من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت نهم

داستان #قاصدک

#قسمت_نهم -بخش اول

من که حرفای مامان رو نمی شنیدم ولی بابا می گفت : ...نه در مورد لعیاست  .. چی شد با حسین حرف زدی ؟ .....خوب حرفی نداره یعنی چی ؟  می خوای ببریش یا نه اینو بگو ....

ای بابا خوب اون روز که گفتم زن نگرفته بودم ..میونه ی لعیا با پروانه خوب نیست .....

 این چه حرفیه ؟ پروانه میگه نمی تونم با بچه ای که منو نمی خواد کلنجار برم ..خوب حق هم داره ..تو چرا که مادرشی نگه نداری ؟ ..

الهام باز  از اون حرفای مفت زدی,, پس من زندگی نمی خوام تو بری شوهر کنی و راحت باشی لعیا وبال گردن من ؟...... خودت چی اگر مادر خوبی بودی لازم نبود بهت التماس کنم بچه ات رو یک مدت ببری پیش خودت ..

ببین چی میگم یک مدت فقط یک مدت تا لعیا به پروانه عادت کنه .. میارمش پیش خودم  .....آخه این حرف درسته من بچه ام رو نبینم .......

چشم باشه به امر شما پروانه رو طلاق میدم گور بابای من ..تو زندگی می خوای من نمی خوام ....ای بابا گفتم به خاطر لعیا که داره اذیت میشه ....

آره الانم همینو میگم ولی خوب خودش باهاش نساخت ...

الهام جان کلفت که نیاوردم , عوضش کنم دیگه زنم شده .... اونم بنده خدا حق داره .....می خوای یک مدت پیش مامانت بمونه موافقی ؟ ...

خوب وقتی لعیا باشه دیگه لازم نیست پیش مسعود بمونه میره خونه ی خودش .....

خوب آره راست میگی اونطوریم تنها درست نیست ....پس چیکار کنیم ؟  تو یک راه پیش پام بزار ....نه اونطوری ممکنه لعیا پروانه رو اذیت کنه اول باید بهش عادت کنه بعدا ....

گوش هامو گرفتم و برگشتم تو تختم ... و سرمو گذاشتم رو بالش و آهسته زمزمه کردم ..

لعیا به آسمون نگاه نکرد ...

قاصدک نیومد ..

لعیا تنهاست ..

مادر ندارد ..

پدر ندارد ..

حسین خاکستری است ..

پروانه سیاه است ...

 

سال 76

از دیدن امید چنان خوشحال شده بودم که با هیجان و بلند گفتم : آخه تو کجا بودی داشتم دق می کردم ..

گفت : سوار شو برات میگم ببخشید نشد بهت خبر بدم ..

از بیرون به آقای عظیمی سلام کردم ..امید درِ ماشین رو گرفته بود که من سوار بشم  که صدای خدیجه رو شنیدم ..

با سرعت به طرفم می دوید ..و فریاد می زد لعیا ...لعیا ..

منو و امید ایستادیم تا رسید و نفس نفس زنون گفت : لعیا حال مادر سرور بد شده همسایه شون اومد دنبالش رفت چیکار کنیم ؟ گفت به تو بگم .. گلام مونده صالح منو می کشه اگر برم  ..

گفتم : تو به کارت برس من میرم ..

امید سرشو کرد تو ماشین و تا اومد حرف بزنه آقای عظیمی گفت : سوار شو با هم بریم شاید بتونیم کمکشون کنیم ..

 

#قسمت_نهم -بخش دوم

با عجله سوار شدیم ..وقتی راه افتاد امید برگشت طرف من و گفت : لعیا خبر خوش آقای عظیمی میگه رد همین شماره تلفن رو می زنم پیداشون می کنم ..

گفتم دیشب کجا بودی ؟ ..

به جای اون آقای عظیمی گفت : خونه ی ما صلاح نیست الان بیاد اقدس رو ببینه خیلی دیشب عصبانی بود و می ترسیدم کار دست خودش بده ...

الان دیگه نه دست پلیس دادنش فایده داره نه به اون زن حرفی زدن ..انکار می کنه ,..دیدین که چطوری فیلم بازی می کنه .. تازه اگر بدیمش دست پلیس چی میشه ؟ به فرض محال اگرم   محکوم  بشه و امید بره پیش خانواده اش کسی بالای سر تو نیست که تو اون محله دوام بیاری ..

