من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت اول

به نام خداوند هستی بخش



 
#
قسمت_اول-بخش اول

 
قاصدک   #ناهید_گلکار

 


سال 76  

کنار خیابون نزدیک چهار راه ایستاده بودم و به ماشین هایی که رد میشدن نگاه می کردم بازم مثل همیشه امیدوار بودم تو یکی از اونا مامان یا بابام رو ببینم ..
همیشه اون لحظه ای رو که ممکن بود  با اونا مواجه بشم رو پیش چشمم مجسم می کردم و نمی دونستم بعد از این همه سال منو می شناسن یا نه ,,
ولی من اونا رو خوب به خاطر داشتم ....چون  هر روز و هر شب بهشون فکر می کردم ولی هرگز از اینکه  ترکشون کرده بودم  پشیمون نشدم ، حتی تو بدترن شرایط ....
چشمم افتاد به امید که از اونطرف خیابون داشت میومد ..
با لبخندی که همیشه برای من شیرین بود و دلگرم کننده .. دست تکون داد ..
اون تنها کسی بود که از دیدنش خوشحال میشدم .... تا به من رسید با اون خنده ای که دوتا چال روی گونه هاش میفتاد گفت : چطوری ؟گلات کو ؟
 
گفتم :فروختم ..تو اینجا چیکار می کنی ؟مگه سر کار نبودی ؟
گفت : چرا باید میرفتم بازار گفتم یکسر به تو بزنم ببینم حالت خوبه یا نه ؟..
دیگه با صالح در گیر نشدی که ؟
گفتم : ولش کن بابا الاغه ,الاغ ..حرف حالیش نیست ..
گفت : یک روز حسابشو می رسم حالا ببین کی بهت گفتم ؟  کم منو اذیت کرد حالا نوبت تو و بقیه ی بچه هاس ..
لعیا خواهش می کنم باهاش کاری نداشته باش تو دختری ,,یک بلایی سرت میاره ..
گفتم : غلط می کنه  جرات نداره ....تو نمی خواد کاری بکنی من خودم از پسش بر میام از من بیشتر می ترسه چون می دونه با اقدس طرفه ...
یکم پا ,پا کرد و آهی کشید و گفت : خودم به زودی از این وضع نجاتت میدم غصه نخوری ها ...
من باید برم دیرم میشه اوستام منتظره  براش جنس ببرم .... کاری نداری شب می بینمت  ..

 
#
قسمت_اول-بخش دوم

گفتم : مراقب خودت باش ...
دستی تکون داد و ,, باز نگاهی که پر از محبت بود و دل ما رو یکی می کرد بهم انداختیم ...... که هنوز هیچکدوم نمی دونستیم معنی و مفهم اون چیه ,...
دل هر دومون از زندگی خون بود ..رو سرمون آواری از غصه و درد سنگینی می کرد ..و هر دوی ما اینو  می دونستم ولی به خاطر هم  به زبون نمی آوردیم ...
شایدم این همه سال برای همین طاقت آوردم .....
با نگاه بدرقه اش می کردم که صدای صالح رو شنیدم که داد می زد لعیا  ...لعیا  ..
 
نمی دونم چرا دلم می خواست با اون لجبازی کنم ..ازش بدم میومد از صداش چندشم می شد ....
روزی نبود که با هم درگیر نشیم ...وانمود کردم نشنیدم و رفتم وسط ماشین ها...ولی اون خودشو به من رسوند و بازوی منو محکم گرفت و فشار داد طوری که دردم اومد ..
بعد سرم داد زد یابو ,, کَری؟
گفتم : یابو خودتی الاغ دستم رو ول کن دردم اومد ,,, همینطور که میرفتیم طرف پیاده رو ..
گفت : برگرد برو تو مقر مراقب باش , جایی کار دارم باید برم برای فردا گل بیارم  ...
زود بر می گردم ..دخترا که اومدن پول ها رو ازشون بگیر دیگه ام امروز گل نداریم برن خونه هاشون فردا حسابشون رو میدم ..
پسرا رو بزار خودم بیام ,بگو اگر جنسی باقی مونده بزارن و برن خودت تحویل بگیر  ...
برو دیگه چرا وایستادی ؟
چپ ,چپ نیگاش می کردم .. حرصم در اومده بود از زور گویی خوشم نمی اومد ..
گفتم: صالح  ,,پولشون رو بده ، شبی چی بخورن ؟
 
