قسمت چهل و هفتم
ناهید گلکار
حرفای اوس عباس یه کم دلمو آروم کرد رفتم و برای خان باجی میوه گذاشتم و مشغول درست کردنِ نهار شدم ، اونا هنوز با هم حرف می زدن و من جسته گریخته می شنیدم که اوس عباس دلش نمی خواد از خان بابا پول بگیره ....و خان باجی هم اونو هی نصیحت می کرد و می گفت : این تویی که با بابات بد رفتار میکنی چرا احترامشو نگه نمی داری؟ اون همه ثروت داره خوب توام بیا همون جا یه گوشه ی کارو بگیر و با خوشی زندگی کن مگه چقدر سخته یک چشم گفتن آخه مادر .......
خلاصه اوس عباس که از خونه رفت بیرون منم تقریباً کارم تموم شده بود رفتم و پیش خان باجی نشستم ....حالش بهتر شده بود با خنده پرسید خوب عروس برای مادر شوهرت چی درست کردی ؟ گفتم چیزی که قابل شما رو داشته باشه نیست ...دستتون درد نکنه بابت پیشکش هاتون خجالت دادین ......گفت مادر باعث خجالت من که تا حالا بهت سر نزدم راستش خان بابا انتظار داشت شما بیان ....
می دونم ما باید دعوت تون می کردیم ولی مردا رو که میشناسی این حرفا سرشون نمی شه مخصوصًا اگر پای پسر سرکش و حرف گوش نکنی مثل عباس ما بین باشه .....خوب حالام دیر نشده فردا بیاین ببینیم چی میشه ....ولی مادر من باید تو رو نصیحت کنم .......گفتم : چرا خان باجی کار بدی کردم ...؟ (سرشو محکم بالا و پایین کرد و گفت ) بله ....بلهههههه خیلی هم کار بدی کردی ....دختر جان تو داری عباس رو لوس می کنی حواست نیست ، این بد بخت رو پای خودش وایساده بود حالا داره به دست تو نیگا می کنه بهت گفته باشم مردا این طورین مزه ی پول بره زیر دندون شون دیگه ول کن نیستن ...نکن مادر اگه پول و پَله ای داری واسه روز مبادا نگه دار.... به بچه میشه اعتماد کرد به مردای این دور و زمونه نمیشه همیشه هوای خودتو داشته باش از مردا باید پول بخوای وادارشون کنی برن در بیارن ......اونوقت ببین چه جور مردی میشه... اما ....اما اگر پول بهشون بدی و عادت کنه به این که می تونه رو تو حساب کنه دیگه ولت نمی کنه ....ولی این وسط چه اتفاقی میفته ؟ دیگه اون مردی رو ازشون گرفتی ....دیشب اوس عباس نمی دونست که برای مردیش داره عزا داری می کنه خدا مرد رو برای این آفریده که کار کنن و با غرور و فخر برای زن و بچه ش خرج کنه........ اینو ازمردت نگیر بزار مرد بمونه .....
سرم پایین بود آه عمیقی کشیدم و گفتم : خان باجی آخه از دل من خبر دارید ؟ می دونم که شما حواستون به همه چیز هست ولی نمی دونین چقدر دل تنگ رجبم..... مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم زدم زیر گریه و وقتی او با مهربانی خودشو جلو کشید و سر منو تو بغلش گرفت گریه ام شدیدتر شد و به هق و هق افتادم ... ...اون ساکت بود و گذاشت من عقده های دلم رو خالی کنم.... وقتی کمی آروم شدم و سرمو بلند کردم صورتش رو خیس اشک دیدم او پا به پای من گریه کرده بود .....همینطور که موهای منو نوازش می کرد گفتم : به خدا از دل خوشم نبود که پولامو دادم منظورم اینه که مجبور بودم اوس عباس گوشه ی خونه قنبرک زده بود و بد اخلاقی می کرد خوب وقتی من پول داشتم چیکار می کردم زجر کشیدنشو نیگا می کردم ؟
اون با همون صورت اشک آلودش با صدای بلند خندید و گفت : پس تا حالا فکر می کردی خیلی زرنگی که پول جمع کردی ؟ نگو تا حالا کسی لازم نداشته که ندادی ....باشه ...باشه دخترم دیگه غصه نخور الان دیگه بهش فکر نکن ولی حرف منم یادت نره ....حالا بگو ببینم زندگی با عباس اصلاً چطور هست خوبه ؟ بده؟ بگو ببینم......اشکها مو پاک کردم و گفتم خیلی مهربونه و ساده اس اصلاً مثل مردای دیگه نیست .....با خنده پرسید مگه مردای دیگه چه جورین ؟......(منم خندم گرفت ) و گفتم نمی دونم ....خشن, بد اخلاق ....چه می دونم اونا که زن هاشونو می زنن و بهشون دستور میدن و اذیتشون می کنن .... ولی خدا رو شکر اون خیلی قلب مهربونی داره مخصوصاً با زهرا خیلی مهربونه حالا وقتی اینم به دنیا....... .حرفم رو قورت دادم مثل اینکه بند و آب دادم و از دهنم پرید و خان باجی هم که خیلی هوشیار بود فوراً دستهاشو زد بهم و با خوشحالی گفت پس تو راهی هم داریم ...مبارکه .....مبارکه .....هزار ماشالله ...چشم نخوری . آره ؟ درست فهمیدم ؟ سرم رو با خجالت انداختم پایین و اون فهمید که درست حدس زده .......خوب بالاخره یه خبر خوب هم تو خونه ی شما شنیدیم الهی شکر ....
قسمت چهل و هفتم -بخش دوم
احساس می کردم کنار مادرم نشستم او بوی مادرم رو می داد مهربون و نرم ...و مثل آب زلال ... خیلی دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم و تا غروب که اوس عباس اومد با هم حرف زدیم, نهار خوردیم, و خندیدیم اینقدر روز استثایی بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم دلم نمی خواست تموم بشه جوری که وقتی
می خواست خداحافظی کنه بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم......
اوس عباس می خندید و از این موضوع خوشحال بود .....خان باجی رو سوار کالسکه کرد و برگشت ....در حالیکه که قلب من سر شار از محبت و لطف اون زن بود.
صبح اول وقت بعد از ناشتایی آماده شدیم تا بریم به باغ خان بابا خیلی دلهره داشتم ....می ترسیدم از بر خورد اون و اینکه من چطور رفتار کنم که خوب به نظر بیام ........
طبق سفارش خان باجی که به من گفته بود شیک بیا خان بابا از آدمهای شیک خوشش میاد ...لباس سبزی که می دونستم خیلی بهم میاد و تا حالا هم برای اوس عباس نپوشیده بودم تنم کردم و دستی به سر و روم کشیدم اون با دیدن من از جاش پرید و منو بغل کرد و گفت خوب حالا هیچ کجا نمیریم چرا ؟ برای اینکه اولاً زنمو چشم می کنن دوماً برای اینکه زنم خیلی خوشگل شده من حسودی می کنم کسی اونو به جز من ببینه سوماً ...خوب می خوام با این زن خوشگلم عشق کنم ....و منو بلند کرد و در حالیکه من التماس می کردم منو بزار زمین دور خودش چرخوند...لباس تازه ای که اوس عباس برای زهرا خریده بود تنش کردم خیلی مرتب سوار درشکه شدیم و راه افتادیم......
دو تا رومیزی سوزن دوزی داشتم اونو توی یک دستمال گلدوزی پیچیدم و برای خان باجی بردم .
راه طولانی رفتیم تا به باغ خان بابا رسیدیم... کنار یک در چوبی با دو لنگه در بزرگ درشکه ایستاد .... اوس عباس پیاده شد و کولون در رو به صدا در آورد و اونو چند بار کوبید ...ومنتظر موند مرد پیر و لاغری در و باز کرد از دیدن اوس عباس به وجد اومده بود با هم رو بوسی کردن و پیرمرد با خوشحالی در رو باز کرد تا ما بریم تو اوس عباس اومد سوار شد و ما وارد باغ شدیم چه باغی پر از گلهای قشنگ و خوش بو ...
بوی گل محمدی تمام فضا رو گرفته بود ..درشکه از یک راهرو که طاقی از گل نسترن داشت رد شد و به یک محوطه ی باز رسید با یک حوض بزرگ پر از ماهی های قرمز و فواره ...... ما اونجا پیاده شدیم زهرا خودشو چسبونده بود به من و دستمو ول نمی کرد .....دور این محوطه درختهای تنومند سر به فلک کشیده نظر آدم رو جلب می کرد .... کمی جلوتر ساختمون قدیمی و بزرگی بود که اول خان باجی و بعد هم داداش های اوس عباس برای استقبال از ما بیرون اومدن ....
قسمت چهل و هشتم
من
هم برای اینکه خان باجی به زحمت نیفته با عجله رفتم بطرفش .....انگار چند
سال بود منو ندیده بغلم کرد و بوسید و من احساس کردم بیشتر از اونی که باید
داره به ما احترام می زاره .....
برای اینکه از اون دور که به
من رسید بلند گفت : به به ...به به سرافرازمون کردین خانم ....نرگس خانم
چرا رقیه خانم و آقاجان تشریف نیاوردن ؟
بفرما قدم رنجه کردین
خانم بفرمایید خونه مون روشن شد افتخار دادین ........یه طوری شد که منو
اوس عباس با تعجب بهم نیگا کردیم ...ولی هر دو می دونستیم که خان باجی کاری
رو بدون دلیل انجام نمیده .....
داداش های اوس عباس هم سلام و
تعارف کردن تا بریم وسط باغ و جایی که قرار بود بنشینیم بردن ...کنار یک
نهر آب دو قسمت تخت گذاشته بودن که با قالیچه و پشتی فرش شده بود روی یک
تخت جدا پر بود از خوراکی ....یک سینی بزرگ هندوانه قرمز ,یک سینی شیرینی و
انواع میوه ها توی یک مجمعه چیده شده بود ....
همه
چیز برای یک پذیرایی شاهانه آماده بود ولی از خان بابا خبری نبود در
حالیکه من از روبرو شدن با او هراس داشتم بازم دلم می خواست ببینم با ما چه
برخوردی می کنه ......خان باجی خودش رفت و نشست و به منم تعارف کرد و جای
منو نشون داد ..منم دست زهرا رو گرفتم تا بره روی تخت و خودم لب اون نشستم
از طرف ساختمون سه تا زن داشتن می اومدن خان باجی صورتش رو در هم کشید و
گفت : اونا که دارن میان زن حیدره که با مادر و خواهرش اینجا جا خوش کردن
فکر نمی کنم به زودی ها برن خونشون زیاد بهشون محل نزار مادرش خیلی پر روس
اگه ازت خواست حرف بکشه جواب نده وگرنه ول کن تو نیست ...
میگه
منو می خواد که اینجا مونده ولی به نظر من شام و نهار ما رو می خواد و باغ
مارو وگرنه من خودم از خودم حالم بهم می خوره خوش اومدن ندارم .........
پشت سر اونا زن پیری که کمرش دو لا بود با یک سینی شربت بطرف ما میومد ...
