من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت چهاردهم

قسمت_چهاردهم  -بخش اول


 زبونم خشک شده بود و  فقط بهش نگاه کردم ..
گفت :ببین دخترم  تو از خونه فرار کردی ؟ ..من همسایه ی مامان بزرگت هستم ,, یادته حیمرا خانم بهم می گفتی ,,یادت نیست ؟ ... خیلی دنبالت گشتن ..هنوزم می گردن ؟
گفتم : نه خانم من لعیا نیستم ببخشید ...
بازم تو صورتم خیره مونده بود گفت : تو ببخش عزیزم ولی خیلی شباهت داری... بازم میگم  اگر تو لعیایی , تو رو خدا بهم بگو مادر بزرگت خیلی ناراحته برات بهش بگم که حالت خوبه ...
چند قدم رفتم عقب ..ولی دلم طاقت نیاورد ,,
در حالیکه هنوز داشت با تردید منو نگاه می کرد  گفتم : خانم ؟  حالشون خوبه ؟ اون چیز ...یعنی ..همسایه تون رو میگم ..
گفت : بد نیست ,, اما اگر لعیا نیستی برای چی می خوای ؟ دلم می خواست از دایی محسن هم بپرسم ولی جرات نکردم ..
پا گذاشتم به فرار ...فریاد زد لعیا برگرد ..خدا رو خوش نمیاد گوش کن چی میگم ...من نفس ندارم دنبال تو بیام وایستا .....
ولی من دیگه نمی شنیدم ..مثل بارون اشک میریختم و می دویدم .. تا اونجا که می تونستم دور شدم ...
نمی دونم چرا فرار کردم شاید فرصت خوبی بود تا از اون وضع نجات پیدا کنم ,,اما تنها یک فکر تو ذهنم بود ..ترس از  اینکه دیگه امید رو نبینم و اون دیگه نتونه پیدام کنه  ...
شایدم دلم نمی خواست اونطوری برگردم خونه ..نمی دونم ...اصلا مغزم کار نمی کرد ...
شایدم هنوز با مامان و بابام قهر بودم ..هنوز دلم باهاشون صاف نشده بود ..و هر روزی که تو خونه ی اقدس زندگی کرده بودم اونا رو مقصر زجر های خودم می دونستم و ازشون کینه به دل گرفته بودم ..
اسم مادر یا پدر که میومد از شدت بغض گلوم درد می گرفت ..کاری که نباید میشد شده بود و دیگه راه علاجی نداشت  ..تو این مدت انگار دست خدا همراه من بود و منو بطور معجزه آسایی نگه داشته بود ...
مدتی دویدم و  بیخودی از این ور خیابون میرفتم اون طرف و دوباره از جای دیگه برگشتم ....که یک ماشین با سرعت جلوی پام ترمز کرد و راننده فریاد زد چیکار می کنی الان کار دستم می دادی ..برو گمشو کنار ....
همون جا وسط خیابون نشستم و شروع کردم به داد زدن می خوام بمیرم ...من می خوام بمیرم ..
ای خدا یکی نیست به داد من برسه ؟ دارم خفه میشم ...
یک خانم اومد زیر بغلم رو گرفت و بلند کرد و گفت  : پاشو دخترم ..پاشو لطفا اینجا خطرناکه ..چی شده مادر جان ؟ چرا  اینطوری گریه می کنی ؟
بمیرم الهی پاشو  ..
همین طور که همراه اون از خیابون رد شدیم و به پیاده رو رسیدیم گفتم : توام ولم کن توام بهم محل نزار تا بفهمم تو این دنیا آدم دلسوزی وجود نداره  ...
گفت : بیا اینجا بشین عزیزم ...دنیا که به آخر نرسیده تو هنوز جوونی دخترم ,, اینطوری نکن این حرفا رو نزن .. ....
الان یک ماشین بهت می زد و ناقصت می کرد می خواستی چیکار کنی ؟   ..


