من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت ششم

داستان #قاصدک

#قسمت_ششم-بخش اول

حالا احساس می کردم خیلی آرزو دارم اینکه مامان و بابام رو خوشحال ببینم ...

دوباره با هم باشن ...هر شب تو تخت خودم بخوابم ,,و صبح ها با نوازش دست اونا از خواب بیدار بشم ..

سر غذا نخوردن من با هم جر و بحث کنن ..اتاق و اسباب بازی هام بهم بریزم و مامان بیاد دعوام کنه  ..

ولی قاصدک نیومد و نا امید شدم ..

دوم اسفند  بود  مامان گفت : لعیا جانم امروز من یک جا کار دارم مدرسه نمیریم تو بشین مشق بنویس تا من بیام  ..

دیدم  حاضر شده و یک  لباس  سفید تنش کرد و یک مانتوی سفیدم روش پوشیده ..اما مامانی غصه دار بود و بابا جون عصبانی ..

انگار راضی به رفتن نبودن  و به زور آماده میشدن ..

پرسیدم مامان کجا می خوای بری؟ خوب منم ببر ..

گفت : زود بر می گردم برات میگم  و صورتم گرفت بین دو دست و ادامه داد : می خوام کاری بکنم که هر دو مون با خیال راحت زندگی کنیم و دیگه استرس نداشته باشیم ...

 دایی مسعود اومد و زن دایی و پسرش کیارش رو گذاشت خونه ی ما و اونا رو با خودش برد ..کسی به من حرفی نمی زد ..

نمی دونستم چی شده که مامان برای اولین بار جایی میره و منو با خودش نمی بره ,,,از هر  کسی می پرسیدم یک حرفی می زد ..

مامانم گفت : دیدن یکی از دوستان مامانی ..

بابا جون گفت : میریم به جهنم ..شاید راحت بشیم ؛اگر به من بود نمی رفتم لعیا ؛؛اینو که گفتم هیچوقت یادت نره ...

مامانی گفت : زود بر می گردیم و من خودم باهات حرف می زنم .. انشالله که خیره ...

حتی از دایی مسعودم پرسیدم .. اونم گفت : میریم خرید دایی جون  ...

از حرفای ضد و نقیض اونا می فهمیدم دارن چیزی رو از من پنهون می کنن ...وقتی  رفتن از زن دایی پرسیدم گفت : بزار مامانی بیاد خودش بهت میگه ..

کیارش سه سال از من بزرگتر بود و خیلی شیطون و بی تربیت ...

با دست به من اشاره کرد و گفت : تو چقدر نفهمی ؟

 گفتم خودت نفهمی برای چی ؟

گفت : مامانت رفته عروسی کنه تو نمی دونی ؟

یکم خودمو جمع و جور کردم و پرسیدم با بابام ؟

 گفت : آره جون خودت اونا طلاق گرفتن با آقای باقری که اونشب اومده بود خواستگاری مامانت ... آهان تو نبودی از بس خنگی ...

زن دایی  مثل این بود که دلش می خواست پسرش این حرفا رو به من بزنه صبر کرد تا حرف کیارش تموم بشه و بعد به آرومی با یک لبخند مسخره  گفت : کیا جان بی صدا به ما مربوط نیست این حرفا رو بزنیم ساکت پسرم تو چیکار داری بگی خودشون می دونن ..... و  مهرِ تایید رو  به حرفای پسرش زد و من یقین کردم ...

 

 

 

 

#قسمت_ششم-بخش دوم

یکم عقب عقب رفتم و آب دهنم رو قورت دادم ..

با همون بچگی پازل های این مدت رو کنار هم قرار دادم و فهمیده بودم که دیگه زندگی من درست نمیشه ..و کوهی از ابهامات تو ذهنم شکل گرفت که بعد از این چی می خواد بشه ؟ آیا من آواره شدم ؟  چنان آشفته و پریشون بودم  که دلم درد گرفت و بعد حال تهوع بهم دست داد و رفتم تو دستشویی ..

بعد خودمو رسوندم به تخت مامانی و دراز کشیدم در حالیکه احساس تنهایی و بی کسی می کردم ,,...

خیلی حال بدی بود هرگز اون زجر ی رو که اون روز تحمل کردم یادم نمی ره ...