من
قبلا توی عروسی خودم اونا رو دیده بودم جلو اومدن با هم روبوسی کردیم و
نشستن ...طلعت خانم مادر ملوک زن حیدر رفت اون بالا و به من گفت خیلی خوش
اومدی صفا آوردی باید زودتر میومدی بابا چقدر دیر....شنیدم وضع مالی اوس
عباس خوب نیست گرفتار بودین خدا انشالله بهتون کمک کنه عیب نداره خوب شما
بیوه بودی و همینم براتون خوبه راستی شنیدم پسرتو ول کردی.....ولی به
فاطمه ی زهرا پشت سرت گفتم خدا از دلت خبر داره ، هر چی هم که بی عاطفه
باشی بالاخره مادری مگه میشه ،منو ببین آقا حیدر ملوک رو نگه می داره من که
نمی تونم ازش جدا بشم یک ساعت ....چی میگم یه دقیقه نمی تونم خوب خان باجی
هم مهربونه و نمی زاره برم تا میام برم جلومو می گیره و نمی زاره آخه منو
اون با هم خیلی هم زبونیم .. یه همسایه ما داشتیم .......
خان
باجی که عادت داشت با صدای بلند حرف بزنه ..حرفشو قطع کرد و گفت بسه دیگه
زبون به دهن بگیر بزار بقیه هم حرف بزنن وبه گوش ما هم رحم کن ...
مادر
ملوک خنده ی صدا دارِ بد ترکیبی کرد که همه ی دندون خراباش پیدا شد و گفت
:ببین چقدر با نمکه به خدا گوله ی نمکه ...اون داشت ادامه می داد که باز
خان باجی گفت شهر بانو شربت بده به نرگس عزیز من و عروس خوشگلم ......شهر
بانو همون پیر زن دولا اومد و نگاهی به صورت من انداخت و به خان باجی گفت
ماشالله هر چی تعریف کردی خان باجی کم بود مثل قرص ماه می مونه دخترشم
قشنگه هزار ماشالله برم اسفند بیارم دود کنم ......
اوس عباس
داشت با داداش هاش حرف می زد اومد و از من پرسید نرگس جانم چیزی نمی خوای
کاری نداری ؟ و خطاب به خان باجی گفت : پس کو خان بابا ؟ دیدی حالا ؟ گفتم
نمیام ...خان باجی گفت : ای بابا ول کن عباس خودت که اونو میشناسی مهمون
داره الان میاد ته باغ از صبح زود اومدن همیشه اینجان ....
اوس
عباس پرسید باز دیگه کیه ؟ خان باجی گفت : رضا خان, قزاق شاهه که با چند
نفر دیگه اومده اینجا میگه این باغو خیلی دوست داره هر چند وقت یک بار
میاد اینجا و تا شب میونه ...یک بارم باباتو برد باغ شاه رو گل کاری کرد
......اوس عباس با غیض گفت : همیشه یکی هست که اون برای ما وقت نداشته باشه
.حالا امروزم نمیاد؟ ...خان باجی بلند خندید و گفت فدات بشم که این قدر کم
صبری ....میاد صبر داشته باش ... الان رسیدی ...برو بشین تا شربتتو
بخوری اومده من می فرستم دنبالش .
من برای اینکه حرف رو عوض کنم دستمال سوزن دوزی ها رو در آوردم و گذاشتم جلوی خان باجی و گفتم قابل شما رو نداره ببخشید دیگه ....
قسمت چهل و هشتم - بخش دوم
خان
باجی بدون حرف دستمال رو باز کرد و رو میزی ها رو پهن کرد ، نگاه عمیقی به
اونا کرد و دو بار سرش تکون داد ، هیچی نگفت دوباره اونا رو جمع کرد و
گذاشت روی قلبش و فشار داد و اشک توی چشمهای مهربونش جمع شد و فقط به من
نگاه کرد و باز سرش تکون داد ...بعد دستشو دراز کرد و اشاره کرد بیا جلو
..رفتم و او مرا در آغوش کشید و بوسید وقتی من نشستم باز گفتم واقعا قابل
شما رو نداره ....
اوس عباس هنوز وایستاده بود ... خان باجی به
اون گفت : می دونی این دختر چقدر هنرمنده بین چیکار کرده این یک شاهکاره
چقدر چشمشو روی این دوخته و با چه هنری این نقش زیبا رو روش زده آفرین اگه
ده تا طبق پیشکش میاوردی این قدر برای من ارزش نداشت اصلا نمی دونم بهت چی
بگم وقتی می گفتن از هر انگشتت به هنر میریزه راست می گفتن ...
ملوک
که تا حالا ساکت بود با یه حالت بغض گفت :منم بلدم تموم جهازم رو خودم
دوختم .....خان باجی انگار نشنیده به اوس عباس گفت : خلاصه که خوب زنی گیرت
اومده خوش به حالت ...برو مادر بشین الان بابات میاد برو شهربانو برای
نرگس میوه بزار ...بعد برو اسپند بیار و براش دود کن .....
و شهربانو همین طور دولا دولا گفت چشم و رفت .
طلعت
خانم طاقت نیاورد و گفت : آره خیلی قشنگه ولی ملوک من خیلی قشنگ ترشو
دوخته اگه بدونن چیا درست کرده قیامت از قشنگی ملوک من ....
خان
باجی داد زد اصغر برو ممد میرزا رو صدا کن بیاد بگو بچه ها امدن طلعت خانم
نمی خوای نماز به کمرت بزنی پاشو دیگه برو که خدا قهرش میگیره .....باز
اون خنده ی مسخره ای کرد و گفت حالا همه با هم میریم ...
خان باجی گفت نه اینجا رو تنها نمی زاریم شما و دخترات برین وقتی اومدین ما میریم ...بهشت مال شما باشه
تا
نزدیک ظهر ما به حرفهای بی سر و ته طلعت خانم گوش می کردیم و مرتب خان
باجی تو ذوقش می زد و اون به شوخی برگزار می کرد تا حدی که زهرا اومد و گفت
: داره حالم بهم می خوره و
خان باجی گفت : حق
داری عزیزم همه داره حالمون از روده درازی طلعت خانم بهم می خورده و اون
بازم با صدای بلند خندید و گفت خدا بگم چیکارت کنه خان باجی چقدر تو شیرینی
....که دیدیم خان بابا از ته باغ داره میاد و همون پیر مرد که در و باز
کرد بود پشت سرش میومد همه به جز خان باجی از جا بلند شدن .....قلبم بشدت
می زد نمی دونم چرا ازش می ترسیدم شاید برای اینکه نمی دونستم نسبت به من
چه احساسی داره از اینکه دیر هم اومده بود فکر می کردم نمی خواد منو ببینه
...
خان بابا لباس خیلی شیکی پوشیده بود و سینه شو داده بود
جلو و با قدم های محکم بطرف ما میومد اول اوس عباس رفت جلو باهم رو بوسی
کردن ....منم رفتم .....خان بابا با من هم رو بوسی کرد و گفت زهرا بیا
دخترم ببینمت خوش اومدی بیا بابا اینجا پیش من بشین و رو به من کرد و گفت :
این رسمش نبود چهار ماهه غایب بودین من فکر کردم عباس وقتی عروسی کنه آدم
میشه ...این که نشد هیچ, بد ترم شد ...
و اومد و جایی که من
نشسته بودم نشست و زهرا رو بوسید و یک سکه از چیب جلیقه ش در آورد و داد به
اون و گفت : دفعه ی اولی هست که میای پیش من دوست داری اینجا بمونی و توی
باغ بازی کنی ؟
زهرا با خوشحال گفت : بله خیلی .......گفت پس
چرا نشستی پا شو برو بازی کن پاشو بابا جان .......... من و اوس عباس
همین طور وایساده بودیم ....بعد گفت :خوش اومدین نرگس خانم آقا جان چطورن
؟ گفتم خوبن سلام رسوندن ...
کمی بعد صدا زد حیدر ماشالله فتح
الله بیان می خوام یه چیزی بگم ....همه جمع شدن و اون گفت : یه اداره ای
به اسم سجل احوال درست شده میگن هر آدمی باید فامیل داشته باشه ....به جای
لقب از من پرسیدن می خوای فامیلت چی باشه رضا خان اون جا بود فورا گفت
گلکار حالا نمی دونم خوبه یا نه برای من فرقی نمی کنه شما ها چی میگین چون
این فامیل میشه برای همه ی شما اگر حرفی ندارین برم بگم برای همه سجل بگیرم
...شما چی میگی خان باجی ؟ خان باجی خندید و گفت : خوب شما که صبح تا شب
گل می کاری و به گلا می رسی همین خوبه هم فامیله هم لقب با یک تیر دو نشون
می زنی ...
پسرا هم حرف اونو تایید کردن آقا جان بلند شد و گفت : ببخشید من مهمان دارم بعدا خدمت میرسم .
خان باجی با اشاره چیزی بهش فهموند که خان بابا به اوس عباس گفت با من بیا ....و خودش راه افتاد...
قسمت چهل و ششم
ناهید گلکار
شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...رفتم دم در و توی کوچه سرک کشیدم ولی بازم خبری نبود به جز پارس سگ هیچ صدایی نمی اومد...
در و بستم و اومدم تو ولی خیلی طاقت نیاوردم که دوباره برگشتم و باز سرک کشیدم بالاخره همون جا دم در نشستم و به ته کوچه چشم دوختم.....دیگه هوا داشت روشن می شد و مردم تک, تک از خونه هاشون می اومدن بیرون ....می خواستم برگردم برم تو که دیدم از دور داره میاد .....
بطرفش دویدم فکر کردم بلایی سرش اومده, چون دولا و راست می شد و تعادل نداشت ......تا چشمش افتاد به من شروع کرد به قربون صدقه رفتن من که : الهی من بمیرم که تو این موقع شب تو کوچه ای تقصیر منه عزیز دلم ....بیا ....بیا ...فداااات شمم .....
عزیززززز, جانِ من ......موقع حرف زدن زبونش نمی چرخید و حرفا رو کش می داد ... اول فکر کردم بلایی سر خودش آورده که داره این طوری حرف می زنه ولی بعد فهمیدم که مست کرده زیر بغلشو گرفتم و در حالیکه اون داشت با صدای بلند قربون صدقه ی من می رفت آوردمش تو ...........
رختخواب رو قبلا پهن کرده بودم به محض اینکه رسید به تشک خودشو پرت کرد روش و ...در یک لحظه طوری خوابش برد که انگار چند ساعته خوابه ....منم یه کم دراز کشیدم در حالیکه احساس می کردم من این بلا رو سرش آوردم با احساس گناه از خستگی خوابم برد ...........
صبح با سر و صدای زهرا بیدار شدم ولی اوس عباس تو خواب عمیقی فرو رفته بود که صدای در اومد و یکی از همسایه ها در باز کرد من از پنجره نیگا کردم و خان باجی رو دیدم که اومد تو ....دستپاچه دور و ورم رو جمع می کردم و اوس عباس و صدا می زدم ولی اون از جاش تکون نمی خورد انگار صدای منو نمی شنید ، خان باجی یه چیزایی برای ما آورده بود که دو تا کارگر می زاشتن تو برای همین کمی معطل شد...وقتی رسید دم در اتاق از همون جا با صدای بلند گفت : عروس ؟ عروس جان بیا که بی چاره شدی مادر شوهرت اومده .... از بس برای جمع کردن خونه تقلا کردم خیس عرق شده بودم ...صورتم رو پاک کردم و دویدم دم در و گفتم بفرمایید قدم سر چشمم گذاشتین ...