گفت : به تو مربوط نیست کار خودت رو بکن ....
یک نفس بلند کشیدم تا خودمو کنترل کنم و راه افتادم ...چند قدم که رفتم  ..پشت یقه مو گرفت و منو کشید و گفت : پول گلارو بده ..شب مزدت رو میدم ..
پونزده تومن در آوردم و گذاشتم کف دستش که دراز کرده بود طرف من ...
گفت :  چهل و پنج تومن میشه  ..باقیش  ؟
گفتم : ..یه مرده برای زنش که زایید بود می خواست,, التماس کرد تخفیف دادم ..
گفت : تو (..)خوردی بوزینه کی بهت اجازه  داد از کیسه ی خلیفه  ببخشی ؟ یک هفته بهت مزد نمیدم تا حساب کار دستت بیاد ..بایدم کار کنی وگرنه گیست رو می بُرم  ..

 
#
قسمت_اول-بخش سوم

و پول رو گذاشت جیب شو چند تا دیگه دری وری گفت و رفت .....
مقر,, ما به جایی می گفتیم که صالح بساط خودشو پهن می کرد ...و هر چند وقت یکبار از ترس پلیس  جاشو عوض می کرد ..
حالا مدتی بود که کنار یک پارک زیر سایه ی یک درخت جایی که جلوی دید نباشه جنس ها  و گل ها رو میذاشت و می داد به ما که براش بفروشیم  ...
منو و سه تا دختر دیگه برا ش گل می فروختیم و پنج تا پسر هم چیزای دیگه  مثل دستمال کاغذی باد کنک ...
اون یک پیکان وانت  خیلی قراضه  داشت که ما رو با همون میاورد سر کارو گاهی هم می رسوند تو محله ...
من از صالح و پیکانش متنفر بودم و تا اونجایی که می تونستم سوار ماشین اون نمی شدم ...
صالح عقیده داشت مردم دلشون برای دخترا می سوزه و گل رو بهتر می خرن ...
چون اگر می موند دیگه فردا خراب بود و کسی نمی خرید ..و معمولا ما چهار تا دختر همه ی گلا رو می فروختیم ......
روی چهار پایه ی  صالح نشستم ...
این به ضرر من بود چون وقتی کار نمی کردم پولی هم در کار نبود البته برای هر دسته گل اون سه  تومن به من می داد اونم به خاطر اینکه از اقدس می ترسید چون به دخترای دیگه دو تومن  بیشتر نمی داد ....
یک ساعتی طول کشید تا دخترا اومدن .. دستشون خالی بود ..
پرسیدم : گلارو فروختین ؟ صالح گفته هر چی کار کردین مال خودتون برین فردا بیاین .....هر سه تا خوشحال شدن و با اینکه باورشون نمی شد پول ها رو بر داشتن و  رفتن ....
من از همه ی اونا بزرگتر بودم سرور دوازده  سالش بود و نون ببر خانواده اش ,,,پدر نداشت و مادرش هم مریض بود فکر می کنم فقر غذایی داشت چون پوست و استخون شده بود و  یک گوشه ی خونه ی بی در و پیکرشون افتاده بود و اغلب خواب بود من بیشتر شبها قبل از اینکه برم خونه یک سر بهش می زدم و مقداری از پولی که در آورده بودم یواشکی از اقدس می دادم به اونا .... و سرور  با این سن کم خرج مادر و خواهر و برادرش رو از این راه می داد   ...
مینو و خدیجه هم دست کمی از اون نداشتن و هر دو پدر و مادر شون معتاد بودن ..و فرقشون با سرور این بود که برادر هاشون هم پیش صالح کار می کردن ..

  

#قسمت_اول-بخش چهارم

اون پایین هایی شهر تهرون ... زندگی جور دیگه ای میگذره انگار اون آدما مال این مملکت نبودن ..

تو فقر و بدبختی دست و پا می زدن و فکر می کردن زندگی می کنن. همه معتاد و هروئینی ,,که  یا گدایی می کردن یا دزدی ..

وقتی شب ها میرفتم طرف خونه کنار کوچه پر بود از کسانی که منگ و بی خبر همین طور نشسته چرت می زدن ...

گاهی یکی شون می مُرد و کسی نبود جنازه ی اونو جمع کنه ...