نباید با عجله تصمیم بگیریم ..الان اون مثل شیر بالای سر توست از ترس اونه که تا حالا بلایی سرت نیاوردن .... از این حرفها دلم بشدت گرفت ..

از پشت سر امید رو نگاه می کردم ..چقدر دوستش داشتم و نمی خواستم ازش جدا بشم ..ولی من دیگه آهن گداخته شده بودم وقتی تونستم با اون سن کم پدر و مادرم رو ترک کنم و ازشون جدا بشم ..حتما امید رو هم می تونستم ...

با این فکر قلبم آتیش گرفت ..و احساس کردم خیلی بیشتر از اونی که خودم فکر می کردم به اون علاقه دارم ...

ولی امید همیشه به من می گفت تو خواهر منی ..شایدم به همین چشم نگاهم می کرد ..

ولی تو دل من چیز دیگه ای بود اونجا بود که حس کردم عاشق شدم ..و برای اولین بار پیش خودم اعتراف کردم ...

آقای عظیمی سر کوچه نگه داشت و هر سه با عجله رفتیم بطرف خونه ی سرور ..

برادر سه ساله و خواهر پنج ساله اش تو حیاط بودن و دویدم طرف اتاق, سرور هنوز نرسیده بود ..

مادرش به حال اغما کف از دهنش در اومده بود ..یکی از هسایه ها می گفت : لعیا تقصیر ذلیل مرده حاج احمده .. اومده بود سر این زن بیچاره زر ,,زر می کرد که خونه رو خالی کنن ..حالش بهم خورد و افتاد ...

منم اتفاقی در اتاقشو باز کردم و دیدم غش کرده  ..

آقای عظیمی گفت :چرا وایستادین زود باشین ببرمیش بیمارستان ....به کمک اون زن یک پتو پیچیدم دور مادر سرور و امید از زمین بلندش کرد و با سرعت رفتیم طرف ماشین ...

سرور تازه رسیده سر کوچه اوضاع دید و فریاد زد ننه ام چیش شده ؟ مرده ؟

 گفتم نه تو برو مراقب بچه ها باش ما می بریمش دکتر ..خوب میشه ..

اورژانس شلوغ بود ..

ولی آقای عظیمی تونست فورا اونو بستری کنه و دکتر اومد بالای سرش چند تا آمپول بهش زد و سرم بهش وصل کرد,,

کم کم چشمش رو باز کرد ..ولی بی فروغ و نا امید ..انگار هیچ حسی نسبت به زندگی نداشت ..

 

 

 

 

#قسمت_نهم -بخش سوم

حتی از ما نپرسید چطوری اونجا اومده و بچه هاش در چه حالی هستن ..........

بعد منو امید یک کنار ایستاده بودیم تا سُرمش تموم بشه ...ازش پرسیدم امشب هم نمیای خونه ؟

گفت : چرا نیام ؟ مگه می تونم تو رو تنها بزارم ؟  خودتم می دونی نمی تونم دور از تو باشم ...دیشب که نبودم خیلی بهم سخت گذشت ...همش به تو فکر می کردم ...

گفتم : با اقدس دعوا نکن ..صبر کن پدر و مادرت پیدا بشن بعدا حسابشو می رسیم ...الان بفهمه وسایلشو گشتیم عصبانی میشه و جار و جنجال راه میفته ...

پرسید : تو چرا رنگ  و رو نداری؟  غذا نخوردی ؟

 گفتم : وای اصلا یادم رفته چیزی بخورم ...آره دیدم دارم ضعف می کنم ؟ ..

امید نموند تا حرفم تموم شد رفت ...یکم بعد برگشت و یک کمپوت آناناس گرفته بود و درشو باز کرده بود..

گرفت طرف منو و گفت:  اول آبشو سر بکش جون بگیری ..زود باش ..بعدم خودشو بخور .. دیگه نبینم این کارو با خودت کردی ..

همین که لبه تیز قوطی کمپوت رو گذاشته بودم دهنم و قورت و قورت شربت اونو می خوردم .. به امید نگاه می کردم حالا کاراش برام مفهوم دیگه ای پیدا کرده بود ..اون همیشه این کارا رو برام می کرد و من فکر می کردم وظیفه اشه .. برام خیلی مهم نبود ..ولی حالا که ترس از دست دادنش رو گرفته بودم احساسم فرق کرده بود ...

خدا کنه یک روز ما آدما قدر چیزایی رو که داریم بدونیم و فقط موقع  از دست دادنش مرثیه نخونیم ...