با تمام محبت منو بغل کرد و بوسید .....با خنده گفت : مهمون نا خونده نمی خوای ؟ و اومد تو ...تا چشمش افتاد به اوس عباس که وسط اتاق خوابیده بود زد پشت دستش که : خدا منو بکشه عباس ؟ این چه وضعیه؟ بلند شو ببینم مگه آدم زن و بچه دار تا لنگ ظهر می خوابه و دستشو گذاشت روی پای اونو به شدت کشید یک لگد هم زد تو پشتش و داد زد بلند شو خجالت بکش ....
من تا اون موقع حالت جدی به خان باجی ندیده بودم .....اوس عباس بیدار شد ولی نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...کمی به اطرافش نیگا کرد و چشمش به خان باجی افتاد زود بلند شد و پرسید شما اینجا چیکار می کنین ؟ قرار بود خبر بدین ؟.....
من گفتم : خان باجی تو رو خدا بشینن (یه تشک کوچک داشتیم گذاشتم جلوی پشتی) بفرمایید .....
خان باجی هنوز خیلی جدی بود با طعنه گفت : مخصوصاً بی خبر اومدم ببینم تو داری چیکار می کنی ؟ مگه نباید سر کار باشی دست مریضا چهار ماهه این زن و آوردی چیکار براش کردی هنوز خونه تموم نشده این زن از بچه اش دوره خجالت نمی کشی تا لنگ ظهر می خوابی؟ من به آقاجان قول دادم فردا چطوری تو صورتش نیگا کنم... من که از شرمندگی آب میشم میرم تو زمین ,,,,,, بلند شو برو سر کارت مرد حسابی من واسه ی تو ریش گرو گذاشتم ...
اوس عباس بدون اینکه جواب خان باجی رو بده از اتاق رفت بیرون منم داشتم چایی رو آماده می کردم .... خان باجی از من پرسید ؟ ناشتایی نخوردین ؟ گفتم راستش اوس عباس تاصبح کار می کرد و من منتظرش بودم ...هر دوی ما صبح خوابیدیم .....
خان باجی گفت : آره جون خودش بوی الکل همه ی خونه رو گرفته کار می کرده ؟ چه کاری ؟ کار از صبح زوده تا غروب مرد سر شب میاد خونه ..........
مادر اگر اذیتت می کنه به من بگو؟ حسابشو میرسم حق نداره بره عرق خوری یعنی چی ؟ برای چی رفته؟(اوس عباس اومد تو گفت : بس کن دیگه خان باجی به خدا فقط دیشب رفته بودم اونم چون خیلی ناراحت شدم ....تو رو خدا تو بگو نرگس من دفعه ی اولم نبود؟ .........گفتم چرا به قرآن دفعه ی اولش بود واونم تقصیر من بود.. ناراحتش کردم ....
خان باجی چشماشو ریز کرده و گفت : به خدا دروغ میگی و داری اونو لوس می کنی بگو ببینم موضوع چیه ؟
گفتم چیزی نیست سر غذا بهانه گرفت… ولی تقصیر من بود .......اوس عباس برای دفاع از من گفت : نه خان باجی این طور ی نیست.....خودم برات میگم الان بزار ناشتایی بخوریم تا بعد......
قسمت چهل و ششم-بخش دوم
سفره رو پهن کردم و برای همه چای ریختم و خودم نشستم ... خان باجی به زهرا گفت بیا کنار من بشین تا خودم بهت ناشتایی بدم بیا عزیزم بیا ......گفتم : زهرا بزرگ شده خودش می خوره شما زحمت نکشین .....
خان باجی در حالیکه سر زهرا رو تو بغلش گرفته بود و می بوسید گفت : مادر بزرگشم می خوام امروز خودم لقمه بزارم دهنش
(اون تند تند لقمه درست کرد و گذاشت دهن زهرا ولی معلوم بود اوقاتش تلخه و تا وقتی که سفره جمع نشده بود حرفی نزد ) من و اوس عباس خوراکی ها و پیشکش های خان باجی رو آوردیم تو و اون داشت با زهرا حرف می زد ....حرف که چه عرض کنم ازش زیر پا کشی می کرد ...
کار ما که تموم شد خان باجی با تحکم به اوس عباس گفت : بیا بشین جواب بده زود باش ....اوس عباس فوراً نشست و من به زهرا گفتم برو تو حیاط بازی کن و خودم رفتم اون اتاق .....
خان باجی گفت : بگو گوش می کنم اول بگو چرا سر کار نرفتی؟ دوم بگو چرا میری مست می کنی؟ سوم بگو چرا خونه رو تموم نمی کنی؟چهارم بگو چرا به فکر نرگس نیستی که دلش پیش بچه اش مگه ما قول ندادیم ؟ دیدی که چرا آقاجان به ما اعتماد نمی کرد ؟ حالا فهمیدی چرا رجب رو گرو ور داشت؟ حتما الان کارد بزنی خونش در نمیاد ( و سرش داد زد ) ده جواب بده زود باش ......
اوس عباس گفت : حق داری خان باجی هر چی بگی حق داری سر کار نمی رم که خونه رو تموم کنم آخه نرگس یواشکی می رفت و رجب رو می دید,خوب این جوری خیلی جلوی آقاجان بد بود فکر کردم تمام وقتمو بزارم روی خونه....
خوب سر کار نرفتم پولم تموم شد نرگس ده تومن از پس اندازش به من داد دوباره کم آوردم دوباره داد و بازم تموم شد....الانم پول کارگر ها مونده نرگس دیگه هر چی داشت داد به من... این آخری یعنی دیروز پول گذاشت جلوم ولی خوب منم مردم از بابام پول نمی گیرم ...از نرگس هم به امید اینکه خونه تموم بشه برم سر کار بهش پس بدم میگیرم ولی خوب خیلی ناراحتم مخصوصا وقتی گفت این آخریشه دلم کباب شد براش ....
از خودمُ و بی غیرتی خودم بدم اومد دیگه روم نمیشه تو صورتش نیگا کنم به خدا دارم تمام تلاش خودمو می کنم ولی دوباره بی پول شدم و دستم بسته شده اگر برم سر کار خوب خونه می مونه اگر نرم بی پول میشم تو بگو چیکار کنم از روی نرگس خجالت می کشم ...
خان باجی گفت : اولاً همه ی اینا که تو میگی چاره داره بد کاری کردی که کارتو ول کردی ، دوماً چرا از خان بابات نمی گیری اون وظیفه داره بهت کمک کنه تو فقط لب به ترکون از خدا می خواد که بهت نزدیک بشه باور کن خیلی منتظر بود بیای دست بوسی ولی ازت خبری نشد....پسرم عباس جان بیا ...ب یاو غرورت رو بزار زیر پات و دست زن و بچه تو بگیر و بیا دست بوسی خونه ی ما ....منم میرم آماده ش می کنم توام بهش بگو رو تو زمین نمی اندازه
نرگس رو ببین آدم کیف می کنه نیگاش می کنه...... اگه دل زن سرد بشه با هیچ هیزمی نمیشه گرمش کرد ....هر چی باشه پدرته بد تو رو که نمی خواد ....فردا صبح بیاین خونه ی ما...... والله که اومده بودم برای پا گشا دعوت کنم... مادر من صلاح تو رو می خوام اینقدر کله شق نباش
قسمت چهل و پنجم
ناهید گلکار
به جای درشکه کالسکه سوار می شد به اصرار ما رو سوار می کرد که بریم بالای شهر بگردیم ...
خوب اگر نگرانی برای تموم شدن پول نبود خوش می گذشت ولی من خون می خوردم و دم نمی زدم ...
و بالاخره اون روزی که حدس می زدم خیلی زود رسید وقتی اون نبود کارگر ها اومدن در خونه به طلبکاری ..گفتم مگه اوس عباس سر کار نبود گفتن دو روزه سر کار نمیاد و کار تعطیله .....یه جوری اونا رو رد کردم و منتظر موندم تا بیاد....
وقتی رسید پرسیدم کجا بودی ؟ قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت که دنبال بدبختی .... گفتم وا اوس عباس چی میگی چرا بدبختی ...با هزار آه و افسوس گفت : عزیز جان رفته بودم دنبال پول از یکی طلب دارم نمیده باز بی پول شدم نمی خواستم تو رو ناراحت کنم وا مونده خیلی خرج برداشته ......
باز یک هفته ای او به دنبال پول بود و کارگر ها به دنبال او .....دلم طاقت نیاورد دوباره پنچ تومن از پول هام برداشتم و بهش دادم این بار باورش نمی شد از خوشحالی بالا و پایین
می پرید یه نیگا به من می کرد یه نیگا به پولا ازم پرسید تو این همه پول رو از کجا آوردی ؟
به خدا خیلی زنی نجاتم دادی حالا با این پول خونه تموم میشه و تا یک هفته ی دیگه اسباب کشی می کنیم .........رفتم تو فکر, اون اسم رجب رو به زبونش نمی آورد واقعا نمی دونستم می خواد چیکار کنه .......
اوس عباس زود حاضر شد و رفت که پول کارگر ها رو بده و کارو شروع کنه .
اون که رفت گریه ام گرفت آخه با اینکه این پول ها رو داده بودم تا خونه تموم بشه ولی بازم دلم می سوخت دلم نمی خواست پول هامو این طوری از دست بدم ..... همین طور که بغض کرده بودم یک مرتبه حالم بهم خورد و حالت تهوع شدید گرفتم ولی فکر کردم از شدت ناراحتیه .......ولی این حالت تا شب ادامه داشت .....تا اوس عباس اومد دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ....
از در که اومد تو و من به اون حال دید با خوشحالی شروع کرد به بشکن زدن و آواز خوندن ....
با تعجب بهش نیگا کردم و پرسیدم چیه ناراحتی من برات خوشحال کننده اس ؟ دستهاشو باز کرد که منو بغل کنه و گفت : فدات بشم قشنگم مقبولم داری برام بچه میاری تو آبستنی این حالتت مال اونه .......
(با خودم گفتم من که دو تا بچه زاییده بودم نفهمیدم اون چه جوری فهمید ) این گفت با عجله رفت ..و یک ربع بعد با یک کالسکه اومد و با زور منو بر داشت و برد شفا خونه ....
خیلی خجالت می کشیدم تا حالا برای مریضی از خونه بیرون نرفته بودم مخصوصا برای این موضوع وقتی دیدم دکتر مرده چادرمو کشیدم سرم و به دو رفتم تو کالسکه و اوس عباس دنبالم تا رسید به من سرش داد زدم غیرتت همین بود منو ببری پیش یه مرد تا به من بگه آبستنم ؟
بیا بالا بریم بدو .اینقدر لحنم خشن بود که اون بلافاصله سوار شد و برگشتیم .......
فردا یکی از همسایه ها یه قابله سراغ داشت رفت دنبالش و آوردش خونه ..... منو معاینه کرد و خبر داد که بچه ای تو راهه .......اونشب اوس عباس از شدت شادی هر چی تو بازار بود خرید و آورد خونه ....