خونه های کوچیک و خراب ..و مردم گرسنه و معتاد دست به هر کاری می زدن تا فقط زنده بمونن و در لجن زار بدبختی دست و پا بزنن ....

اما من دلم به این خوش بود که روزی بر می گردم پیش پدر یا مادرم ..

روزی که دیگه به اونا احتیاجی نداشته باشم و سر بارشون نباشم ...

هوا داشت تاریک میشد ولی صالح هنوز نیومده بود گرسنه بودم و خوابم گرفته بود .. همون جا روی حصیر دراز کشیدم  ..

ستاره ها در اومده بودن و ماه به شکل هلال تو آسمون بود من هر وقت ماه رو می دیدم   یاد پدر و مادرم می افتادم   ..

یعنی اونا الان دارن چیکار می کنن ؟ منو فراموش کردن ؟ دارن با بچه های دیگه شون خوش میگذرونن ؟یعنی از دوری من ناراحت نیستن ؟

 اگر الان برم و پیداشون کنم چی میشه ؟ دیگه خسته شده بودم  نمی تونستم به اون زندگی ادامه بدم  ....

چه روزگار عجیبی داشتم ...یادم اومد .....

 

 

سال 66

 ..وقتی هشت سالم بود زندگیم به طور ناگهانی عوض شد ....یک پنجره کنار تختم بود و همیشه از اونجا به آسمون نگاه می کردم میرفتم تو رویا های خودم ..

مخصوصا شب هایی که ماه قرص کامل بود ... با قدرت خیالم  میرفتم روی ماه و چند تا ستاره بر می داشتم با اونا بازی می کردم ...

دوست های خیالی و حوادث خیالی تر منو از این دنیا دور می کرد ..گاهی قصه می ساختم و تو اون قصه ها غرق می شدم و اینطوری سعی داشتم حرف هایی رو که مثل خنجر به قلب و روحم فرو می رفت  فراموش کنم ...

اونشب تولدِ هفت سالگی من بود کلاس اول رو می خوندم  و مامان و بابام تمام تلاش خودشون رو می کرد ن تا بهترین تولد رو برای من بگیرن ....

مامان گفته بود تکلیف هاتو انجام بده که شب راحت باشی و فردا هم بازی کنی ..پس تو  اتاقم بودم طبق معمول چون جلوی چشمشون نبودم  فکر می کردن می تونن هر حرفی رو که دلشون می خواد دور از چشم من  بهم بزنن ..

اما من پشت در گوش می دادم و نگران و دلواپس ,,قلب کوچیکم تو سینه می تپید ...و این تپش با بلند شدن صدای اونا بیشتر می شد ..


#
قسمت_اول-بخش پنجم

مامان همینطور که میرفت و میومد تا قبل از رسیدن مهمون ها همه چیز رو مهیا کنه به بابا گفت : محمد خودتو تکون بده همین طور نگاه نکن دارم از پا در میام چرا نشستی ؟..
بابا گفت : ای تو روحت صلوات چقدر تو بی چشم رویی من همین الان نشستم منم خسته ام .....
مامان با حرص و لحن تهدید آمیزی گفت : بزار این تولدم تموم بشه از دستت خلاص میشم دیگه نمی تونم تحملت کنم ....
بابا با همون خونسردی ظاهری خودش گفت : برو هر غلطی دلت می خواد بکن ...از این حرفا زیاد زدی ...
این جر و بحث ها مدت ها بود بین اونا رد بدل می شد و این کلمات رو بار ها و بارها شنیده بودم می خوام طلاق بگیرم ...
می خوام طلاقت بدم .....و هر بار این وسط دل من بود که خون میشد احساس نا امنی می کردم ..
از درس بدم میومد از بازی کردن با بچه ها بیزار بودم ..در واقع اضطراب جدایی اونا داشت روح و روانم رو آزار می داد ...
در حالیکه ذاتا دختر با نشاطی بودم ..برای همین به رویا هام پناه می بردم ..و در هر فرصتی دست از شیطنت بر نمی داشتم ...
ولی این معمای طلاق مدام ذهن منو به خودش مشغول کرده بود ..
مامان اومد سراغم یک نگاهی بهم کرد و پرسید :تکلیفتو انجام دادی ؟
 