 حال تهوع  و سردرد امونم رو بریده بود  .. دلم خواست بمیرم ...

اشکم بالش رو خیس کرد و همون طور از درد ناله می کردم ولی نمی خواستم زن دایی و کیارش ببینن که چقدر حالم بده ...

نمی دونم چرا خوابم برد  ... زن دایی هم به سراغم نیومد ....و من وقتی متوجه شدم که روی دست دایی مسعود بودم  ..و می شنیدم که مامانم با صدای بلند گریه می کنه  ..

دوباره خوابم برد  موقعی که  بیدار شدم  دیدم سُرم تو دستم زدن و مامان و مامانی و دایی مسعود بالای سرم بودن ..

چند روز من تب داشتم و از رختخواب بیرون نیومدم ..

ولی از دور می شنیدم که مامانم می گفت : یعنی اون نمی تونست جلوی بچه اش رو بگیره دهنشو ببنده ؟  خوبه بهش سفارش کردم ...

دکتر گفت شوکه شده حالا اینطوری دلش خنک شد ؟ خودم باید یواش یواش بهش می گفتم  ..

کمی که بهتر شدم خودم  ذهنم رو آماده کردم  ..

به خاطر دایی محسن فرصت دادم ... می دونستم چه اتفاقی افتاده ولی نمی تونستم قبول کنم و به هیچ کس اجازه نمی دادم در موردش با من حرف بزنه ...نمی دونستم بابام اینو می دونه یا نه ؟ و بطور نا خودآگاه برای اون نگران بودم ..

تا یک روز که تو ایوون کنار مامانی نشسته بودم و از دایی محسن حرف می زدیم ..مامانم اومد و منو بغل کرد و نوازشم کرد ..

آغوش اون جایی بود که همیشه دوست داشتم پس به روی خودم نمیاوردم و سرمو گذشتم روی سینه اش ....

ولی تو دلم باهاش قهر بودم تازه داشتم می فهمیدم بزرگ ها برای چی با هم قهر می کنن ...و دلشون نمی خواد حرف بزنن ..

اون روزا منم دیگه کم حرف می زدم و سئوالی نمی کردم ...انگار تسلیم شده بودم ..

 

#قسمت_ششم-بخش سوم

دیدم که با مامانی به هم اشاره می کنن ..

تا بالاخره گفت: لعیا جانم ؟ خوشگل من می خوام حقیقت رو خودم بهت بگم ..ولی خیلی برام سخته .. البته انتظار ندارم که همه چیز رو درک کنی ..ولی منم چاره نداشتم ...

از تو بغلش خودمو کشیدم کنار و گفتم : خودم می دونم عروسی کردی می خوای منو آواره کنی ,,ولم کنی بری با شوهرت ..

گفت : عزیز دلم چرا این حرف رو می زنی ؟ قربونت برم ..دورت بگردم تو جون و عمر منی من تو رو هیچوقت ول نمی کنم من مادرتم .. همیشه همین طور می مونم ..

گفتم : پس چرا عروسی کردی ؟! می خواستی هفت لای جیگر بابا رو بسوزونی ؟

گفت : نه ..نه اینطور نیست ..

گفتم : چرا خودم شنیدم بهش گفتی عروسی می کنم و هفت لای جیگرتو می سوزونم  ...

گفت : نه عزیزم برای این نبود می خواستم خونه داشته باشیم ..سر و سامون داشته باشیم بابات دیگه نمی خواست ما برگردیم ..

اینطوری هم نمی تونستم زندگی کنم ..می دونی من چند سالمه الان بیست و هفت  سال دارم ..جوونم تو رو خیلی دوست دارم و می خوام برات یک زندگی خوب درست کنم بدون جار و جنجال ..بدون دعوا و فحش ..تو نمی خوای ؟

گفتم : چرا می خوام ولی اتاقم رو می خوام بابام رو می خوام ...

گفت : بابات زندگیشو از ما جدا کرد ..تو بهش بگو می خوای پیش من بمونی ..هر چی گفت قبول نکن ..من بدون تو میمیرم ...

از من جدا نشو بیا به هم قول بدیم همیشه با هم باشیم ..