چی بگم شاید ده بار رفت تا دم در و برمی گشت و من جیگرم برای پولایی که می تونستم برای بچه هام خرج کنم و نکردم می سوخت بیشتر ترسم این بود که باز بیاد بگه خونه تموم نشد و دوباره پول لازم دارم ......و همین طور هم شد در حالیکه من برای دیدن رجب لحظه شماری می کردم او با خیال راحت پولا رو خرج می کرد و من حرص می خوردم.
ولی اونقدر دوستش داشتم و دلم نمی خواست از دستش بدم که حرفی نمی زدم ....و اون روز خیلی زود رسید و باز غمبرک زد کنج خونه .
بعدازظهر هم پنج ,شش تا کارگر اومدن دم در و سر و صدا کردن که پول می خواستن خودش رفت دم در و یه جوری ساکتشون کرد ...بعد اومد گفت : که آخر کار و به خاطر پول نمی تونه جمعش کنه ...... این بار می دونستم که نمی تونه از جایی پول تهیه کنه....
به عشق رجب و تموم شدن خونه بقیه پول هامو آوردم تا بهش بدم و قال قضیه رو بکنم ...... این بار پولو گذاشتم جلوش و گفتم: به قران این آخرین پول منه تو رو خدا اوس عباس این دفعه فقط خرج خونه بکن حیف و میل نشه ...... ناراحت شد و پولها رو محکم کوبید زمین و داد زد نمی خوام خودم یه کاریش می کنم خاک بر سر من که از زنم پول میگیرم دیگه امکان نداره دست به این پول بزنم....
من حیف و میل می کنم من بی عرضه و بی لیاقتم ولش کن خودم یه فکری می کنم که کسی به من این حرفا رو نزنه بردم کجا خرج کردم هر چی بودِ تو این خونه بودِ.....بعدم عصبانی شد و از در زد بیرون ...
شب شد و اون نیومد شام سرد شد زهرا رو خوابوندم و خودم نشستم تو ایوون و چشم به در دوختم همسایه ها یکی یکی رفتن خوابیدن ولی از اوس عباس خبری نبود ....
بدتر از همه این بود که من احمق احساس می کردم تقصیر منه .....دلواپس بودم و این اولین تجربه ی من برای انتظار کشیدن برای اون بود ....
ناهید گلکار
می رسه توجه مردم رو جلب می کنه ، فوراً مردم به دادش میرسن و می برنش بچه شو به دنیا میاره ولی قنبر کمی میشینه و قلبش از کار می افته و میمره در حالیکه جون اون زن بچه نجات داده بود.
قسمت چهل و سوم -بخش سوم
....از اون طرف یه حاجی بود که خیلی پولدار بوده و خونه های زیادی داشته که اجاره داده بوده همون شب اونم اسباب و اثاثه ی یکی از مستاجراشو که کرایه شو نداشته ریخته بود بیرون که با چند نفر در گیر میشه و سکته می کنه ...
حالا هر دوی اینارو می برن مرده شور خونه و کفن می کنن و موقع تحویل قنبر رو به جای حاجی می دن به پسراش اونام میارنش اینجا و دفن می کنن موقع دفن که روش باز می کنن می بینن که سیاه و زشته فکر می کنن به خاطر باطن بدش جسدش این طوری شده ...
خلاصه حاجی رو هم بدون اینکه روش باز بشه توی یه قبرستون چال می کنن پسرای حاجی شک کردن و پی گیر شدن ، اون روز باباشون با قنبر سیاه توی غسالخونه بوده و جریان رو می فهمن ولی چون نبش قبر گناه داره از رو اجبار می زارن همین جا باشه و حالا اینجا قبر اونه که هر کس میاد براش فاتحه می خونه خلاصه قنبر سیاه معروف شد .....
بعد دو تایی بلند شدیم و برای قنبر سیاه فاتحه ای خوندیم......
ظهر هم اوس عباس برامون کباب خرید و با مزه خوردیم و تا عصر دوباره با ماشین دودی برگشتیم ...
فردا هم عاشورا اوس عباس خونه موند و نگذاشت منم جایی برم و هی می خندید که من هم زیارتمو کردم سینه ام زدم دیگه ازم چی
می خواد امام حسین امروز می خوام پیش زن و بچه ام استراحت کنم و از وجودشون لذّت ببرم ....
صبح که اون رفت سر کار من دوباره زهرا رو گذاشتم و رفتم تا رجب رو ببینم ولی این بار همدم خانم بهم شک کرده بود آخه ما بهش نگفته بودیم که من یه بچه دیگه ام دارم .....
رجب باز از اینکه دو روزی به دیدنش نرفتم دلگیر بود و مدتی طول کشید تا از دلش در آوردم ... و بعد از اون دو سه روزی در هفته میرفتم و تا ظهر برمی گشتم ...یک روز که داشتم با رجب بازی می کردم ...خانم اومد ..هر دو اونقدر خوشحال شده بودیم که مدتی همدیگر رو در آغوش گرفتیم خانم که به گریه افتاد و نشستیم و گرم حرف زدن شدیم یک دفعه دیدم خیلی دیر شده و نگران شدم و با سرعت خدا حافظی کردم و رفتم ......
وقتی وارد حیاط شدم اوس عباس رو دیدم که رگهای گردنش ورم کرده و از چشماش خون
می چکه چنان همدم خانم پرش کرده بود که خونش به جوش اومده بود .....تنها کاری که کردم دم در آب دهنمو قورت دادم و وایسادم که اگه خواست منو بزنه فرار کنم ...
ناهید گلکار
ولی درد من این نبود چون می دونستم اونا راست میگن. دنیای خیالی که برای خودم ساخته بودم خراب شد از خاطرخواهی بدم اومد. از خودم بیزار شدم به اتاقم که رسیدم در رو بستم و گوشه ای نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم... حالا خیلی دلم می خواست برف بیاد دیگه آفتاب رو دوست نداشتم دلم خیلی تنگ بود تنگ ِ تنگ.......
قسمت سی و ششم
ناهید گلکار
راستش وقتی جسارت و بی پروایی اونو دیدم بازم مهرش بیشتر به دلم نشست ....من و بانو خانم فوراً اومدیم از اندرونی بیرون ..... من که از روبرو شدن با آبجیم واهمه داشتم ، باید یک حرفی می زدم که خلاف میلش نباشه این بود که گفتم اِوآ...آبجی؟تو به همین زودی راضی شدی؟! چرا از من نپرسیدی؟یک کاره فردا بیان چیکار؟؟..
رقیه نگاهی به من کرد و گفت توام خیلی بهت برخورد و ناراحت شدی منم که خرم .....
گفتم وا آبجی این چه حرفیه می زنی ؟ گفت: من که می دونم تو چته ... واسه ی چی این کارو می کنی ؟ گفتم چیکار کردم مگه ؟
تواگه نمیخواستی منو به کلاغ های آسمون نشون می دادی ...الان این طوری با من حرف نمی زدی والله نمی دونم یا می خوای از دست هاجر فرار کنی یا خودتو بدبخت .......
گفتم: ول کن آبجی چه حرفا می زنی .....خوب بگو نیان بهت که گفتم نمی خوام با چه زبونی بگم ول کن دیگه ...
رقیه زد پشت دستش که : یادت نیست هاجر اومده بود چیکار کردی؟ بانو جون من بهت نگفتم اونشب خواستگاری زار زار گریه می کرد.
اگر بدونی چیکار کرد دلش رضا به اون وصلت نیست حالا می خواد خودشو بندازه تو چاه ...... من می دونم لگد به بخت خودش می زنه حالا این خط این نشون .. ....ببین کی گفتم ...حالا اگه پشیمون نشد من این موهامو می تراشم جاش کاه گِل می مالم .....بانو خانم وساطت کرد که ....نکن خانم جان این طوری نگو نفوذ بد نزن بگو هر چی خیره پیش بیاد این طوری که نمیشه شما این دخترو گذاشتی تو فشار از یک طرف باعث شدی بهش بگیم از طرفی به پسره گفتی فردا بیاد ، اونوقت از این طرف داری بد و بیراه بهش میگی و نحسی می کنی گناه داره به خدا.. شما بگو چی می خوای همونو نرگس انجام بده تموم ....
(لحن بانو خانم تند بود و اونی رو که من دلم می خواست بهش گفت )
گفتم حالا مگه من قبول کردم زن این یارو بشم؟! داد زد که نشو ....گوش کن به من نشو.....
خاطر خواه شده چهار بار که شکمشو خالی کرد بهت میگم اونوقت چشمتو وا می کنی ...ای داد بیداد.... کاسه ی چه کنم دستت می گیری ....هان بی ربط میگم بانو جون؟ تو بهش بگو ........بانو خانم که تندتر شده بود گفت :ولش کن به نظر من بزار خودش تصمیم بگیره لطفاً ولش کن منم با داداشه عصمت الدوله موافقم ولی این آقا هم بد نبود یه جورایی به دل می نشست... بد نیست که هان؟ والله خیلی بد نیست پسر خوبی به نظر میاد ....اصلا بزار فردا بیان ببینیم چی میشه نرگس دختر عاقلیه خودش بگه ...چی می خواد.. هان زن داداش؟ رقیه هنوز غرغر می کرد که من بچه ها رو بر داشتم و رفتم به اتاقم قاسم و عباس هم دنبال ما اومدن هر چهار تا با هم خوب بازی می کردن زهرا که دختر بود و رجب که با همه چیز کنار میومد همون طور که بچه ها بازی می کردن من با پارچه ی چادری که خانم بهم داده بود برای خودم چادر دوختم می خواستم خوب و شیک به نظر بیام می ترسیدم مادرش منو نپسنده ....همین طور خیلی دلم شور می زد آیا اونا می دونن که من دو تا بچه دارم؟
آیا می دونن که توی خونه ی آبجیم مهمونم ؟ اگر رضا نشن چی میشه با خودم گفتم نرگس خودتو مشتاق نشون نده اگر نه فردا که بگن نه آبروت میره ...برای همین چادر و جمع کردم و گذاشتم تو صندوق و چادر قبلی رو شستم و لباسم رو حاضر کردم ......از بس فکر کرده بودم داشتم کلافه می شدم ...عاقبت سر خودم داد زدم بس کن دیگه به درک فدای سرت برن به جهنم مگه من محتاج شوهرم اصلا آقا بالا سر نمی خوام خاطر خواهی چیه برن گمشن نخواستیم...
همیشه می تونستم این طوری خودمو آروم کنم.. با بی ارزش کردن اون موضوعی که آزارم می داد.
بعد رفتم تو مطبخ و سرمو به درست کردن شام گرم کردم کمی بعد بانو خانم اومد ...سر حرف رو باز کرد و بهم گفت : نرگس جون یه نصیحت بهت بکنم نیگا نکن دلت چی میگه اون کاری رو بکن که می دونی فردا پشیمونی نداره یه وقت ها دل به آدم دورغ میگه راستش منم با خانم جان موافقم ولی باز خودت می دونی از ما گفتن شما خودت عاقلی ....تا خدا چی بخواد ......(با خودم گفتم نرگس یه کاری کردی که همه فهمیدن من با اوس عباس موافقم احمق )
فردا همه ی کارا رو خودم کردم کسی زیاد مشتاق نبود حتی گلنسا هم یه جواریی مخالفتشو ابراز کرد وقتی رفتم لباس بپوشم دیدم زهرا داره گریه می کنه (اونوقت ها زیاد به فکر اینکه هر حرفی رو جلوی بچه ها نزنن نبودن برای همین اون همه چیز رو فهمیده بود) پرسیدم الهی قربونت برم چی شده ؟چرا اینجوری گریه می کنی ؟ و اون در حالیکه بغضش ترکید خودشو انداخت تو بغلم و گفت ...شوهر نکن بدبخت میشی ....گفتم
کی گفته ؟ در حالیکه دل می زد گفت ؟ خاله رقیه میگه... از صبح همش همینو میگه تو رو خدا شوهر نکن من و رجب شوهرت میشیم ...