با ترس گفتم : هنوز تموم نشده ....
با ناراحتی گفت : عزیز دلم قربونت برم بهت نگفتم مشقتو بنویس که فردا راحت باشی ؟ کی ؟تو به حرف من گوش کردی که حالا دفعه دومت باشه عین باباتی ....
بیا لباست رو عوض کنم ..
رفتم جلو گفت : ای بابا چرا دور دهنت کثیفه ؟ برو دست و صورتت رو خوب بشور و بیا ..
گفتم : تمیزم الان حموم بودم ...
گفت : دور دهنت کثیفه چی خوردی ؟ باز شوکولات خوردی .. بابات بهت داد ؟ اینقدر نخور این کوفتی رو بهت میگم ضرر داره ...برو صورتت رو بشور و بیا .....
وقتی برگشتم ..لباسم رو با محبت تنم کرد و سرمو شونه کرد,, موهای بلند و لختی داشتم  پشت سرم ریخت و یک تل صورتی همرنگ لباسم که تازه خریده بود زد به سرم ....
در حالیکه با مهربونی  بهم نگاه می کرد گفت : الهی فدات بشم چقدر خوشگل شدی یک چرخ بزن ببینم ....
دامنت خیلی قشنگه دوستش داری ؟ ....


#قسمت_اول-بخش ششم

در حالیکه دستم رو گرفتم بالا و می چرخیدم گفتم : مامان ؟ تو منو دوست داری ؟

 گفت : معلومه فدات بشم,, تو رو دوست نداشته باشم پس کی رو دوست دارم؟ تو عشق منی , امید منی ,, عزیز دلمی

و دو طرف صورتم رو گرفت و محکم بوسید و گفت : حالا برو بابا ببینه چقدر قشنگ شدی .....

بابا منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : به به دخترِمن عروس شده ملوس شده ...

خودمو انداختم تو بغلش و پرسیدم : بابا تو منو دوست داری ؟

 گفت : نه ,,تو رو می پرستم ..فدات میشم ..تو دنیا ی منی,, تولدت مبارک باشه خانمی .....و منو روی سینه اش محکم گرفت و سرمو بوسید و گفت : آخ جون ..دخترِ بابا شه ....الماس منه ,, جواهر منه ,,...

 اولین مهمون ما پدر بزرگ و مادر بزرگم بودن ..

آغوش اونا  جای امنی بود که وقتی دعوا های پدر و مادرم بالا می گرفت  احساس می کردم می تونم بهش پناه ببرم ..

با دیدن مامانیم پریدم تو بغلش و مدت زیادی دست دور کمرش انداختم و بغضم رو فرو بردم ...

اون بهتر از هر کس منو درک می کرد شنیده بودم که به مامانم می گفت : الهام جان دخترم نکن اگر به فکر خودت نیستی به فکر لعیا باش این بچه گناه داره طلاق یعنی چی ؟ مگه به هر چیز کوچیکی آدم اسم طلاق رو میاره ؟

لعیا پدر و مادر می خواد یکم گذشت کن ...

 

#قسمت_اول-بخش هفتم

و مامان بر افروخته و عصبی می گفت : پس من چی ؟ من زندگی نمی خوام ؟ مرتیکه مثل یک کوه یخ  وارفته است ..

نه احساس سرش میشه نه عشق حالیشه ..برای کی گذشت کنم ؟ به خاطر چی از خودم بگذرم؟ کی این حرفا رو می فهمه؟ ..

لعیا هم یکی مثل باباش فردا میگه غلط کردی به خاطر من موندی ..جونم به لبم رسیده به خدا مامان ..طاقت ندارم . 

چرا نمیفهمی محمد رو اینطوری  نگاه نکن که جلوی شما خم و راست میشه ,,و مامان جون ,مامان جون می کنه ...با من یک طور دیگه ایه ,,   سرد و بی روح ,,اصلا نسبت به من احساس نداره ....

من می دونم داره با من لجبازی می کنه عمدا حرصم میده ..هر لحظه و هر ثانیه رو به کامم تلخ می کنه ...

مامانی می گفت : عزیز دلم باهاش راه بیا حتما اونم یک رگ خوابی داره به خاطر بچه ات این کارو بکن ....

می گفت : چرا ؟ چرا ؟ مرده شور اون رگ خوابش رو ببرن مگه من آدم نیستم ؟ منم رگ خواب دارم ..چرا باید به ساز اون برقصم ؟ هنوز جوونم و نمی تونم بقیه ی زندگیمو نا بود کنم ...

