من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت پنجم

داستان #قاصدک

#قسمت_پنجم -بخش اول

 

اگر اقدس گیرم میاورد که دست به وسایلش زدم تیکه بزرگم گوشم بود ...

از ترس سیخ وایستادم و به چهار چوب در نگاه کردم که صدای امید رو شنیدم که صدام می کرد وقتی خودشو تو   پاشنه ی در دیدم ..

یک نفس راحت کشیدم نشستم رو زمین .. پرسید : چی شده ؟ چیکار می کردی ؟ چرا رنگت پریده

 گفتم : ا مید ...امید جان آروم باش یک چیزی پیدا کردم ..

گفت : چی ؟ من آرومم تو آروم باش ...

اومد جلو و دستم رو گرفت و با نگاهی که همیشه به من آرامش می داد بهم قوت قلب داد ...

گفتم : امید پدر و مادرت رو پیدا کردم ..نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : چی میگی خواب دیدی خیر باشه ..

من اومدم بهت سر بزنم فکر کردم نکنه صالح بیاد سراغت جنی شدی ؟ ....

گفتم : امید ببین چی میگم پدر و مادرت رو پیدا کردم ...ایناهاش ...و روزنامه رو در آوردم و دادم بهش ...

با تردید دستشو دراز کرد و تیکه روزنامه گرفت و  نگاه کرد ....به آشکار دستش شروع کرد به لرزیدن ..

به همون حال موند ..دوقطره اشک از گوشه ی چشمش اومد و فورا با دست پاک کرد  ..

پرسید: از کجا پیدا کردی ؟ با دست اشاره کردم و گفتم :تو خرت و پرت های اقدس ..زد روی تیکه روزنامه و با ناراحتی گفت : خدا لعنتت کنه اقدس .. خدا ازت نگذره ..بیچارم کردی ...

دیدی گفتم لعیا منو دزدیده چقدر قسم خورد چقدر بهم دروغ گفت ..ببین روزگارمو ....

دستشو بهم می کوبید و شروع کرد تو اتاق به راه رفتن  ..زنیکه گدا ..ببین با زندگی من چیکار کرد؟ ..

حالا تو فکر کن به پدر و مادرم چی گذشته ..آخه چطور دلش اومد ؟ برای پولی که از قبال من در آورد و یک گوشه قایم کرده ببین زندگی منو از بین برد ..

خدا ازت نگذره ..می کشمش ..اون دیگه نمی تونه از دستم خلاص بشه ..تیکه تیکه اش می کنم میندازمش جلوی سگ ها ....

گفتم : این حرفا رو نزن دیگه کاریه که شده به فکر آینده ات باش ....

اینم ببین ..مال فاطمه است اون بیچاره شده نه تو ..دیگه زنده نیست ..ولی تو هنوز وقت داری اونا رو پیدا کنی ...

حالا فقط به این فکر کن که می خوای چیکار کنی ؟

 

#قسمت_پنجم -بخش دوم

گفت : ای وای پس فاطمه رو هم دزدید بود ؟ فکر کن لعیا .. بیچاره فقط یکسالش بوده ..عجب دروغ گوی ماهریه ...

نمی دونم ؛  تو میگی چیکار کنم ؟

 گفتم :بریم به این شماره زنگ بزنیم ...

گفت :بعد از این همه سال ؟ شاید منو فراموش کرده باشن ...

همین طور که مانتوم تنم می کردم گفتم : پدر و مادر هیچوقت بچه ی خودشون رو فراموش نمی کنن ..تو چیزی از اونوقت ها یادت نیست ؟ ..

گفت : خیلی کم و مبهم اینطور که تو اگهی نوشته هنوز سه سالم نداشتم ..ولی یادمه که دستم تو دست مامانم بود فقط یک لحظه ول کرد تا چادرشو درست کنه ..

بعد یادمه که اقدس منو گرفته بود و می گفت ساکت تو گم شدی ..من مادرتو پیدا می کنم ...با من بیا ببرمت پیش اون ..ولی نبرد و حالا این حال و روزمه ...

دستشو گرفتم و گفتم : پیداشون می کنیم امید ,,با هم,, هر طوری شده .....