روی سکو کنار خیابون نشستیم ...
دستم رو گرفت و پرسید: می خوای برات آب بیارم ؟
 با چشمانی اشک بار پرسیدم تو کجا بودی تا حالا ؟ این مردم کجا بودن ؟..چرا هیچ کس منو ندید ...چرا هیچ کس نجاتم نداد ؟
چرا تنها موندم ؟ چرا من کسی رو ندارم ؟ می تونی جواب منو بدی ؟ من تو این دنیا کی هستم ؟ اصلا هستم یا نه ؟ ...
نمی فهمیدم چی میگم ...
اونقدر حالت بدی داشتم که اون زن رو به گریه انداختم و گفت : تو فکر می کنی همه ی این آدما که از اینجا رد میشن کسی رو دارن ؟..
بیشتر شون مثل تو تنهان ..خودتو جمع و جور کن عزیزم و گرنه غم نابودت می کنه ....تو فقط غمگینی ...و گرنه من دارم می ببینم که هزار تا حسن داری  ,,
تو قشنگی  جوونی ..هنوز یک راه دراز در پیش داری   ...عزیزم ,, دخترم , غم مثل موریانه می مونه بشینی کسی تو رو نجات بده تمام وجودت رو می خوره و رحم هم نمی کنه ....باید خودت دست بکار بشی و بیرونش کنی منتظر کسی نباش ..چون هر کس به اندازه ی خودش داره خودت به داد خودت برس .........
حوصله ی حرف های اونو نداشتم چون فکر می کردم نمی دونه که چی به روزم اومده ..
از جام بلند شدم و گفتم : ممنون ..نصیحت درد منو دوا نمی کنه ...کارم از این حرفا گذشته ..باید برم ..مرسی که کمکم کردین ..
و راه افتادم ..گفت : صبر کن با هم حرف بزنیم آروم بشی بهم بگو چی شده ؟ ..ولی من به راهم ادامه دادم و حرفی نزدم ...
و جواب اونو با خودم دادم ...
من دلم امید رو می خواد ...ترسیدم که دیگه سراغم نیاد .. شایدم این تنها دردم بود چون تا وقتی اون بود اینقدر احساس بدبختی نمی کردم ....
نُه سال ازم مراقبت کرده بود  ..با محبت و گرمی دستهاش منو به زندگی امیدوار می کرد ..خوابیدم کنارم بود بیدار شدم کنارم بود ..
ترسیدم بهش پناه بردم  ..اون با من همیشه مثل یک ملکه رفتار می کرد ....حالا چطوری می تونم یکشبه تار و پود محبت و عشق اونو از دلم بیرون کنم ..و یا چطوری خلاء وجودش رو پر کنم ؟ ...
چشمم افتاد به یک باجه ی تلفن ..با خودم گفتم : باید برای خودم کسی بشم ..باید پول دار بشم ....دست کردم تو جیب مانتوم و شماره ی نازنین رو در آوردم ..و یک سکه انداختم تو تلفن و با تردید شماره رو گرفتم ..خیلی بوق خورد یک لحظه تردید کردم .... ولی باز فکر کردم .. هر چی بادا باد..هر کاری گفتن می کنم تا پول دار بشم ...

یک خانم جواب داد و بلند و محکم گفت : بله .‌..
گفتم : با نازنین خانم کار دارم ..
گفت : شما ؟
گفتم : خودشون به من شماره دادن برای کار ..
گفت : کجا بهت شماره داده ؟
گفتم : سر راه چهار ..چون من گل فروشم ..
گفت : آهان یادم اومد ..من نازنینم تصمیم خودت رو گرفتی ؟ پشیمون نمیشی ؟ می خوای پیش ما کار کنی یا نه؟ الان بگو ,, نمیشه بعداً پشیمون بشی ..
گفتم : اول می خوام ببینم چه کاری هست اصلا از عهده ی من بر میاد یا نه ؟ شایدنتونم انجامش بدم اونوقت چی ؟ ...
گفت :  ببین دختر اینجا اینطوری نیست که بیای و نخوای بمونی ,,,من دارم شرایط رو بهت میگم ..پول خوبی بهت میدم جای خواب غذا ی خوب لباس های عالی....
فقط یک چیزی ازت می خوام اینکه  هر کاری گفتم  باید بکنی ..
بستگی داره چطوری با ما راه بیای اگر حرف گوش کن باشی پول پارو می کنی ..
گفتم :آدرس بدین الان میام ...
گفت : تو آدرس بده من میام دنبالت ,,کجایی  ؟
 پرسیدم : شما کی می خوای بیاین ؟
 گفت : ساعت چهار میام دنبالت ..
گفتم: پس  ساعت چهار من تو همون جایی که منو دیدین وایمیستم یادتونه ؟
 گفت : نه از کجا یادم باشه چه می دونم کجا بودی ..آدرسش رو  بگو ....
بهش گفتم و گوشی رو که قطع کردم ولی پشیمون شدم ..یک طوری حرف می زد که خوشم نیومد اینکه می گفت راه برگشتی ندارم منو یاد اقدس انداخت و اسارتی که تو این همه سال کشیدم نکنه اونم با من همین کارو می خواد بکنه ...
خیلی حس خوبی نداشتم ..برای همین  از این کار منصرف شدم  ..
توی اون محله های پایین شهر خیلی چیزا یاد گرفته بودم ..و خطر رو به خوبی میشناختم ..و حالا احساس خطر کردم ..
ولی این وسوسه که می تونم خیلی زود پول دار بشم رو هم نمی تونستم فراموش کنم ..
برگشتم مقر ..
صالح شاکی بود ..با اعتراض گفت : هیچ معلوم هست کدوم گوری بودی ؟ منو دست تنها گذاشتی و رفتی نکبت ...
گفتم : صالح اصلا حال خوبی ندارم به من گیر نده  که بد می بینی میرم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
به من نگاه کرد و مثل اینکه متوجه شد که نباید سر به سر من بزاره ....
گفت : گلا مونده چیکار کنم ؟
شش تومن در آوردم طرفش دراز کردم و گفتم  :  بگیر سه دسته گل داشتم ....پول خودمم بر داشتم امروز نمی تونم دیگه بمونم .


