من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

102


قسمت صد دوم

ناهید گلکار

فوراً نبض شو گرفتم  از بس کند بود به زحمت احساس می شد  .... و این نشونه ی خوبی نبود و معلوم بود جون بچه در خطره ..
فورا شکمشو معاینه کردم و فهمیدم سر نچرخیده و باسن بچه بطرف پایین بود ، به همه گفتم برین بیرون زود فقط دکتر بمونه و قابله ی خودش..... بقیه بیرون......
با خودم گفتم یا مرتضی علی کمکم کن تا نجاتش بدم .......
 معطل نکردم و دستکش دستم کردم و بدون ترس اول دو تا کشیده ی محکم تو صورتش زدم تا هوشیار بشه و شکمشو حرکت دادم و با دست بچه رو چرخوندم و دست انداختم و اونو کشیدم بیرون ....
 همه ی این کارو در عرض سه چهار دقیقه کردم ، بچه کبود شده بود و نفس نمی کشید فورا دستکش رو در آوردم و به دکتر گفتم تو بقیه کارای اونو بکن ...
و دست انداختم توی دهن بچه و راه تنفسش رو باز کردم و دو تا هم زدم تو پشتش صدای گریه اش بلند شد .... و به قابله هم گفتم اینم با شما سالم و سر حال یه پسر کاکل زری ....
هنوز دستم به بچه بود که دکتر از اون ور داد زد خانم گلکار داره نفسش قطع میشه ....
من پریدم سر زائو رو آوردم بالا و دکتر چند بار قفسه ی سینه شو فشار داد,  نبضش به شماره افتاد و یک نفس کوتاه کشید و کم کم نبض تند تر شد و یه کم بعد چشمشو باز کرد و با ناله پرسید بچه ام خوبه ؟....
دکتر گفت : یه فرشته به داد تو و بچه ات  رسید.... 
بچه رو که مرتب کردیم ، قابله رفت و خبر داد که حال هر دو خوبه ....
فریاد شادی توی خونه پیچید و دست زدن و صلوات فرستادن من بقیه شو گذاشتم به عهده ی دکتر و قابله ..... یک نفس راحت کشیدم و رفتم بیرون ، شوهر و مادر و پدر زائو با چشمون گریون پشت در منتظر بودن و نمی دونستن از من چه طوری تشکر کنن ........
گفتم حالشون خوبه و خدا رو شکر....حالا  یه چایی به من بدین که گلوم خیلی خشک شده ....
خونه ی خیلی مجللی بود ...من به اصرار و تعارف اونا روی یک مبل نشستم یه چایی بخورم و برم ... خودم حالم خیلی خوب نبود چون از شب قبل تا اون موقع آب هم نخورده بودم ... مادر زائو اومد و پهلوی من نشست و گفت : من تعریف شما رو خیلی شنیده بودم ولی به حرف مادر شوهرش گوش نکردم و قابله ی خودمون رو صدا زدیم و اگر دخترم طوری می شد خیلی احساس گناه می کردم .....
گفتم این وضعی که برای دختر تون پیش اومده ، ممکنه بندرت اتفاق بیفته نه تقصیر شما بود نه قابله ..قسمت بود به دست من بچه به دنیا بیاد کار خدا بود وگرنه منم کاره ای نیستم .... که همون موقع  دکتر که مردی همسن و سال من معلوم می شد اومد روی صندلی پهلوی من نشست و گفت : من دکتر ولی زاده هستم ...خانم اگر  اجازه می دادین دست شما رو می بوسیدم ، من این همه مهارت تا حالا ندیده بودم چرا به فکر من نرسید که همین کار و بکنم از خودم خجالت کشیدم ، این همه درس خوندم ... و فکر می کنم اگر نمی رسیدین و اون خانم یه طوری می شد مقصر من بودم .. واقعا  عجیب بود که من منتظر بودم خودش بزاد البته نه که سعی نکرده باشم سعی کردم ولی نشد همه ی اون کارایی که شما کردین منم کردم ولی بچه باز رفت بالاتر و حالش بدتر شد .... به هر حال بهتون تبریک می گم .....
گفتم : خاطرتون جمع کار منم نبود.... کار کس دیگه ای بود اینجا واقعا خدا به دادش رسید  ....
بیچاره جدی نگرفت و گفت شکسته نفسی می کنین  شما خیلی خانمی .. میشه بفرمایید چیکار کردین که اگر به موردی مثل این بر خوردم جون مریض به خطر نیفته .....
گفتم اون داشت بیهوش می شد و هیچ کمکی برای به دنیا اومدن بچه نمی کرد پس زدم تو گوشش ..بچه هم که خیلی وقت بود آماده ی اومدن بود خودشو جمع کرده بود اون توی شکم جای نرم و لیزی قرار داره پس با دست هم هوشیارش کردم هم باسنشو دادم بالا بچه پاهاشو باز کرد و من تونستم بکشمش بیرون ...... اون که داشت با دقت به حرف من گوش می داد پرسید : اگر یه وقت بچه خودشو باز نکرد چیکار کنم ..... گفتم اگر هوشیار باشی اصلا نمی زاری کار به این جا بکشه ...... قبل موقع شروع درد زایمان باید شکم مریض معاینه بشه  همیشه بچه خودش می چرخه ولی اگر نچرخیده بود قابله باید سر رو به طرف لگن بچرخونه تا موقع زایمان مشکلی پیش نیاد ......
قسمت صد و دوم- بخش دوم