دیگه زندگیت عوض میشه ...بریم تلفن کنیم ؟ 

امید سست شده بود بی رمق به نظرم اومد خیلی پریشون به نظر می رسید  چشماش دو ,,دو می زد ..و تا دم باجه تلفن حرف نزد .. من یک سکه انداختم و شماره رو گرفتم  ... بوق ..بوق شماره در شبکه موجود نمی باشد ...

گفتم : شماره ها عوض شده  راست میگه این پنج رقم داره ..نگران نباش می تونیم از همین شماره بفهمیم شماره ی قبلی چی بوده از روی همون هم می تونیم آدرس رو پیدا کنیم ..

ولی این کار ما نیست  ...امید چرا ماتت برده ؟ گیج نشو الان وقتش نیست ..به خودت بیا ..راهی پیدا کردیم که پدر و مادرت رو پیدا کنیم ...

بی قرار به اطراف نگاه می کرد ..

گفت : اگر منو نشناسن چی ؟ اگر فکر کنن دروغ میگم ...

گفتم : عه چقدر تو ترسویی راه بیفتد بریم ....

 

#قسمت_پنجم -بخش سوم

 

گفت : آقای عظیمی مدد کار ..آره اون جریان منو می دونه .. فقط اون می تونه کمکم کنه ....

حالا ببین پدر اقدس رو در میارم یا نه ...

گفتم :  می دونی چطوری می تونیم اذیتش کنیم ..پولاشو پیدا کنیم ..امید خیلی پول جمع کرده .. خودش اینطوری زجر کش میشه ...

گفت: تو برو خونه منم میرم پیش آقای عظیمی ..

اگر اقدس زود تر اومد حرفی نزن تا من بیام ..

وقتی ازش جدا شدم یک هراس افتاد به جونم ...

هراسِ از دست دادن امید ..خیلی دوستش داشتم اون  تنها امید زندگی من شده بود .. برگشتم خونه تو ایوون نشستم و به یک گوشه خیره موندم ...

 

 

سال 66 

اون شب دایی مسعود و خاله اکرم با خانواده هاشون خونه ی مامانی جمع شده بودن و تا دلشون خواست پشت سر بابام حرف های بد زدن ...

ولی تنها مامانی از بابام دفاع می کرد و می گفت : بابا یکی بره با محمد حرف بزنه شاید اونم دلیلی برای کاراش داشته باشه یک طرفه قضاوت نکنین خدا رو خوش نمیاد ..و در این میون دایی محسن سرش پایین و ساکت نشسته بود احساس کردم اون یک طوردیگه است  خیلی  با بقیه فرق داشت معلوم نبود داره به چی فکر می کنه ...

اما چیزی که اونشب فهمیدم این بود که من آواره شدم ...

و به جای اینکه با بچه ها بازی کنم یک گوشه کز کردم و دست دلم به کاری نمی رفت ....

یک هفته بعد در میون و گریه و زاری مامانی و بابا جون و بقیه دایی محسن که این روزا مدام با من حرف می زد و سرمو گرم کرده بود از زیر قرآن رد شد و براش اسپند دود کردن و دوباره برگشت به جبهه ..

در حالیکه باباجون دائم می گفت: خدایا آخرین بار نباشه بچه مو می ببینم ...

چند ماه گذشت و تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد  ....

تولد من بیست سوم  مهر  بود و حالا نیمه های بهمن  .. 

در حالیکه من و مامان دق می خوردیم و خونه ی مامانی مونده بودیم ...

 بابام اصلا تلاش نمی کرد ما رو با خودش ببره دور از چشم من خیلی زود از هم جدا شده بودن  ...

ولی با زیرکی که داشتم و حواسم به همه ی چیز بود و جسته و گریخته  می فهمیدم که دیگه اون خونه و داشتن و پدر و مادر ی که در کنار هم یک خانواده باشیم برای من تموم شده ...

اونا طلاق گرفته بودن و از دست من کاری ساخته نبود می خواستم همون دختری باشم که دایی در موردم فکر می کرد و چشمم معلوم می شد ,,فرصت بدم ....

 

#قسمت_پنجم -بخش چهارم

 

عمه هام به خصوص عمه مینا که هنوز ازدواج نکرده بود ..چندین بار به وساطت اومدن تا اونا رو آشتی بدن ولی نشد که نشد ...

دایی محسن دو روز پیش زنگ زد  و گفت برای عید میاد  ..