قسمت سی و ششم -بخش دوم
بغلش کردم و دلداریش دادم ولی دنیا روی سرم خراب شد با خودم گفتم واقعا نرگس ارزش داره اشک این بچه ها رو ببینی ؟ و با خودم عهد کردم که همون شب اونا رو جواب کنم و بشینم بچه هامو بزرگ کنم..
برف اونقدر زیاد بود که مرتّب احمد آقا جلوی راه رو تا دم در پارو می کرد آقاجان می گفت من خیلی با مکافات اومدم خونه نتونستم میوه بخرم فکر نکنم بتونن بیان اصلا درشکه راه
نمی ره حتی سگ و گربه هم تو خیابون نیستن . هیچکس دل دماغ کاری رو نداشت مجبور شدم خودم از چیزایی که توی خونه بود وسایل پذیرایی رو آماده کنم یه کاسه انار دون کردم و یک ظرف پرتغال و سیب گذاشتم و شیرینی که از مهمونی قبل مونده بود توی ظرف چیدم و کمی آجیل ریختم توی کاسه..
از رقیه پرسیدم خوبه ؟ با بی میلی گفت : آره بابا بی خودی زحمت نکش نمیان ....
گلنسا پرسید چایی دم کنم ؟ رقیه فورا گفت نه نمیان ....این کلمه نمیان رو هر دو دقیقه یک بار تکرار می کرد یه نیگا به بیرون مینداخت و می گفت نمیان ..
دیگه داشتم از کوره درمی رفتم که آقاجان گفت:چرا دم کن اگه نیومدن خودمون می خوریم حاضر باشه بهتره ....لباس بچه ها رو هم عوض کردم و اومدم نشستم ، خیلی خجالت می کشیدم از اینکه اونا بفهمن من چقدر منتظرم ولی دیگه نمی تونستم تظاهر کنم دلواپسی از صورتم پیدا بود .... خوب چون تصمیم گرفته بودم جوابشون کنم با خودم می گفتم :وقتی گفتم نه همه می فهمن که خیلی هم مشتاق نبودم ......ولی بودم خیلی هم دلم می خواست اونو ببینم ...حالا چرا نمی دونم .
همه سکوت کرده بودن و چای می خوردن که صدای در بلند ....قلبم فرو ریخت دلم خیلی می خواست به رقیه بگم دیدی اومدن ؟
احمد آقا صدای در رو از تو اتاقش می شنید با احتیاط که زمین نخوره رفت در و باز کرد کمی جلوی در موند و بعد در و بست و دوید به طرف در بزرگه اونو باز کرد و یک کالسکه ی شیک وارد خونه شد و تا نزدیک عمارت اومد ...
اول اوس عباس پیاده شد و بعد کمک کرد یک خانم اومد پایین یک نفر از در دیگه پیاده شد و یک طبق رو سرش گذاشت و جلوتر از اونا راه افتاد..... اومدن تا دم در صدای قوی و محکم اون خانم اومد که بلند گفت:صاب خونه (صاحب خانه) اجازه می فرمایید؟
رقیه جلو دوید و گفت :بفرما بفرمایید قدم سر چشم..... طبق کش وارد شد و مجمعه ی بزرگی روکه پر از پیشکش بود گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون ...خانمی که اومده بود باز با صدای رسا و بلند دلنشینی گفت به به این آقاجان معروف شمایی؟ بابا مرحبا اسم و آوازه ی شما تو تموم تهرون پیچیده همه از خوبی و سخاوت شما حرف می زنن ما رو بگو که چه افتخاری نصیبمون شده به به ....به به ..خیلی هم عالی شمام باید اون خانم جان یار و یاور آقاجان باشین منم مادر عباسم بهم میگن خان باجی ....
او زنِ خوش سیما و چاقی بود یک روسری سفید که زیر گلو سنجاق زده بود و چادری مشکی بسر داشت که به محض اینکه وارد شد از سرش افتاد و دور کمرش نگه داشت. و تا موقعی که می رفت سرش نکرد ......
قسمت سی و پنجم
ناهید گلکار
اونشب یک شب عجیب برای من بود مثل اینکه روی ابر بودم سبک و بدون غم اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه می کردم ، برای اولین بار دلشوره نداشتم و به آینده ی خودم امیدوار بودم.
باعشق بچه ها رو بغل کردم و خوابیدم .
فردا رقیه با من سرسنگین بود اول دلش
می خواست با من حرف نزنه ولی طبق معمول طاقت نیاورد و جلوی بانو خانم و گلنسا به من گفت : بگو ببینم چرا ؟ گفتم چی چرا آبجی ؟ چرا به آقاجان گفتی با خونواده ی اون پسره مشکلی نداری ؟
گفتم : آبجی جونم من که کسی رو
نمی شناسم اصلاً نمی دونم کی هستن آقاجان گفت منم رو حرفش حرفی نزدم چه می دونم (می دونستم درد رقیه چیه رگ خوابش دستم بود ) تو فکر کن صلاح من چیه همون کارو بکن ریش و قیچی دست تو ....
چشماش برق زد مثل آبی که بریزی رو آتیش آروم شد و گفت : الهی قربونت برم آبجی بد میگم ؟ آدم اون همه ثروتُ ول کنه زن این آدم پا پتی بشه !!!!من که به کلمه ی پاپتی حساسیت داشتم نزدیک بود از کوره در برم ولی خودمو نگه داشتم و گفتم : شما راست میگی ولی خوب شما دوست داری هاجر به من فخر بفروشه می دونی که زیر بار نمیرم بهتر نیست بی خیال هر دو بشیم ؟
گفت : وا نه چرا ؟ اگه بهت حرفی بزنه با من طرفه پدرشو در میارم ....و گفت و گفت ..... من در حالیکه داشتم دیوونه می شدم برگشتم به اتاقم .....به فکر این بودم که چیکار کنم ولی راه چاره ای به نظرم نرسید ....
نزدیک غروب روی برف و یخ حیاط دوباره برف بارید منو آبجیم وبانو خانم نشسته بودیم و بقیه ی آش ظهر رو گرم کردیم و می خوردیم که صدای کوبیدن در اومد ....
مثل اینکه احمد آقا تو اتاقش بود و عذرا چادر به سرش کرد و همین طور که قوز کرده بود رفت ببینه کیه .....باز با همون قوز در حالیکه یک عالمه برف رو سرش بودبرگشت و چند بار پاشو زد زمین و به رقیه گفت : خانم جان یه نفر با شما کار داره بیاد تو؟ می گه دوست آقاجانه ، رقیه که مرده و کشته ی این بود که یکی باهاش کار داشته باشه زود چادر سرش کرد و گفت شماها برین اون اتاق ببینم کیه برو برو بگو بیاد ببینم چی میگه شاید آقاجان خبر فرستاده...(البته کسی که
آقاجان همیشه می فرستاد پسری به اسم یدالله بود و فقط اجازه داشت خبرشو به احمد آقا بده ) من دست زهرا رو گرفتم با بانو خانم رفتیم به اندرونی و پسرا همون جا بازی می کردن ....از خدا پنهون نیست منو بانو خانم هم کنجکاو بودیم ببینیم کی اومده ، از لای در نگاه می کردیم که دیدم اوس عباس جلوی در ظاهر شد ....
رقیه نتونست جلوی خودشو نگه داره و دست بکار شد که همون جا پای اوس عباس رو از خونه ی ما ببٌره...
با لحن خیلی بدی گفت : به به اوس عباس نمک خور و نمکدون شکن ...این بود ؟ هی اومدی میخوام کمک کنم آقاجان رو دوست دارم یعنی اینقدر تو ریا کاری ...ببین اوس عباس اینجا جای تو نیست الان بهت میگم نرگس داره شوهر
می کنه تموم شد و رفت .....(اوس عباس که هنوز تو پاشنه ی در وایساده بود اومد جلوتر و در و بست و کفش شو در اورد ) هی ...هی.... من چی میگم تو داری چیکار می کنی گفتم نمی شه الان می فرستم پی آقاجان تکلیف تو رو روشن کنه ،اصلاً به اجازه کی اومدی تو ...
اوس عباس لبخند که چه عرض کنم تقریبا می خندید گفت: با اجازه ی آقاجان از ایشون اجازه گرفتم و بعدم شما خودتون گفتین بیام تو .....
رقیه داشت عصبانی می شد داد زد اولاً نمی دونستم کیه دوماً نگفتم بیا ور دل من بشین کفشتو در بیار حرف تو بزن برو .......
اوس عباس دستشو گذاشت رو چشمش و گفت به روی چشم ولی اینو بدونین اگه می خواستم منصرف بشم خیلی وقت بود آقاجان از این بدتر هاشو بار من کرد ولی من تا خواهر شما رو نگیرم از در این خونه کنار نمیرم ...
رقیه که داشت بهش بد نیگا می کرد گفت : اینقدر بمون تا زیر پات علف در بیاد میگم داره شوهر می کنه چرا حرف حالیت نیست !!!! .....
قسمت سی و پنجم-بخش دوم
اوس عباس تشریف بیارین تو اندرونی
(این حرف یعنی بدترین حرفی که میشد به اوس عباس زد )یعنی میگی آبجی هم خاطر تو رو می خواد ؟؟!!
تف به روت بیاد که داری باناموس آقاجان بازی می کنی برو ...برو ببینم دیگه اینجاها پیدات نشه ...اوس عباس خنده رو لبش ماسید و دستپاچه شد که نه به حضرت عباس من اجازه می خوام بیام خواستگاری اگه گفت نه میرم آقاجان گفته همه کاره ی خونه شما هستید من باید از شما اجازه بگیرم ، خوب منم اومدم ...
بد کردم ؟ من چی می خوام ازشما فقط یه خواستگاری حرف می زنیم اگه شما بگین نه دیگه مزاحم نمیشم (مثل اینکه رگ خواب آبجیم رو به دست اورده بود و هی بهش عزت می زاشت بانو خانم زد به پهلوی من گفت چه ناقلاس خیلی ام خوش قیافه اس نرگس مثل اینکه قسمتت اینه اینی که من می بینم دست بردار نیست )
رقیه یه فکری کرد و آب دهنشو قورت داد خیلی براش سخت بود ولی در مقابل اینکه یکی اختیار کارو به دستش بده ضعیف بود.... گفت : اگه اومدی و بعد آبجیم گفت نه دیگه سر راهمون پیدات نمیشه قول میدی ؟ یک قول مردونه ؟ ....