اون دوباره می خواست بپرسه که گفتم ...ببخشید آقای دکتر من خیلی خسته ام .....
با شرمندگی گفت ...اگر من یه وقت کاری داشتم به من کمک می کنین ؟
گفتم چه حرفا می زنین آقای دکتر شما تحصیل کرده هستین من چیکارم  T ولی چشم اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم ...... پرسید شما چند ساله این کارو می کنین ؟
گفتم : می دونین من از دیشب تا حالا این بچه ی سومم گرفتم ببخشید الان خیلی خسته ام .......(خوب اگر می گفتم فقط سه ماهه این کارو می کنم خیلی خوب نبود)واسه ی همینه  بلند شدم که برم باز پرسید ....: شما مگه چند سال دارین ؟ فکر کردم خوب اینو می تونم بگم گفتم : سی و هفت سال.....با حیرت گفت : آخه جوونترم به نظر میاین ... وقتی شما اومدین تو من گفتم محاله بتونین برای این زائو کاری بکنین واقعا آفرین ....
گفتم :  ای آقای دکتر ببخشید  من دارم از خستگی میمیرم شما چی دارین از من می پرسین ؟ و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم .....
همه با تشکر و قدردانی منو تا دم در بدرقه کردن ولی این وسط دکتر از من جدا نمی شد و تا دم ماشین منو بدرقه کرد و دولا و راست شد که انگار من بچه ی اونو به دنیا آورده بودم .........
وقتی رسیدم خونه غروب شده بود و زهرا و نیره ازم یه پذیرایی مفصل  کردن و کنار کوکب دراز کشیدم و گفتم اسم پسرتو بزار مرتضی ، اگر دوست دارین؟ ...
و خوابم برد ....
یک ساعت بعد  با صدای زهرا که منو تکون می داد تا بیدارم کنه از خواب پریدم . پرسیدم چی شده ؟ گفت اومدن دنبالتون .... گفتم نه دیگه نمی تونم....
نیره فوراً گفت پس من میرم که بگم شما نمی تونین باهاشون بری ...گفتم : نه صبر کن  ببین کیه اگر مریض خودم باشه نمیشه نرم باید برم قبلا قول دادم ......
باز حاضر شدم و رفتم و همون شب هم یک دو قلو به دنیا آوردم که کار خیلی سختی بود و اونم خیلی ترسیدم وقتی بچه ی اول به دنیا اومد دیدم هنوز هست...
چون برای اولین بار بود دست و پامو گم کردم ولی خدا رو شکر اونم گرفتم و به خیر و خوشی تموم شد و من نیمه های شب برگشتم خونه .......
خلاصه این سه تا زائو برای من پر از برکت بود نزدیک ظهر در زدن ملیحه در و باز کرد دو تا ماشین پر از پیشکش و یک پاکت پر از پول سرازیر شد تو خونه ....