حالا مادر سرور یکم بهتر شد ..و آقای عظیمی و امید هزینه ها رو پرداخت کردن و چون دکتر گفته بود این زن هیچ بیماری خاصی نداره و داره از کم غذایی و کمبود ویتامین بی خودی از بین میره ..مقداری مرغ و میوه و چیزای دیگه خریدن که پول بیشتر اونا رو آقای عظیمی داد و همراه مادر سرور بردیم خونه شون ....

آقای عظیمی همون جا خدا حافظی کرد و قرار شد با ما تماس بگیره و رفت ...

امید آهسته دستشو آورد جلو و دست منو گرفت ..

مثل همیشه بود ولی من یک حال عجیبی بهم دست داد ..

گُر گرفتم و قلبم شروع به تپیدن کرد ..سرخ شدم ..طوری که حتی خودمم فهمیدم ..ولی امید با نگاهی عاشقانه گفت : بریم بیرون شام بخوریم ؟ ...

گفتم :  ساندویج بخوریم ..

دستم رو فشار داد  درست انگار قلب منو فشار داد ه بود و گفت : پس بدو بریم ...

همینطور که دست تو دست امید می دویدم با خودم فکر می کردم ...

خدایا ..چرا من اینطوری میشم ..این چه احساسه که یک مرتبه اومده سراغم ..نباید اونو  اینقدر دوست داشته باشم .. می ترسم اونم از دست بدم ...

 

#قسمت_نهم -بخش چهارم

سال 67

این تلفن بابا به من عذاب وجدان داد احساس می کردم باعث ناراحتی اونا شدم ..این بود که صبح قبل از اینکه بابا از خونه بره بیرون,, اومد سراغم تا هم خدا حافظی کنه هم سفارش که دست به چیزی نزنم ..

گفتم : بابا ؟ گفت جانم چیزی می خوای قربونت برم ..

گفتم : من قبول کردم , پروانه رو بیار ...

برق شادی تو چشمش نشست و منو بوسید و گفت : عجله ای نیست راست میگم عزیز بابا ..واقعا آماده ای ؟ دلت می خواد بیاد ؟ قول میدی مثل اون بار نباشه ؟

گفتم : آره قول میدم ..

گفت :  آفرین دختر خانمم ..می دونستم که تو دختر عاقلی هستی ..پس قول دادی به بابا؟

با سر گفتم بله ...

گفت : ..منم بعد از اداره م خرید می کنم پروانه خانم رو میارم اینجا توام خونه رو جمع و جور نگه دار امشب شام مفصلی می خوریم و جشن می گیریم ...سه تایی خوبه ؟

دیگه وقتشه ما هم خوشحال باشیم ..

گفتم :  نمیشه که خوشحال بشیم ...

پرسید چرا بابا ؟

 گفتم : چون هنوز دایی محسن نیومده ..

گفت : انشالله به زودی میاد ....

بابا  رفت و دل من پر از غم بود ..داشتم دروغ می گفتم ..حالا مصلحت رو یاد گرفته بودم تزویر رو شاگردی می کردم ... ولی هنوز تظاهر یاد نگرفته بودم ...

چون ,,,حدود ساعت یک ,,بابا کلید انداخت و اومد تو خونه من از صبح تو تختم بودم و بیرون نیومده بودم ..با خودم فکر می کردم ,,,

می رفتم تو رویا هام و قصه می ساختم ..و چیزایی به ذهنم می رسید که احساسم رو بیان می کرد ....و اون کلمات رو با زمزمه تکرار می کردم ..

مادر نیامد ..

دایی محسن نیامد ..

پروانه سیاه است ...

بابا اومد تو اتاقم و گفت : دختر خوشگلم خوابیده ؟ پاشو ما اومدیم ..

خواستم به حرفش گوش کنم تا دیگه از دستم ناراحت نباشه فورا اومدم پایین و دست بابا رو گرفتم ..

پرسید: عزیز بابا  ناهار خوردی ؟

گفتم : نه ..

گفت : بیا که چلو کباب خریدم سه تایی  با هم بخوریم ...

وقتی از اتاق اومدم بیرون پروانه با دوتا چمدون ایستاده بود ..یک خنده که به نظرم مصنوعی اومد به من زد و گفت : آشتی ؟

گفتم : سلام خوش اومدین ..

گفت : مرسی ..خوشحالم که حالت بهتره ..

گفتم : حال من بد نبود ..تو که اومدی بد شد ..

