من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت سوم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش اول



وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه  و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ......
مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت :که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ..همش میگی ندارم صدام در نیومده اون جهاز بود به این بچه دادی ؟
هانیه جلوی شوهرش خجالت کشید و گفت مگه چش بود مامان ؟ وا این حرفا چیه می زنی ؟ چرا پای منو وسط می کشین ؟ بابام هر کاری از دستش بر میومد کرد چیکار کنه دیگه ؟ مگه نه عطا ؟
 عطا هم گفت :   آره بابا این چه حرفیه ما که طلبکار نبودیم ....
مامان همین طور که به زور گریه می کرد  زد رو پاشو و گفت : ده از بس ما کم توقع بودیم...  برای اینکه هیچ وقت ازش چیزی نخواستیم و وانمود کردیم راضی هستیم ..اون خودشو  زده به اون راه  انگار نه انگار که باید یک کم زندگی ما هم بهتر بشه ........
بابام گفت : مگه تا حالا کم و کسری داشتی؟ زری خجالت بکش....اصلا  نمی خوام برم ...چی میگی حالا ؟ آلمان پیش کش اون داداشت ؛؛ مرتیکه یک ماشین می خره و دولا پهنا میندازه به یک بیچاره ..خوبه که همیشه خودش تعریف می کنه از شیرین کاری هاش ، ما نگفتیم ...من آلمان برو نیستم خودتو بکشی نیستم .....بی پرده بگم مال مردم خور نیستم .......
مامان گفت : ای داد بیداد گوش نکردی چی میگه؛؛ همین طوری برای خودت حرف می زنی ... تو برو ماشین رو بیار بهت دستمزد میده دیگه به کار اون که کار نداری .....
بابام گفت: نمی ....خوا...مممم .. نبینم دیگه حرفشو بزنی ... یک کلام ختم کلام نمیرم  ..... وقتی بابام رفت تو رختخوابش بخوابه پشتشو کرد به مامان و این نشونه ی خیلی بدی برای مامانم بود که بینهایت ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد .....
و اونا یک هفته با هم  قهر بودن ...نه که با هم حرف نمی زدن ولی سر سنگین بودن و بهم نگاه نمی کردن .....
نتیجه ی این قهر آخر هفته معلوم شد که دوباره دایی با زنش و سه تا پسرش اومدن خونه ی ما .....
ماچ و بوسه و از دل هم در آوردن و بالاخره بابام راضی شد یک بار این کارو بکنه و مدارک لازم رو داد به دایی تا کارای خروجش از ایران رو انجام‌ بده .......... و  بره آلمان و برای دایی اکبر ماشین بیاره  .....
وقتی اونا رفتن دیدم روی پله نزدیک در حیاط تنها نشسته ....
کنارش نشستم و دستم رو از توی پهلوش دادم تو و دستشو گرفتم و خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم روی شونه ش ....
اونم به نشونه ی محبت چند بار زد روی دست من و گفت : تو میگی چیکار کنم بابا ؟
 پرسیدم : برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت : یک چیزی ازت می پرسم راست بگو : تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟
گفتم : بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست .... ول کن دایی و مامانو ..... تقصیر اون  زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.....
مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه ... شما گوش نکن کار خودتو بکن ........
سرشو تکون داد و گفت : آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده  کنه.....
 برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده .... حالا بدبختی اینه که منت هم می زاره انگار من خرم ......
بعد یک نفس عمیق  کشید و گفت : ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه .... پاشو برو بخواب .......





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش دوم




من فهمیدم  بابام هنوز  دلش نمی خواد بره  و  عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد .....
من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود ,, بله بابای من داره میره خارج ...,,نیس که بابام داره میره خارج ؛؛ وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما ؛؛ و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد ........
و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم ...
 دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود ...و طبق معمول عجله داشت .....
مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو  ازش رد کنه ....
صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ...
 منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟ گفتم اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام  خواننده بشم خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ..دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و .. به مامان رسید.....
موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه  من  به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم  ...حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت...
مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... 
سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن  ....اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و  باید  از اونا پذیرایی می کردیم بهشون  شام و ناهار می دادیم ...
تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ......
من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ...بهروز هم با اینکه با ابراهیم  دوست بود صداش در اومده بود....
و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش  فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود....
آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش ....
.تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و   وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ...و همه منتظر شدیم ولی من از همه ،  بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه .....من و مامان مشغول کار بودیم که  باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن .... طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم  .....






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش سوم




و اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ......
ولی اون روز به عشق اومدن  بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,,ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد  .....تا  بهروز و ابراهیم و آرمان  رفتن بالا .....منم  رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم  به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم  .......
زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد .....
دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم .....بعد از شام دایی که  بیژامه  شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود....
گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ...من که  دل شوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس .....
ساعت دیگه از دوازده گذشته بود ....دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........
بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد ....وقتی داشتن از در میرفتن بیرون  به مامان  سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم ....تو این خیابون تنگ خطر ناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام ....
که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش ....دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟.. .باشه میام .... میام ...
صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه  ...دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان.... این منم که  بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره... تقصیر خود خرمه؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی .... 
من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما  متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون  بابای منه که هنوز معلوم نیست  توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ......
حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی  و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد.... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ..مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه .....من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم ..
بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ...
زن دایی  سر بهروز داد زد که پس کی بده؟  به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟
 من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی  یک کلمه دیگه حرف بزنه  چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه ....و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش چهارم




لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ...
زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ...
نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم ....
بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ...دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ...
 ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه ....
نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ...
من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اصراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین .....
بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟
گفت: نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟
من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین ....
زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ...
بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ..بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟
دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ...
بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه  به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم .....
 بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن ..




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش پنجم



بهروز گفت : برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین ...
دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که : حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها  رو هم بده ، طرف من شما ها نیستین مراد باید خودش بگه ....جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد .....
بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و  گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ...
دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی ...... و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم .....


احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم......
نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد  ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار  نمازم رو خوندم ...و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ...گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم ....ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی .....وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک بار بَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک ....گفت اجازه ندارم ...و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ...
یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ...و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم .....
یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟
 گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .... ...
توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ...
به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ...





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.