.گفت : لعیا می زنم ناقصت می کنم ها ,, نمی تونی منو دست تنها بزاری ..این گلا خراب میشن بچه ها عرضه ی فروختن ندارن الان وقت ملاقات شده ..
 اقلا ده دسته دیگه بفروش و برو هر دسته امروز بهت هزار تومن میدم خوبه ؟
گفتم صالح به خدا حالم بده نمی فهمی ؟ نمی...تو ...نم حالیته ؟  .
.و راهم  رو کشیدم و رفتم....
صالح همین طور فحش خواهر و مادر بهم می داد ....
باز از شنیدن صدای صالح تصمیم گرفتم زندگیمو عوض کنم ..دیگه تحمل نداشتم ..اونم بدون اینکه امید کنارم باشه اصلاً توان ادامه ی این زندگی رو نداشتم ....
تنها یک فکر تو سرم بود ..برم سر قرار یا نه ؟ ...
سوار اتوبوس شدم و رفتم همون جا یی که  با نازنین قرار داشتم ...
که قبلا با صالح اونجا کار می کردیم و کنار یک پارک بود ..
هنوز یکساعت تا ساعت چهار وقت داشتم  ...رفتم تو پارک و روی یک نیمکت نشستم ...داشتم فکر می کردم که پیدا کردن گنج اقدس که از این کار بهتره ..
آره باید این گنج رو به دست بیارم  ...چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه و باید برم درس بخونم ...
سال آخرم و امسال دیپلم می گیرم چرا خودمو بدم دست یک نفر دیگه که بهم امر و نهی کنه ......
احساس می کردم خیلی خسته ام ..دلم یک رختخواب گرم و نرم می خواست که ساعتها از توش بیرون نمی اومدم ...
نزدیک ساعت چهار باز وسوسه شدم ببینم اون زن با من چیکار داره دیگه قصد نداشتم باهاش برم و مدام با خودم می گفتم حواست رو جمع کن بقیه ی عمرت رو تلف نکنی ....
ساعت از چهار گذشت ولی اون نیومد و من  منتظر ایستادم ...غمگین و نا امید به ماشین ها نگاه می کردم .....که یک مرتبه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونه ی من از جا پریدم و برگشتم ..
امید بود ..فریاد زدم ..تو اومدی ؟
امید ,, باورم نمیشه ...بهش نگاه کردم و دیدم چقدر همین یکشب عوض شده ..تمیز , با لباسهای درست و حسابی ...چقدر برازنده شده بود ...
دوباره دستم رو گرفت توی دستهای گرم و مهربونش ..و بهم نگاه کرد برق اون نگاه برای من اوج عشق بود دستم رو فشار داد ...
با خودم گفتم : امید نمی خوام ازت  جدا شم ....
گفت : آخه کجایی تو ؟ مُردم اینقدر گشتم دنبالت ...