بابا فورا حرف رو عوض کرد و به پروانه گفت برو تو اتاق حاضر شو من میز رو می چینم همه گرسنه هستیم ..

لعیا خانم بیا کمک من ..

 

#قسمت_نهم -بخش پنجم

پروانه چمدون هاشو بر داشت و رفت تو اتاق مامانم ..

داد زدم : اونجا نرو مال مامانمه ....

بابا بازومو گرفت و گفت : لعیا خواهش می کنم عزیزم مامانت دیگه خودش اتاق داره اینجا بعد از این مال پروانه جونه  ...

پروانه با ناراحتی گفت : بهت چی گفتم محمد ؟  نگفتم  داره دروغ میگه ؟ نگفتم صبر کنیم ....

بابا دو زانو نشست جلوی منو بازومو گرفت و تکونم داد و گفت : مگه تو قول ندادی درست رفتار کنی ؟

 خودمو از دستش کشیدم و بدو رفتم تو اتاق مامانم  تا حد اقل عکس هاشو بر دارم ..عکس هایی که تا همین چند وقت پیش بابا تو دستش می گرفت و گریه می کرد ...

هیچ کدوم نبود نه رو دیوار و نه کنار تخت ..

باخشم به پروانه نگاه کردم و اونم یک نگاه سرد و بی زار به من انداخت ....

احساس کردم نمی تونم اونو تحمل کنم ...ازش بدم میومد .....

از اینکه دیگه عکس مامانم رو دیوار نبود عصبانی و بیچاره شده بودم ..دویدم طرف در خونه و باز کرد م و در همون حال فریاد زدم می خوام برم پیش مامانم .. دیگه اینجا نمی مونم ....

بابا منو گرفت ..من جیغ می کشیدم ..نمی خوام ..نمی خوام ...

بابا منو از زمین بلند کرد و داد زد خفه شو باشه بزار زنگ بزنم بیاد دنبالت ...

این کارو که می تونی بکنی خفه بشی .. کُشتی منو ..بیا بشین اینجا .. دهنم باز بود وبلند گریه می کردم  با یک ناله ی سوزناک گفتم: همین جا میمونم تا بیاد ...

بابا زنگ زدبه  مامان و گفت ..دهنت رو ببند الان میاد .. نشنوم صداتو  ...

بعد با عصبانیت لباس های  منو آورد و همون جا دم در عوض کرد و منو با غیظ برد پایین ....

 در تمام این مدت پروانه در حالیکه معلوم بود بشدت ناراحته روی مبل نشسته بود و با ناخن های بلندش ور می رفت  ....

 مدتی کنار پیاده رو منتظر بودیم ..... نه اون دیگه حرفی می زد نه من,,,

دیگه انگار دوستم نداشت ..نازم رو نمی کشید ..از اینکه گریه می کردم دلش نسوخت ...

تا ماشین حسین آقا رسید .. مامان پیاده شد ولی جلو نیومد من دویدم طرفشو با هم روی صندلی عقب نشستیم .. .و حسین آقا راه افتاد ..سرم تو سینه ی مامانم بود و هق ,هق می زدم ..دلم آروم نمیشد ..

هیچوقت فکر نمی کردم بابا با من اینطوری رفتار کنه ...

 

 

#قسمت_نهم -بخش ششم

 

حسین آقا تو راه حرف نزد ..وقتی رسیدیم خونه مامان ازم پرسید : قربونت برم الهی,,, غذا خوردی ؟

گفتم : نخوردم ولی هیچی نمی خوام ..

یکم برام خورش قیمه کشید و آورد و قاشق و قاشق دهنم گذاشت ..و بعد همون جا یک بالش گذاشت رو مبل و یک پتو کشید روم تا کمی بخوابم و آروم بشم ...

هنوز خواب و بیدار بودم که حسین آقا پرسید : الهام این وضع تا کی می خواد ادامه داشته باشه؟ ..

گفت ؟ کدوم وضع ؟ بچه ام اولین باره اومده اینجا تو این حرف رو می زنی ؟ دستت درد نکنه ..

گفت : منظورم رو نفهمیدی ..محمد باید تصمیم بگیره یا لعیا اینجا بمونه و اون دیگه حق دیدنش رو نداره یا دیگه به تو زنگ نمی زنه ....

مامان گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن حسین اون باباشه من چطوری بگم اونو نبینه ؟ ..

