من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت یازدهم

  [Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش اول





با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ...
گفت بیا بشین تا بهت بگم ....گفتم همینطوری بگین چون نمی تونم برای  همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین  ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ...
گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟
گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ...صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ...
چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره  می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ...
گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش  بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده ....
خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره .......
مامان گفت : ولش کن, من میام ....تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ...و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و  راه افتاد  ...
دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ...
مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...گفت مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟
مامان گفت خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ..در ضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه  ی ماست ... گفتم : ایییی مامان ؟ .... 
دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله ,, معلوم میشه ته تاقاریه .... مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ...دعات می کنم مادر ......
دکتر گفت : خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ...امری ندارین ببخشید دیرم شده ...........
 مامان اومد دم ماشین و گفت : نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ......
 من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم .
گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یک دنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ...وقتی اونجا شما رو می بینم  ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟
خندید .... بازم خندید ...
گفتم بازم من خنده دارم ؟...
.گفت : نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد ... تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....گفتم و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما ...
گفت : نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی  بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد ...
گفتم :کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟  ... اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...گفت خودم می رسونمت ......
پرسیدم خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟
 گفت : با من ازدواج می کنی ؟




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش دوم




سر جام میخکوب شدم ...یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم .....
گفتم چی ؟
گفت: واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟... سکوت کردم .....یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ...
گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ ....به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده .....
پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟ گفتم آقای دکتر واقعا نمی خوام ..اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟
 گفت سی و دوسال ... گفتم خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ..یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه ....  بعدام شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین  ,,و یک جواریی تحقیر آمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین  و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه ....نه .... من زیر بار نمیرم ....نه متاسفم......... نکنه دارین منو مسخره می کنین؟ یا امتحان؟ ..
گفت : نه این کارو نمی کنم ...با تو نه .....خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم ....... گفتم: ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو  دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم  فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........
اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیر تر بهروزم شکل برادرای منه ...من که فرقی بین خودمون نمیبینم .. خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک ....
فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟
 گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم .......
گفتم به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟
 گفت : مگه عیبی داره ؟
 گفتم نه ولی من فکر می کردم مامان تون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون ....
گفت به نظرت من شیک و متجددم ؟  ........... رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ...
گفتم : نه آقای دکتر  جواب من منفیِ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو  پیاده کنین  .......
دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم  ...........
گفت : باشه می رسونمت ...اشکالی نداره ...می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم ..... پرسیدم :خوب چرا ؟ گفت درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............
سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....چون  یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟
 گفت : خوب معلومه به نظرم ..برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت ....راستش از جر و بحث با تو لذت می برم .....
گفتم چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی  صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام  منو برسون ...تو راه با هم جر و بحث می کنیم   ....این که دیگه ازدواج نمی خواد ...
خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ...خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم .....
گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ....






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش سوم




رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی .......
گفتم نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی زارم .....
گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم .. میشه ؟
گفتم چشم آقای دکتر ...خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت .....

علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون  پرسیدم ساعت چنده ؟
 یلدا گفت ده صبح ...گفتم خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم...برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟
یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ...
گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم ....
الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ...کو امیر ؟ گفت رفته تو حیاط داره بازی می کنه ....
گفتم چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو .....
اون روز پنجشنبه بود  من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار .....
وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم...اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...گفتم اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم  نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ...
خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ....و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم ....و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ...سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه ....
کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت ....داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و  محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ...
حاج خانم اومد جلو و گفت تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخت،م ....
دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....یلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین ....تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم ....
گفت ..بهاره جان میشه یک کم راحت باشی .. خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ..منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد .....یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ...و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته گفت بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی .....
گفتم حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟ گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین  می خوان با تو آشنا بشن ....
گفتم حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟ گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ......




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش چهارم



صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله  یک مرغ رو درسته  پختم و سرخ کردم  یک سالاد کاهو  درست کردم و دو تا کاسه هم ژله  یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم  ......
فکر کردم الان بهم  میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ...به به ژله؛؛؛ ..من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کار ِخوبی کردی ....دستت درد نکنه .....
گفتم ژله هنوز نبسته میشه بزارم تو یخچال ؟
بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو .....
گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم .....
گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد .....
 یکی از دخترای حاج خانم  بود خودش در باز کرد... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه ,چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ..خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ...یکسال  خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه ....الان خونه مون خیلی دوره .......تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ..خدا شما رو برای ما رسوند .....
اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همین طور  تقریبا همون حرفا رو به من زد ...اون یک پسر داشت همسن امیر .......
هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن ....یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن وخوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ...چیزی که من ازش می ترسیدم ......
غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم ....
سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه ....هم اون استرس داشت هم بینهایت من ....امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم ....
چند قدم  که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ...
گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم ....نگاهش به دوتا پلاکارت  شهید روی دیوار بود با اینکه یکسال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو  آورده بودن  .......
گفتم عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ..تو رو خدا به خاطر من سعی کن ...تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه انشالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ..........





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش پنجم




باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ...
می گفتم آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری .....
گفت نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان ....قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه ..... کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم  ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟
گفت اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ...اون بود ....
گفتم خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن   اگر این طوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی .....
با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه .......
ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ..من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم:  راستش  یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین ....وشماره ی حاج خانم رو دادم بهش  .....
خانم ناظم پرسید دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ...
گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه ....
با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟
 با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم .....
نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم ....زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ......
همیشه همین طور بودم ...یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم ....
نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ..با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...گفت سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم ....
گفتم : وای دست شما درد نکنه ..کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم  برام کافیه .......
مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو  وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ...مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم  ......
ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ...وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله ....
نفس راحتی کشیدم ...منو که دید دوید طرف من  با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ...چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...بی اختیار بغلش کردم و گفتم الهی مادر به قربونت بره انشالله همیشه خوب باشی فدات بشم .....بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ......
ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....گفتم آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم .....
شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم .....
اونشب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد ...... هی از این دنده به اون دنده می شدم .............. یادم اومد که ....






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش ششم




با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ...
یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ...
در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود ....و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر  خوشحال بودم ..که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ 
دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود ....
وقتی رسیدم هنوز نیومده بود ....اول برای  مامان تعریف کردم ..... اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت : تو صبح چی گفتی ؟
 بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟
 گفت : در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟
 بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود ... صبر کن الان میام خونه ...الان میام .....
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن ....
گفتم : نه گذاشت و نه ور داشت روک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟ منم روک و راست گفتم نه .....
بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ..میمونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم ....
گفتم سیزده سال از من بزرگ تره ...
مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود...همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره,, باید باشه مادر,, ...مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ...ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ...
گفتم :  نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ... نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم  صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟  می خواستم بگم درد مرض و بهاره .. میمیری یک خانم کنارش بزاری ....نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه  ........جور نیستیم با هم .....







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.