گفتم : ولم نکردی ؟ اومدی منو ببینی ؟
 در حالیکه چشم هر دومون پر از اشک بود...
 با یک لبخند گفت : از صبح دنبالت بودم دختر چی داری میگی ؟ همه جا رو گشتم پیدات نکردم ..
گفتم : امروز صالح ما رو برده بود دم بیمارستان ...
در همین موقع یک آقایی به ما نزدیک شد ..
امید گفت : لعیا بابام ...اسمشون ناصر خانِ یادته می گفتم چقدر دلم می خواد بدونم اسم بابام چیه ؟
 گفتم :  ..سلام  ..
گفت : سلام دخترم ..پس لعیا خانم شما هستین  ..ما از صبح دنبال شما بودیم ..اگر به امید بود که می خواست دیشب بیاد پی شما ...
امید گفت : تو چرا دیشب رفتی ؟ اومدم دیدم نیستی انگار دنیا روی سرم خراب شد ..نه می تونستم بیام دنبالت .نه اینکه خاطرم از تو جمع بود ...
گفتم : آخه جای من نبود .. تو تازه به خانوادت رسیده بودی نمی خواستم مزاحم باشم ...
آقای عظمیمی بهم گفت بریم ..منم قبول کردم ....
پدر امید ناصر خان مردی بود نسبتا چاق با قدی متوسط و یک ته ریش ... مهربون به نظر می رسید گفت : وقتی شما رو پیدا نکردیم رفتیم سراغ آقای عظیمی برای امشب دعودتشون کردیم ..خیلی به ایشون هم مدیونیم .....
دوست های امید برای ما به اندازه ی خودش عزیزن ..به خصوص  شما که باعث شدین ما امید رو پیدا کنیم ... تا آخر عمر مدیون شما می مونیم از این به بعد هم درست مثل امید بچه ی خودم محسوب میشین ..
الانم اومدیم دنبالتون بریم خونه ی ما ...
گفتم : نه مرسی راستش من امشب نمی تونم بیام ولی بعدا حتما مزاحمتون میشم ....
گفت : مزاحم چیه ؟ باید با ما زندگی کنین ..مادر امید اتاق تون رو هم حاضر کرده ...
گفتم : نه بابا ..اون که اصلا ..همچین چیزی امکان نداره ..لطف دارین ....
امید گفت : دیگه نمی خوام حرفی بزنی من که تو رو تنها با اقدس ول نمی کنم ..بهت قول دادم از اونجا نجاتت بدم همین کارم می کنم ... تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ با اینکه من مَردم خودم می تونم از خودم مراقبت کنم ولی تو چی تو اون محله ی بد ..
یادت نیست با فاطمه چیکار کردن خدای نکرده ....
گفتم : امید خودت اخلاق منو می دونی ,, می دونی که  چقدر آدم گنده دماغیم ..اینطوری راحت نیستم ..راستش امروز دم بیمارستان همسایه ی مامانی منو شناخت ..فرار کردم ولی تو این فکرم اگر این کار نشد برم پیش مادر بزرگم  ..
حمیرا خانم می گفت خیلی دنبالت می گردن ...تو نگران من نباش یک کاریش می کنم ...


گفت : اخلاق بی اخلاق ..تا نرفتی پیش خانوادت من نمی زارم با اقدس زندگی کنی ..دیگه دلیلی هم نداره بیا سوار شو بریم .. اگر تو نیای منم نمیرم میام دوباره خونه ی اقدس ..اینطوری راضی میشی ؟
 گفتم : آخه امشب نمیشه با کسی اینجا قرار دارم ...می خوام برم سر یک کار دیگه ,,خانمه می گفت پول خوبی توش هست ...و جریان رو براش تعریف کردم ..
پدر امید گفت : شما مطمئنی ؟ این یکم مشکوکه ...اگر کار درست و حسابی بود لعیا خانم به شما نمی گفت  ..
خودت فکر کن دخترم تو به جز جوونی و زیبایی که داری ..به چه درد اونا می خوری فکر کنم می خوان ازت سوء استفاده کنن ..
گفتم : نه ..می خوان براشون چیز بفروشم منتها با کلاس بهتر ...
گفت: باشه ..صبر می کنیم وقتی اومد اول با من حرف بزنن ببینم چه کاری برای شما دارن ... ما هم باهات میایم .. تا خاطرمون جمع بشه .خدا کنه من اشتباه کرده باشم ..
یکم صبر کردیم ولی نازنین پیداش نشد ...
پدر امید گفت :  من میرم تو ماشین میشینم  یکم کمرم  درد می کنه و رفت  ....
امید گفت : لعیا ی لجباز خواهش می کنم نه تو کار نیار .. بریم  وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونه ی ما به مامانم گفتم برات اتاق حاضر کنه ..
گفتم: این جایی که می خوام کار کنم اتاق و غذا و لباس بهم میدن ..
گفت : تو می تونی از من دور بمونی  ؟
گفتم : معلومه که نه,, حتما تو رو هم  هر روز می ببینم ..
گفت : بزار یک چیزی برات خریدم  از تو ماشین بیارم دلم طاقت نداره صبر کنم می خوام بهت بدم .. یادته بهت چه قول هایی دادم ..حالا می خوام به همشون عمل کنم ...و رفت طرف ماشین ..چند لحظه بعد نازنین جلوی پام نگه داشت و گفت زود باش سوار شو اسمت چی بود ..زود ..زود ..سوار شو .. به ماشین پدر امید نگاه کردم ..هر دوشون با عجله داشتن میومدن ..
گفتم : اسمم لعیاست ..یکم صبر کنین ..امید زود تر رسید و پدر ش پشت سرش ...
نازنین برگشت به عقب و یک نگاه کرد و ...چنان پاشو گذاشت رو گاز که ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ..
ناصر خان دستشو بهم کوبید گفت : وای ..وای خدا رحم کرد ما اینجا بودیم ..وگرنه باز معلوم نبود شما از کجا سر در میاوردی .. اینو از کجا پیدا کردی ؟آخه چرا بهشون اعتماد کردی ؟  گفتم : چی شد؟ من نفهمیدم ..به کسی اعتماد نکردم ..همین جا داشتم گل می فروختم منو دید و گفت بیا برای من کار کن و بهم شماره داد ...
امید گفت : بابا منم نفهمیدم چرا رفت ؟
 ناصر خان گفت : یکم فکر کنین .. اون ما رو دید فکر کرد مامور آوردی ..زن خوبی نبود ...خدا رو شکر ..