گفت : پس من چی این وسط من باید قربونی بشم ؟ اینا همه  نقشه های اون تا خودشو یک طوری به تو برسونه ..نه .. الهام نگو این طور نیست که قبول نمی کنم ..

خودم با چشم خودم دیدم اون ازت دل نکنده ..

به هر بهانه ای زنگ می زنه و یکساعت با تو حرف می زنه ..شما ها جدا شدین آخه این چه معنی داره ؟..الهام خودت می دونی من از کی عاشق تو بودم محمد تو رو ازم گرفت دوباره نمی زارم اینکارو بکنه ...

مامان گفت : واقعا که ,, این چه حرفیه من اگر می خواستم خوب زنش میموندم  چرا با تو ازدواج کردم ؟ بسه دیگه این حرفا رو نزن به خدا فقط به خاطر لعیا با هم حرف می زنیم ..بزار این بچه به دنیا بیاد بهت میگم چه احساسی آدم داره ,,  نمی تونه از بچه اش بگذره ..تو داری به من فشار میاری ..

لعیا هم این وسط صدمه می ببینه ..نمی ببینی بچه ام چقدر داره عذاب می کشه ؟ خوب منم دارم داغون میشم ..تو رو خدا یکم باهام راه بیا .... لعیا دختر منه نمی تونم به این حال روز ببینمش ..بچه ام داره از بین میره منم دارم دق می خورم ....

چیکار کنم نمی تونم ولش کنم به منم حق بده ...

گفت : الهام جان چرا نمی فهمی چی میگم ,,,خودتو بزار جای من ..اگر من قبلا ازدواج کرده بودم ..تو دوست داشتی هر روز اون زن بیاد مزاحم تو بشه ؟...

من با لعیا مشکلی ندارم ولی با محمد کنار نمیام اون آرامش منو بهم می زنه ..یا بچه رو ببره یا دیگه قیدشو بزنه همین ....

قول میدم از بچه ی خودم بیشتر ازش مراقبت کنم و دوستش داشته باشم ..ولی با دخالت محمد نمی تونم ...اینو ازم نخواه ...

 

 

#قسمت_نهم -بخش هفتم

 

مامان دیگه ساکت شد ولی من احساس بدی داشتم ..

به جای اینکه بچه ای باشم که پدر و مادرش از وجودش لذت ببرن حس زیادی بودن ,,

مزاحم بودن ,,و حتی گناهکار بودن بهم دست داده بود ..

اینکه با اومدن من مامانم مجبور بود دعوا کنه و غصه بخوره ترجیح دادم برگردم خونه ...

بدون اینکه حرفی بزنم فردا صبح زود بیدار شدم و به خونه زنگ زدم ..خواب آلود گوشی رو بر داشت تا صدای منو شنید وحشت کرد و پرسید : چی شده بابا جان ؟ کسی اذیتت کرده ؟ ..

گفتم : نه می خوام بیام پیش تو ..

گفت : باشه بابا از اداره یکراست میام دنبالت تا اون موقع که ناراحت نمیشی ؟ می خوای الان بیام ؟

گفتم : نه از اداره بیا .. گوشی رو گذاشتم مامان رو با لباس خواب کنارم دیدم  ..به آرومی و نگاهی دلسوزانه  کنارم نشست و دستم رو گرفت ...

من این بار حس بدی داشتم حتی از تماس دستش هم خوشم نیومد ..

 گفت :مگه  اینجا پیش من ناراحتی ؟ چرا به بابات زنگ زدی ؟

گفتم : نه ..نیستم ..ولی چون بابا رو ناراحت کردم الان غصه می خوره دوباره میام ...

منو گرفت تو بغلش بازم از آغوشش که همیشه برای من جای امنی بود خوشم نیومد ..

انگار باهاش قهر بودم ...دیگه تظاهر رو هم یاد گرفته بودم ...

نباید اون می فهمید که تو سرم چی میگذره ...

بابا خیلی زود اومد دنبالم ..

حسین آقا هنوز نیومده بود ..مامان با عجله منو حاضر کرد برد دم در و به بابا گفت : تو رو خدا مراقبش باش نزار گریه کنه تنهاش نزار مطئمن شو پروانه اذیتش نمی کنه ..

زود برین الان حسین میاد ...لعیا بهم بوس نمی دی ..

گفتم : نه , زود میام خدا حافظ مامان ..و تو دلم گفتم:  لعیا دیگه برنمی گرده ..

 

#ناهید_گلکار

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.