گفتم : مثل قبلنا ؟مثل اونوقت ها که با بابا بودیم ؟

گفت : حالا یک بابای دیگه داری که تو رو دوست داره و به منم توهین نمی کنه ..اینطوری بهتر نیست ؟

گفتم : من یک بابای دیگه نمی خوام ...بابای خودم رو دوست دارم ....

دیگه یادم نیست که مامان چی می گفت چون گوش نمی کردم و نمی خواستم راضی بشم ...

و این گفتگو ها ادامه داشت تا روزی که بابا اومد  منو با تمام وسایلم ببره ..

من یکی دوبار آقای باقری رو تو این مدت دیدم ولی هر بار با اینکه مرد بدی به نظرم نرسید ..با منم مهربون بود رفتم تو اتاق مامانی و درو بستم ..

چون  دلم نمی خواست اون جای بابای من باشه ...

چند روزی بود که می فهمیدم  مامان داره میره خونه ی جدید ش رو آماده می کنه ..در موردش با مامانی حرف می زد ...و مدام با بابا تلفنی سر اینکه منو نگه داره جر و بحث می کرد  ..تا اون روز که بابا اومده بود منو ببره ..

 

#قسمت_ششم-بخش چهارم

من نمی دونستم چیکار کنم نه می خواستم با بابا برم نه می خواستم پیش مامان بمونم ..

گفتم : بابا جون میشه منو پیش خودتون نگه دارین ؟

بابا جون اشک تو چشمش جمع شد و گفت : تو بازم میای پیش ما ..امروز برو خودم میام دنبالت نگران نباش بابا جون ......

مامان و مامانی به پهنای صورتشون اشک میریختن ..و من هاج و واج این وسط مونده بودم ..

دلم برای مامانم سوخت وقتی  بغلم کرده بود از سینه اش جدا نمی کرد ..سر و صورت منو غرق بوسه کرد ..

تا وقتی بابا دستم رو گرفت که از خونه ببره بیرون شروع کردم به جیغ کشیدن و فریاد زدن خودمو طرف مامان کش می دادم و می گفتم : مامااااان ..مامااااان ..من مامانم رو می خوام ....می خوام پیش اون باشم ...

بابا به زور  بغلم کرد  و می خواست آرومم کنه ولی من فریاد می زدم و گریه می کردم ..نمی خواستم ازمامانم جدا بشم ...

بابا جون که طاقتش تموم شده  بود اومد تو ایوون و فریاد زد ..

تمومش کنین ,,بسه دیگه چقدر ما رو عذاب میدین ....مُردم از دست شما ها ... بچه رو کشتین ..

خجالت بکشین ..یک دیوونه یک سنگ میندازه تو چاه صد تا عاقل نمی تونه در بیاره ..همه تون گمشین از این خونه بیرون ..

این بچه رو جلوی چشم من زجر کش نکنین طاقت ندارم ...

بابا منو که همینطور فریاد می زدم بغل زد از خونه برد بیرون و سوار ماشین کرد و درو بست ..

مامان بدو اومد تو کوچه و دستشو گذاشت روی پنجره  و همینطور که گریه می کرد گفت : ولت نمی کنم عزیزم ..زود میام برت می گردونم ...

غصه نخوری ها ..قربونت برم یادت باشه مامان خیلی دوستت داره ....

و از اونجا دور شدیم ...

من همین طور با صدای بلند زوزه می کشیدم و مامانم رو می خواستم...یک مرتبه بابا زد کنار ایستاد و با حرص گفت : می خوای برگردی پیش مامانت ؟

امشب داره با اون مرده میره خونه ی جدیدش می خوای با اونا زندگی کنی ؟

ساکت شدم ..یکم فکر کردم ..لبهامو بهم فشار می دادم ..

 

#قسمت_ششم-بخش پنجم

گفتم : نه ..نمی خوام ..

گفت : پس گریه نکن دل منم خون میشه ...

یک آه بلند کشید و زد تو دنده و راه افتاد ...

و با بغضی که دل منو آتیش زد گفت : امشب مامانت میره خونه ی شوهرش ..همین طور که دل , دل می زدم و نمی تونستم جلوی گریه ام بگیرم ...

داد زدم مگه تو همینو نمی خواستی بابا ؟ مگه بهش نگفتی برو ؟ تو دنبال ما نیومدی تقصیر تو بود اون شوهر کرد ..