اوس عباس دستهاشو بهم مالید و گفت : قول مردونه فردا شب بیام ؟
رقیه گفت : اووووو چه عجله ام داره از خود راضی... بیا ...بیا بزار کلک قضیه کنده بشه ....برو دیگه چرا وایستادی کار خودتو که کردی ؟
اوس عباس با پر رویی هر چی تموم تر گفت : دست تونو می بوسم خانم محترم شما به من عمر دوباره دادین تا آخر عمرم دعا گو هستم یادم نمی ره چه محّبتی به من کردین ...فردا غروب خدمت می رسم کفش شو پوشید و با خوشحالی رفت ...
قسمت سی وچهارم
ناهید گلکار
تا سر شام من همچنان تو فکر بودم و آقاجان هم......، از صورت ناراحت او همه ساکت بودن حتّی این بار آبجیم هم حرف نمی زد ...تا صدای آقاجان رو شنیدم که گفت : بابا نرگس چرا نمی خوری همش لقمه میدی دهن بچه ها خوب یک لقمه هم خودت بخور ....لبخندی زدم و گفتم:
چشم آقاجان .....یک کم خاطرم جمع شد که از دست من ناراحت نیست ....برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم آقاجان فردا نهار چی درست کنم که شما دوست داشته باشین ؟
یک کم اخمهاش باز شد و گفت فرقی نمی کنه بابا ...هر چی باشه می خوریم...بعد مکثی کرد و گفت: ولی اگه یک آش رشته درست کنی تو این برف می چسبه .....
بانو خانم با اشتیاق گفت اونم آش رشته ی نرگس ممکنه بره دیگه نصیبمون نشه آره والله فردا آش درست کن نرگس جون منم دلم خواست ..... دیگه خیالم راحت شد که آقاجون از دست من ناراحت نیست... ولی چشمم که به رقیه افتاد دیدم که صورتش در همه ....
کم اتفاق می افتاد برای هر موردی که حتّی مربوط به اونم نبود حرفی نداشته باشه ولی ساکت نشسته بود ..... ازش پرسیدم آبجی آش خوبه درست کنم ؟ رقیه که زیاد کنترلی روی حرفاش نداشت گفت : من نمی دونم من اینجا چیکارم که نظر بدم ؟ ....من موندم چی بگم.
بانو خانم یک چشمک به من زد و به او گفت:البته که شما خانم این خونه هستید.. حالا آش درست کنیم یا نه ؟ رقیه با همون اخمش گفت: نقل این نیست ماجرا چیز دیگه اس ، بعداً معلوم میشه .......
بانو خانم هراسون شد و با اشاره و چشمک زدن به او می خواست ساکتش کنه گفت : نگین تو رو خدا خانم جان ، باشه فردا آش می خوریم.نرگس جون شما برو بخواب که خیلی خسته شدی .....
رقیه آروم نشد و گفت : آره تو برو بخواب منم که داخل آدم نیستم .......
آقاجان صبرش تموم شد و با لحن محکمی گفت : حالا هی بگو ...هی بگو.... خانم اون کسی که داره خواجه رو به ده
می رسونه شما هستید ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم بس کنید دیگه ......
بازم رقیه از پا ننشست و دستشو گذاشت روی دهنش و رو به آقاجان گفت چشم ...چشم ...من خفه میشم نه اینکه نرگس خواهر من نیست من باید حرفی نزنم ......
حالا مطمئن شدم منظورشون منم ......پرسیدم چی شده من کاری کردم ؟ چیزی شده تو رو خدا به من بگین ...آقاجان؟ بانو خانم ؟ آبجی ؟ .....
و منتطر موندم تا یکی جواب بده .....بانو خانم طوری به رقیه نگاه می کرد و سرشو تکون می داد که انگار خیلی براش متاسفه ....
آقاجان هم باز اخمهاشو تو هم کرده بود و منو صدا کرد و گفت : نرگس خانم بیا بشین بابا باید باهات حرف بزنم .......
رقیه زد پشت دستش و گفت : با لاخره کار خودتونو کردین آقاجان نگفتم نگین دو دلش نکنین ....
و آقاجان این بار با صدای بلند به رقیه گفت میشه شما دیگه حرف نزنین بسپرینش به من ... خانم جان ساکت ......بعد رو به من گفت : بیا ....بیا بشین دخترم باید بهت بگم بالاخره چون اگه بعدا بفهمی ممکنه دلخوری پیش بیاد .....در حالیکه داشتم قبض روح میشدم رفتم و جلوش دو زانو نشستم نفسم داشت بند میومد آقاجان هم که لبشو وا نمی کرد .....سرش پایین بود به بانو خانم گفت:آبجی یه چایی برای ما می ریزی؟
من همین طور خیره به او نگاه می کردم و ساکت بود انگار نمی دونست ازکجا شروع کنه ... چای شو گرفت و یک حبّه قند برداشت و زد توش و گذاشت دهنش (خوب دیگه اینجا جونم به لبم رسید طاقتم طاق شد پرسیدم ) آقاجان تو رو خدا بگین چی شده ؟
دو قورت چایی خورد و گفت: صبر کن باید فکر کنم چه جوری بهت بگم که صلاح باشه ....
بالاخره تا قورت آخر چایی شو نخورد حرف نزد ....ببین نرگس خانم شما یه خواستگار سمج دیگه هم دارین که امون منو بریده صبح تا شب التماس می کنه.... از در میرم بیرون وایساده, میام تو وایساده میگه تا تو رو نگیره از جاش تکون نمی خوره راستش من که دیگه دلم براش سوخت ....رفتم پرس و جو کردم از خانوده ی خوبیه ولی میگه من می خوام رو پای خودم وایسم ...شغلش معماریه حیاط ما رو هم اون درست کرده ( رنگ از صورتم پرید اختیار لبهامو نداشتم که نلرزه ) شرایط تو رو هم می دونه .... البته سنش کمه فقط نوزده سالشه فکر کنم همسن و سال شما باشه تا حالا زن نداشته ولی خیلی اصرار به این وصلت داره گفتم شما دو تا بچه دارین میگه نوکری شونو می کنم ....به خانم جان گفتم ایشون گفتن بهت نگیم بزاریم با پسر عصمت الدوله وصلت کنید ولی بابا جان من رضا نشدم که شما خبر نداشته باشین راستش سر این بود که با خانم جان حرفمون شد.....
قسمت سی و چهارم- بخش دوم
رقیه دیگه طاقت نیاورد و در حالیکه بشدّت سر و گردنشو تکون می داد گفت: آخه من بی ربط میگم معقوله که آدم پسر عصمت الدوله رو بزاره بره زن یک گارگر بشه ........
آقاجان به اعتراض گفت : خانم معماره خیلی ام کارش خوبه آینده داره پدرش محمد میرزای معروفه که بزرگ ترین گاوداری تهرون مال اوناس تازه یه قزاقی هست ....چی بود اسمش قزاق مخصوص شاهه با اونا حشر و نشر داره خیلی ام ثروت دارن .....
رقیه گفت : اصل و نسب چی مثل هاجر هستن؟ خوب نه .... معلوم نیست چه جوری به پول و پله رسیدن (اون دو تا داشتن با هم بحث می کردن و من درعالم خودم بودم قند تو در دلم آب شد ...داغ شدم قلبم آروم گرفت خودم می دونستم که تصمیمم چیه پس لازم نبود به حرفشون گوش کنم همین که فهمیدم اون برای بدست آوردن من تلاش می کنه مهرش به دلم هزار برابر شد ..............
با صدای آقاجان به خودم اومدم منو صدا می کرد ولی نمی دونستم ازم چی پرسیده مثل خنگ ها گفتم: بله؟ چی آقاجان ؟ با مهربونی خاص خودش گفت : میدونستم گیجت می کنم حالا موندی چیکار کنی به ولای علی برام سخت بود ولی خیلی اصرار کرد تو دیگه بهش فکر نکن من خودم جوابشو میدم میتونم از سربازش کنم ولی بابا جان باید به شما می گفتم ....نباید می گفتم ؟ با دستپاچگی گفتم :چرا ...چرا دست شما درد نکنه (با خودم گفتم نرگس اینجا نباید ساکت بمونی و گر نه باختی... خجالت بی خجالت ولی چیزی که هست ...خوب من به آبجیم گفتم ....هاجر خانم یه طوری حرف می زد که انگار من خیلی دلم خواسته زن داداش شون بشم.....راستش ، یعنی دلم نمی خواد این طوری باشه معذبم ...فکر نکنم بعداً هم باهاشون راحت باشم من مثل اونا نیستم از فیس و افاده بدم میاد از چشم و هم چشمی بیزارم پس نمی تونم با اونا کنار بیام ...
آقاجان لبخند معنی داری زد و گفت : خوب نظرت در مورد اوس عباس چیه؟ و منتظر بود، با زرنگی گفتم اونم همین طور فردا تو سرم می زنه که دو تا بچه داشتی و من عقلم نرسید تو چرا این کارو کردی نه آقاجان البته از خانوادش بدم نیومد ولی خیلی می ترسم ......یک دفعه صدای فریاد رقیه بلند شد با دستش لپشو کند و گفت :خدا منو بکشه از دست شما ها راحت بشم آخه اینم حرف شد تو می زنی ....بعد همین طور که سر و کله شو تکون می داد گفت : به همون امام رضا اگه بزارم زن اون یک لاقبا بشی مگه من مرده باشم... که چی مثلا؟ خودتو دست کم گرفتی از هر انگشتت یه هنر می ریزه تموم فامیل و دوست و آشنا دارن برات میمیرن اونوقت تو می خوای زن اون پسر بچه ی نادون بشی ؟
آقاجان رفت تو دلش که بسه دیگه خانم جان بزارین خودش فکر کنه بعد تصمیم بگیره شما بی زحمت دخالت نکنین ......
نظر بانو خانم و آقاجان هم مثل آبجیم بود اونام صلاح می دونستن که من با پسر عصمت الدوله وصلت کنم ولی خوب حال و روز من معلوم بود نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم....
قسمت سی و سوم
ناهید گلکار
هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری ، خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن اومدن داخل و تعارف شدن به سر سرا .....
آبجیم و آقاجان و بانو خانم هم رفتن تو ....(اونوقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت یک جورایی بد بود و از احترامشون کم می شد ) مدتی گذشت تا رقیه اومد .....رو به گلنسا گفت: یک سینی چایی بریز و بده نرگس بیاره تو......
رو کرد به من وگفت: توام خودتو جمع و جور کن این چه قیافه ای اخمتو وا کن و در حالیکه که با دستپاچگی به من سفارش می کرد که مواظب باشم و اینا رو از دست ندم و آبروی آقاجان رو نبرم برگشت به سر سرا ....
گلنسا سینی رو جلوی من گرفته بود و نگاه می کرد ....مثل اینکه دلش برام سوخت ...برای اینکه گفت : خوب مادر اگه نمی خوای قبول نکن الان که عقبت نکردن برو چایی رو ببر بگو نمی خوام ...راستی مگه خودت نگفتی بیان ؟ من که اینجوری شنیدم ....نرگس جون چایی یخ کرد چیکار کنم ؟
چادرم رو کشیدم جلو و سینی رو گرفتم و با اکراه رفتم تو .......دست و پام می لرزید ...یه سلام گفتم و چایی رو تعارف کردم و نشستم سرم پایین بود و هیچ کس رو نیگا نمی کردم .