هنوز اونا نرفته بودن که ماشین بعدی و بعدی که یک طرف حیاط پر شده بود از روغن و برنج  و گوشت گرفته تا گلدونهای قشنگ و دسته های گل و میوه و شیرینی و پارچه های نفیس ... خلاصه روز عجیبی بود ..... برای منو بچه هام که دو سال پیش توی خیابون خوابیدیم خیلی با ارزش بود احساس من و اینکه می فهمیدم یک دست نامرئی منو با خودش میبره تماشایی بود ....
من گفته بودم میتونم و تونستم ولی می دونستم و یقین داشتم که معجزه ای هم در کاره .... بله این فقط به یک معجزه شبیه بود و بس ، به پول ها و پیشکش ها نگاه می کردم و می فهمیدم اینا از طرف خدا برام فرستاده شده سرمو رو به آسمون کردم و گفتم دستت درد نکنه  اوستا کریم .........
 خیلی دلم می خواست اکبر هم بود و اون روز رو می دید .....
عروسی نیره نزدیک شده بود.... و قرار بود نیمه ی شعبان که ده روز دیگه بود تو منزل آقا جان برگزار بشه ، نیره با رقیه و بانو خانم و ستاره دختر خانم رفتن خرید عروسی .....
من نرفتم چون هنوز جهاز حاضر نبود و من فرصت کمی داشتم ،  اون روز یکشنبه بود و جمعه قراربود جهاز رو ببریم .....در عین حال خیلی بی حوصله بودم ، چون از اکبر خبری نداشتم و هنوز نیومده بود ، دلم برای بچه ام تنگ شده بود و بی طاقت بودم مثل مرغ پرکنده بی هدف راه می رفتم و چشم از در بر نمی داشتم سه ماه بود ازش خبر نداشتم و نمی تونستم جلوی احساسم رو که دل تنگی بود بگیرم بد خلق شده بودم و همش بغض داشتم و دیگه دل شوره هم بهش اضافه شده بود .....
هر وقت میومدم بشینم سر کار ، یکی میومد دنبالم و تا میرفتم و برمی گشتم و بعدم خسته بودم کارم رو عقب میانداخت ، تا بالاخره زهرا و کوکب هم اومدن به کمکم و جهاز رو حاضر کردیم و همه چیز به موقع حاضر شد و حتی لباس عروس رو هم دوختیم....
و صبح جمعه یک ماشین باری گرفتیم ، کوکب و نیره رو حبیب برد که آینه قران ببرن . منو ملیحه و زهرا با رضا رفتیم .....
گفتم بهت ....   خونه ی نیره نبش کوچه ی نور محمدیان بود یک خونه ی دو طبقه و خیلی بزرگ نمی دونی چه احساسی داشتم ، همه ی موهای بدنم بلند شده بود و یه لرز خفیف به تنم افتاده بود روزی که قاسم اونو از من خواستگاری می کرد فکر نمی کردم حتی یک بقچه بتونم برای اون تهیه کنم و چه غمی توی دلم بود و حالا با سر بلندی جهاز اونو آورده بودم ....
قسمت صد و دوم_ بخش سوم