مامانی گفت : هیس لعیا میشنوه اینطوری حرف نزن درست نیست بچه غصه می خوره ..

گفت : اون حواسش به بازیه  ,گوش نمی کنه ..تا حالا هم نذاشتم بفهمه ..خیالت راحت باشه ... حالیش نیست ...

ولی من حالیم بود , می شنیدم و می دیدم    ..... هنوز مامانی رو ول نکرده بودم که مامان ازش پرسید : از محسن خبری نشد  ؟

سری تکون داد و گفت : نه مادر هیچی ,,نمی دونم چه بالایی سر بچه ام اومده ... خدا به خیر کنه ...

مامان گفت : غصه نخورین دل من روشنه خوابشو دیدم می دونم میاد ....

وقتی خاله اکرم و دایی مسعود و عمه هام  جمع شدن ..

همه چیز آماده بود خونه با چراغ های کوچیک و بزرگ نورانی  شده بود,, بادکنک های رنگارنگ و صدفی که مامان اونا رو بطور قشنگی از همه جا آویزان کرده بود به من احساس خوبی  می داد ....

خوب بچه بودم و گول زنک های زندگی زود خُلقم رو عوض می کرد ...اما انگار من تنها اینطوری نبودم بزرگ تر ها هم مثل من با شنیدن یک آهنگ شاد خُلق شون عوض شد دایی مسعودم  اولش که اومد خیلی ناراحت بود و با مامانی از نگرانیش برای دایی محسن حرف می زد و اشک تو چشمش جمع شده بود ولی اونم خیلی زود خلقش عوض شد...

جشن تولدم بود و من  با بچه هایی که اومده بودن  بازی می کردم و می خندیدم ...

تا مامان صدام زد ..لعیا جان بیا مامان اینجا بشین تا عکس بندازیم ,,

نشستم جلوی کیکی که شکل عروسک  درستش کرده بودن تا شمع ها رو فوت کنم ...مامان اومد کنارم با لحن محبت آمیزی بابا رو صدا کرد وگفت : محمد جان بیا با لعیا عکس بگیریم ..

 

#قسمت_اول-بخش هشتم

 

بابا گفت : چشم عزیزم بگیریم چه از این بهتر قربون دخترم برم ..عزیزبابا ....

و منو وسط خودشون گرفتن و عمه مینا چند تا عکس در حالت های مختلف از ما انداخت   ... و در حالیکه مدام منو می بوسیدن و نوازش می کردن شمع تولدم رو فوت کردم ..و آرزوم این بود که مامان و بابام همیشه اینطوری با هم حرف بزنن ....

وقتی بزن و برقص راه افتاد مامانی و بابا جونم یک گوشه نشسته بودن  چون اون روزا به خاطر دایی محسن حال و روز خوبی نداشتن .... مامانی  تسیبح به دست دعا می خوند غم و نگرانی از صورتش میریخت ولی به خاطر منو و مامانم حرفی نمی زد ...

ولی بابا جونم مرتب هوای اونو داشت  ....

نمی دونم چرا اینطوری بودم همیشه حواسم به همه چیز بود ... 

وقتی دیدم پدر و مادرم  مثل دو عاشق  با هم می رقصن ..یاد حرف مامانیم افتادم که می گفت : تو نگران نباش زن و شوهر ها با هم دعوا می کنن ولی همدیگر رو دوست دارن و زود آشتی می کنن ...

خاطرم جمع شد  .. بهشون نگاه می کردم ...انگار نه انگار یکساعت پیش چه حرفایی بهم زده بودن .....

باورم شد و دلم قرار گرفت ,, فکر کردم شاید دیگه به خاطر من که دوستم دارن ..به خاطر تولدم با هم خوب شدن و دیگه طلاق نمی گیرن ...

هر چند معنی طلاق رو درست نمی دونستم و از این کلمه فقط بوی جدایی به مشامم می رسید .

بچه ها دورم بودن و از اینکه اون همه کادو داشتم به حالم غبطه می خوردن و من با نگاهی حسرت بار به این فکر می کردم که اونا بچه های خوشبختی هستن که پدر و مادر شون نمی خوان از هم طلاق بگیرن ....

 

 

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.