من خیس عرق شدم .. پیش پدر امید  که برای اولین بار اونو می دیدم از خجالت سرخ شدم ..
امید گفت : ای داد بیداد وای لعیا خدا بهمون خیلی رحم کرد .. بابا ؟ حالا حق دارم تنهاش نزارم ؟
گفت : آره بابا دختر جوون درست نیست ...لعیا خانم مادر امید منتظرن بیان بریم خونه ی ما ...
گفتم : چشم ولی اول باید برم خونه و لباس عوض کنم اینطوری نمیشه ...
ناصر خان  گفت : ولی منو امید جلو نمیایم ..می ترسم اوقات شما رو تلخ کنم ..بزار یک فرصت مناسب حساب اون زن رو برسم ...
یواش به امید گفتم : به شرط این میام که شب منو برگردنی فقط برای شام میام ..دیگه تصمیم خودمو گرفتم صبح زود می خوام برم سراغ مامان بزرگم اینطوری نمیشه ....
گفت :واقعا ؟ این کارو می کنی ؟ خیلی خوشحال شدم .. باشه پس منم امشب با تو میام ..فردا انشالله تو رو می سپرم دست اونا و خیالم راحت میشه ..لعیا این کارو بکن ..می دونم که هم تو خوشحال میشی هم پدر و مادرت ...
امید تا نزدیک در خونه اومد و بیرون ایستاد تا من حاضر بشم ...
اقدس غمگین  لب حوض نشسته بود..
تا منو دید از خوشحالی از جاش بلند شد و گفت : فدای دختر بشم ..قربون دختر برم ..دختر دخترون ..
دختر تاج سرسون ..
بازم تو از امید وفات بهتر بود ..لا مذهب یک خدا حافظی از من نکرد ...
بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم  ...
شامپو بر داشتم و رفتم تو آشپز خونه سرمو دولا کردم و یک دست شستم یکم خودمو تمیز کردم و تند و تند حاضر می شدم که برم ..
دنبال من میومد و می پرسید : چیکار داری می کنی ؟ کجا میری ..لعیا ؟ لعیا با توام ..توام داری میری ؟ تو رو دینت این کارو نکن ....
و شروع کرد با حالت بدی  گریه کردن که به خدا من امید رو ندزدیدم گم شده بود ..قبول دارم که از خدا خواستم .. ولی اینطوری نبود ..
این همه سال مثل بچه ی خودم ازش نگهداری کردم ..لعیا ؟ کجا داری میری ؟ جون اقدس , کجا میری ؟ لعیا منو ترک نکن ...
(و منو گرفت و ادامه داد )ذلیل مرده این کارو نکن ..من پیر شدم حالا به شما ها احتیاج دارم ... گفتم : ولم کن بر می گردم ..
میرم خونه ی امید برای شام آخر شب میام نگران نباش ...
ولم کرد و گفت :  برای منم شام میاری  ؟
گفتم :معلومه که میارم ..از خونه ی پسری که این همه سال از خانواده اش جدا کرده بودی واست شام میارم اصلا برای تو حاضر کردن .... نقل و نبات ,چشم روشنی نمی خوای ؟

ناهید گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.