رقیه و بانو خانم ، خانم و دختراش و دخترای بانو خانم همه اومده بودن و چقدر من جلوی اونا سرافراز شدم .......
وارد خونه که میشدی یک راهرو بود گه یک طرفش آشپز خونه ی مدرن و شیکی بود با بهترین وسایلی که تازه اومده بود من برای اولین بار اجاق به اون خوبی می دیدم ...... و طرف دیگه یک اتاق بزرگ که اونم ناهار خوردی بود با یک میز بزرگ و مجلل و بعد از آشپز خونه ... یک سالن پذیرایی با فرش و مبل  های قشنگ و پنجره ی سراسری  رو به حیاط و طرف دیگه اتاق نشیمن با همون پنجره ها ، یک حیاط بزرگ با حوضی استخر مانند ....
طبقه ی بالا پنج اتاق با یک حال و یک حموم .... نمی دونستم نیره و قاسم اون خونه رو می خواستن چیکار ولی آقاجان با اینکه خیلی پیر شده بود فکر آینده رو هم کرده بود...... من دیگه نمی  تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ....
خلاصه اثاث رو چیدیم .....و برگشتیم ....من حالا منتظر اکبر بودم و چشمم به در بود اون اخلاقش مثل آقاش بود و نبودنش خیلی به چشم میومد دلم می خواست بیاد و ببینه که چقدر اوضاع رو براهه و من براش گرامافون خریدم و ....... یک دفعه به فکرم رسید حالا که می تونم یه ماشین براش بخرم چرا نخرم ؟ شاید به هوای ماشین اگر اومد دیگه نره ...... این بود که فردا با رضا و حبیب رفتیم دنبالش و یه شورلت آبی خریدم و گذاشتم دم در خونه .....حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط به راه بود اگر سر کار بودم حواسم پرت می شد ، اگر نه همش به در نگاه می کردم و منتظر بودم  دلم شور افتاد بود .... برای دیدن و بغل کردنش پر پر می زدم ..
یک شب که با همین حال توی حیاط چشم به در بودم و نیره داشت برای ملیحه لباس می دوخت و اونم پیشش نشسته بود... من اومدم تو حیاط و کنار ستون روی پله نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون و به در نگاه می کردم احساس می کردم اکبر میاد صدای پاشو می شنیدم چون نمی تونستم چشم از در بر دارم یقین داشتم اون میاد......
تو این حالا بودم که صدای زنگ در به صدا در اومد  ... با عجله چادرم رو سرم کردم و خودمو رسوندم به در و زیر لب گفتم می دونستم میای فدات بشه مادر ، دلم گواهی می داد .... .....ولی با تعجب دکتر ولی زاده رو دیدم که با یه خانم اومده بود  .....
گفتم : سلام آقای دکتر به این زودی گیر کردی چی شده؟  ....خانمی که همراهش بود زن جا افتاده ای بود که فورا گفت : میشه مزاحمتون بشیم و یه کم با شما حرف بزنیم ؟
گفتم : در مورد چی ؟ مریض دارین ؟ گفت : نه لطفا اگه میشه بیایم تو .....گفتم بفرمایید .......و اونا اومدن تو و من نیره رو صدا کردم و ازش خواستم پذیرایی کنه و یه چایی بزاره ...خودم رفتم لباس مرتب تری پوشیدم و برگشتم ....
نیره اونا رو برده بود  تو اتاق پذیرایی .....خودم زیر دستی بردم و در همین حال فکر می کردم آخه با من چیکار داره اگر یه کاری با من داشته باشه که نتونم، آبروم میره دل ناگرون بودم ودلهره داشتم .........
زیر دستی ها رو گذاشتم جلوی اونا و گفتم الان چایی حاضر میشه  و شیرینی رو گرفتم ......
خانمه با شرمندگی گفت : خیلی باید ما رو ببخشید این موقع مزاحم شدیم قرض از مزاحمت این بود که دکتر ..... راستش ما می خواستیم ...از .... می دونین راستش نمی دونم از کجا شروع کنم .... گفتم راحت باشین تو رو خدا هر چی شده بگین من دارم نگران میشم .... ادامه داد ، متاسفانه  دکتر پارسال زنشونو از دست داده و دو تا بچه داره گفتم : وای چه بد...
قسمت صد و دوم-بخش چهارم