 بابا روزای جمعه میومد دنبال منو با خودش می برد .. تا شب با هم بودیم ..اون برام کادو می خرید لوسم می کرد به شهر بازی می برد ..؛

؛بعد منو میرسوند خونه ی مامانی و بدون اینکه کسی رو ببینه میرفت .

اما این چند بار آخر  مامانی تا دم در میومد وکلی یواشکی با بابا حرف می زدن و همین باعث دلگرمی من میشد شاید  اونو راضی کنه که با مامانم آشتی کنه  ....

اما  اشتباه فهمیده بودم جریان چیز دیگه ای بود ..

چند روزی بود که می دیدم مامانی با مامانم خیلی یواش حرف می زنن حتی گاهی خاله اکرم هم که میومد نمی ذاشتن من از جریان سر در بیارم ...

بابا جون یک وقت هایی از دهنش در میرفت و چیزایی می گفت که برای من مفهوم نبود ..

مثلا به مامانم می گفت : بابا این کاریه می کنی با عقل جور در نمیاد ..  تا عده ات تموم شد ,,, دوباره ؟ آخه این چه معنی داره ...

بهش بگو اگر منو می خوای یکسال صبر کن .. مامانی داد می زد هیس ..بسه دیگه ..نگو ...و بابا جون داد می زد از دست شما ها دارم دیوونه میشم دختر جان پشیمون میشی و دیگه راه چاره ای نداری ..

به حرف من و مادرت گوش کن ..به خدا تو محمد رو دوست داری داری لج می کنی ..نکن به خاطر خدا نکن ...

نمی فهمیدم که مامان چه کاری می خواست بکنه که بابا جون اینقدر باهاش مخالفت می کرد و دائم با هم جر و بحث می کردن ...و تازه نمی خواستن من سر از کارشون در بیارم ...

 

#قسمت_پنجم -بخش پنجم

تا یک روز جمعه که  بابا اومد دنبالم از شوق دیدنش یادم رفت از مامانم خدا حافظی کنم ...

وقتی تو ماشین نشستم بابا رو خیلی غمگین و افسرده دیدم ..

حال آشفته ای داشت و همش تو فکر بود ..ولی سعی می کرد وا نمود کنه چیزیش نیست ... و بیشتر از همیشه به من محبت می کرد ..

منو برد  سینما که خیلی دوست داشتم ..

 بیرون ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم  منو برد به یک پارک تا بازی کنم ...و خودش روی یک سکو غمگین نشسته بود ...

هوا سرد بود .من همون طور با  پالتو و کلاه و شال گردن و دستکش داشتم  تاب می خوردم که یک قاصدک دیدم ..

فورا پامو کشیدم رو زمین و تاب رو نگه داشتم و دویدم دنبال قاصدک ..گرفتمش ..ولی دستِ کوچیکم تو دستکش بود وقتی قاصدک رو گرفتم  ..

پر هاش ریخت و دونه دونه چسبید به دستکش من ...

حالم مثل کسی بود که پرنده ای رو کشته باشه .. احساس می کردم قاصدک جون داره ...با وحشت فریاد زدم بابا ...

بابا ..قاصدک مُرد ..دیگه نمی تونم آرزو کنم ..طوری گریه و زاری راه انداخته بودم که انکار دنیا  به آخر رسیده  ...

زود خودشو رسوند و گفت : چیزی نیست بابا جون ..گریه نکن ..

دستم رو که رو هوا مونده بود بالا گرفتم و گفتم : قاصدک مرد .....

گفت : نه بابا جان قاصدک که نمی میره اتفاقا  اینطوری بهتر شد صبر کن , با من بیا تا بهت بگم ...

 

#قسمت_پنجم -بخش ششم

همینطور که دست منو گرفته بود برد و روی سکو نشستیم و گفت : ببین من یکی یکی اونا رو جدا می کنم تو آرزو کن بعد پرش میدیم تو هوا ... فرقی نداره بابا جان ... یعد یک دونه اش رو بر داشت و گرفت جلوی صورت من ...

با بغض گفتم: تو با مامانم آشتی کنی ...

دومی : دایی محسن برگرده و شهید نشه ..

بابا دستکش رو از دستم در آورد و فوت کرد و پر های اونو جدا کرد و خودش گفت : برین آرزوی دختر منو بر آورده کنین ..