اونا از شرایط خودشون می گفتن و آقاجان از شرایط من... بریدن و دوختن.....
از فامیل بزرگی بودن و بسیار مناسب, خوب من چی می خواستم بگم؟اصلا چنان بغض داشتم که نمی تونستم حرف بزنم ولی اون چیزی که فهمیدم خیلی باد توی دماغشون بود و طوری حرف می زدن انگار دارن به من لطف می کنن..
که آخر آقاجان به دادم رسید و با گفتن اینکه قدم شما سر چشم من, ولی ما باید با هم حرف بزنیم و مشورت کنیم بعد شما رو خبر می کنیم ختم جلسه رو اعلام کرد ......
بالاخره اونا بلند شدن خیلی ام به ما عزّت گذاشتن و رفتن موقع رفتن هاجر خانم پا پا کرد و خودشو به من رسوند و در حالیکه همه مشغول خداحافظی بودن سرشو نزدیک آورد و به من گفت : نرگس جون از همون موقع که تو عروسی دیدمت فهمیدم که قسمت ما میشی.....
ومن چنان غضبناک بهش نگاه کردم که کاملاً معلوم باشه این طورام که اون فکر می کنه نیست....یه جوری که تو دلم گفتم مرحبا نرگس حقش بود .........تا آقاجان و بانو خانم و رقیه سرشون به بدرقه ی اونا گرم بود من با عجله رفتم به اتاقم می دونستم اگرم آقاجان حرفی نزنه رقیه طاقت نداره و می خواد در این مورد هی حرف بزنه ...... تا رسیدم در و بستم و بهش تکیه دادم و زدم زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن .....چیکار می تونستم بکنم این خوستگارا هیچ عیبی نداشتن خوب و سرشناس بودن از همه مهمتر آقاجان خیلی موافق بود ...
ترس همه ی وجودمو گرفته بود ...چند دقیقه بعد رقیه اومد هنوز پشتم به در چسبیده بود ...چند بار درو هل دادو گفت : وا نرگس چرا اونجا وایسادی برو کنار ببینم چی شده ؟
با همون بغض که عمداً می خواستم رقیه ببینه رفتم کنار و اون خودشو انداخت تو..... زد رو دستش که خاک بر سرم تورو خدا ببین داره گریه می کنه منو بگو فکر کردم داری خجالت می کشی چه مرگته؟ خواستگار به این خوبی هیچی کم نداره توام میشی از فامیل های خانم با بزرگون نشست و برخواست می کنی ماشین سوار میشی به زیارت میری بچه هاتو دایه بزرگ می کنه اونوقت تو نشستی آبغوره میگیری ؟ لگد به بختت می زنی ؟ دستت درد نکنه دیگه , این صلاح ، آقاجان رو که نمی تونی .....
حرفش تموم نشده بود داد زدم بس کن آبجی خفم کردی چقدر حرف می زنی نمی خوام.... اصلاً نمی خوام شوهر کنم.اگه فردا تو سر بچه ام زدن برم به کی بگم خوب می ترسم... می فهمی؟ هراس دارم بچه ام زیر دست شوهر ننه بزرگ بشه اونم با اون خواهر پر فیس و افادش یه طوری با من حرف می زنه که انگار من از خدا خواستم.....الان که اینو گفت فردا چی میگه؟
می دونی؟میگه غلط کردی خودت خواستی.....
نه نمی خوام واسه ی همین حرف هم شده نمی خوام .... تو رو خدا بهم فشار نیار بزار خودم صلاح کنم .........رقیه هاج و واج مونده بود اون تا حالا ندیده بود من عصبانی بشم یا داد بزنم با تعجب گفت : وا ....وا به خدا ترسیدم تو چت شده ؟ خوب نمی خوای مثل آدم بگو نه,,, مگه ما زورت کردیم؟خوب هاجر بهت چی گفت؟ که بدت اومده خودم جوابشو میدم ...اصلاً به آقاجان میگم ...بگو چی گفت ؟..گفتم چی می خواستی بگه ؟ خلاصه ی حرفش این بود که من از خداخواستم زن داداشش بشم منم که میشناسی این کارو نمی کنم هنوز این قدر ذلیل نیستم که دنبال شوهر بگردم نمی خوام آبجی به آقاجان هم بگو برای همین حرفش بوده که
نمی خوام ....
قسمت سی و سوم- بخش دوم
رقیه یک کم پا پا کرد وگفت : ولی به قرآن مادرش داشت برای تو ضعف می کرد ، دم در نمی تونست جلوی خوشحالی شو بگیره فکر نکنم این طوری که تو میگی باشه ..... چه می دونم والله .....بزار ببینیم چی میشه..... خوب بعداً در موردش حرف می زنیم و درو بست و رفت....
فکر کردم عجب مارمولک ی هستی نرگس...الان میره به آقاجان میگه .......( همه می دونستیم اون تو دلش حرف رو نگه نمی داره ..پس منتظر موندم ببینم آقاجان فردا چیکار می کنه) ....
تا صبح فکر کردم خوابم نبرد اگرم می خوابیدم با دلهره بیدار می شدم و احساس بدی داشتم توی اون دل شب تمام خستگی های عمرم اومده بود توی جونم .... پریشون و بیقرار موندم تا اذون صبح ...نماز که خوندم دراز کشیدم و خوابم برد ......یک خواب عمیق .......
اون موقع ها همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن اگر کسی آفتاب می زد و بلند می شد احساس گناه می کرد تو گوش ما کرده بودن روزی رو قبل از طلوع خورشید قسمت می کنن ....اغلب مردم وقتی سفره ی ناشتایی رو جمع می کردن هنوز آفتاب نزده بود
حجره ها و مغازه ها با طلوع خورشید باز می شد ولی اون روز من تا نزدیک ظهر خوابیدم ....بیهوش بودم مثل اینکه تو این دنیا نبودم .....رجب و زهرا بیدار شده بودن و هر چی منو صدا کردن نفهمیدم....... خودشون رفته بودن پیش رقیه........عذرا سراغم امده بود صدام زده بود بازم بیدار نشدم .....رقیه آمده بود که بیدارم کنه و وقتی منو توی اون خواب عمیق دیده بود دلش نیومد بیدارم کنه فقط نگاهم می کنه و درو می بنده و میره ......
وقتی بیدار شدم اصلاً نمی دونستم کجام و چه موقع از روزه چون هوا ابری بود فکر کردم صبح زوده ، ولی وقتی بچه ها رو ندیدم با هراس چادر سرم انداختم و با سرعت خودمو رسوندم به آبجیم و تازه فهمیدم چی شده .
اون روز آقاجان سر شب اومد خونه ...اخمهایش تو هم بود جواب سلامش مثل هر روز نبود من آهسته نشستم و گوشه ای گز کردم ، با خودم گفتم: نرگس حق نداری آقاجان رو ناراحت کنی هر چی می خواد بشه بشه ....
اگه چیزی بهم گفت میگم آبجیم اشتباه کرده من اینو نگفتم تا ببینم چی میشه ...اصلا می زارمش به عهده ی خودآقاجان چه فرقی می کنه .....
چی صلاح کرده که اول به تو گفت نمی دونم حتما یکی هست که من قبولش ندارم وگرنه چرا با من در میون نگذاشت؟
....و گفت و گفت تا رفت وقتی تنها شدم احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می کردم: نرگس اومد با لاخره اومد می دونستم میاد .... اگه بچه داشته باشه از دستش نمیدم ... ولی اصلا بهش نمیاد .....اصلا ولش کن خودتو بده به دست سرنوشت هر چی خدا بخواد.
دو شب بعد ما حاضر شدیم و منتظر خواستگار بودیم بانو خانم از همه بیشتر زحمت کشید و خوشحال بود و می گفت نرگس حقشه خوشبخت بشه ......با لاخره احمد آقا خبر داد که مهمانها اومدن.....آقاجان تا دم در رفت ..............
با دیدن اولین کسی که وارد خونه شد تمام تنم خیس عرق شد مثل یخ وارفتم .... او همون خانمی بود که توی عروسی از من پرسیده بود شوهر می کنم یا نه .....سرم رو پایین انداختم و به یک باره بغض گلومو گرفت نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ....ولی همه فکر کردن از شرم و حیا این طوری شدم ....
از پنچره اومدنشان را دیدم خیلی با دبدبه و کبکبه وارد شدن با خودشون چند نفر اورده بودن که توی حیاط دست به سینه وایساده بودن ...آحمد آقا یک مجمعه ی بزرگ شیرینی و شربت و میوه برایشان برد و پذیرایی کرد.
قسمت یازدهم:
ناهید گلکار
حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره
فریاد می زدم نمیرم....نمیرم....نمیرم بخدا بمیرم هم نمیرم من اونجا بر نمی گردم ..
ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید انوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت :آبروی منو تو در و همسایه نبر خفه شو کولی بازی در نیار بس کن دیگه مگه مردم مسخره ی مان بابا تو الان زن حاجی هستی شیر بها داده دستش بشکنه تو رو زد هر چی گفت بگو چشم تا کتک نخوری ، اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می زارم کف دستش ،
یالا زود باش برو تا کسی نیومده دنبالت برو ...
خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم
ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت :همین سلیته بازی هارو در میاری که کتک می خورم یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری.
و دست منو گرفت و در حالیکه من گریه می کردم و التماس تا خونه ی حاجی خر کش کرد.
به خونه ی حاجی که رسیدیم منو انداخت تو و در و بست یک کم پشت پرده وایسادم تا بره ، بعد در و وا کردم که فرار کنم ..
چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم او هنوز پشت در بود ....یک کم دیگه ماندم می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم ...
پرده رو که پس کردم هیچکس نبود آنگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه ...با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم....
کنار ظرفا نشستم دیگه آروم شدم فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن چه کارا بکنه و پدرشو نو در میاره دیگر نبود ...
حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم :آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام تموم شد خودم مگه مردم ، حسابشونو می رسم حالا می بینی
با این فکر بقیه ی ظرفارو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم هنوز هیچ کس تو حیاط نبود ..
توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ،
همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند او قران می خواند و بقیه تکرار می کردند (روز های پنجشنبه این خانم به زنهای خونه قران درس می داد همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم )
قسمت ششم:
ناهید گلکار
پشت سرش هم فخری وارد شد .
فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟
در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال...او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ....خوبه خوبه دنبال من بیا ؛
او راه افتاد و منم به دنبالش ...
کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .
من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد......
بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا ....
از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم .....
نکنه؟...نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم)
سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم.....
مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم و به در چسبید م و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک ....کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین ...
ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته ...حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت و منو بطرف خودش کشید فریاد زدم :تو رو خدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن ..
که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.
شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم...........
قسمت پنجم:
ناهید گلکار
حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین؟
برین شام رو بیارین امشب عروس داریم ...
صدای یکی از آنها اومد ...
چشم آقاجون و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند.
حاجی صدا زد فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه یک دست لباسم بهش بده گویا چیزی با خودش نیاورده....
عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر (صداشو بلند تر کرد)
عزت تو راه و چاه رو نشونش بده مثل اینکه خیلی تیز نیست و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم توی یکی از اتاقها گم شد .
بازم همون جا ماندم مدتی گذشت با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم ....
