخراش مثل اینکه فتح بابل کرده گفت: خوب برو به کارت برس اگه کسی اذیتت کرد به من بگو حسابشو برسم....

14

قسمت چهاردهم:

ناهید گلکار



حاجی پشتش به من بود گریه ام شدید تر شد ...

به التماس افتادم :تو رو خدا حاجی رحم کن به آقام میگم پولتو پس بده تو رو قران ولم کن بزار برم تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن ....

او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومدو با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ، خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد .

همون طور  که روی زمین افتاده بودم موهایم را از عقب گرفت و چند بار محکم سرم رو به زمین کوبید  ، بعد با لگد شروع به زدن من کرد ،

فحش می داد فحشهایی رکیک ....حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و درست موقعی که دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی ، اون یقه ی لباسم و کشید و بطرف رختخوابش برد و به بدترین وضعی که ممکن بود خیلی بدتر از شب قبل به من تجاوز کرد،  دیگه چیزی نفهمیدم .



چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد،  چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف نا شدنی پیدا می کرد ....
اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت ...دستش رو گرفتم و گفتم :الهی قربونت برم عزیز جان می خوای بعدا برام بگی ؟

آهی کشید در حالیکه نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود ...مدتی سکوت کرد من دستش رو رها نکردم منتظر موندم تا به خودش بیاد بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده های های  گریه کنم ، ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ..بالاخره گفت :خیلی زجر آور بود اونشب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد .

سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید  و گفت دیگه خسته ام باشه برا بعد.....

فردا جمعه بود تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم اعصابم کاملا بهم ریخته بود ..ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم پریدم در را باز کردم :سلام عزیزجان
 چیزی شده ؟

خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه زود حاضر شو مگه تعطیل نیستی خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ....


از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم...


وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ناله ام در اومد ..
عشرت خانم بالای سرم بود با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد به هوش اومد ...به هوش اومد،  خدا رو شکر  فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش،  و از م پرسید صدامو میشنوی?

 بازم ناله کردم ، پرسید کجات درد می کنه با لبهایی که باد کرده بود به زحمت گفتم دستم ....دستم خیلی درد داره ...عشرت خانم داد زد نگفتم دستش یه چیزی شده،  گمونم شکسته باشه  ....دوید لب  چهار چوب در و داد زد:  مرتضی...مرتضی ...ننه برو گلین خانمو بیار بگو یکی دستش شکسته وسایلوشو با خودش بیاده بدو ننه .....

عزت با اعتراض گفت نه بابا اگه شکسته بود حکیم می فهمید ضرب خورده خوب میشه .......
و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد:آره راست میگه چیزیش نیست بزارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه اصلا این بشه کارتون سالی یکی رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه خجالت بکشین ...


صدایی شنیدم و بعد عزت گفت اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی خفه شو ور پریده ....

خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت عشرت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون
قسمت چهاردهم - بخش دوم




جار و جنجالی دور ورم راه افتاده بود ولی من نمی تونستم چشمامو باز کنم،  فقط فهمیدم که مدت زیادی بی هوش بودم و چند بار حکیم بلای سرم اومده .


نه تنها دستم ، هیچ کجای بدنم تکون نمی خورد (بعد ها فهمیدم که حاجی چندین بار با پسر ها و دختر هاش همین کارو کرده و فهمیدم اینقدر که از اون می ترسن برای چیه و این برای اونا خیلی عجیب نبود.

 اگر حاجی از چیزی عصبانی می شد دیگه کسی  جلو دارش نبود ..

زن خودش که مادر بچه هاش بود ، می زد  اون پیش از اینکه زنش بمیره با یک زن جوون و بیوه که خوشگل هم بوده عروسی کرد و  میگن بعد از دو سال زن خودش دق کرد و مرد،  و زن دومش هم زیر مشت و لگد او از بین رفته بود

 بعد اونو بی سر و صدا دفن کردن و صداشو در نیاوردن )

قدرت گریه هم نداشتم تا گلین اومد و دست منو گرفت و نگاهی به من کرد و با تاسف گفت دستش بد جوری شکسته باید ببندم ...دوتا تخم مرغ  سه قاشق زردچوبه و یک پیاله روغن کرمونشاهی با یک کاسه ی بزرگ بیارین،  ببین عشرت جون یه پارچه ی سفید آب ندیده دو متر باشه بهتره چوب خودم دارم ..........

13


قسمت سیزدهم:
ناهید گلکار




این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ....

خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ،  هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت بگیر اسمت چیه ؟

لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم نرگس ....