همین طور که دوباره دستکش رو دستم می کرد پرسید  : لعیا جان  این روزا شده که کسی بیاد خونه ی مامانی که تا حالا تو ندیده باشی ؟ گفتم : نه نیومده ...

پرسید : مامانت شب ها جایی میره ؟

 گفتم : نه همش با منه ازم جدا نمیشه ...

پرسید : تو خونه در مورد من چی میگن ؟

 گفتم : بابا جون میگه تو آدم خوبی هستی و مامانم رو دوست داری ....

مامانی هم تو رو خیلی دوست داره ..مامان خودمم که همش گریه می کنه ,, تو رو می خواد .... منتظریم تو بیای دنبالمون ......

در حالیکه اخم هاش تو هم بود با دست ریشش رو مالید و زیر لب گفت : دارن بُلف می زنن دروغ میگن .... الهام این کارو نمی کنه ...

پرسیدم چه کاری بابا ؟

گفت :  هیچی عزیزم با خودم حرف می زدم ...

اونشب دیر وقت بابا منو برگردوند ...

 مامانی درو باز کرد و به من گفت :تو برو تو سرما نخوری ..ولی من یواش میرفتم تا بلکه بفهمم اونا به هم چی میگن ...

این بار مدت بیشتری با بابا حرف زدن ...دیگه سردم شد  و رفتم تو خونه که  اوضاع رو عادی ندیدم ..

مامان آرایش کرده بود و معلوم بود مهمون داشتن زیر دستی ها هنوز تمیز نشده بود ..

مامان بغلم کرد و گفت : قربونت برم خوش گذشت ؟

 پرسیدم : کی اینجا بود مهمون داشتین ؟

خاله اکرم اومده بود ؟

 گفت : نه عزیزم دوست های مامانی بودن  ....

 

 

#قسمت_پنجم -بخش هفتم

 

یکم  بعد  مامانی برگشت و در حالیکه صورتش سرخ شده بود به مامان گفت قبول نمی کنه ....

بابا جون گفت : حق داره منم بودم قبول نمی کردم بچه ام تو خونه ی یکی دیگه بزرگ بشه ...

مامان پرسید : بازم چیزی نگفت ؟

نگفت پشیمون شده ؟

 نگفت می خواد ما رو ببره ؟

مامانی سری تکون داد و نشست روی مبل و گفت : نه ,, از دست این غرور بیجا یی که شما ها دارین  ..

مامان پرسید : شما چی بهش گفتین ؟ ..

گفت : همین دیگه ..(و با سر اشاره کرد به من  و ادامه داد) ...منم یک طوری نگفتم که حتما قبول می کنی  .. دو پهلو حرف زدم ... ,,متاسفانه هیچی نگفت ..حتی خیلی راحت گفت مبارک باشه ...

چقدر این مرد از خود راضی و خونسرده .. من اصلا اونو نشناخته بودم آدم نمی فهمه تو سرش چیه .....

ولش کن مادر برو دنبال زندگیت ...

خوب کردی ترکش کردی جایی که آدم ارزش نداشته باشه چرا بمونه ؟ یک چیزم طلبکاره آقا .. با من بد حرف زد دلمو شکست ..

بابا جون گفت : چه انتظاری داشتی ؟ می خوای براتون دسته گلم بفرسته ..از دل اون مرد کی خبر داره ...و مامانم رو دیدم که حالش اصلا خوب نبود ..

صورتش قرمز شده بود و یک حرص عجیبی که داشت مثل این بود که داره برای کسی خط و نشون می کشه ...

بابا جون دوباره گفت : الهام با اینکه می دونم حسین پسر خوبیه ..فامیله ,, آشناست از قبل تو رو می خواسته ... ولی تو داری رو لج و لجبازی این کارو می کنی ..حرف گوش کن ..یکم صبر داشته باش به خدا درست میشه ...

من بازم سر در نمیاوردم موضوع چیه ..هر چی دقت می کردم تا از لابلای حرفا ی اونا یک چیزی بفهمم نشد که نشد ....

 روز ها تنها یک کار می کردم دائم چشمم به آسمون بود که یک قاصدک بیاد و من دوباره اونطوری که دلم می خواست آرزو کنم و به پرهاش فوت کنم ..

 

#ناهید_گلکار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.