کسی به سراغم نمی اومد مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که :
فخری برو دیگه ورش دار ببرش تو الان صدای آقا جون در میاد ..
فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت: راه بیفتد تحفه ی تبرک...
با او از پله ها بالا رفتم قلبم چنان در سینه می تپید که احساس می کردم می خواد بیرون بیاد . پایم می لرزیدو راه رفتن برام سخت بود
او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند به نظرم شاهانه اومد حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم.
فخری همون جا منو ول کرد و رفت من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود پس حقی به خودم نمی دادم .....
مدتی گذشت تا فخری برگشت یک دست لباس دست دوم برام اورده بود یک دستمال هم به من داد وگفت :اینو بگیر و لبت رو پاک کن خیلی مسخره ای
لبتو ول کن بعد لباسها رو انداخت جلوی پام و با غیض گفت اینارو بپوش ....و از اتاق رفت .
لبم رو پاک کردم و رفتم گوشه ی اتاق و پشت یک میز خم شدم و لباسم رو عوض کردم لباسهایی که به تنم زار می زد ...
حالا مونده بودم چیکار کنم ساعتی به همون حال ماندم هیچکس نیومد ...یواش یواش توجه ام به وسایل اتاق جلب شد راه افتادم و همه چیز هایی که آرزوی دیدن شون رو داشتم از جلوی چشمم گذراندم کم کم محو تماشا شدم و اصلا فراموش کردم برای چی اینجا اومدم.
دور اتاق راه می رفتم و لذت می بردم که یک مرتبه در باز شد و فخری اومد و گفت :بیا شام بخور ....سرم رو پایین انداختم و گفتم نه نمی خوام سیرم
گفت به درک و رفت باز مدتی در سکوت وایسادم بلا تکلیف بودم حتی جرات نشستن نداشتم ..
باز در باز شد و این بار یکی دیگه از دختر های حاجی با یک مجمعه غذا اومد ...پلو ؛خورش؛مرغ و سبزی خوردن و شربت همه چیز ی که می تونست آروزی من باشه توی اون بود .
او مجمعه رو گذاشت و رفت من نگاهی به غذاها کردم و آب دهنم راه افتاد کمی پا ؛پا کردم و با خودم گفتم غذاشون تو سرشون بخوره نمی خوام لب نمی زنم.....
هر چی فکر می کردم نمی تونستم از غذاهایی که آرزویش رو داشتم بگذرم
کمی جلو رفتم و با خودم گفتم یک کم می خورم که نفهمن ازش چیزی کم شده آره یک لقمه فقط مزه شو بچشم ...
لقمه ی اول و لقمه ی دوم و وقتی به خودم اومدم که چیز دیگه ای برای خوردن نبود ..لبم رو گاز گرفتم و گفتم خدا مرگت بده نرگس شکم تاقار همین شب اول خودتو لو دادی رفتم و گوشه ای نشستم خوب سیر شدم از صبح هیچی نخورده بودم
مدتی بعد در باز شد و حاجی اومد تو
قسمت سوم:
ناهید گلکار
روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ، فقط دلم بشدت گرفته بود بلند شدم رفتم پیش آقام کنارش زانو زدم و گفتم :
باشه من میرم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی ها مو کی بکنه
آقا جون بزار بمونم ....
آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟
ساکت ماندم خودش ادامه داد ...منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم
لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم :من نمیرم به خدا منو بکشی هم نمیرم ....
یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن بلند شو برو گمشو چه غلطا زیادی مگه دست توس زر می زنه دختره ی پر رو ....من وا نستادم با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست
تا بعد طهر گریه کردم احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم وقتی دنبال هم می دویدیم دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد.
چند روز گذشت گهگاهی بیادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود فکر می کردم همه چیز فراموش شده
یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود
در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن دوباره دنیا روی سرم خراب شد .
در یک چشم بر هم زدن مرا به حمام فرستادن صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بد ترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لبهام مالیدن
(این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم ) و چادر سفیدی به سرم انداختند
و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن.
در حالیکه یک قران روی زانوی من گذاشن و یک آیینه جلوم مرا به عقد حاجی در آوروند....
من اصلا نمی دونم و هیچوقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ، و یا اصلا من بله گفتم یا نه فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بر دارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند.
موقع رفتن رسید...آقام دست منو گرفت و بی مهابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منه بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه
او می گفت:
به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش می خواستم یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره و گر نه خودت می دونی چیزی که فراونه دختر هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن والله دختر تو خوش شانس بود.
بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید
در حالیکه زن ها هلهله می کشیدن چشمم به بی بی مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله چشم نخوره انشالله فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم.
بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که راست وایسا چرا قوز کردی ؟
لباتو ول کن ....ای بابا این دیگه کیه ؟
اگه خوشگل هم نبود ی آبروی منو می بردی همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات ..
ول کن اون لبه وا موندتو ای بابا درست راه برو ...
#
قسمت چهارم:
هر چه او بیشتر منو سرزنش می کرد ، من بیشتر خجالت می کشیدم و پشتم بیشتر خم میشد
دو شانه ام را بهم نزدیک کرده بودم و لبهایم را به طرز مسخره ای به طرف جلو .
تمام طول کوچه را پیاده ، منو که یک چادر به سر داشتم بردند .
فقط جلوی پایم رو می دیدم و صدای آشنایی به گوشم نمی خورد......
تا به در خانه ی حاجی رسیدیم.
بلقیس منو هول داد و گفت : برو تو ببینم...
همین طورکه سرم پایین بود وارد خونه شدم و او چادرم را از سرم کشید .
من گوشه ی چادر رو گرفتم تا مانع شوم ولی او به زور آنرا گرفت و زیر بغلش مچاله کرد و باز یک سقلمه به پهلوی من زد : برو دیگه چقد تو نروکی !.....
چند قدم بر داشتم سرم رو کمی بالا کردم و زیر چشمی نگاهی به حیاط انداختم یک عده زن و مرد و بچه توی حیاط وایساده بودند و منو نگاه می کردن بدون حرکت....
معذب شدم با اینکه چار قد بلندی سرم بود چادرم رو می خواستم.
فقط این رو فهمیدم نگاه محبت آمیزی بین آنها نیست و شاید اگر می توانستند همین الان منو از خونه بیرون می کردند.
چشمهایم را بستم جایی قرار داشتم که اصلا نمی خواستم دلم می خواست وقتی چشمم رو باز می کنم توی خونه ی آقام باشم.
بلقیس با صدای بلند و چابلوسانه ای گفت :
سلام حاجی اینم امانتی شما ...
باز زیر چشمی به مردی که وارد شده بود و من امانتی او بودم نگاه کردم پیر مرد کوتاه قد و نفرت انگیزی را دیدم با ریش بلند و حنا کرده و شکمی گنده ...
هنوز نفهمیدم چرا من امانتی او هستم کسی به چیزی نگفته بود برای چه کاری من به این خونه اومدم معنای عروسی و چیز هایی
قسمت دوم
ناهید گلکار
حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه پولم می ده حالا دیگه توام کشش نده بگو چقدر می خوای؟
آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد....
بلقیس با بی حوصلگی داد زد ای بابا حرف بزن دیگه یا آره یا نه...والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه، چقدر لفتش میدی؟ یک کلام به صد کلام بگو چقدر می خوای؟
آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ..بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت: خوب؟خوب؟
آقا جون صورتش پر از غم بود سیگارش رو از زیرگلیم در آورد و چند بار محکم به زمین زدتا توتونش فشرده تر بشه بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت:چه عجله ای داری حالا صبر کن .
بلقیس با بی حوصلگی دستهاشو کوبید رو هم و گفت :یا میدی یا نمیدی بگو چقدر می خوای حاجی منتظره بگو بهش بگم .
آقام سیگارش و روشن کرد و پوک محکمی به اون زد و گفت: برو بپرس چقد میده ؟
بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالیکه نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره
پرسید: بگو چقدر می خوای من به حاجی میگم اگه قبول کردبهت خبر میدم اگه نکرد میرم سراغ یکی دیگه...
آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت :من نمیگم برو بپرس اگه صلاح دیدم میدم وگر نه برو سراغ یکی دیگه چه بهتر......
بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت ده تومن خوبه ؟بهش بگم؟
آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد بعد پوک دیگری به سیگارش زد گفت : نه مرتیکه پیره نه به این قیمت نمیدم ...
بلقیس همان طور که سقر می جوید گفت پانزده تومن می خوای بده می خوای نده !...
این آخرشه به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم اگه گفت باشه که میام اگه نه چیزی که فراوونه دخترمیرم سراغ یکی دیگه...
اون منتظر جواب آقام نشد بدون خدا حافظی با عجله رفت .
من و ربابه با هم گوش می دادیم ولی هر دو می دانستیم که منظور اونا منم ...
قلبم تند تند می زد غم دنیا به دلم نشست یخ کرده بودم و کنار دیوار نشستم دیگه دلم نمی خواست کاری بکنم احساس بدی داشتم که هنوز یادم نرفته ربابه معصومانه مرا دلداری می داد خاطرم را جمع می کرد که نمی گذارد منو شوهر بدن .
فردا بلقیس آومد ....من کنار حوض ظرف می شستم با دیدن او از جا پریدم نگاهی به من کرد و پرسید آقات کو؟
در حالیکه لرزه به اندامم افتاده بود با انگشت اتاق رو نشون دادم ..
او با سرعت از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق رساند و وارد شد و در رو محکم بست ...
منم فورا خودم رو به پشت در رسوندم و از لای چهار چوب در نگاه کردم صدایی نمی شنیدم ولی دیدم که دستمالی رو به آقام داد و یه چیزایی گفت و از جا بلند شد ...
از ترس از جا پریدم و خودم رو کنار کشیدم ولی اون بدون توجه به من با همان سرعتی که آمده بود رفته
قسمت اول
ناهید گلکار
وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ....
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت
آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت......
نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی
آقام از وقتی مادرم مرد دیگه نه کسی خندشو دید نه حرف خوبی ازدهنش در اومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت
و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد
از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختیهایش می رفتم راضی نبودم شاید در اون شرایط دلم برای خواهر هایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و
بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود کاری نمی کرد بیشتر از هر چیز آزارم می داد
اون روزا من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم
بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه وبد شکل شده بودند
ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم
و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس....
تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه .
زنی که همه کاره ی محله ما بود او راوی بین خونه ها بود هر مراسمی در محله بر گزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد .
واین او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد.
آقام تو ایوون نشسته بود و تریاک می کشید که او آمد وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده
آقام از جاش جم نخورد سرشم بالا نکرد بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد ..
بازم آقام تکون نخورد او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت چه خبر عبدالله؟
من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد .....
تا بالاخره صداشو بلند کرد که چرا چونت روبالا میندازی؟....
دخترت تو روغن و عسل می افته به مال منال می رسه انوقت تو ناز می کنی
فقط بسه که حاجی رو راضی کنه .....
آقام دستی به ریشش کشید و گفت نه نمیدم حاجی خیلی پیره خونه شم خیلی شلوغه همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن نه نه نمیدم.
بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن سرشون به کار خودشونه