متاسفم به خدا  خیلی سخته اون دوتا بچه بی مادر  شدن؟ خدا برای کسی نخواد ببخشید ، آقای دکتر ولی بچه از مادر یتیم میشه نمک به زخم تون نریزم ولی خیلی متاسف شدم  .... و باز برای هم دردی آه بلندی کشیدم و گفتم دنیا همینه خوب بچه ها دخترن یا پسر ؟
خانمه گفت هر دو دخترن هشت سال و پنچ سال ..... گفتم دختر کوچیک منم نه سالشه اسمش ملیحه اس .... راستش دختر بهتره واقعا درد سرش کمتره ...
دکتر چرا خانم فوت کردن ؟
دکتر گفت : والله حصبه گرفته بود ولی خیلی زود روش اثر گذاشت و نتونستیم نجاتش بدیم ...گفتم والله شما بدتون نیاد بعضی از این دکترا هیچی نمی فهمن....
یه دفعه به خودم اومدم که نرگس میشه این قدر بلبل زبونی نکنی بد شد اومدم درستش کنم ...
گفتم خدا کنه همه مثل شما خوب و با وجدان باشن ..... دکتر گفت ..شما کی شوهرتون فوت کرده ؟
یه دفعه موندم چی بگم گفتم : برای چی ؟ و صورتم رفت تو هم و به هوای اینکه چیزی بیارم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو مطبخ نیره داشت چایی می ریخت  ....
به نیره گفتم نمی دونم اینا برای چی اومدن ؟
نیره گفت : شما  ماشالله عزیز جان اجازه نمی دی ..... حرف نزن بزار ببینیم برای چی اومدن همش صدای شما میاد.....
گفتم وا ؟ زیاد حرف زدم ؟ باشه ... و برگشتم تو اتاق و گفتم : الان چایی رو دخترم میاره ببخشید شما برای چی اومده بودین ؟
خانمه گفت : دکتر اونشب که با هم کار می کردین شیفته ی شما شده من خواهرش هستم پرس و جو کردیم ، شما شوهر ندارین اگر می شد با برادر من ازدواج کنین می تونین خیلی خوب با هم کار کنین و بچه ها رو بزرگ کنین ......
واقعا مثل خان باجی زدم زیر خنده و با همون حال گفتم : کاش شما بیشتر پرس و جو می کردین چون به شما درست همه چیز رو نگفتن من دو تا داماد دارم و یک پسر گردن کلفت ...
شوهر هم دارم ولی با هم زندگی نمی کنیم چون زن گرفته و باز خندیدم و به دکتر گفتم شما هم میون پیغمبر ها جرجیس رو انتخاب کردین ، این همه زن و دختر که آرزو دارن زن دکتر بشن اومدی سراغ من که هزار تا دنباله داره ... از شما بعید بود آقای دکتر .....
دکتر گفت : خیلی ببخشید به من گفتن شما تنها هستین و گرنه جسارت نمی کردم ..
گفتم اشکالی نداره خوب پیش میاد حالا من از این به بعد پُز می دم که خواستگار دکتر داشتم و بلند خندیدم و اونام خندیدن ....
دکتر در حالیکه از جاش بلند می شد گفت خیلی شما رو تحسین می کنم واقعا اونشب منو تحت تاثیر قرار دادین و فکر می کنم شوهر شما خیلی اشتباه کرده ..
حالا از تو چه پنهون نگاه عاشقانه ای هم به من کرد و صورتش قرمز شد و دست و پاشو گم کرد من مونده بودم که حالا چیکار کنم !!!! .....
بالاخره خداحافظی کردن و راه افتادن به حیاط که رسیدن دوباره صدای زنگ در اومد ، نیره در و باز کرد و صدای فریاد شادی نیره بلند شد و بعدم اکبر وارد حیاط شد .... اومد اونم با چه وضعی ریشش در اومده بود و لباسهاش کثیف و سر و صورتش پر از خاک .....
خلاصه آبروی منو جلوی خواستگارم برد .....بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم ...اکبر پرسید اونا کی بودن ؟
گفتم خواستگار .......گفت ما که دختر دم بخت نداریم یعنی چی .....گفتم وا پس من کیم برای من اومده بودن ....
خندید وموضوع رو جدی نگرفت . گفت : نه راستی ,,,نیره گفت راست میگه عزیز جان برای اون اومده بودن.... عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره جای آقام خالی ......
عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندید .....
بعد ادامه داد ..... من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم حالا برات تعریف می کنم ..... پرسیدم عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بود .... بازم خندید و گفت راستشو بگم ؟ نه ،  من هیچ وقت جز اوس عباس  نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم   ...
نظرات 1 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 09:39

سلام خسته نباشید ببخشید اسم رمان چیه ؟

سلام

نمیدونم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.