دلش نمی خواست برای اینکه گریه می کرد . ..همش منتظر تو بود ولی تو ما رو نخواستی ..تو ما رو دوست نداشتی ..

همش باهاش قهر بودی ..خوب دلش نمی خواست جایی زندگی کنه که یکی باهاش دعوا کنه .....

بابا هیچی نگفت همین طور به جلو خیره شده بود چشمهاش پر از اشک می شد و می ریخت تو صورتش و اون مدام صورتشو خم می کرد و با کنار بازوش اشک هاشو پاک می کرد ..منم گریه می کردم ..ولی براش ناراحت شدم ..

دوتا دستمال کشیدم و خودمو طرفش خم کردم گذاشتم روی اشک هاش و گفتم : بابا ,بابا جون تو رو خدا بریم بیاریمش ؟

 نزار خونه ی اون مَرده بره ....

یک لحظه با فشار چشمشو هم گذاشت و لبشو گاز گرفت و به زور گفت : دیر شده بابا ,,خیلی دیر .....

گفتم :تو رو خدا بابا جون دیر نشده ..به خاطر من برگرد و با خودمون بیاریمش ..قسم می خورم میاد من می دونم که میاد ...

سرشو با بغض تکون داد و گفت : اگرم بخواد نمی تونه ..خاک بر سر من ..فکرم نمی کردم اون همچین کاری بکنه ..اونم به این زودی ..

دیگه فکرش نکن بابا ..من و تو با هم خوشبخت میشیم خودم ازت مراقبت می کنم ....

 

 

 

#قسمت_ششم-بخش ششم

 

به محض اینکه بابا کلید انداخت درو باز کنه  صدای زنگ تلفن  رو شنیدیم ...

به من گفت : تو برو جواب بده حتما مامانت زنگ می زنه ..بهش بگو خوبی ..

.گوشی رو بر داشتم .. مامانم با حالی خراب پرسید : لعیا جانم ..عزیز دلم خوبی مامان ؟ گفتم : اگر الان بیایم دنبالت بر می گردی میای پیش بابا ؟

مامان به خدا بابا  داشت تو راه که میومدیم گریه می کرد .....

مامان سکوت کرد ..بابا ناراحت شد و گوشی رو ازم گرفت و گذاشت ..و گفت : چرا این حرف رو زدی بهت که گفتم چی بگو ,,

اون اگرم بخواد برگرده نمی تونه کار از کار گذشته ....تو هروقت بخوای می تونی اونو ببینی ولی اجازه نمی دم بری خونه ی اون مرد ...

مامانت می تونه بیاد اینجا ...

حالا بریم وسایلت رو جابجا کنیم ..من یک ناهار خوشمزه برای دخترم درست کنم با هم بخوریم ...

تا نزدیک غروب  من چند بار با مامانم حرف زدم ..

تا بالاخره هر دومون کمی آروم شدیم و اون به من گفت که دیگه نمی تونه برگرده  .....و من بجای اون شب توی تختش کنار بابا خوابیدم ..

هر دو بغض داشتیم ..انگار آواره شده بودیم ...

صبح فردا بابا به جای مامانم صبحانه درست کرد و منو بیدار کرد تا ببره مدرسه ..

ساعت رو نگاه کردم دیدم از هشت و نیم گذشته هوا ابری بود خونه تاریک  ....

گفتم : بابا چرا خواب موندیم دیرم شده ..

گفت : خودم با مدیرت حرف می زنم نگران نباش ....

تند و تند کارامو می کردم به امید اینکه مامانم رو تو مدرسه ببینم ..نزدیک ساعت هشت و نیم بود که تلفن زنگ خورد ..

بابا گوشی رو بر داشت  و پرسید : چی شده الهام چرا گریه می کنی ؟.....و رنگ از روش پرید و گفت  : کی؟ آخ ,, آخ  الان کجایی ...چی شده حالشون بده ؟

 (نمی دونم مامان چی گفت که) .... از شدت ناراحتی رو زمین نشست و با دست زد تو سر خودش و گفت : یا حسین ..  الهام الان میام ..لعیا رو چیکار کنم؟بیارمش ؟  ..باشه ..باشه ...

 

#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.