او با شیطنت گفت :پس چرا همه بهت میگن پا پتی ؟

اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قرشمال ، دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن دیگه بدم نمیاد

 نمی دونستم چی بگم خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم،
 اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت:بیا برو دنباله کارت تا یه چیزی بهت نگفتم ...

خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت .

بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخ کوب شدم بتمرگ ..

فخری گفت بزار کمک کنه چیکار داری ...

و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت ؛حاجی ..فهمیدی  ؟

سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .

با صدای فخری از خواب بیدار شدم اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ،  مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه ...

بلند شو دیگه ذلیل مرده خفم کردی مگه خواب مرگ رفتی ....

زیر چشمی به او نیگا کردم زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید :زود باش حاجی منتظرته با شنیدن این حرف خواب از سرم بطور کلی پرید  ، ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم ...
.
نه ...نه ..نمیرم تو رو خدا نه من نمیرم رحم کنین ...

هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین التماس می کنم تو رو قران ....

عزت هم اومد با عصبانیت گفت:
پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟

 و دو خواهر منو کشون کشون در حالیکه من فریاد های دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و در و بستند

12

قسمت دوازدهم:
ناهید گلکار




خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ، اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونایی که بی خیال قران یاد می گرفتند حسودی کردم.
 دلم گرفته بود انگار صوت قران مرهمی شد روی دل خونم همون جا وایسادم ..

اصلا نمی دونستن کجا برم و چیکار کنم.
خیلی زود جلسه تموم شد خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ،
از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه؟

عزت سری به تاسف تکون داد و گفت :متاسفانه بله ....

خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت :چرا متاسفانه ؟طفلک:چرا صورتش کبوده خدا مرگم بده ...خدا رو خوش نمیاد عزت جون مراقبش باش خیلی ام دلتون بخواد ...خوشگله ، از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه (دستش رو روی سرم کشید)
دخترم حیوونی......شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر والله به خدا این دختر حیف شد بدت نیاد می دونی که من رک حرف می زنم تو رو به همون قرانی که می خونی مواظبش باش گناه داره گناه....

من خودمو جمع و جور کردم ولبخند رضایت روی لبم نقش بست .
ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد . عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت :چرا وایسادی برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگر نه پوستتو می کنم..

بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که به جنبید ناهار دیر شد.

و این شد کار من تا شب با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه .ولی حواسم به همه چیز بود .

اونروز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت میشد این نسبت ها رو بهش  می داد فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورابا نفرت گفت:گمشو کنار سر راه من سبز نشو عنتر ....

و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردنه ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند .که همیشه شام و ناهار و نشتایی رو درست می کنن .

نزدیک غروب همه اومدند سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی .
اول حاجی اومد و به دنبالش مردا ...

خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت و صدا کرد فخری هم با افتابه و لگن رفتن اتاق حاجی ..

عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت :هی با من بیا...

دلم هوری ریخت پایین خدایا چیکارم داره ..

دنبالش رفتم اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود گفت اینجا بمون اتاقو تمیز نگه دار .....

من تو نرفتم با اون برگشتم راستش
وقتی گفت اتاق توس ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم...

رفتم خسته و کوفته گوشه ی اتاق نشستم ..سفره شام توی دوتا اتاق پهلوی هم پهن شد و غذاهای جور وا جور اومد سر سفره من همون طور نشسته بودم و نگاه می کردم نمی دونستم چی شده که کسی کاری به من نداره نه فحشی نه متلکی ......

غذا که اومد همه دور اون نشستن و من بی چاره و ذلیل به اونا نیگا می کردم ، با دیدن اون همه خوراکی دلم بد جوری ضعف می رفت .همه مشغول شدن و منو فراموش کردن  مدتی گذشت دیگه طاقت نداشتم ناهار هم نخورده بودم از جام بلند شدم و رفتم کنج دیوار نشستم ...عشرت خانم متوجه من شد از عزت پرسید بهش غذا بدم گناه داره ...

عزت سری به علامت رضایت جنباند ...با خودم عهد کردم اگر غذا اوردن دست بهش نمی زنم مگه من گدام مرده شور خودشونو غذاشو نو ببره لب نمی زنم.

عشرت بدونه معطلی یک سینی بر داشت و برام از همه چی که تو سفره بود کشید و گذاشت جلوم .

رو بر گردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم نمیشه که خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم با خودم گفتم نرگس گور باباشون رو در وایسی نداری که خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردم و کار کردی و خسته شدی اگه فردام بخوای کار کنی غذا لازم داری پس بهتره که ناز نکنی شروع کن ...

بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد خیلی گشنم بود....